زندگانی فاروق اعظم
حضرت عمر بن الخطاب
خلیفه دوم رسول الله به اتفاق تواریخ خودی و بیگانه حضرت عمر بن الخطاب بود.
عمر از قبیله قریش و از خانواده اصیل بنی عدی بود، سلسله نسبش به واسطه کعب بن لؤی جد هفتم رسول الله که جد نهم عمر بوده به رسول الله میرسد.
نام پدرش خطاب و نام مادرش حنتمه بنت هشام از خانواده بنی مخزوم قریش بود. کنیهاش (ابوحفص) و لقبش (فاروق) بود.
عمر سیزده سال بعد از میلاد مبارک رسول الله در شهر مکه متولد گردید، بنابراین سیزده سال کوچکتر از آن حضرت بود.
عمر از آغاز جوانی مانند بقیه افراد خانواده ثروتمندش به تجارت اشتغال داشت. برای انجام امور تجاری خود چندین بار به عراق و شام (سوریه) و تا شهر قدس در خاک فلسطین که در آن زمان ایلیا نام داشت سفر کرد.
طبعاً این مسافرتها که به خارج کشورش بود، آنجا که تحت حکومت ایران و آنجا که تحت استعمار روم بود و تمدن این دو دولت متمدن بر آن نواحی گسترده شده بود در تعقل و فراستش و در طرز تفکر و معاشرتش با مردم اثر گذاشته بود واز این طریق حسن بصیرت و تدبیری پیدا کرده بود که عموم مردم، شیفته اخلاق ومجذوب شخصیتش شده بودند[1].
نسب و منش عمر بن خطاب
حضرت عمر از خانواده اشراف قریش و در محیط زندگانی اشرافی آن روزگار بزرگ شد. لذا، از حیث بلندمنشی و کرامت نفس که حکایت از بزرگواری انسان مینماید و در فصاحت، بلاغت و رسایی کلام که هر شنوندهای را تحت تأثیر قرار میدهد و مخصوصاً در صراحت لهجه نسبت به اظهار حقایق و طرفداری از حق، نمونه کامل ابناء زمان خود بود، لهذا نزد اهل مکه و ساکنین خارج مکه احترام و عظمت خاصی داشت؛ تا آنجا که چه بسا در وقایع مهمی که رخ میداد او را به حکمیت بر میگزیدند و نظری که میداد قبول میکردند و به قضاوتی که میکرد تسلیم میشدند، زیرا برای همه کس به تجربه ثابت شده بود که او هم دانا است و هم جز حقیقت نمیجوید و جز حق نمیگوید.
امید و دعای پیامبر خدا برای مسلمان شدن عمر
بنابراین، چون حضرت عمر این چنین شخصی بود، نباید تعجب کرد که چرا رسول الله امید داشت او مسلمان شود، زیرا کسی که در زمان جاهلیتش انسانی کامل و طرفدار حق باشد فاصلهای نمانده تا بدین حق برسد.
و چون عمر آنچنان شخصیتی داشت، جای تعجب نمیماند که چرا رسول الله آرزو میفرمود که او مسلمان شود، زیرا اسلام چنین شخصی در پیشرفت دین اسلام و در تقویت و عزت مسلمین تأثیری بسزا دارد و چنان که بعداً میخوانیم، خواهیم فهمید که عملاً چه تأثیر مثبتی گذاشت.
پس شایسته بود که رسول الله برای توفیق و اسلام حضرت عمر به ساحت مقدس پروردگار جل و علا دعا کند و بفرماید: «اللهم أعز الإسلام بأحب هذین الرجلین عندک بعمر بن الخطاب أو بعمر و بن الهشام»[2]. یعنی خدایا دین اسلام با مسلمان شدن هر کدام ازاین دو مردی که نزد تو محبوبتر باشد، عمر بن الخطاب یا عمرو بن هشام، تقویت بفرما». دعای رسول الله درباره عمر بن الخطاب مورد استجابت پروردگار عالم قرار گرفت و چنان که اکنون با ذکر مقدمهای بیان میشود، به دین اسلام مشرف گردید، افراد خانوادههای اشراف همیشه و مخصوصاً در زمان گذشته خیلی پایبند سنتهای موروثی خود بوده و هستند. خصوصاً نسبت به عقاید و دین موروثی خود، هر دینی که داشته باشند خیلی متعصبند و نه تنها حاضر نمیشوند مرامی مخالف با عقیده و مرام موروثی خود که با آن بزرگ شدهاند را به آسانی بپذیرند بلکه حتی به خود اجازه نمیدهند که بدان گوش دهند تا بشنوند چه میگوید و چه میخواهد. تا آنجا که قدرت دارند میکوشند، تا مرام مخالفشان جان نگیرد. چنان که قرآن طبق آیه 26 سوره فصلت قول چنین کسانی را حکایت کرده میفرماید: ﴿وَقَالَ الَّذِینَ کَفَرُوا لَا تَسْمَعُوا لِهَذَا الْقُرْآنِ﴾ یعنی: کافران به یکدیگر گفتند گوش ندهید به این قرآن تا نشنوید چه میگوید.
دشمنی عمر با اسلام و مسلمانان
حضرت عمر بن الخطاب چنان که گفتیم از خانواده اشراف زمان خود بود و به حکم همین قاعده کلی که بیان شد به دین موروثی خود شدیداً دل بسته بود. از همان زمان که دین اسلام آشکار گردید و آشکارا تبلیغ شد، بر ضد آن قیام کرد و اصلاً حاضر نشد به ماهیت آن توجه کند یا به تبلیغ و دعوتش گوش فرا دهد تا از حقیقت آن آگاه شود.
بدیهی است که انسان وقتی میتواند عقیده و مرامی را پسند نماید و بپذیرد که به حقیقتش پی ببرد و بداند چه میگوید، چه میخواهد و چه نفعی دارد. همین که به خوبی آن پی برد و فهمید حق است، آنگاه اگر پرده تعصب و لجاجت جلو چشم بصیرتش را نگیرد و تعمداً قفل عناد بر دریچه قلب خود نزند، حتماً نه تنها آن را قبول میکند، بلکه از طرفداران جدی آن خواهد شد. قصه حضرت عمر -رضی الله عنه- با دین اسلام چنین بود، یعنی مادامی که از فرط تعصب نسبت به دین موروثی خود، حاضر نبود کمترین توجهی به دین اسلام نماید یا به دعوت وتبلیغ مسلمین گوش دهد، دشمن اسلام و مسلمین بود وهمین که در خانه خواهرش فاطمه بنت الخطاب ورقی از قرآن را به دست گرفت و به دقت خواند فهمید که حق است بیدرنگ پسندید و فوراً پذیرفت.
داستان تاریخی مسلمان عمر بن الخطاب (رضی الله عنه)
اینک داستان تاریخی اسلامش را ازتاریخ ابن هشام میشنویم که میگوید: روزی حضرت عمر شمشیرش را به دوش میگیرد، ا زخانه خارج میشود و به راه میافتد تا رسول الله را هر جا بیابد به قتل برساند. در بین راه با یکی از اقوامش به نام نعیم بن عبدالله روبرو میشود. گویا نعیم او را آشفته و غیر عادی میبیند، لذا میپرسد: به کجا میروی؟ میگوید: میروم تا این کس را که از دین قریش برگشته به خدایشان ناسزا میگوید و دین جدیدی بنا کرده است پیدا کنم و به قتل برسانم. نعیم میگوید: به خدا قسم خود را گول میزنی و فریب خام خود را میخوری. آیا گمان میکنی اگر دست به این کار خطرناک بزنی. فرزندان عبدمناف (یعنی بنی هاشم) تو را بر روی زمین زنده میگذارند؟ گذشته از این آیا بهتر نیست که به فکر خویش و قومت باشی که پیرو همین کسی شدهاند که میگویی؟
عمر متعجب شده میپرسد: کدام خویش و قوم؟ نعیم میگوید: خواهرت فاطمه وشوهرش سعید بن زید (پسر عمویت) هر دو مسلمان و پیرو محمد شدهاند.
این خبر برای عمر غیر منتظره بود. او هرگز باور نمیکرد که کسی از خویشان نزدیکش مانند فاطمه بنت الخطاب یا پسر عمش سعید شوهر فاطمه مسلمان شوند؛ ولی اکنون به گوش خود از کسی میشنود که گمان نمیکند دروغ بگوید. در چنین وضعیتی آیا بهتر نیست از قتل محمد -صلى الله علیه وسلم- دست بردارد و به خانه خواهرش بشتابد تا قبل از هر کاری به حساب خواهر و پسر عمویش برسد؟
عمر بیدرنگ راه خود را تغییر میدهد و به طرف خانه خواهرش میشتابد. همین که به آنجا میرسد، صدای خواندن چیزی به گوشش میرسد، ولی قبل از این که به آنها نزدیک شود، خواهرش احساس میکند کسی میآید، لذا خباب بن الارت را که برای آنها قرآن میخواند با ورقه قرآن که در دستش بود، در جایی از خانه پنهان میکند.
عمر نزدیک میشود و از خواهرش میپرسد: این چه بود که شنیدم خوانده میشد؟ خواهرش میگوید: چیزی خوانده نشده که بشنوی، ولی عمر به گوش خود شنیده بود، مگر میشود تردید کند؟ خیر. از شنیدن این جواب فهمید که آنچه نعیم گفته بود صحیح بوده وهر دو مسلمان شدهاند، ولی از او میپوشند، لذا میگوید: بلی، خودم شنیدم که میخواندید، به خدا قسم، خبر یافتهام و اکنون خود فهمیدم که شما تابع محمد شدهاید و دینش را پذیرفتهاید». آنگاه بیدرنگ به دامادش سعید حمله میکند، فاطمه به طرفداری شوهرش بر میخیزد و به دفاع میپردازد. عمر خشمگین میگردد و ضربت سختی بر رخسار خواهرش میزند که خون آلود میشود.
در این هنگام حساس که فاطمه میبیند برادرش حمیت و تعصب دین باطل خود را دارد با خود میگوید، آیا رواست که او تعصب دین باطل خود را داشته باشد و ما تعصب دین حق را نداشته و آن را کتمان و پنهان کنیم، تا کی؟ خیر پس او و سعید هر دو یک زبان شده میگویند: بلی ما مسلمان شدهایم. به خدا و رسولش ایمان آوردهایم. هر چه میتوانی فرو مگذار، خود را تسلیم امر خدای واحد خود کردهایم.
عمر که چشمش بر رخسار خواهرش میافتد و میبیند خون آلود شده است از کار خود پشیمان میشود. زیرا به هر جهت او خواهرش میباشد که اکنون به جای آن که او را نوازش کند، مجروحش کرده است، عاطفه وجدانش او را سرزنش میکند. اینجا است که از کرده خود پشیمان میشود. پس درهمان جایی که ایستاده است و این افکار از خاطرش میگذرند بر زمین مینشیند و با خود میگوید: این همان فاطمه خواهر من است که چندی قبل مانند من دلباخته دین قریش بود و چون طبعاً زنان بیش از مردان دل به دین خود میبندند، او به دین خود دلبندتر از من بود. پس چه شده و چه سری در بین است که آن را ترک نموده، به دین جدید روی آورده و تا آنجا پایدار است که هر گونه آسیبی را تحمل میکند و حاضر نیست دست از آن بکشد. یقیناً سری در کار است. بی شک حقیقتی در میان است که من نمیدانم، آیا بهتر نیست که آن را بدانم؟ این افکار به طور طبیعی در این ساعت درقلب طاهر عمر خطور میکند، لهذا با ملاطفت از خواهرش میخواهد تا آنچه را که میخواندند به او بدهد تا بخواند و بداند آنچه را که محمد آورده و تعلیم میدهد چیست.
