و اکنون، سعی.اینجا هاجری!یک زن، یک نژاد تحقیر شده ی بی فخر آفریقایی، یک کنیز، کنیزی سیاه، حبشی، کنیز یک زن: ساره !و اینها همه در نظام بشری، در نظام شرک. اما در نظام توحید: این کنیز مخاطب خدا، مادر پیامبران بزرگ خدا، رسول خدا، تجلیگاه زیباترین و عزیزترین ارزش هایی که خدا می آفریند.در نمایشگاه حج، قهرمان اول، برجسته ترین چهره،و در حرم خاص خدا، تنها زن، مادر!به فرمان عشق، طفل شیرخوارش را بر گرفت و از شهر و آبادی و خانه ی زندگی و جمع خویشاوند، به میانه ی این کوه های سنگ و عبوس آمد، تنها، بی هیچ زادی، بی هیچ کسی،تنها با عشق!آمد، کودکش را ـ به فرمان خدا ـ در کف این دره گذاشت، دره ای خشک، تافته، گداخته، بی آب، بی یک برگ گیاه، هیچ!دره ی هول، تنهایی، مرگ!توکل مطلق!شگفتا، خدا گفت چنین کن، خدا گفت من تو را، طفل تو را، زندگی تو را، آینده ی تو را، روزی تو را کفالت می کنم.تو، ای هاجر، مظهر تسلیم و تفویض، قهرمان بزرگ ایمان به عشق و توکل بر عشق، در زیر چتر حمایت منی!و هاجر، به تسلیم و طاعت، طفل را در وسط ده گذاشت، که خدا گفته بود، که عشق خواسته بود!......
(بقیه در ادامه مطالب)
اما، قهرمان تسلیم و رضا هاجر، بی درنگ برخاست، تنها در کوه های خشک و سوخته ی پیرامون مکه، دوان در جستجوی آب، همه تکاپو، جنبش، کوشش، حرکت، همت، تصمیم ، تکیه بر خویش، بر پاهای خویش، بر اراده ی خویش، بر اندیشه ی خویش، یک زن، یک مادر، تنها، آواره، مسؤول، در تلاش، جستجو گر، عاشق، مؤمن، آشفته، دردمند، بی حامی، بی پناه، بی پایگاه، بی جامعه، بی طبقه، بی تبار و نژاد، بی خانمان، بی امید... امیدوار، یک اسیر، یک غریب، یک کنیز، بی کس، تبعیدی نفرت، مطرود نظام اشرافیت، منفور ملت، نژاد، طبقه، و حتی رانده ی خانواده، کنیزی سیاه و طفلی در آغوش، طرد شده از خانه و شهر و از کشور نژاد برتر و آواره ی کویر غربت، زندانی کوهستانی دور، و اکنون تنها، کوشا، خستگی ناپذیر، نومیدی نشناس، مصمم، در تلاش، آواره میان کوه ها،تنها،دوان بر سر کوه های بلند فریاد!در جستجوی آب!پرومته ی فرهنگ ابراهیم، نه یک خدا، که یک کنیز،و نه بخشنده ی آتش، که: آب،آب؟ آری آب! غیب نه، ماوراء الطبیعه نه، عشق نه، تفویض نه، تسلیم و طاعت نه، آب حیات نه، آب روح نه، آب معنی؟ اشراق؟ آسمان؟ نه، نه، نه،...آبِ خوردن!نه آنچه از عرش می بارد، آنچه از زمین می جوشد،مادیِ مادی، همین ماده ی سیالی که بر زمین جاری است و زندگی مادی تشنه ی آن است، بدن نیازمند آن است، که در تن تو خون می شود، که در پستان مادر شیر می شود، و در دهان طفل آب است !
