کعبه، در قسمت غرب، ضمیمه ای دارد که شکل آن را تغییر داده است، بدان جهت داده است.این چیست؟دیواره ی کوتاهی، هلالی شکل، رو به کعبه.نامش؟حِجر اسماعیل!حِجر یعنی چه؟یعنی : دامن!و راستی به شکل دامن است، دامن پیراهن، پیراهن یک زن!.....
(بقیه در ادامه مطلب)
آری،یک زن حبشی، یک کنیز!کنیزی سیاه پوست،کنیز یک زن!کنیزی آن چنان بی فخر، که زنی او را برای هم بستری شویش، انتخاب کرده است،یعنی که ارزش آن را که هووی او تلقی شود ، نخواهد یافت.و شویش، تنها برای آن که از او فرزندی بگیرد، با وی هم بستر شده است.زنی که در نظام های بشری، از هر فخری عاری بوده است.
و اکنون، خدا، رمز دامان پیرهن او را، به رمز وجود خویش پیوسته است، این دامان پیرهن هاجر است!دامانی که اسماعیل را پرورده است،اینجا خانه ی هاجر است،هاجر، در همین جا، نزدیک پایه ی سوم کعبه، دفن است.شگفتا، هیچ کس را ـ حتی پیامبران را ـ نباید در مسجد دفن کرد.
و اینجا، خانه ی خدا، دیوار به دیوار خانه ی یک کنیز؟و خانه ی خدا، مدفن یک مادر؟و چه می گویم؟بی جهتی خدا، تنها در دامن او، جهت گرفته است!کعبه، به سوی او، دامن کشیده است!میان این هلالی، با خانه، امروز کمی فاصله است.می توان، در چرخیدن بر گرد خانه، از این فاصله گذشت،اما، بی دامن هاجر، چرخیدن بر گرد کعبه ـ رمز توحید ! ـ طواف نیست، طواف قبول نیست!حج نیست!فرمان است، فرمان خدا،تمامی بشریت، همیشه ی روزگار، همه ی کسانی که به توحید ایمان دارند، همه ی کسانی که دعوت خداوند را لبیک می گویند، باید، در طواف عشق بر گرد خدا، بر گرد کعبه، دامان پیراهن او را نیز طواف کنند!
که خانه ی او، مدفن او، دامن او نیز مطاف است،جزیی پیوسته از کعبه است،که کعبه، این بی جهتی مطلق، تنها در جهت این دامن، جهت گرفته است،در جهت دامان پیراهن یک کنیز آفریقایی، یک مادر خوب، دامان کعبه، مطاف ابدی بشریت!خدای توحید بر عرش جلال کبریایی خویش، تنها نشسته است، همه ی کائنات را به ماسوای خویش رانده است، در ماورای هر چه هست، تنها است و در ملکوت خدایی اش، یگانه است.اما... انگار که از میان همه ی آفریده های خویش، در این لایتناهای آفرینش، یکی را برگزیده است، شریف ترین آفریده اش، انسان را.و از آن میان، زن را،و از آن میان: زن سیاه پوست را،و از آن میان: زن سیاه پوست کنیز را،و از آن میان: کنیز سیاه یک زن را!ـ ذلیل ترین آفریده اش را! ـو او را در کنار خویش نشانده است،او را در خانه ی خویش جا داده است، و یا،خدا، خود، به خانه ی او آمده است، همسایه ی او شده است،همخانه ی او شده است.