خواهرش میگوید: میترسم به ما پس ندهی. عمر قسم یاد میکند که همین که آن را بخواند پس بدهد. فاطمه به خوبی در مییابد که برادرش متحول شده است و آثار هدایت و علایم توفیق در وجودش تجلی کرده است. امید است دین حق را بپذیرد، لهذا آن ورقه قرآن کریم را که اوایل سوره طه را داشت، به او میدهد و او آن را با ادب از دست خواهرش گرفته میخواند و میگوید: چه نیک است این کلام؟ و چه گرامی است این بیان؟ خباب بن الارت همان کسی که قبل از ورود عمر، برای فاطمه و شوهرش قرآن میخواند، با شنیدن این سخن امیدبخش فوراً از مخفیگاه خود خارج میشود. به نزد عمر میشتابد و میگوید: ای عمر! به خدا قسم، امید دارم که خداوند تو را به اجابت دعای پیغمبرش مختص نموده باشد، چه که دیروز شنیدم که میفرمود: (خدایا دین اسلام را با مسلمان شدن هر کدام از این دو مردی که نزد تو محبوبتر باشد، عمر بن الخطاب یا ابوالحکم عمرو بن هشام تقویت بفرما) ای عمر! خدا را… خدا را…[3].
عمر میگوید: مرا راهنمایی کنید تا به نزد رسول الله بروم. آن حضرت در این هنگام با عدهای از اصحابش در خانه ابن ارقم در نزدیکی کوه صفا که محل اجتماعات مسلمین اول بود، بسر میبرد.
عمر به راهنمایی آنها به آنجا میشتابد و در میزند. به رسول الله اطلاع میدهند که عمر شمشیرش را به دوش آویخته، پشت در ایستاده میخواهد بیاید. حمزه عموی رسول الله این شمشیرباز مشهور بنیهاشم عرض میکند: یا رسول الله اجازه بفرمایید بیاید. اگر قصد خوبی دارد به یاریاش میشتابیم و هرگاه اراده بدی در دل داشت، او را با شمشیر خودش خواهیم کشت».
حضرت رسول اجازه میفرماید تا بیاید.
همین که عمر به خانه وارد میگردد و فوراً به نزد حضرت رسول میشتابد و عرض میکند: (أشهد أنک رسول الله جئتک لأومن بالله وبما جاءک من عندالله) یعنی: گواهی میدهم که تو رسول خدایی، آمدهام به نزدت، تا به خدا و به آنچه که از نزد خدا به تو رسیده است ایمان بیاورم.
رسول الله و مسلمین که در خانه بودند از فرط مسرت و خوشحالی به حدی با صدای بلند تکبیر میگویند (یعنی الله اکبر میگویند) که صدایشان به گوش آن دسته از مردم مکه که نزدیک خانه بودند میرسد.
چنان که میبینم حضرت عمر مادامی که نمیدانست قرآن چیست و چه میگوید، به حدی نسبت به دین موروثی خود تعصب داشت که حتی باور نمیکرد که احتمال دارد حق باشد، ولی همین که ورقه قرآن را از دست خواهرش گرفت و خواند و به حقیقت و حقانیت آن پی برد، مجذوب آن گشت و فوراً از دین موروثی خود که پی برد باطل است، بیزار گشت و از آن دست کشید و دین اسلام را پسندید و پذیرفت. پس از آن با همان گرمی و تعصبی که نسبت به دین باطل خود داشت، در اعلام ایمانش و در اعتلا و تقویت دین حق کوشید و نه تنها روا ندید دین حق خود را از دشمنان بپوشد، بلکه نگذاشت رسول الله و مسلمین شعائر دین خود را مانند گذشته به طور پنهانی و در خانه بسته انجام دهند و چنان که اکنون شرح میدهم، آنها را برای انجام عبادت از خانه خارج و به مسجد الحرام وارد نمود، تا صفحه جدید وامید بخشی در تاریخ اسلام برای همیشه و تا ابد باز نماید.
عمر مسلمان شدن خود را آشکار میسازد
حضرت عمر در سال پنجم یا ششم بعثت ـ طبق شرح فوق ـ به دین اسلام مشرف گردید. چون عده مسلمین در آن هنگام از چهل نفر مرد و یازده نفر زن جمعاً پنجاه و یک نفر تجاوز نمیکرد[4] جرئت نداشتند در مسجد الحرام علناً عبادت کنند، ولی عمر کسی نبود که دین خود را از کسی بپوشد یا از کسی بترسد و عبادت خود را پنهانی انجام دهد. لذا همین که مسلمان گردید، عرض کرد: یا رسول الله لم نخفی دیننا ونحن على الحق؟ یعنی یا رسول الله! چرا دین خود را پنهان میکنیم و حال آن که ما برحقیم؟ رسول الله میفرماید (إنا قلیل یا عمر) یعنی عده ما کم است ای عمر (یعنی چون عده مسلمین اندک است و نمیتوانند از خود دفع نمایند، صلاح در این است که شعائر دین خود را مخفیانه انجام دهیم).
عمر عرض میکند: یا رسول الله! قسم به آن کس که تو را به حق فرستاد، هر مجلسی که قبلاً در حال کفر در آنجا نشستهام، حتماً بدانجا روم تا با ایمان بنشیم و ایمانم را برای مردم آشکار سازم[5] ـ سپس از جای برخاسته به مسجدالحرام داخل میشود و اسلامش را آشکار میسازد ـ و پس از آن کعبه را طواف نموده، نزد هر یک از گروهها و جماعاتی که در مسجدالحرام گرد هم نشسته بودند مینشیند و دین خود را برای آنها اعلام مینماید و آنگاه نزد رسول الله باز میگردد و عرض میکند: پدر و مادرم فدایت یا رسول الله! اکنون چه چیزی تو را باز میدارد از این که عبادت را آشکار انجام فرمایی، چه به خدا قسم هر مجلسی که قبلاً در حال کفر در آن نشسته بودم، به آنجا رفته اسلام خود را برای اهل مجلس اظهار و اشکار ساختم، بدون آن که از کسی بیمناک باشم یا ترسناک[6].
با مسلمان شدن عمر، اسلام علنی میشود
لذا رسول الله بین دو صف از مسلمین قرار میگیرد. جلو صف در جنب راستش حضرت عمر و جلو صف در سمت چپش حضرت حمزه بن عبدالمطلب بود. بدین گونه به طرف مسجد الحرام حرکت مینمایند و بیت الله الحرام را در انظار مشرکین طواف میکنند. پس از آن رو به کعبه ایستاده نماز ظهر میخواند. مشرکین از هیبت عمر، مرد عظیم بنی عدی و از شوکت حمزه، شجاع بزرگ بنیهاشم جرئت نکردند مانع طوافشان شوند یا جلو نمازشان را بگیرند یا حداقل اعتراض نمایند.
اینجا بود که حضرت عمر این کلمه تاریخی را با صدایی رسا بر زبان آورد و گفت: (لانعبد الله سراً بعد الیوم) یعنی پس از امروز دیگر هرگز خدا را پنهانی نمیپرستیم.
آری، مسلمین پس از این، جرأت پیدا کردند: به طواف بیت الله میپرداختند؛ روبروی کعبه ایستاده نماز میخواندند؛ گرچه مورد استهزاء و تمسخر مشرکین قرار میگرفتند و چه بسا که از آنها اذیت و آزار میدیدند، ولی به هر حال دست نمیکشیدند و عبادت خود را در مسجد الحرام آشکار انجام میدادند و بدین سان در اثر اسلام و اقدام با برکت حضرت عمر صفحه جدید و مهمی در تاریخ اسلام برای مسلمین گشوده شد. مسلمانان موفق شدند علناً اظهار وجود نمایند.
تأثیر مسلمان شدن عمر بر تاریخ اسلام
بدین جهت است که عبدالله بن مسعود چنان که بخاری روایت کرده میگوید: (ما زلنا أعزة، منذ أسلم عمر،کان إسلامه فتحاً) یعنی از روزی که عمر مسلمان شد، برای همیشه توانا شدیم، اسلامش برای ما فتح و گشایش بود.
همچنین ابن سعد و طبرانی از عبدالله بن مسعود روایت کردهاند که میگوید: (اسلام عمر برای مسلمین فتح، هجرتش پیروزی و خلافتش رحمت الهی بود، یاد دارم که نمیتوانستیم رو به کعبه ایستاده نماز گذاریم، تا آن که عمر مسلمان شد. همین که او مسلمان شد، اسلامش را آشکار ساخت و مردم را آشکارا به دین اسلام دعوت نمود. ما گروه گروه در جوانب و اطراف کعبه مینشستیم و کعبه را طواف میکردیم، و با هر کسی که با ما به خشونت رفتار میکرد به مقابله میپرداختیم، حق خود را از او باز میستاندیم)[7].
آیا به این فکر کردهاید که این عبادات و شعائر دینی که در مساجد مسلمین حتی در ممالک مسیحی و در پنج قاره دنیا علناً انجام میگیرد و این اذان و تلاوت قرآن کریم که از منارههای مساجد و از بلندگوها در فضا طنین میاندازد یا به وسیله رادیو و تلویزیون پخش میشود، منشاء اصلی همه اینها حضرت عمر بن الخطاب است؟
مگر او نبود که اساس آنها را همان روزی گذاشت که در محضر رسول الله عرض کرد تا به مسجدالحرام آمده، عبادتش را آشکارا انجام دهد؟ مگر او نبود که جلو صف سمت راست حضرت رسول قرار گرفت و مسلمین را به مسجد الحرام برد تا با هم نماز بخوانند و بیت الله الحرام را در جلو چشم دشمنان اسلام طواف نمایند و قرآن را علناً تلاوت نمایند و به گوش مردم برسانند؟
پس چقدر حقیقت دارد و چقدر حق است که فردوسی شاعر شهیر ایران زمین در شاهنامهاش در شأن عمر میگوید:
عمر کرد اسلام را آشکار = بیاراست گیتی چو باغ بهار
مقایسه مسلمان شدن ابوبکر و عمر
در تاریخ ابوبکر خواندیم که او هنگامی مسلمان شد که دین اسلام نو ظهور و به افراد خاندان رسول الله -صلى الله علیه وسلم- و در محیط چهار دیواری خانه آن حضرت منحصر بود و همین که او مسلمان شد، دین اسلام دراثر تبلیغ مؤثر او به خارج خانه نبوت راه یافت و شروع به انتشار نمود.
اکنون در اینجا میبینیم که عبادت و شعائر دین اسلام که قبل از اسلام عمر در خانه ابن ارقم مخفیانه انجام میشدند، در اثر برکت اسلام عمر و اهتمام او، از خانه ابن ارقم خارج گردید و به مسجد الحرام راه یافت و پس از آن تاکنون و تا ابد نه تنها در مسجد الحرام بلکه در تمام نقاط جهان آشکارا انجام گرفته و خواهد گرفت.
پس حضرت ابوبکر اصل دین اسلام را از حصار خانه رسول الله به خارج کشید و حضرت عمر عبادت و شعائر دین اسلام را از حیاط خانه ابن ارقم خارج نموده به مسجدالحرام رسانید تا برای همیشه در همه جا علنی گردد.