سعی در جستجوی آب، مظهر زندگی مادی، زندگی زمینی، نیاز عینی، پیوند آدم و خاک، دنیا! بهشت این جهانی، مائده ی زمینی!و سعی: کاری مادی، تلاش مادی، کوشیدن و دویدن برای آب، برای نان، برای آن که تشنگی ات را سیراب کنی، برای آن که گرسنگی طفلت را سیر کنی، برای این که خوب زندگی کنی. تشنه ای منتظر است و تو مسؤول، در این کویر سوخته، چشمه ای بیابی، آبی ارمغان آری.سعی: تلاش بر روی خاک، بر روی زمین، تا نیازت را از سینه ی طبیعت بر آوری، تا از دل سنگ آب برگیری.سعی: مادیت مطلق، عمل مادی، هدف مادی!اقتصاد، طبیعت، تلاش!یعنی: احتیاج، مادیت و انسان!تعلق مطلق!شگفتا! از سعی تا طواف، چند گامی، چند لحظه ای، و این همه راه! این همه فاصله !فاصله ی دو ضد، دو نقیض!طواف، عشق مطلق!و سعی، عقل مطلقطواف، همه او!و سعی، همه تو !طواف، جبر الهی و همین !و سعی اختیار انسانی و همین !
طواف، پروانه ای بر گرد شمع می گردد و می گردد تا... می سوزد، خاکستر می شود و بر باد می رود، هیچ می شود، در عشق محو می شود، در نور می میرد، نفی می شود.و سعی، عقابی، بر سر کوه های سخت و سیاه، به یال های همت بلند خویش، پرواز می کند و طعمه می جوید، طعمه اش را از دل سنگ می رباید.آسمان و زمین مسخر اوست، بادها رام پرواز اویند و افق های دور، مرز جولان او، تمامی فضا جلوه گاه همت او، و پهنه ی زمین زیر پر او، و کوه های سخت و سنگ زمین، تحقیر شده و تسلیم دو نگاه تیز و مغرورش!طواف، انسان است، خودباخته ی حقیقت،و سعی، بشر است، خودساخته ی واقعیت،طواف، انسان متعال،و سعی، انسان مقتدر.طواف: عشق، پرستش، روح، زیبایی، ایثار، شهادت، اخلاق، خیر، ارزش، معنویت، ذهنیت، حقیقت، ایمان، تقوی، ریاضت، خشوع، بندگی، عرفان، اشراق، دل، تسلیم، تفویض، مشیت، ماوراء، آسمان، غیب، جبر، طاعت، توکل، دیگران، مردم، دین، آخرت، معاد، و خدا.آنچه روح شرق را بی قرار دارد!
و سعی: عقل، منطق، نیاز، زندگی، واقعیت، عینیت، زمین، ماده، طبیعت، برخورداری، اندیشه، علم، صنعت، مصلحت، سود، لذت، تمدن، اقتصاد، غریزه، جسم، اختیار، اراده، تسلط، دنیا، قدرت، معاش، و خود.آنچه غرب را به تلاش واداشته است.طواف، خدا و بس!و سعی، بشر و همین!طواف، روح و دگر هیچ!و سعی، جسم و دیگر هیچ!طواف، رنج بودن، دغدغه ی آسمان،و سعی، لذت زیستن، آرامش خاک!طواف، جستجوی عطش،و سعی، جستجوی آب،طواف، پروانه،و سعی، عقاب.و حج، جمع ضدین! حل تضادی که بشریت را در طول تاریخ گرفتار کرده است: ماتریالیسم یا ایده آلیسم؟ عقل یا اشراق؟ دنیا یا آخرت، برخورداری یا زهد؟ مائده های زمینی یا مائده های آسمانی؟ مادیت یا معنویت؟ اراده یا مشیت؟ و بالاخره ، تکیه بر خدا یا بر خویش؟و خدای ابراهیم به تو می آموزد که: هر دو! آموزشی نه با فلسفه، یا عرفان، با علم، با کلمات، که با یک نمونه، یک انسان،و این انسان، چهره ای که فیلسوفان جهان، عارفان جهان و همه ی جویندگان ایمان و پویندگان حقیقت، باید درس بزرگ خدا را در او بخوانند، باز هم چهره ی یک زن، یک زن سیاه، یک زن حبشی، یک کنیز،هاجر! یک مادر!به فرمان عشق، خود را تسلیم مطلق او می کند، و کودکش را از شهر و دیار و زندگی، به این دره ی سوخته ی بی آب و آبادی و بی کس، می آورد و در کف این دره می گذارد.توکل محض، نفی همه ی حساب ها به قدرت ایمان، تکیه بر عشق، به او و دگر هیچ!طواف!