و اکنون،در زیر سقف این خانه، دو تا!یکی : خدا،و دیگری : هاجر!در ملت توحید، سرباز گمنام را این چنین انتخاب کرده اند!تمامی حج، به خاطره ی هاجر پیوسته است،و هجرت، بزرگ ترین عمل، بزرگ ترین حکم، از نام هاجر مشتق شده است،و مهاجر، بزرگ ترین انسان خدایی، انسان هاجر وار است.اَلمُهاجِرُ ، مَن صارَ کَهاجَر !مهاجر، انسانی است هاجر وارز!پس: هجرت؟
پس: هجرت؟کاری هاجر وار، و در اسلام، رفتن از وحشیگری به تمدن! و این سیر، یعنی آمدن از کفر به اسلام چه، تَعَرَّب بَعدَ الهِجرَة در زبان بشر، یعنی توحش بعد از تمدن، و در زبان اسلام، یعنی بازگشتن به کفر پس از ایمان! پس کفر یعنی توحش، و دین یعنی تمدن!و هجر یک لغت حبشی ـ زبان هاجر ـ به معنی شهر، مدینه، و هاجر، یک برده ی سیاه حبشی، زنی آفریقایی، مظهر انسان وحشی، در اینجا، ریشه ی مدنیت! انسان هاجروار، یعنی انسان متمدن! و حرکتی هاجروار، یعنی حرکت انسان به سوی مدنیت!و اکنون، در حرکت انسان بر گرد خدا نیز، باز هم: هاجر!
و مطاف تو، ای مهاجر که آهنگ خدا کرده ای، کعبه ی خدا است و دامان هاجر!چه می بینم؟در فهمیدن ما نمی گنجد!احساس انسان عصر آزادی و اومانیسم، تاب کشیدن این معنی را ندارد!خدا، در خانه ی یک کنیز سیاه آفریقایی.طوافاینک کعبه است، در میانه ی گردابی، گردابی خروشان که چرخ می خورد و کعبه را طواف می کند. یک نقطه ی ثابت در وسط و جز او، همه متحرک در پیرامونش، دایره وار بر گردش.ثبوت ابدی و حرکت ابدی!آفتابی در میانه و بر گِردش ، هر یک، ستاره ای در فلک خویش، دایره وار، بر گرد آفتاب.ثبات، حرکت و نظم! =طواف.یعنی که رمزی از یک ذره؟ تجسمی از یک منظومه؟ با تمامی جهان؟ در جهان بینی توحید؟خدا، قلب جهان است، محور وجود است، کانون عالمی است که بر گردش طواف می کند، و تو در این منظومه، چه در کعبه، چه در عالم، یک ذره ای، ذره ای در حرکت، هر لحظه جایی، یک حرکت همیشگی، فقط یک وضعی، و هر دم در وضعی، هماره در تغییر، در شدن، در طواف و اما همیشه و همه جا، فاصله ات با او، با کعبه، ثابت! دوری و نزدیکی ات بسته به این است که در این دایره ی گردنده، چه شعاعی را انتخاب کرده باشی. دور یا نزدیک، ولی هرگز به کعبه نمی چسبی، هرگز در کنار کعبه نمی ایستی، که توقف نیست، که برای تو ثبوت نیست، که وحدت وجود نیست، توحید است. گرداب انسان ها بر گرد کعبه چرخ می خورد و آنچه پیداست، تنها انسان است، اینجاست که می توانی مردم را ببینی و مرد و زن نبینی، این و آن نبینی، من و او و تو و آنها نبینی، کلی را ببینی، جزئی را نبینی، فرد در کلی انسان حل شده است، فناء فرد است، اما نه در خدا، در ما، در انسان، در مردم، بهتر است بگویم: در امت! اما فنایی در جهت خدا، برای خدا در طواف خدا!یعنی فنای فرد در مردم، و بقای فرد در مردم، که خدا و مردم در یک جهتند، در یک صفند، یعنی که در اینجا، راه به سوی خدا از مردم می گذرد، از فردیت، به تنهایی، راهی بدان سو نیست، رهبانیت تو در صومعه نیست، در جامعه است. در صحنه است، که در ایثار، در اخلاص، در نفی خویش، در تحمل اسارت ها، محرومیت ها، شکنجه ها و دردها و استقبال خطرها و در صحنه ی درگیری ها و به خاطر خلق است که به خدا می رسی، که: هر مذهبی رهبانیتی دارد و رهبانیت مذهب من، جهاد است. ( پیامبر )این است که در طواف نباید به کعبه روی، به درون کعبه روی، در کعبه بنشینی، بایستی، باید که وارد جمع شوی، در جمع طائفین محو شوی، در این گرداب انسان غرق شوی، در خود را به خلق طائف سپردن و از خود گذشتن و به جمع پیوستن است که حج می کنی، که حاج می شوی، که دعوت خدا را لبیک می گویی، که به حرم خداوند راه می یابی.چه می بینی؟
کعبه ایستاده و بر گردش؟ سیل سپیدی ، یکدست، یکرنگ، یک طرح، بی هیچ تشخصی، بی هیچ نشانی و نشانه ای که فردیتی را ممتاز کند، هیچ کس را نمی توان باز شناخت، تنها اینجاست که می توانی کلی را به چشم ببینی. در بیرون کعبه، فرد واقعیت دارد، جزئی، عینی است، کلی، یک مفهوم ذهنی است، انسان یک معنی، یک ایده، یک مفهوم عقلی و ذهنی و منطقی است، در عالم خارج فقط انسان ها هستند، هر که هست حسن است یا حسین، زن است یا مرد، شرقی است یا غربی، و اینجا، واقعیت ها همه محو شده اند، مفهوم کلی، حقیقت عقلی، یا ذهنی، واقعیت عینی خارجی یافته است.