هجرت عمر بن خطاب
عمر نه تنها اسلام و عبادتش را از کسی پنهان نداشت، بلکه هجرتش را نیز از دشمنان نپوشید، در آن هنگام که رسول الله به مسلمین دستور فرمود به مدینه هجرت نمایند، قریش بیمناک شده نمیگذاشتند مسلمین به آنجا روند، زیرا عده زیادی از اهل مدینه مسلمان شده بودند و دین اسلام در آنجا به سرعت پیش میرفت، آنها میترسیدند که با رفتن مسلمین مکه به آنجا عده مسلمین خیلی زیاد گردد و قدرتی به دست آورند که در آینده برای قریش خیلی خطرناک باشد، بدین جهت بود که از هجرت آنها جلوگیری میکردند. مسلمین ناچار بودند شب هنگام مخفیانه از مکه خارج شوند و راه مدینه را در پیش گیرند.
ولی عمر بر خود نپسندید مخفیانه هجرت نماید، لذا همین که تصمیم گرفت به مدینه رود، در خانه سلاح پوشید و به مسجد الحرام رفت، بیت الله را طواف نمود و نماز خواند. آنگاه بر مشرکین که گروه گروه در اطراف کعبه نشسته بودند، گذر کرد و گفت: زشت و قبیح باد این صورتها و رویهایی که میبینم. من هم اکنون هجرت میکنم و نزد برادرانم به مدینه میروم. هر کس میخواهد فرزندانش یتیم، همسرش بیوه و پدر و مادرش در عزایش بنشینند، پس در راه با من روبرو شود. هیچ کس جرأت نکرد او را از رفتن باز دارد یا در راه تعقیبش نماید. بدون هیچ گونه پیش آمدی به سلامت به مدینه رسید.
آیا عمر علناً هجرت نمود؟
این روایت نسبت به هجرت عمر گرچه مشهور شده، ولی ابن هشام و ابن سعد و طبری آن را قبول ندارند، میگویند: حضرت عمر هم طبق دستور حضرت رسول که فرموده بود مسلمین مخفیانه هجرت کنند، مانند سائر مسلمین مخفیانه هجرت کرد. این مطلب را از خود عمر میشنویم که میگوید: (من و عیاش و ربیعه و هشام بن العاص با هم مذاکره کردیم که در وقت معینی در جایی با هم ملاقات نماییم و از آنجا پنهانی با هم هجرت کنیم. قرار گذاشتیم که اگر یک نفر از ما سه نفر به هر علتی موفق نشد به میعادگاه برسد، دو نفر دیگر میتوانند با هم حرکت کنند، من و عیاش بن ربیعه در همان وقت معین به وعدهگاه رسیدیم، ولی هشام نتوانست بیاید، لذا ما دو نفر با هم هجرت کردیم).
دکتر محمد حسنین هیکل در کتاب خود به نام حیات عمر نیز این روایت را بر روایت اول ترجیح داده میگوید: چون رسول الله فرموده بود مسلمین مخفیانه هجرت کنند عمر کسی نبود که از نظام و دستوری که رسول الله مقرر فرموده بود تخطی و تخلف نماید؛ گرچه او در طول حیاتش هرگز ضعف و ترس نداشت و میتوانست با کمال جرئت آشکارا هجرت کند، ولی چون مرد نظم و انضباط بود، به خود اجازه نمیداد از دستور صاحب رسالت تخلف نماید.
حضرت عمر در کنار پیامبر (صلى الله علیه وسلم)
حضرت عمر پس از مشرف شدن به دین اسلام، همیشه در مصاحبت رسولالله بود و چه نیکو مصاحبتی! تا آنجا که قدرت داشت در نصرت آن حضرت و در تقویت دین اسلام میکوشید. حیات خود را وقف دفاع از دین خدا و پیشرفت رسول خدا نمود.
حضرت عمر در غزوات و جنگهای بدر، احد، خندق و حدیبیه که منجر به عقد صلح و متارکه جنگ بین حضرت رسول و قریش گردید همچنین در فتح مکه و خیبر و غیره همراه رسول الله بود.
حضرت عمر تا آنجا مورد اعتماد رسول الله بود که آن حضرت در بسیاری از امور مهم عمومی خود با او مشورت میفرمود. چنان که طبری روایت میکند، آن حضرت درباره او فرمود: (عمر معی وأنا مع عمر والحق بعدی مع عمر حیث کان) یعنی عمر با من است و من با عمر و پس از من هر جا که عمر باشد حق همراه اوست.
همچنین ابوبکر در امور مهم خلافتش با عمر مشورت و طبق راهنمایی او عمل میکرد و نتیجه نیک میگرفت، زیرا هر چه او شور میداد جز خیر و صلاح نبود. گذشته از این ابوبکر حل و فصل قضایای مشکل سیاسی خود را به او واگذار نمود. او در جنگهای مرتدین که در این کتاب به تفصیل گذشت، بازوی راست ابوبکر بود.
حضرت عمر به حدی دوست و محب مخلص رسول الله بود که هر گاه کسی اندکی به آن حضرت بی ادبی میکرد بر میآشفت و او را کیفر میکرد و هر گاه این بی ادبی در حضور آن حضرت واقع میشد اجازه میخواست تا فرد خاطی را مجازات کند.
فضایل حضرت عمر
1ـ حضرت عمر مردی بود الهام یافته، چنان که بخاری از رسول الله روایت کرده که میفرماید: (لقد کان فیما قبلکم من الأمم محدثون، فإن یکن فی أمتی أحد فإنه عمر) یعنی: در امتهای پیش از شما مردمی بودند که به آنها حقایقی الهام میشد، اگر در امت من چنین کسی باشد، قطعاً او عمر خواهد بود.
2ـ حضرت عمر لیاقت پیغمبری داشت، چنان که ترمذی و حاکم هر دو از رسول الله روایت کردهاند که فرموده است: (لو کان من بعدی نبی لکان عمر بن الخطاب) یعنی: اگر من خاتم انبیاءنبودم و بعد از من پیغمبری مبعوث میشد آن پیغمبر، عمر بن الخطاب بود». سعدی شاعر شهیر شیرازی به این حدیث توجه داشته که در شأن عمر میگوید:
دیگر عمر که لایق پیغمبری بدی = گر سید رسل نبدی ختم انبیاء
3ـ حضرت عمر طرفدار حق بود، چنان که ابن ماجه و حاکم هر دو از رسول الله روایت کردهاند که فرموده است: (إن الله وضع الحق على لسان عمر یقول به). یعنی خدا حق را بر زبان عمر قرار داد تا حق را بگوید». در روایت دیگر آمده است: (إن الله وضع الحق على لسان عمر وقلبه).
تواضع و فروتنی عمر
حضرت عمر به حدی متواضع بود که حتی در زمان خلافتش که فرمانروای امپراتوری وسیع اسلام بود و فرماندهان لشکرش در جبهه های جهاد پیش می رفتند، و هر روز خبر مسرت بخش تازهای از فتوحات به او میرسید و غنایم زیادی از طلا و نقره و غیره مانند سیل به مدینه سرازیر میشد و همه تحت اختیارش قرار میگرفت و بدیهی است که این امور نشاطانگیز در روحیه هر فرمانروایی تأثیر میگذارد و او را مغرور و خودخواه میکند، ولی در روحیه این شخص عظیم و این فرمانروای بزرگ کوچکترین تأثیری نگذاشت و رفتار واخلاقش را ذرهای تغییر نداد. در همان ایام که در اوج قدرت و عظمت بود، در حین خطبه جمعه روی منبر در مسجد مدینه، همان لباس ساده عادی را که حاضرین میپوشیدند، او نیز میپوشید از این لحاظ هیچ فرقی با دیگران نداشت.
حضرت عمر در زمان عزت امپراتوری خود هرگاه برای ادای حج بیت الله به مکه می رفت نه تنها بارگاهی همراه نداشت، بلکه حتی خیمه و چادر سادهای که هر مسافر عادی در آن ایام داشت با خود نمیبرد. هر وقت میخواست در جایی استراحت کند، ملافه یا پوستی را بر شاخه درختی میانداخت یا میآویخت تا زیر سایهاش استراحت کند. این مطلب را از عبدالله بن عباس میشنویم که میگوید: (حججت مع عمر، فما ضرب فسطاطاً ولا خباء، کان یلقی الکساء أو النطع فیستظل تحته) یعنی من همراه عمر حج کردم، او در سفر حج نه خیمهای میزد و نه سایبانی داشت، ملافه یا پوستی در جایی میآویخت و زیر سایه آن میگرفت، استراحت میکرد.
حضرت عمر در همان ایام شوکتش که پشت دو امپراتوری بزرگ جهان را میلرزاند، دیده شد که مشکی پر از آب بر دوش گرفته، به جایی میرود، علت این کار را از او پرسیدند، جواب داد: چون ناخودآگاه خودم را پسندیدم، از خوف این که مبادا تکبر باشد، نفس خویش را با این کار فرو نشاندم. این مطلب از عبدالله بن عمر بن حفص روایت شده میگوید: (حمل عمر بن الخطاب قربة ماء على عاتقه، فقیل له فی ذلک فقال: أعجبتنی نفسی، فأردت أن أذلها) یعنی: عمر بن الخطاب مشک آبی را بر دوشش گرفته بود، بعضی گفتند: چرا چنین میکنی؟ گفت:خود را پسندیدم، لذا خواستم با این کار نفس خود را ضعیف کنم.
روزی که قاصد سعد بن أبی وقاص در بیرون شهر مدینه با حضرت عمر ملاقات میکند و خبر پیروزی مسلمین در قادسیه را که فوق العاده مهم بوده، به او میدهد و طبعاً هر کس باشد در این هنگام که به چنین پیروزی درخشانی دست مییابد، خودخواه و خیره سر میشود، ولی این خبر در حضرت عمر اثری نکرد و جز اینکه از این پیروزی دلخوش شده، خدا را شکر کند چیزی دیگر از او مشاهده نشد، و تا آنجا کماکان فروتن ماند که چون آن قاصد او را نمیشناخت همچنان بر شترش سوار بود و حضرت عمر پیاده در کنارش با شتاب قدم بر میداشت و با هم درباره این پیروزی بزرگ سؤال و جواب میکردند و با همین حال که قاصد سوار شتر و حضرت عمر پیاده بود، وارد شهر شدند و چون قاصد شنید که مردم بر حضرت عمر به نام امیر المؤمنین سلام میکنند، او را شناخت و عرض کرد: چرا نفرمودی که امیر المؤمنینی؟ حضرت عمر با همان تواضع فرمود: برادرم، باکی نیست.
خلافت حضرت عمر
در مبحث خلافت ابوبکر (رضی الله عنه) خواندیم که در سقیفه بنی ساعده بر سر انتخاب خلیفه چه گذشت و فهمیدیم که چه فتنهای در کمین بود واگر عمر با آن سیاست و دور اندیشی که از خصایص بارز این مرد بزرگ بود، کار خلافت را در همان مجلس به سرعت خاتمه نمیداد منجر به نزاع داخلی میشد و مشکلی به بار میآورد که معلوم نبود کار مسلمین به کجا بکشد.
هنگامی که ابوبکر (رضی الله عنه) مریض شد واحساس کرد که به موت نزدیک میشود، بیش از دو سال و چند ماه از ماجرای سقیفه نگذشته و هنوز شبح مهیب هیولای آن واقعه از یادش نرفته بود، او مرد سیاست بود ودر مدت خلافتش با سیاست سروکار داشت، رجال سیاسی از رویدادهای گذشته علم و معرفت پیدا میکنند و با روشن بینی بصیرتشان قضایای آینده را زیر نظر گرفته علاج واقعه را قبل از وقوع مینمایند.
