پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

کعبه کجاست ؟ ( از دیدگاه استاد دکتر علی شریعتی )

 

 به حومه ی مکه می رسی، شهر نزدیک است، اینجا به علامتی می رسی، نشانه ی آن که اینجا حد منطقه ی حرم است. اینجا مسجدالحرام است، وسطش کعبه!از پیچ و خم کوهستانی شهر می گذری، و قدم به قدم، به کعبه نزدیک می شوی، سرازیر می شوی و جمع یکرنگ بی نام و نشان، همچون سیلی در بستر دره ای، خیابانی، به سوی گودی دره، مسجدالحرام، جاری است و تو قطره ای! قدم به قدم فرود می آیی و عظمت، قدم به قدم نزدیک تر می شود....

(بقیه در ادامه مطلب)


همیشه عادت کرده ایم، در فراز، در صعود، در حرکت به سوی بالایی، بلندی، به عظمت برسیم، به ویژه وقتی عظمت، خدایی است، وقتی سخن از ملکوت الهی است، و اینجا، برعکس هر چه پایین تر می روی، هر چه از بلندی فروتر می آیی، به خدا نزدیک تر می شوی!یعنی که در فروتنی و خشوع است که به شکوه و جلال می رسی؟ یعنی که از بندگی به بلندی؟ یعنی که خدا را در آسمان ها، در ماوراء، مجوی؛ در همین خاک، در همین زمین پست، در عمق مادیت سنگ و سخت می توانی او را بیابی، ببینی، باید راه را درست بیابی، باید درست دیدن بیاموزی...

 و شاید نیز رمزی از سرنوشت آدمی، فرو رفتن در خاک، و سر بر آوردن در برابر خدا!کعبه نزدیک است، سکوت، اندیشه، عشق.هر قدم شیفته تر، هر نفس هراسان تر، وزن حضور او لحظه به لحظه سنگین تر؛ جرأت نمی کنی که پلک بزنی، نفس در سینه ات بالا نمی آید، بر مرکبت، بر صندلی اتومبیلت، میخ بکوبی، با حالتی سراپا سکوت، حیرت، شوق و اندکی به پیش متمایل؛ همه تن چشم و تو تنها نگاهی دوخته به پیش رویت، مقابلت، قبله!

 چقدر تحمل دیدار سنگین است، دیدار این همه عظمت دشوار است، شانه های نازک احساست، پرده های کم جرأت قلبت چگونه می توانند تاب آورند؟از پیچ و خم های دره سرازیر می شوی، از هر پیچی که می گذری، دلت فرو می ریزد که: اکنون کعبه!کعبه، این قبله ی وجود، ایمان، عشق، و نماز شبانه روز ما، عمر ما، به سوی او هر صبح، ظهر و عصر، مغرب و شام می بریم و به سوی او می میریم و رو به او دفن می شویم، مرگمان و حیاتمان رو به اوست، خانه مان و گورمان رو به اوست. و اکنون در چند گامی او! لحظه ای دیگر در برابر او! در پیش نگاه من!کعبهدر آستانه ی مسجدالحرامی، اینک، کعبه در برابرت!

یک صحن وسیع، و در وسط، یک مکعب خالی و دگر هیچ! ناگهان بر خود می لرزی! حیرت، شگفتی! اینجا... هیچ کس نیست، اینجا... هیچ چیز نیست... حتی چیزی برای تماشا!یک اتاق خالی! همین!احساست بر روی پلی قرار می گیرد از مو باریک تر، از لبه ی شمشیر برنده تر! قبله ی ایمان ما، عشق ما، نماز ما، حیات ما و مرگ ما همین است؟سنگ های سیاه و خشن و تیره رنگی بر روی هم چیده و جرزش را با گچ، ناهموار و ناشیانه بندکشی کرده و دگر هیچ!

ناگهان تردیدِ یک سقوط در جانت می دود!اینجا کجاست؟ به کجا آمده ایم؟ قصر را می فهمم: زیبایی یک معماری هنرمندانه! معبد را می فهمم: شکوه قدسی و سکوت روحانی در زیر سقف های بلند و پر جلال و سراپا زیبایی و هنر! آرامگاه را می فهمم: مدفن یک شخصیت بزرگ، یک قهرمان نابغه، پیامبر، امام...!اما این...؟ در وسط میدانی سرباز، یک اتاق خالی! نه معماری ، نه هنر، نه زیبایی، نه کتیبه، نه کاشی، نه گچ بری، نه... حتی ضریح پیامبری، امامی، مرقد مطهری، مدفن بزرگی... که زیارت کنم، که او را به یاد آرم، که به سراغ او آمده باشم، که احساسم به نقطه ای ، چهره ای ، واقعیتی، عینیتی، بالاخره کسی، چیزی، جایی، تعلق گیرد، بنشیند، پیوند گیرد، اینجا هیچ چیز نیست، هیچ کس نیست.ناگهان می فهمی که چه خوب!

چه خوب که هیچ کس نیست، هیچ چیز نیست، هیچ پدیده ای احساست را به خود نمی گیرد، ناگهان احساس می کنی که کعبه یک بام است، بام پرواز، احساست ناگهان کعبه را رها می کند و در فضا پر می گشاید و آن گاه مطلق را حس می کنی! ابدیت را حس می کنی،آنچه را که هرگز در زندگی تکه تکه ات، در جهان نسبی ات نمی توانی پیدا کنی، نمی توانی احساس کنی، فقط می توانی فلسفه ببافی، اینجاست که می توانی ببینی، مطلق را، ابدیت را، بی سویی را، او را!