و اما، همچون پارسایان و پرستندگان، در کنار کودک، به انتظار معجزه ای نمی نشیند، نمی ایستد، تا دستی از غیب برون آید و کاری بکند، مائده ای از آسمان فرود آید، نهری از بهشت جاری گردد، و توکل، نیاز را تکافو کند.کودک را به عشق می سپارد و خود، بی درنگ، به سعی بر می خیزد، دویدن، به دو پای اراده ی خویش، جستجو به دو دست توان خویش.و اکنون، در کوهستان های خشک و بی کس پیرامون مکه، انسانی تنها، تشنه، مسؤول، غریب، آواره، و در جستجوی بی ثمر آب!شگفتا! از هاجر سخن می گویند؟ یا از انسان؟و اما، سعی هاجر به شکست پایان می گیرد، نومید باز می گردد، به سوی کودک،و می بیند که، شگفتا! کودک ـ این سپرده به دامان عشق ـ در بی تابی های عطش خویش، به پا، شنزار زمین را گود کرده و در انتهای نومیدی، پایان تلاش های بی ثمر، در آن لحظه، که پیش بینی نمی توان، از آنجا که انتظار نمی رفت، ناگهان، یک باره، معجزه آسا:ـ به قدرت نیاز و رحمت مهر ـزمزمه ای !صدای پای آب،زمزم!جوشش سرشار آبی خوشگوار و حیات بخش، از عمق سنگ!و ... درس !یافتن آب، به عشق، نه به سعی، اما ،پس از سعی !گر چه وصالش نه به کوشش دهندآن قدر ای دل که توانی بکوش !تلاش کن ! ای تکیه کرده به عشق، سعی کن ! ایمان محض، توکل مطلق !
هفت بار، درست هم اندازه ی طواف !اما، نه در خطی دایره وار، که تلاشی دوری، سعی خراس است، دوری باطل، در انتها، می رسی به ابتدا، یعنی: عبث، پوچی، دایره ای تو خالی، بی محتوی، بی هدف! مثل صفر. کار کردن، برای خوردن، خوردن، برای کار کردن، و در نهایت؟ مرگ !زیستن، نه برای زیستن، که برای خدا،و سعی، نه برای سعی، که برای خلق،و حرکت، بر خطی مستقیم، نه گردشگاه، راه، و هجرت، از آغازی، به انجامی، از مبدئی، به مقصدی،از بدایت، به نهایت،از صفا، به مروه، رفتن و بازگشتن، هفت بار، تکرار، اما طاق، نه جفت، تا سعی، در صفا پایان نگیرد، به همان جا نرسی که از آنجا حرکت کردی،هفت بار، یعنی، همیشه، خستگی ناپذیر، همه عمر، تا... نیل به مروه !
آیا:آغاز، از صفا، دوست داشتن پاک دیگران؟و انجام، تا مروه، نهایت انسانیت = مروت، بزرگوارانه گذشتن از ناهنجاری و نقص دیگران ؟کدام دیگران؟ همگامان تو در سعی؟چه می دانم؟اما آنچه می دانم این است که:از گرداب نیست انگاری خویش ـ در عشق ـ سر بر آور، پا جای پای ابراهیم بگذار، و آن گاه، هاجر وار، ای انسان تنها، غریب، آواره و تبعیدی در کویر زمین، ای انسان مسؤول، تشنه و جستجوگر آب، در سراب زندگی،بر تپه ی صفا برآی، نهر سپید انسان آواره و در تلاش را بنگر، بنگر که چه بی قرار و عطشناک، از بلندی صفا سرازیر می شود، و بر سنگلاخ سوخته ی این کویر، در جستجوی آب، می شتابد و به سوی مروه جریان می یابد و از کوه بلند مروه بالا می رود و آب نمی یابد و با دست های خالی، چشم های نگران و لب های تافته از عطش، باز می گردد و باز، در انتها به صخره ی خشک صفا می رسد و می بیند که در نهایت راه، به همان جا رسیده است که بود، باز می گردد و شتابان می رود و باز به مروه می رسد، به همان جا که بود، باز می گردد و شتابان می آید و به صفا می رسد، به همان جا که بود، باز می گردد و شتابان می رود و باز ... تا هفت بار !