دوراندیشی ابوبکر (رضی الله عنه)
آری، ابوبکر از ماجرای سقیفه درس گرفته بود و میترسید که هر گاه از دنیا برود وامر خلافت و جانشین خود را برای مسلمین روشن نکند، باز همان اختلاف و نزاعی پیش میآید که در انتخاب خودش در سقیفه پیش آمد و در صفوف متحد مسلمین شکافی پدید آورد که دشمنان دین و دولت اسلام از این شکاف بهره برداشته به اخلال و فساد در بین مسلمین بپردازند[8].
هر گاه چنین امری پیش آید مسلم است که مسلمین را با مشکلاتی روبرو مینماید که زیانش خیلی بیش از آشوب و اخلال مرتدین یا خطر دولت روم میباشد که در بدو خلافتش پیش آمد، چه مسلمین در آن روز برای مقابله با این دو دشمن متحد بودند و همه زیر لوای اتحاد وارد کارزار شدند و به نتیجه رسیدند، ولی اختلاف داخلی آنها، دو صف مخالف همدیگر را در برابر هم قرار میدهد. معلوم است که هر کدام از این دو صف که شکست بخورد، به زیان اسلام و مسلمین و در هر طرف که کشتار صورت بگیرد به سود دشمن خواهد بود، یعنی آنچه را که دشمن خارجی میخواهد، خود مسلمین با دست خود برایش انجام میدهند. در این صورت پیکار مسلمین که در ناحیه عراق و شام شروع شده بود و به خوبی پیش میرفت، نه تنها متوقف میگردید، بلکه مسلمین مواجه با شکستی میشدند که دیگر هرگز نمیتوانستند خود را جمع و جور نموده دست به کار زنند. نتیجتاً تبلیغ دین اسلام واجرای عدالت اجتماعی حقیقی ـ که هر یک از این دو امر هدف اصلی دین اسلام از جهاد میباشد ـ برای همیشه باز میایستاد.
حضرت ابوبکر به خوبی متوجه این خطر مخوف شده بود، لذا از راه شفقت و دلسوزی، صلاح امت محمد -صلى الله علیه وسلم- را در این دید که سر و تنه قضیه خلافت را در حیاتش هم آورد، تا راه بروز هرگونه اختلاف و منازعهای که بلای بیعلاج هر امتی است بر روی این امت مسدود شود.
برای تحقق این مطلب، اصحاب بزرگ رسول الله را یکایک به نظر آورد و در خصایص و سیرت آنها به تفکر و تفحص پرداخت، تا از بین آنها کسی را نامزد خلافت نماید که در امور خلافت سخت گیر باشد، ولی نه تا سرحد لجاجت و عناد، و طبعاً آرام باشد. ولی نه تاحد ضعف و ناتوانی. پس از بررسی کامل، دو نفر از آنها را که هر یک متصف به این صفات بودند مورد نظرش قرار گرفتند، یکی عمر بن الخطاب و دیگری علی بن ابی طالب. فرمود علی در اجرای امور خلافت به حدی راست میرود که هر گاه در پیشبرد امری از امور خلافت مانعی برایش پیش آید، تصمیم خواهد گرفت از روی مانع عبور کند و چه بسا که آن مانع تا آنجا سخت باشد که عبور از روی آن ناممکن گردد، لذا به هدف مطلوب خود نرسد و همین امر کافیست که در کارش وقفه حاصل شود و به تأخیر افتد و چه بسا که اندکی تأخیر در کار سیاست مملکت، اوضاع عمومی ملتی را دگرگون و مسیر تاریخ آنها را از ترقی به تنزل تغییر داده است.
رایزنی ابوبکر برای انتخاب عمر (رضی الله عنه)
عمر نیز به راه مستقیم میرود و هر گاه در انجام امری از امور خلافتش با مانعی برخورد نماید، ماهرانه مسیر خود راتغییر میدهد واز کناره آن مانع عبور میکند تا به مقصد برسد (و معلوم است که در این صورت آن مانع بی اثر بوده طبعاً از بین میرود و چنین کسی بار خلافت را چنان که شاید به سلامت به سر منزل مقصود میرساند).
با این توجیه تصمیم گرفت در حیات خود حضرت عمر را از طریق شورا به خلافت برگزیند. برای انجام این امر از بزرگان اصحاب رسول الله که به عیادتش میآمدند، درباره حضرت عمر استفسار و نسبت به تفویض خلافت به این شخص بزرگ با آنها مشورت نمود.
دیدگاه عبدالرحمن بن عوف درباره عمر
از عبدالرحمن بن عوف سؤال کرد. جواب داد: وضع کسی را از من میپرسی که خودت بهتر از من آگاهی، ابوبکر میگوید: گرچه آگاهم، میخواهم نظرت را بدانم، میگوید: به خدا قسم، او بهترین کسی است که انتخاب میکنی، ولی در کارش خشونت و سختگیری دارد». ابوبکر میگوید: خشونتش در مقابل آرامی و نرمش من لازم بود تا کار خلافت تعادل پیدا کرده، به خوبی پیش رود. هرگاه خلافت به خودش برسد، از بسیاری از خشونتش میگذرد».
دیدگاه عثمان (رضی الله عنه) درباره عمر بن خطاب (رضی الله عنه)
سپس از عثمان بن عفان میپرسد. او نیز میگوید: تو او را بهتر از من میشناسی». ابوبکر میگوید: با این حال میخواهم نظرت را بدانم.
عثمان میگوید: خدا را گواه میگیرم، آنچه میدانم این است که باطنش از ظاهرش بهتر است. در میان ما برای خلافت کسی بهتر از او نیست.
دیدگاه سایر اصحاب
از اسید بن حضیر انصاری مشورت مینماید جواب میدهد: خدا را گواه میگیرم که عقیده دارم بعد از تو، او بهترین کسی است که اهلیت این منصب را دارد، او در محل رضا راضی میشود و در جای غضب خشمگین میگردد. نهانش از عیانش بهتر است. برای خلافت کسی تواناتر از او نیست.
از سعید بن زید انصاری و جماعتی دیگر از مهاجرین و انصار درباره حضرت عمر استفسار مینماید. همه آنها او را میستایند و لایق مقام خلافت میدانند.
انتخاب عمر و عهدنامه ابوبکر صدیق (رضی الله عنه)
ابوبکر پس از انجام این تحقیقات و اطمینان از رأی موافق بزرگان اصحاب رسول الله که اهل حل و عقد بودند؛ عثمان بن عفان را به حضور خود میخواهد و امر میفرماید تااین عهدنامه را که خود او املا مینماید بنویسد (این است عهدنامهای که ابوبکر جانشین محمد پیغمبر خدا -صلى الله علیه وسلم- درآخرین روز کارش در دنیا و اولین روز کارش نسبت به آخرت انجام میدهد این عهدنامه را در حالی انجام میدهد که هر کافری ایمان میآورد وهر بدکاری درستکار میگردد، من عمر بن الخطاب را به خلافت برگزیدم اگر به نیکی و عدالت رفتار کند، این همان تصور و برداشت من در مورد او است و اگر ستم پیشه نمود و از جاده حق منحرف گشت (من بی تقصیرم) زیرا علم غیب ندارم و من با این اقدام جز خیر قصد دیگری ندارم. به هر کسی چیزی میرسد که خودش انجام دهد و آنان که ستم کنند زود خواهند دانست که به چه حال بدی میرسند». سپس ابوبکر دو دستش را به سوی آسمان بلند کرده و گفت: خدایا! من با این اقدام جز خیر و خوبی برای مسلمین چیز دیگری نخواستم و چون از بروز فتنه در بین آنها ترسیدم. به این کاری که میدانی اقدام کردم، در این کار به خوبی توجه ودقت کردم، لذا بر آنها کسی را به امارت گماردم که برای این کار بهتر و قویتر از همه آنها است، خدایا! او را از خلفای هدایت یافتهات قرار ده و ملتش را برایش صالح و درستکار فرما[9].
چنان که در تواریخ موثق میخوانیم این عهدنامه در حیات ابوبکر مورد قبول بزرگان اصحاب رسولالله قرار گرفت، پس از وفاتش اصحاب رسول الله اعم از مهاجرین و انصار و دیگران در مسجد مقدس مدینه جمع شدند ودر حالی که عمر بر روی منبر رسول الله نشسته بود، با میل و اختیار کامل با آن بزرگوار بیعت و خلافت را به او تفویض کردند.
تاریخ ایران تألیف پیرنیا مشیرالدوله در این باره میگوید: در ایامی که ابوبکر مریض بود، به اشاره او عمر برای مردم نماز میگذارد و چون مرگ خود را احساس کرد، عامه مردم را به بیعت با عمر به خلافت دعوت نمود. و مردم هم اکثراً به رأی او رفتند و پس از فوت ابوبکر به عمر بنالخطاب دست بیعت دادند.
به طوری که میبینیم حضرت عمر اول به وسیله شورا در حیات ابوبکر به خلافت برگزیده شد. مگر ندیدیم که ابوبکر در حیات خود از بزرگان مهاجرین و انصار که بعضی از آنها را نام بردیم و از ارکان و پایههای ذیصلاح دولت اسلام و طبق فرمایش علی بن ابی طالب که در نهج البلاغه بیان کرده است، اهل انتخاب نمودن بودند، مشورت فرمود و آنها متفقاً عمر را ستودند و به خلافتش رأی موافق دادند و شورا جز این نیست.
منصوص نبودن نحوه انتخاب خلیفه
ممکن است توهم شود که اولاً شورای خلافت باید بعد از فوت خلیفه صورت گیرد، نه در زمان حیاتش. ثانیاً: شورا باید به وسیله جماعتی از اهل شورا که همه در یک جا اجتماع نمایند انجام گیرد، نه با رأیگیری ازتک تک آنها به صورت جداگانه.
ج: در پیرامون انتخاب ابوبکر به تفصیل بیان کردم که نه در قرآن دستور و نظامی برای تحقق شورا ذکر شده و نه در سنت رسول الله بیان شده است، تا معلوم شود شورا باید بعد از وفات خلیفه باشد یا قبل از آن و یا باید در حضور جماعتی از مسلمین که در یک جا جمع باشند صورت گیرد و اگر به وسیله فرد فرد آنها جدا جدا باشد، صحیح نیست.
بنابراین مسلمین حق دارند در هر دوره خاصی برای شورا هر رویه و روشی را که صلاح خود بدانند اتخاذ نموده، عمل نمایند، چه در حیات خلیفه وقت باشد و چه بعد از وفاتش. چه در حضور جماعتی از اهل شورا که در یک محل اجتماع نمایند انجام شود وچه به وسیله فرد فرد آنها جداگانه. شرط اساسی صحت انتخاب فقط اهلیت انتخاب کنندگان و انتخاب شونده است.
به هر حال پس از این شورا که در خانه خلیفه اول انجام و منجر به تدوین عهدنامه گردید، بقیه مهاجرین و انصار و سایر مسلمین نیز پس از وفات خلیفه در مسجد مدینه به عمر دست بیعت داده و او را به خلافت برگزیدند.
پس یک بار شورا او را به خلافت اختیار نمود وبار دیگر عموم مسلمین در مسجد مدینه با شورا هم صدا شده، نظر شورا را تأیید و عهدنامهای را که ابوبکر نوشت، تثبیت کردند و به این نحو خلافت حضرت عمر مورد تصویب امت محمد -صلى الله علیه وسلم- قرار گرفت.
پس جای کوچکترین شک وتردیدی در صحت خلافت پربرکت عمر وجود ندارد، آیا میدانید که جامعه اسلامی و دین اسلام چه خیری از خلافتش دید؟ این تاریخ امت است که با زبان گویا و قضاوت صحیحش به این پرسش پاسخ میدهد. ما گوشهای از این تاریخ را در این کتاب به قلم میآوریم.