و چه خوب که در اینجا هیچ کس نیست، و چه خوب که کعبه خالی است!و کم کم می فهمی که تو به زیارت نیامده ای، تو حج کرده ای، اینجا سر منزل تو نیست، کعبه آن سنگ نشانی است که ره گم نشود، این تنها یک علامت بود، یک فلش، فقط به تو، جهت را می نمود، تو حج کرده ای، آهنگ کرده ای، آهنگ مطلق، حرکت به سوی ابدیت، حرکت ابدی، رو به او، نه تا کعبه! کعبه آخر راه نیست، آغاز است!در اینجا، نهایت تنها نتوانستن تو است، اینجا آنچه هست حرکت است و جهت و دگر هیچ! 

 اینجا میعادگه ابراهیم است، میعادگه خدا، ابراهیم، محمد و مردم! و تو؟ تا تویی، اینجا غایبی، مردم شو! ای که جامه ی مردم بر تن داری، که: مردم ناموس خدایند، خانواده ی خدایند و خدا نسبت به خانواده اش از هر کسی غیرتمندتر است!و اینجا، حرم اوست، درون حریم او، خانه ی او! اینجا، خانه ی مردم است.إنَّ أوَّلً بَیتٍ وُضِعَ لِلنّاسِ، لَلَّذی بِبَکَّةَ مُبارَکاً وَ هُدیً لِلعالَمین! ( سوره آل عمران، آیه 96 )و تو ـ تا تویی ـ در حرم راه نداری.بیت عتیق است.

 عتیق، از عتق، آزادکردن بنده، عتیق: آزاد! خانه ای که از مالکیت شخصی، از سلطنت جباران و حکام آزاد است، کسی را بر آن دستی نیست، صاحب خانه، خدا است، اهل خانه، مردم!و این است که هر گاه چهار فرسنگ از شهرت، دهت ، خانه ات، دور می شوی، مسافری، نمازت را شکسته می خوانی، نیمه، نماز مسافر! و اینجا، از هر گوشه ی جهان آمده باشی، تمام می خوانی، که به خانه ی خود آمده ای، مسافر نیستی، به میهنت، دیارت، حریم امنیتت، خانه ات باز گشته ای در کشور خود، غریب بودی، مسافر بودی، اینجا، ای نی بریده ی مطرود، تبعیدی غربت زمین: انسان! به نیستان خویش باز آمده ای، به زادگاه راستین خویش رجعت کرده ای.خدا و خانواده اش: مردم! این خانواده ی عزیز جهان، اکنون در خانه شان و تو ، تا تویی ، بیگانه ای، بی پیوندی، بریده ای بی پناه، آواره ای بی پایگاه، بی خانمان وجود! از تویی به در آی، آن را در بیرون بنه، به درون خانه آی، عضو این خانواده شو.

اگر در میقات، خود را دفن کرده بودی، مردم شده بودی، اینجا، همچون آشنا، دوست ، خویشاوند نزدیک، یکی از خاندان خدا، به درون خانه می آمدی.ابراهیم را بر درگاه می دیدی، این پیر عاصی بر تاریخ، کافر بر همه ی خداوندان زمین، این عاشق بزرگ، بنده ی ناچیز خدای توحید!او این خانه را به دو دست خویش پی نهاده است.کعبه در زمین، رمزی از خدا در جهان.مصالح بنایش؟ زینتش؟ زیورش؟قطعه های سنگ سیاهی که از کوه عجون ـ کنار مکه ـ بریده اند و ساده، بی هیچ هنری، تکنیکی، تزئینی، بر هم نهاده اند و همین!و نامش؟ اوصافش؟ القابش؟کعبه!یک مکعب! همین!و چرا مکعب؟ و چرا این چنین ساده، بی هیچ تشخصی، تزئینی؟خدا بی شکل است، بی رنگ است، بی شبیه است، و هر طرحی و هر وضعی که آدمی برگزیند، ببیند و تصور کند، خدا نیست.خدا مطلق است، بی جهت است، این تویی که در برابر او، جهت می گیری؛این است که تو در جهت کعبه ای و کعبه، خود، جهت ندارد.و اندیشه ی آدمی، بی جهتی را نمی تواند فهمید.هر چه را رمزی از وجود او ـ بی سویی مطلق ـ بگیری، ناچار، جهتی می گیرد و رمز خدا نیست.

چگونه می توان بی جهتی را در زمین، نشان داد؟تنها بدین گونه که: تمامی جهات متناقض را با هم جمع کرد، تا هر جهتی، جهت نقیض خود را نفی کند، و آن گاه ذهن ، از آن ، به بی جهتی پی برد.تمامی جهات چند تا است؟شش تا؛و تنها شکلی که این هر شش جهت را در خود جمع دارد، چیست؟مکعب!و مکعب، یعنی همه ی جهات؛و همه ی جهات، یعنی بی جهتی!و رمز عینی آن: کعبه!أینَما تُوَلّوا ، فَثَمَّ وَجهُ الله! ( سوره بقره، آیه 115 )( به هر سو که رو کنی، اینک روی او، سوی او ) !و این است که در درون کعبه ، به هر جهتی نماز بری، رو به او نماز برده ای، و در بیرون کعبه، به هر سمتی رو کنی، رو به او داری، که هر شکلی جز کعبه ـ یا رو به شمال است، یا رو به جنوب، یا به سوی شرق کشیده است، یا رو به غرب، یا به زمین مایل است، و یا به آسمان.و کعبه، رو به همه، رو به هیچ، همه جا، و هیچ جا.همه سویی یا بی سویی، خدا!رمز آن : کعبه!اما...شگفتا!

+ نوشته شده در  پنجشنبه یازدهم اسفند 1390ساعت 21:52  توسط رضا طغیانی

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.