تا همیشه !و در نهایت، آب نمی یابد، اما، به مروه می رسد!و تو، ای قطره، از فراز صفا، خود را به این نهر سپید آوارگی و تلاش و عطش افکن !در سیل جمعیت، غرق شو، سرازیر شو، سعی کن، همگام همه.در نیمه راه، به محاذات کعبه می رسی، هروله کن، هماهنگ همه.
باید با او [ جلال آل احمد ] سعی می کردم . آخر با هم عهد کرده بودیم که یک بار دیگر حج کنیم، این بار با هم. ملک الموت همان سال او را از ما گرفت و من تنها رفتم، اما همه جا او را در کنار خود می یافتم، همه ی مناسک را ـ گام به گام ـ با هم می رفتیم، اما نمی دانم چرا، در سعی بیشتر بود. ظهوری تابنده داشت و حضوری زنده و گرم، صدای پایش را می شنیدم که پیاده می دود و آشفته، و هرم نفس نفس زدن هایش که چه تبدار بود و تشنه و عاشق. تنها خود را به این سیل خروشان حیرت و عطش خلقی که سراسیمه از این سو به آن سو می دوید سپردم اما او را، به هر سو که می نگریستم می دیدم گاه پا به پایم می دوید، پا به پایش می دویدم ، گاه می دیدم که همچون صخره ای از بلندای صفا کنده شده است و با سیل فرو می غلتد و پیش می آید و گاه، در قفایم احساسش می کدم، هروله می کرد و مسعی می لرزید، می یافتم ، می شنیدم و می دیدمش که سرش را بر آن ستون سیمانی می کوبد و می کوبد تا... بترکد که همچون حلاج از کشیدن این بار گران به ستوه آمده بود و آن همه انفجار را در آن نمی توانست به بند کشد و نگاه دارد.او که سر را به دو دست می گرفت و به میان خلق می آمد و به التماس ضجه می کرد که بزنید بزنید که سخت بر من عاصی شده است! چرا در سعی این همه بود و بیش از همه جا؟ شاید از آن رو که در حج خویش نیز، چنین بود.
در این سفرنامه که همه گزارش است و همه جا چشم تیزبینش کار می کند، تنها در مسعی است که شعله ور می شود و دلش را خبر می کند و روح حج در فطرتش حلول می کند و شعشعه ی غیب بی تابش می کند و بی خود! شاید از آن رو که مسعی شبیه عمر او بود و سعی زندگی اش. تشنه و آواره و بی قرار در تلاش یافتن آب برای اسماعیل های تشنه در این کویر و شاید ، اساساً به این دلیل که او ، راه رفتنش مثل سعی بود، چقدر خود را به او رساندن سخت بود، باید همیشه می دویدی، اگر لحظه ای غفلت می کردی، لمحه ای به قفا یا چپ و راست و یا به خودت چشم می گرداندی، عقب می ماندی و او، به شتاب عمر خویش،می گذشت، اصلاً او راه نمی رفت، قدم نمی زد، هروله می کرد!گویی تشنه ی خروشان جستجو گری است که همواره، احرام بر تن، آواره ی میان دو قله ی صفا و مروه می کوشد و می رود و در این کویر ، آب می طلبد، و این، زندگی کردن وی بود که در حج، تنها به مسعی که پا می نهد بر می افروزد و خسی در میقات ش به سعی که می رسد ، کسی در میعاد می شود و چشم دل باز می کند و آنچه نادیدنی است می بیند و حکایت می کند.
تقصیر، پایان عمره، حج کوچکتر :
و در پایان هفتمین سعی، بر بلندای مروه، از احرام بیرون آی، اصلاح کن، جامه ی زندگی بپوش، آزاد شو، از مروه، مسعی را ترک کن، تنها، تشنه و با دست های خالی، به سراغ اسماعیلت... !گوش کن! از دور، زمزمه ی جوشش آب را نمی شنوی؟ببین! پرندگان تشنه، بر فراز این سنگستان سوخته به پرواز در آمده اند!زمزم، اسماعیل را سیراب ساخته، و قبیله ای از دور دست ها، خلوت این دره ی خالی را پر کرده است،تشنگان زمین، از افق های دور صحرا، در پیرامون زمزم تو خیمه زده اند، و در این وادیِ تشنه و نومید، شهری روییده است از سنگ، و بارانی باریده است از وحی و ... خانه ای از آزادی و عشق.