اولین خطبه حضرت عمر در آغاز خلافتش
سعید بن المسیب میگوید: همین که عمر به خلافت رسید، برای خطبه روی منبر رسول الله نشست و پس از ذکر مقدمه خطبه چنین گفت: (ای مردم، میدانم که شما در گذشته از من سختگیری و خشونت دیدهاید.
رفتار خشونت آمیزم بدین جهت بود که من با رسول الله بودم، غلام و خدمتگزارش بودم. آن حضرت چنان که خدا فرموده است، نسبت به مؤمنین رؤوف ومهربان بود. من در کنارش مانند شمشیر برهنه بودم، نسبت به هر جسور و بی ادبی که از رأفت و مهربانی رسول الله سوء استفاده مینمود، امر آن حضرت را اطاعت نموده، اجرا میکردم، نزد آن حضرت همیشه چنین بودم؛ تا آن گاه که خدا او را از دنیا برد، او از من راضی بود ومن از این بابت خدا را میستایم و خود را خوشبخت میدانم.
بعد از رسول الله نزد ابوبکر خلیفه رسول الله نیز چنین بودم و چنان که میدانید او شخصی آرام بود ودر کارش نرمش نشان میداد. لذا من در کنارش مانند شمشیر از نیام کشیده بودم، خشونتم را با نرمش او میآمیختم (تا امور خلافت تعادل یافته به خوبی پیش رود) همراه ابوبکر این چنین بودم؛ تا آن که خدا او را از دنیا گرفت، در حالی که از من راضی بود و خدا را از این بابت شکر میکنم و خود را از این حیث نیکبخت میدانم.
اکنون پس از ابوبکر خلافت به من رسیده میدانم که بعضی میگویند: در گذشته با آن که امور ما در اختیار کسی دیگر بود، بر ما سخت میگرفت. اکنون که خلافت به خودش رسیده و امور ما مستقیماً در اختیارش قرار گرفته چه خواهد کرد؟
بدانید که شما برای شناختنم نیازی ندارید که از کسی بپرسید؛ زیرا مرا به خوبی شناخته و آزمودهاید. خدا را سپاسگزارم که از محمد پیغمبرمان -صلى الله علیه وسلم- فهمیدم آنچه را که باید بفهمم، بدانید که آن شدت و خشونتم که دیدهاید اکنون چندین برابر شده است، ولی فقط نسبت به ستمگران و برای گرفتن حق ضعفاء و ناتوانان از اقویا و توانگران. من جز در این مورد در مقابل پاکدامنان و پرهیزگاران رخسارم را بر زمین مینهم، ای بندگان خدا! از عقاب خدا بترسید و مرا در امر به معروف و نهی از منکر و دراجرای امورتان که خدا به من تفویض فرموده است، کمک و یاری کنید و همه خیر خواهم باشید[10].
تحلیل محتوایی نخستین سخنرانی عمر بن الخطاب
این است اولین خطبه عمر بن الخطاب خلیفه دوم رسول الله است که مطالب خود را ضمن این خطبه برای مردم بیان کرده میگوید من همیشه در التزام رسول الله بودم و آنچه باید از آن حضرت یاد بگیرم یاد گرفتم. نیز در طول خلافت ابوبکر همراهش بودم و آنچه باید از او بدانم دانستم، یعنی همان سیاست و تدبیر امور مسلمین که آنها داشته و انجام میدادند، من هم به همان راه خواهم رفت؛ اما شدت و سختگیری که در حیات رسول الله و در زمان خلافت ابوبکر داشتم، بدین جهت بود که آن بزرگواران نرم خو و طبعاً مهربان بودند و در کار سیاست و اداره ملک و مملکت نمیشود با عموم مردم چنین روبه رو شد. باید بر حسب اقتضاء در جایی با مهربانی و در محلی دیگر با خشونت رفتار کرد، تا بدین نحو کارها به درستی پیش رود؛ لهذا من خشونتم را با عطوفت ومهربانی آنها میآمیختم.
اکنون که خودم به خلافت رسیدهام و زمام امور مسلمین را به دست گرفتهام، برای پیش برد کارهای خلافتم مهربانی و سختگیری را در جنب هم قرار خواهم داد؛ با بدکاران وستمگران بیش از پیش سخت خواهم گرفت و نسبت به درستکاران و پرهیزکاران با کمال محبت و مهربانی رفتار خواهم کرد.
چون تاریخ نمایان گر این مطلب میباشد که همیشه آن امتی سعادتمند است که افرادش خداشناس، خداپرست و خداترس باشند، خدا را ناظر بر اعمالشان بدانند و از ترس عقاب خدا دست به کار بزنند (یعنی در ذاتشان پلیس باطنی بازدارندهای وجود داشته باشد) بنابراین، عمر در این خطبه خطاب به مردم کرده میفرماید (فاتقوا الله) یعنی از عذاب خدا بر حذر باشید تا از راه حق بدر نروید و خوشبخت باشید. و چون این مطلب امکان ندارد عمر میل داشته باشد و بی شک در بین هر ملتی هستند مردمی که ایمانشان ضعیف و انسانیتشان ناقص است، و لذا از عذاب دردناک اخروی نمیترسند، اینها باید از دستگاه و سازمان انتظامی و پلیس ظاهری بترسند تا دست به کار بد نزنند و اگر زدند از این سازمان کیفر ببینند، بدین جهت عمر در پایان خطبه خود خطاب به مردم کرده میفرماید: (فأعینونی على الامر بالمعروف والنهی عن المنکر) یعنی: مرا در هر مورد که مردم را به کار نیک فرمان دهم و نیز در هر جا که مردم را از کار بد بازدارم یاری کنید.
روش حکومت اسلامی در دوره نبوت و خلافت ابوبکر و عمر
رویه و روش حکومت اسلامی در عصر نبوت و در دوره خلافت ابوبکر و عمر بر مبنای همین سیاستی بود که عمر در خطبه خود بیان فرمود عمر دولت کوچک اسلام را با همین سیاست به یک امپراتوری عظیم رسانید و آن را با همین سیاست صحیح اداره و منظم فرمود.
در تاریخ میخوانیم که خلافت و حکومت خلفا بعد از عمر فاقد این سیاست بود و بر مبنای صرف مهربانی و نرمش استوار بود و مانند حکومت زمان نبوت و حکومت خلیفه اول کسی مانند عمر نداشت تا مهربانی و نرمش آنها را با سختگیری خود تعدیل نماید، لذا دشمنان دین و اعداء دولت اسلام که همیشه در پی فرصت مناسبی بودند، وقت را مناسب و فرصت را غنیمت شمرده دست به فتنه و خرابکاری زدند. کار را به جایی رسانیدند که نظم داخلی حکومت اسلامی مختل و حکومت و امپراتوری دولت اسلام از هیبت و قدرت ساقط گردید و نتیجتاً خود خلفاء وقت قربانی این فتنه شدند. و دین و دولت اسلام با لسان خود ضجه و فغان برآوردند که (فتنة ولا عمر لها) یعنی فتنه برپا شده ولی عمر نیست تا آن را ماهرانه و با قدرت از بیخ برکند و نابودش کند.
از خطبه عمر -رضی الله عنه- به خوبی معلوم میشود که او در پیشبرد امور حکومت اسلام در زمان رسول الله -صلى الله علیه وسلم- با آن حضرت به طور مؤثری همکاری کرده و سپس در طول مدت خلافت ابوبکر با او نیز در اجرای امور خلافتش همکار بوده است. چه این مطلب را در ضمن خطبه خود صریحاً در ملاء عام مسلمین بیان کرد و کسی انکارش نکرد.
همچنین از این خطبه معلوم که همه مردم عمر -رضی الله عنه- را خیلی خوب میشناختند، پس لیاقت و قابلیتش برای خلافت امری نبوده که از آنها مخفی باشد، لذا با علم کافی از شخصیتش و با اطمینان کامل از حسن سیاست و سیرتش به او دست بیعت داده، امور خود را به او تفویض نمودند و خیر دیدند و چه خیری!
حضرت عمر -رضی الله عنه- در آخر خطبهاش با گفتن فیما و لانی الله من امرکم تصریح میکند که خلافتش در حقیقت توفیق خدا بود، پس حکومت خلافت جنبه روحانیت دارد، لذا خلیفه باید این امر را دائماً نصب العین خود قرار داده خدا را در نظر بگیرد تا در اجرای امور مملکت از جاده حق و عفاف در نرود و از مسیر عدالت عدول نکند. حضرت عمر -رضی الله عنه- به گواهی تاریخ موافق و مخالف کاملاً به این مطلب عنایت داشته آن چنان بوده که در خطبه گفت. ما اکنون تحت عنوان زیر به نقل وقایعی میپردازیم که این مطلب را به خوبی روشن مینماید.
عدالت عمر
حضرت عمر به حدی نمونه کامل حق و سمبل تمام عیار عدالت بود که عدل عمر ضرب المثل خاص و عام قرار گرفته شهرت تاریخی دارد. اکنون سه واقعه از وقایع مهمی را که هر یک از آنها نمونهای است شنیدنی از عدالت عمر برای خوانندگان گرامی نقل میکنم.
واقعه اول
از نگاه عمر مردم همه آزادهاند
در ایامی که عمرو بن العاص از طرف حضرت عمر والی وفرمانروای سرزمین مصر بود، در یکی از میدانهای عمومی شهری که مقر فرمانرواییاش بود مسابقه اسب دوانی برگزار شد. سوارکاران ماهر مسیحی مصری و مسلمین عرب در این مسابقه شرکت کردند. یکی از اسبهایی که برای مسابقه به میدان آورده شده بود، اسب اصیل محمد فرزند عمروبن العاص بوده که به وسیله یکی از سوارکاران عرب وارد میدان مسابقه شده بود، چون یکی از اسبها که شباهت زیادی به اسب محمد بن عمرو داشت، درست در گرماگرم مسابقه از بقیه اسبها سبقت گرفته، جلو میافتد، محمد بن عمرو به تصور اینکه اسبش برنده شده از فرط خوشحالی از جای برخاسته میگوید فرسی و رب الکعبه. یعنی قسم به پروردگار کعبه این اسب من است». ولی همین که اسب نزدیک میآید معلوم میشود آن اسب، اسب یکی از مسیحیان قبطی است[11]. و چشم محمد بن عمرو خطا دیده لذا از شدت شرمندگی و برای فرونشاندن خشمش قبطی صاحب اسب برنده مسابقه را با تازیانه میزند و میگوید: بگیر این ضربتها را از دست فرزند اشراف.
قبطی که از اعیان و اشراف شهر بوده نمیتوانسته زشتی این ضربتها را که در انظار مردم خورده فراموش کند، لذا راه مدینه در پیش میگیرد و شکایتش را به حضور عمر رضی الله عنه عرض مینماید.
انس بن مالک راوی داستان میگوید: حضرت عمر شکایت قبطی را استماع نمود و سپس فرمود (اینجا بمان)، چندی نگذشت که فهمیدیم حضرت عمر فرمان داده تا عمرو بن العاص و فرزندش محمد از مصر به مدینه آیند، چون ناگهان دیدیم که هر دو آمدند. حضرت عمر آنها را به مجلس خلافت احضار و قبطی شاکی را نیز در ِآنجا حاضر فرمود، تا مجدداً شکایتش را در حضور آنها تکرار نماید.