اکنون، بر گرد کعبه، فقط انسان است که طواف می کند، مردم و دگر هیچ!و تو ، تا تو هستی، بیرون از طوافی، تماشاچی ای، بر ساحل این گردابِ انسان ایستاده ای، ایستاده ای! پس نیستی، پس بیگانه ای، پس یک فردی، هیچی، ذره ای که از منظومه، در فضا پرتاب شده است، نیست شده است، باید هست شوی، در اینجا، به تو می آموزند که تنها در نفی خویش، به اثبات می رسی، در خود را ذره ذره، اندک اندک، به دیگران ایثار کردن، به امت فدا کردن است که ذره ذره، اندک اندک ، به خود می رسی، خود را کشف می کنی، به آن خودِ راستینت پی می بری، چنان که در خود را ناگهانی، انقلابی، به مرگ سپردن، در مرگ سرخ فنا شدن است که به شهادت می رسی، شهید می شوی و شهادت یعنی حضور، یعنی حیات، یعنی آنچه، آن که هماره پیش نظر است، محسوس است، و شهید، یعنی همیشه حی و حاضر و ناظر و نمونه ی مرئی و عینی و وجود زنده ی جاوید!وَ لَا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ اللهِ أمواتاً، بَل أحیاءٌ عِندَ رَبِّهِم یُرزَقون ! ( سوره آل عمران، آیه 169 )و سبیل الله، یعنی سبیل الناس. هر دو یکی است. از فردیت، به سوی الله، سبیلی نیست.
اگر می گویی که پس عبادت های فرادا چرا؟ برای آن که خود را بساری، بپروری، تا به آستانه ی ایثار برسی، تا شایستگی از خود گذشتن برای جمع بیابی، تا انسان شوی، که فرد، فانی است، انسان باقی است، انسان خلیفه ی خدا در طبیعت است، و تا خدا خدا است، خلیفه اش هست، سایه اش هست، آیه اش هست، یعنی آدم هست، و تو در خود را در این جاوید میراندن، زنده می شوی، جاودان می مانی. که قطره ی جدا از دریا، جدا از رود، شبنم است، تنها در شب هست، عمرش یک شب است، ساکن است، با نخستین لبخند نور محو می شود.به رود پیوند تا جاودان شوی، تا جریان یابی، تا به دریا رسی.چرا ایستاده ای؟ ای شبنم؟ در کنار این گرداب مواج خوش آهنگ، که با نظم خویش، نظام خلقت را حکایت می کند، به گرداب پیوند! قدم پیش نه!
اکنون می خواهی به مردم بپیوندی، باید نیت کنی. تا خود آگاه باشی، تا بدانی چه می کنی؟ تا بدانی چرا می کنی؟ برای خدا، نه خود، حقیقت، نه سیاست!هر کاری در اینجا حساب دارد، بر این حرکت مدام، نظمی دقیق حاکم است، که جهان چنین است.