چون محمد بن عمرو در حضور مردم به جرم خود اقرار نمود، آن حضرت تازیانهای را که در دست داشت به دست قبطی داد و فرمود این تو و این فرزند اشراف که تو را بی تقصیر زد، اینک او را با دست خود با این تازیانه بزن قصاصت را از او بگیر.
قبطی تازیانه را برداشت و در حضور خلیفه و اهل مجلس، محمد بن عمرو را زیر ضربت تازیانه گرفت. حضرت عمر میفرمود: (بزن فرزند اشراف را) سپس فرمود: (بزن بر فرق سر خود عمرو بن العاص؛ چه فرزندش تو را بدین سبب زد که او در آنجا قدرت دارد) عمرو بن العاص عرض کرد (یاامیرالمؤمنین! عفو بفرما؛ حقش را گرفتی و وجدانت را از این بابت راحت فرمودی). قبطی نیز عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! کسی را که مرا زده بود، زدم. حضرت عمر فرمود: به خدا قسم اگر این فرمانروا را میزدی تو را باز نمیداشتم تا آن که خودت دست از زدنش باز میداشتی، حضرت عمر: پس از آن رو به عمرو بن العاص کرد و حقیقتی گفت که تاریخ بشریت از زبان کسی جز عمر نشنیده و همیشه تا ابد برای او آن را ثبت کرده است. میدانید چه فرمود؟ فرمود: یعنی ای عمرو! از کی مردم را برده گرفتهاید و حال آن که مادرانشان آنها را آزاد زاییدهاند؟
واقعه دوم
برابری همگان در دادگاه عمر
محمد فرید وجدی دانشمند مصری در دایره المعارفش و سید محمد رشید رضا عالم دینی مصری در تفسیرش بنام المنار نقل کردهاند که، جبله بن الایهم پادشاه عرب بنی غسان در زمان خلافت عمر بن الخطاب مسلمان شد ودر موسم حج با سران طایفه و بزرگان قومش برای انجام مراسم حج به مکه آمد. اتفاقاً هنگامی که مشغول طواف کعبه بود، مردی ناخودآگاه پا روی ردایش که بر دوش افکنده میگذارد. پادشاه بنی غسان که کبریاء سلطنت در سرداشته، عمل این مرد را بی ادبی میداند و بر خود روا نمیداند و نمیپسندد که نادیده گرفته بگذرد، لذا کشیدهای سخت بر چهرهاش میزند.
این مرد که خود را بی تقصیر میدانسته نمیتواند تحمل نماید و چشم بپوشد. او میدانست که در عصر عمر زندگی میکند، عصری که عدالت اجتماعی به طور مساوات بدون تبعیض بین پادشاه ودیگران به حقیقت اجرا میشود، لذا به حضور حضرت عمر که در مکه بوده میشتابد و شکایت میکند. حضرت عمر این پادشاه را برای محاکمه و احقاق حق عرب بدوی به مجلس خلافت احضار میفرماید: باید در ازاء یک ضربتی که بناحق زدهای مجازات شوی و از دست این مرد یک ضربت بخوری، یا از او بخواهی تا عفو نماید و از حقش بگذرد.
پادشاه غسانی مبهوت شده میگوید: آیا شما برای شخص عادی از پادشاه قصاص میگیرید؟ حضرت عمر میفرماید: بلی دین اسلام تو را در برابر حق و عدالت با او یکسان میداند و در حقوق اجتماعی بین تو و او کمترین فرقی نمیگذارد.
جبله برای انتخاب یکی از این دو امری که عمر فرمود تا فردای آن روز مهلت میخواهد، ولی همین که شب فرا میرسد در تاریکی شب با همراهانش به قسطنطنیه فرار میکند و به دربار بیزانس پناهنده میشود و به دین مسیحی سابق خود باز میگردد.
گویا جبله بعداً از کارش پشیمان میشود و اشعاری در این باره میسراید:
تنصرت بعد الحق عاراً للطمة = ولم یک فیها لو صبرت لها ضرر
فسادرکنی منها لجاج حمیة = فبـعث لهـا العین الصحیحة بالعور
فیالیت أمی لم تلدنی ولیتنی = صبرت على القـول الذی قاله عمر
یعنی: از ننگ تحمل یک کشیده که برای اخذ قصاص محکوم شدم، از دین حق برگزیده به دین مسیحیت بازگشتم و اگر صبر میکردم و این ضربت قصاص را تحمل میکردم، زیانی نداشت. این لجاجت برای حفظ جاه و جلال بود، مرا از پذیرش قصاص بازداشت و نتیجتاً از دین حق برگشتم. این امر چنین مینماید که چشمی سالم را با چشمی کور عوض کرده باشم، ای کاش مادرم مرا نزاییده بود تا چنین نباشم و ای کاش آنچه را عمر گفته بود میپذیرفتم.
واقعه سوم
شکستن غرور متکبران
حضرت عمر در یکی از سالهای خلافتش که برای ادای حج به مکه رفته بود، مردم یکی از محلههای مکه به حضورش رفتند و شکایت کردند که ابوسفیان (رئیس بنی امیه) مجرای آب یکی از درههای اطراف مکه را به نفع خودش به طرف خانههای آنها تغییر داده است. هرگاه باران ببارد خانههای آنها در معرض سیل واقع خواهد شد.
عمر همراه شاکیان به محل میرود و از آن بازدید مینماید. سپس ابوسفیان را به محل نزاع احضار و امر میفرماید تا سدی را که ساخته بود با دست خودش خراب کند و سنگهای آن را با دست خودش به این طرف و آن طرف ببرد.
ابوسفیان، این مرد اول بنی امیه، جز اطاعت امیر چارهای نمیبیند. در حضور شاکیان و مردم دیگری که در آنجا بودند، بدون آن که کلمهای حرف بزند، سنگها را با دست خود از جای میکند و به جایی دیگر میبرد.
حضرت عمر در این هنگام رو به کعبه میایستد و خدا را ستایش کرده میگوید: (الحمد لله الذی جعل عبده عمر یأمر أباسفیان ببطن مکة فیطیعه) یعنی: خدا را ستایش میکنم که بندهاش عمر را به جایی رسانیده که در شهر مکه ابوسفیان فرمان میدهد و ابوسفیان اطاعت امر کرده فرمان میبرد.
تحلیلی از عدالت عمر
حقاً هر یک از این سه قضیه تاریخی به تنهایی نمونه واضحی از دموکراسی حکومت اسلامی و مثال بارزی از عدل عمر میباشد.
به طوری که دیدیم حضرت عمر در قضیه اول حق یک نفر مصری را از پسر عمرو بن العاص گرفت، محمد بن عمرو بن العاص که شاکی یکی از افراد رعیت مسیحی مذهب بود و محمد بن عمرو بن العاص عرب، مسلمان و فرزند فرمانروایی بود که عمر بن الخطاب این منصب را به او تفویض فرموده و کشوری تحت فرمانش بود، علاوه بر این خود عمرو بن العاص این کشور را به فرمان عمر فتح کرده به تصرف دولت اسلام در آورده بود، ولی در نظر عمر عدالت چیزی بود که بدون رعایت چیزی دیگر باید اجرا گردد. در قضیه دوم شنیدیم که عمر یک نفر پادشاه را با آن جلال و شکوه پادشاهی برای اخذ قصاص و احقاق حق یک نفر عرب عادی احضار و محکوم فرمود و در قضیه سوم فهمیدیم که عمر ابوسفیان سرور بنی امیه و فرمانروای سابق مکه را برای گرفتن حق مردم عادی مکه محکوم و حکمش را شخصاً اجرا فرمود.
با کمی توجه به هر یک از این سه قضیه تاریخی برای ما مسلم میگردد که عمر چنان که در اولین خطبه خود در مسجد الرسول و بر منبر پیامبر گفته بود، (برای گرفتن حق ضعفاء از اقویاء بیش از پیش سخت خواهم گرفت) فقط حرف نزد و قول بی عمل به کسی تحویل نداد، بلکه بیش از آنچه انتظار میرفت، به قولش عمل کرد و آنچه را گفت تحقق بخشید.
به طور کلی عقیده عمر این بود که مسلمان باید مرد کار باشد، نه مرد گفتار؛ مرد باید کمتر حرف بزند، زیادتر کار کند، خودش چنین بود و از مردم میخواست چنین باشند. اوست که میگوید: (إذا أراد الله بقوم خیراً أکثر فیهم العمل وإن أراد بهم شراً سلب منهم العمل وزادهم قولاً) یعنی: هر گاه خدا بخواهد قومی را خوشبخت فرماید آنها را طوری بار میآورد که کردارشان زیاد باشد و گفتارشان کم واگر بخواهد قومی را بدبخت فرماید کار، کوشش را از آنها بر میگیرد و گفتارشان را زیاد میکند». یعنی نیکبختی هر قومی در این است که کمتر حرف بزنند، کمتر وعده بدهند و زیادتر عمل از خود نشان دهند و بالعکس محرومیت و بدبختی در این است که کمتر کار کنند تا بتوانند وعده توخالی و نوید بی حقیقت به مردم بدهند. تاریخ عمومی بشر جز این چیز دیگری نشان نمیدهد.
نظارت عمر بر عمل کارگزارانش
این یک امر طبیعی است که هر کس رویه و اخلاقی دارد میخواهد دیگران مخصوصاً نزدیکان و زیردستانش نیز مانند خود او باشند لذا عمر که خودش مثل کامل عدالت بود، میخواست والیان و امرایی برای اداره امور مملکت به ایالات بفرستد، که از هر جهت عادل باشند و نسبت به اجرای احکام قضایی صرفاً عدالت را در نظر بگیرند و بدین علت که همیشه ناظر و مراقب اعمال عمال خود بود و هر گاه گروهی یا احدی از ایالات به مدینه میآمدند، اوضاع عمومی آنها و طرز رفتار و خصال و اخلاق امیر آنها و چگونگی قضاوت و احکامی که صادر و جاری مینماید را از آنان میپرسید.
هر گاه جواب یکی از این پرسشها رضایت بخش نبود، فوراً به تحقیق میپرداخت و اگر ثابت میشد، این امیر را از کارش معزول مینمود و کسی دیگر را به جایش میفرستاد.
حضرت عمر برای این که از این بابت به امراء ولات ایالات هشدار دهد و عموم مردم را در جریان کار بگذارد، روزی بر روی منبر چنین گفت: ای مردم، به خدا قسم من عمال و کارگزاران خود را به سوی شما نمیفرستم تا شما را بزنند یا اموالتان را به ناحق از شما بگیرند بلکه آنها را بدین منظور میفرستم که امور دینتان را به شما بیاموزند، سنت و روش پیغمبرتان را به شما یاد دهند،در بین شما به حق قضاوت کنند و احکامشان را در بین شما به عدالت اجرا نمایند. پس هر کسی که با او جز این رفتار شود، حتماً نزد من شکایت کند، قسم به آن کسی که جان عمر در دست اوست از امیر بدرفتارش قصاص خواهم گرفت[12].
حضرت عمر تا آنجا در پی آسایش مردم بود که وقتی خبر یافت امیر اهواز در فصل تابستان بر فراز کوهی که هوایش خنکتر از شهر است، منزل گرفته و مردم شهر برای عرض امورشان به سختی به آنجا میروند، نامهای به او نوشته فرمود: (خبر یافتهام در جایی نشستهای که آمد و رفت مردم به نزد تو دشوار است، فوراً آنجا را ترک کن و به شهر بازگرد و کارت را بر مردم چه مسلمان و چه اهل ذمه آسان بنما[13].
از تتبع و بررسی خصال و خصایص فطری انسانی به ثبوت رسیده که هر شخص عادلی رؤوف و مهربان است. این دو صفت یعنی عدالت و رأفت لازم و ملزوم یکدیگرند، عمر نیز چنین بوده و نسبت به رعیتش مهر و محبت داشت، حتی با اقلیتهای غیر مسلمان که در مملکت اسلام زندگی میکردند، حتی الامکان شخصاً با آنها ملاقات و حالاتشان را جویا میشد و نیز از بزرگان صحابه رسول الله جویای اوضاع آنها میشد.
در این باره روایت شده که روزی حضرت عمر از کوچهای میگذشت، چشمش به پیرمردی افتاد که بر در خانهای ایستاده چیزی میطلبد، لذا به او نزدیک و هویت و حالش را پرسید، عرض کرد: یکی از رعایا و یهودی هستم. که چون پیر و ناتوان گشتهام نیاز به کمک دارم. عمر به همراهانش فرمود: در ایام جوانیاش طبق قانون اسلام از او جزیه گرفتیم، اکنون که پیر و ناتوان شده روا نیست که او را به این حال رها کنیم. سپس او را به امین بیت المال سپرد تا برایش حقوق تعیین کند.
چون عمر فطرتاً عادل و رؤوف بود، زمامداران و عمالش را از بین مردم رؤوف بر میگزید. هر گاه احساس میکرد کسی از آنها بی رأفت و نامهربان است او را بر کنار میکرد. در این باره روایت شده که امارت جایی را به مردی از قبیله بنی اسد که میدانسته مدبر و کاردان است واگذار میکند. او به مجلس عمر میآید تا حکمش را گرفته به محل مأموریتش برود، اتفاقاً در همین حین یکی از فرزندان کوچک عمر به مجلس میآید. عمر او را به آغوش میکشد و میبوسد. آن مرد عرض میکند: یا امیرالمؤمنین شما فرزندتان را میبوسید؟ به خدا قسم من هیچ گاه فرزندم را نبوسیدهام.
عمر میفرماید: پس تو که با فرزندت بی عاطفه و بی مهری، به خدا قسم با مردم بی مهرتری. سپس حکمی را که نوشته و به دستش داده بود، از او پس میگیرد و میفرماید: من هرگز کار مسلمین را به تو امثال تو نخواهم سپرد.
[1] مسعودی در مروج الذهب خود به مسافرتهای عمر اشاره کرده میگوید: او در این مسافرتها با پادشاهان عرب ملاقات و مذاکره میکرد؛ صفحه 230 ج2 مروج الذهب.
[2] عمرو بن هشام یکی از اشراف و سروران قریش و از عقلاء و افراد بانفوذ بود، غالباً مردم برای حل و فصل منازعات خود به او مراجعه مینمودند، لذا به ابوالحکم شهرت یافته بود، ولی باید دانست که عقل و بزرگی چیزی است و توفیق و هدایت الهی چیزی دیگر، لذا پس از این که حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- به رسالت مبعوث شد او با دین خدا مبارزه و با رسول الله که از خویشان نزدیکش بود، عداوت و با مسلمین دشمنی کرد. بدین جهت پیامبر خدا او را ابوجهل خواند. شهرت ابوالحکمش به ابوجهل مبدل گردید. با همین صفت زشت در جنگ بدر به دست مسلمین کشته شد و با کفر از دنیا رفت.
[3] متن گفتار خباب: یا عمر! والله إنی لأرجو أن یکون الله قد خصک بدعوة نبیه فإنی سمعته أمس وهو یقول: اللهم أید الإسلام بأحب الرجلین عندک بعمر بن الخطاب أو بأبی الحکم عمرو بن هشام. فالله الله یا عمر.
[4] دکتر محمد حسنین هیکل در کتابش حیات عمر مینویسد: در آن هنگام که حضرت عمر مسلمان شد، 45 نفر مرد و 21 نفر زن، جمعاً 66 نفر مسلمان شده بودند.
[5] عین عبارت حضرت عمر: یا رسول الله، والذی بعثک بالحق، لا یبقى مجلس جلست فیه بالکفر إلا جلست فیه بالإیمان.
[6] عبارت عربی حضرت عمر: یا رسول الله، ما یحسبک بأبی أنت وأمی، فوالله ما بقی مجلس جلست فیه بالکفر إلا أظهرت فیه الإسلام غیر هائب ولا خائف.
[7] متن عبارت عربی ابن مسعود: (کان إسلام عمر فتحاً وکانت هجرته نصراً، وکانت إمامته رحمة، وقد رأیتنا وما نستطیع أن نصلی إلى البیت حتى أسلم عمر وأظهر اسلامه، ودعا إلیه علانیة، وجلسنا حول البیت حلقاً، وطفنا بالبیت، وانتصفنا ممن ألظ علینا).
[8] ابوبکر در عهدنامهای که برای انتخاب عمر به خلافت نوشت به این مطلب تصریح کرده میگوید: (اللهم لم أرد بذلک إلا صلاحهم، وخفت علیهم الفتنة، فعملت فیهم بما أنت أعلم) متن کامل عهدنامه بعداً نقل میشود.
[9] (متن عهدنامه ابوبکر) هذا ما عهد به ابوبکر خلیفة محمد (صلى الله علیه وسلم) عند آخر عهده بالدنیا وأول عهده بالآخرة، فی الحال التی یؤمن فیها الکافر ویتقی فیها الفاجر إنی استعملت علیهم عمر بن الخطاب، فإن یرو عدل فذاک علمی به ورأیی فیه، وإن حاد وبدل فلا علم لی بالغیب، والخیر أردت، ولکل امرء ما کسب وسیعلم الذین ظلموا أی منقلب ینقلبون». ثم رفع یدیه وقال: اللهم لم أرد بذلک إلا صلاحهم، وخفت علیهم الفتنة، فعملت فیهم بما أنت أعلم، واجتهدت لهم رأیاً، فولیت علیهم خیرهم وأقواهم علیه. اللهم اجعله من خلفائک الراشدین وأصلح له رعیته. (تاریخ خلفاء سیوطی).
[10] متن عربی خطبه عمر چنین است: (عن سعید بن المسیب قال: لما ولی عمر بن الخطاب خطب على منبر رسول الله (صلى الله علیه وسلم) فقال: أیها الناس، إنی قد علمت أنکم تؤانسون منی شدة وغلظة ذلک أنی کنت مع رسول الله، فکنت عبده وخادمه، وکان کما قال الله تعالی: ﴿بِالْمُؤْمِنِینَ رَؤُوفٌ رَّحِیمٌ﴾، و کنت بین یدیه کالسیف المسلول، لمکان أمره أزل مع رسول الله على ذلک حتى توفاه الله وهو عنی راض والحمد لله على ذلک کثیراً، وأنا به أسعد، ثم قمت على ذلک المقام مع أبی بکر خلیفة رسول الله بعد رسول الله وکان من علمتم فی رغبة ولینة، فکنت خادمه، وکنت کالسیف المسلول بین یدیه على الناس، أخلط شدتی بلینه، فلم أزل حتى توفاه الله، فکان عنی راض والحمدلله على ذلک، وأنا به أسعد، ثم صار أمرکم الیوم إلی، وأنا اعلم أنه یقول قائل: کان بالامس یشتد علینا، والامر إلى غیره، فکیف لما صار الامر إلیه؟ فاعلموا أنکم لا تسئلون عنی أحداً، فقد عرفتمونی وخبرتمونی، وقد عرفت بحمدلله من محمد نبیکم (صلى الله علیه وسلم) ما قد عرفت، واعلموا أن شدتی التی کنتم ترونها ازدادت أضعافاً على الاول على الظالم والمعتدی والاخذ للمسلمین لضعیفهم من قویهم، وإنی بعد شدتی تلک أضع خدی على الأرض لأهل العفاف وأهل الکفاف، فاتقوالله، عبادالله، وأعینونی على الأمر بالمعروف والنهی عن المنکر، واحضاری النصح فیما ولانی الله من أمرکم.
[11] به مسیحیان مصری، قبطی گفته میشود. قبطیان از ذریه مصریان اصلی قدیم هستند.
[12] متن خطبه عمر: (أیها الناس، إنی والله ما أرسل إلیکم عمالا لیضربوکم، ولا لیأخذوا أموالکم، ولکنی أرسلهم إلیکم لیعلموکم دینکم، وسنة نبیکم، ویقضوا بینکم بالحق، ویحکموا بینکم بالعدل، فمن فعل به شیء سوی ذلک فلیرفعه إلی، فوالذی نفس عمر بیده لأفصل منه.
[13] اهل ذمه به اقلیتهای غیر مسلمان که در شهرهای اسلامی سکونت دارند اطلاق میشود.
فتوحات در زمان عمر (رضی الله عنه)
در تاریخ زندگی ابوبکر خواندیم که او زمانی وفات یافت که تمام قبایل سرکش عرب سرکوب و سرسپرده دولت اسلام شده بودند. اوضاع داخلی خاک عرب آرام و کاملاً تحت سیطره حکومت اسلام در آمده بود.
در این هنگام که عمر به خلافت رسیده، خاطرش از این جهت آسوده است و باید تمام اهتمام خود را به خارج سرزمین عربستان معطوف دارد و به جبهههای جهادی که ابوبکر در عراق و شام شروع کرده بود توجه نماید و آنها را ادامه دهد.
چون عمر مردی بسیار دانا و مقتدر و مخصوصاً در امور سیاست کشور کاردان بود و به علاوه سردارانی مخلص مانند: سعد بن ابی وقاص، خالد بن الولید، ابوعبیده بن الجراح، عمر بن العاص، هاشم بن عتبه، خالد بن ابی سفیان، قعقاع بن عمر، طلیحه بن خویلد و امثال آنها که مردانی کارآزموده و در فنون جنگی کارکشته بودند، در اختیار داشت و نیز سربازانی مؤمن و فداکار در فرمانش بودند، به زودی از یک طرف ایران را فتح کرد و بساط دولت عظیم ساسانی را یکسره برچید و از سوی دیگر در همان وقت دست دولت روم را که چندین قرن بر قسمت مهم آسیای غربی و شمال آفریقا تسلط داشت و در آنجا فرمانروایی مطلق میکرد، از این نواحی قطع نمود و نتیجتاً غنیترین و آبادترین اقطار متمدن آن روزگار را به زیر فرمان خود و در تحت سلطه دولت اسلام در آورد. اینک با رعایت اختصار به شرح قسمتهای مهمی از فتوحات این خلیفه راشد میپردازیم. قبل از شروع به این مطلب باید بدانیم اکنون که این خلیفه فتوحات خود را شروع میکند، فتوحات خلیفه اول در خاک عراق و شام به کجا رسیده و لشکر اسلام در این دو جبهه چگونه است.
جبهه شام
در تاریخ زندگی ابوبکر خواندیم که مسلمین در خاک شام پیش رفند و اخیراً در محلی بنام یرموک با لشکر خطرناک دشمن روبرو شده بودند. لذا ابوعبیده فرمانده لشکر مسلمین که خود را در خطر دیده بود این امر را به ابوبکر گزارش داده تقاضای کمک کرد. ابوبکر نیز گروههای امدادی را فراهم نمود و پیاپی به آن جبهه میفرستاد. به خالد بن الولید فرمانده ناحیه عراق نیز دستور داد با نیمی از لشکرش برای تقویت ابوعبیده از عراق به یرموک برود.
گرچه به نظر ابوبکر با رسیدن این گروههای کمکی به یرموک روحیه جنگی مسلمین قوی میگردد و جبههای از جنگاوران مؤمن و فداکاری به وجود میآید که از مرگ نمیهراسند؛ چه با توجه به آیات قرآن کریم پاداش شهادت در میدان جهاد را جنت میدانند. چنین رزمندگانی با عنایت پروردگار به فتح و پیروزی خواهند رسید، ولی مع الوصف تا عملاً تحقق نیافته نمیتوان آن را به حساب یقین گذاشت. تا هنگامی که ابوبکر در بستر بیماری زنده بود، خبر خوبی از این جبهه به مدینه نرسیده بود. وضع جبهه شام از این قرار بود.
جبهه عراق
قبلاً فهمیدیم که خالد بر قسمت زیادی از خاک عراق تسلط یافته و آنجا را تصرف کرده بود. اینک که خالد به دستور ابوبکر به جبهه شام حرکت نمود. بیست هزار نفر از لشکرش را تحت امر مثنی[1] بن الحارثه یکی از سرداران کاردان جبهه عراق قرار داد تا سرزمینهایی را که فتح کرده بود نگهداری نماید. گرچه مثنی سردار شجاعی بود و پس از حرکت خالد بر لشکر هرمز جاذویه در حدود بابل غالب شد و آنها را شکست داد[2] ولی از خود اطمینان نداشت که بتواند تا مدتی طولانی نواحی فتح شده را نگه دارد، یا به خوبی بر حفظ نظم داخلی آنها تسلط داشته باشد. میترسید که هر گاه دولت پارس لشکر مهمی فراهم کند، او نتواند با این عده لشکر و ساز و برگی که دارد از عهده دفعش برآید.
لذا در حیره که مرکز ستاد فرماندهی مسلمین و جای مطمئنی بود مستقر و حالت تدافعی به خود گرفت.
این سردار نیز وضع حساس خود را به ابوبکر اطلاع داده کمک خواسته بود، ولی ابوبکر اهتمام خود را متوجه جبهه یرموک کرده در تلاش فراهم کردن قوای امدادی و اعزام آنها به آن جبهه گردیده بود، زیرا به نظر ابوبکر دشمن جبهه یرموک خطرناکتر از دشمن جبهه عراق بود. بنابراین، طبق قاعده الاهم فالاهم باید اول به این جبهه عنایت کند و پس از آن به عراق. چون مثنی از خلیفه اقدامی ندید، شخصی به نام بشیر بن الحصامیه[3]را به جای خود گمارد و خودش رهسپار مدینه گردید و خطر جبهه عراق را شخصاً به عرض خلیفه رسانید و کمک خواست و پیشنهاد کرد تا اجازه دهداز همان مردم قبایل سرکش عرب که سر تسلیم پیش نهادهاند و آثار ایمان و صلاح در آنها هویدا است کمک گرفته به کار گیرد، چه آنهااهل رزماند و به طمع غنایم جنگی خوب میجنگند و هستند در میان آنها مردمی مانند عمرو بن معدی کرب و طلیحه بن خویلد که در نقشه جنگی دانا و در فنون رزمی ورزیدهاند. گرفتن آنها به کار جهاد به خیر و صلاح حکومت اسلام خواهد بود[4].
با این توضیح میبینیم که گرچه لشکر اسلام در حیات ابوبکر در هر دو جبهه طبق دلخواه و بیش از آنچه تصور میشد پیش رفتند، ولی اخیراً جبهه عراق پس از رفتن خالد از آنجا طبق اظهار مثنی وضع خوبی نداشت. از جبهه یرموک هم که خبر امیدبخشی به مدینه نرسیده بود.
آخرین سفارشهای ابوبکر به عمر درباره جبههها
ابوبکر حق داشت در این چند روزه آخر حیاتش که مریض و در بستر مرگ بسر میبرد، در اضطراب و دلهره باشد، زیرا چنان که گفتیم تا آن وقت سرنوشت مسلمین در هیچ یک ازاین دو جبهه برایش روشن نبود ـ و بدین لحاظ بود که پس از سپردن عهدنامه خلافت به عمر، او را شب هنگام نزد خود میخواند و مؤکداً از او میخواهد که پس از فوتش همین که او زمام خلافت را عملاً به دست گرفت فکر و هم خود را صرف امور لشکر اسلام نموده، نیرو و تدارکات کافی فراهم نماید. جنگ را در هر دو جبهه مجدداً شروع کند وبدون وقفه ادامه و در خاک دشمن پیش رود.
گویا ابوبکر گروههای امدادی را که به جبهه یرموک فرستاده بود، برای تقویت مسلمین آنجا کافی میدانست، لذا در آن شب به عمر میگوید: گمان میکنم فردا بمیرم، همین که مردم روزت را به شب نرسانیِ، مگر آن که مردم را به همراهی و کمک مثنی بخواهی. مبادا مصیبت مرگم شما را از امور دینتان و از آنچه که پروردگارتان توصیه فرموده به تأخیر اندازد. دیدی که پس از وفات رسول الله که هیچ مصیبتی سنگینتر و هیچ فاجعهای فزونتر از آن نبود چگونه کار کردم.
همین که خدا سرزمین شام را برای شما فتح کرد آن قسمت از لشکر جبهه عراق را که به آنجا رفتهاند به عراق بازگردان، چه آنها کار دیده اینجا و دلیران آن محل هستند.
ابوبکر در همان شب عمر را از اموری که از این بابت بر خلیفه مسلمین واجب است و او باید کما هو حقه اقدام و انجام دهد آگاه ساخت[5]. همین که از وصیتش فارغ شد عمر در حالی که در این منصب مهم و وظایفی که باید ایفا نماید فکر کرد، از نزد ابوبکر خارج گردید.
ابوبکر در اول شب سه شنبه بیست و دوم جمادی الاخره سال 13 هجری وفات یافت. همین که پاسی از شب گذشت او را پس از انجام تشریفات دینی که به وسیله عمر صورت گرفت در جنب قبر رسول الله در حجره مخصوص ام المؤمنین عایشه به خاک سپردند.
عمر بن خطاب و افکار جبهه
عمر پس از این که نیمی از آن شب گذشته بود، به خانه رفت. در بستر خواب در فکر فردایش بود، فردایی که روز اول خلافتش خواهد بود، فردایی که بار سنگین حکومت اسلام را بر دوش مینهد، فردایی که باید خود را آماده نبرد با دو امپراتوری عظیم جهان نماید و باید پیش رود، فردایی که چشم امید امت محمد (صلى الله علیه وسلم) بدو دوخته میشود.
اولین کار عمر طبق وصیت ابوبکر توجه به لشکر مسلمین در دو جبهه جنگ شام و عراق بود که گرچه جبهه شام با رسیدن کمکهای امدادی ابوبکر وضع مطمئنی داشته از خطر خارج شده بود، ولی از وضع آنها خبر خوشی به مدینه نرسیده بود تا مسلمین خوشحال و دلگرم شوند و به میدانهای جنگ بشتابند. وضع جبهه عراق نیز چنان که گفتیم امیدبخش نبود، بنابراین وضع هر دو جبهه تا آن وقت در مدینه مجهول بود. اکنون عمر باید کمر همت راست و چشم سیاستش را باز نماید تا آن چنان نتیجه دلخواهی به دست آورد که امت محمد -صلى الله علیه وسلم- از او میخواهد.
از تاریخ گذشته عمر فهمیدیم که او مردی است با همتی آهنین و با قدرتی فوق العاده عظیم، بنابراین او به خوبی میتواند از عهده هر کاری که بدان اهتمام ورزد بر آید و چنان که خواهیم دید به حدی در کارش موفق شد که گویی معجزهای در کار بوده است، چه در جهان بشریت تا آن وقت سابقه نداشت که کسی جز عمر در یک زمان با دو امپراتوری عظیم جهان دست و پنجه نرم کند و بر آنها غالب شده با پرچم پیروزی از معرکه خارج شود و بساط آنها را برچیند.
نخستین رویارویی عمر با مردم پس از خلافت
آری، عمر شب اول وفات ابوبکر را با افکار خستهکنندهای بسر برد. همین که صبح برای نماز به مسجد آمد، مردم که درانتظار ورودش بودند، به طرفش شتافتند و با او بیعت نمودند. سرعت بیعت مردم او را خوشحال کرد و تا اندازهای شدت افکارش را فرو نشاند. باز همین که عمر برای نماز ظهر به مسجد آمد، مردمی که غایب بودند و موفق به بیعت نشده بودند با او بیعت کردند، چون مردم برای نماز ظهر جمع و مسجد مملو از جمعیت گردید عمر به منبر رفت از روی ادب روی پلهای پایینتر از پلهای که ابوبکر میایستاد مستقر گردید[6] و خطبه مختصری خواند که در ضمن آن از عظمت و فضایل ابوبکر و خیرات و برکاتی که از او به اسلام و مسلمین رسیده بود سخن گفت و خود را فردی از افراد مسلمین که حکومت آنها را بدست گرفته معرفی کرد. عباراتی که عمر با لحنی جذاب و لطیف ادا کرد در مردم اثر نیک به جای گذاشت، مردم از خلال عباراتش دلیل قانعکنندهای بر صحت نظر و عمق سیاست ابوبکر در تعیین او به خلافت مسلمین دریافتند و او را به خوبی ستودند.
استقبال سرد مردم از درخواست عمر
همین که نماز ظهر با جماعت خوانده شد، عمر رو به مردم کرد و آنها را برای حرکت به عراق برای کمک به مثنی دعوت کرد و وصیتی را که ابوبکر در این باره کرده بود به اطلاع آنها رساند. مردم تقاضای عمر را شنیدند ولی هیچ کس از آنها جوابی نه مثبت و نه منفی نداد ـ شاید خطری که مسلمین در جبهه شام با آن مواجه شده بودند و با آن که گروههای امدادی به آنها رسیده بود تاکنون خبری از ِآنها نرسیده بود، مسلمین مدینه را نگران کرده بود، لذا نمیخواستند در عراق نیز درگیر با دشمنی بشوند که مهمتر بوده و در خطری افتند که رفع آن مشکل تر باشد، آنها در سکوتشان نسبت به تقاضای عمر معذور بودند، زیرا شوکت و شکوه شاهنشاهی ایران و قدرت نظامی دولت ایران پشت دولتهای آن روزگار را به لرزه در آورده بود. بعضی از مردم عقیده داشتند که غلبه و پیشروی خالد در خاک عراق بدین علت بوده که دولت ایران عملیات نظامی او را ناچیز گرفته و تا آن حد مهم ندانسته است که نیروی خود را برای مقابله و جلوگیری او بفرستد و گرنه موفق نمیشد پیروز شود و پیشروی کند. ولی اکنون ایران مسلماً کار مسلمین را سرسری نخواهد گرفت و نه فقط برای جلوگیری از هجوم مجدد آنها اقدام جدی خواهد کرد، بلکه آنچه را که در اثر سهل انگاری از دستش رفته است از دست آنها خواهد گرفت. بنابراین شروع مجدد جنگ در عراق در نظر اهل مدینه به صلاح مسلمین نبود، به هر جهت کسی از حاضرین دعوت عمر را برای حرکت به سوی عراق اجابت نکرد و به سکوت گذراندند.
دومین درخواست عمر
صبح روز دوم عمر در مسجد به مردم خطاب کرده فرمود (من نمیپسندم که کسی زنان و کودکان عرب را به بردگی گیرد. نمیخواهم این روش به عنوان سنت رایج برای همیشه در بین عرب باقی بماند؛ چه برای آینده اعراب زیان بخش خواهد بود) و به مردم امر کرد تا زنان و کودکانی را که در زمان ابوبکر در جنگ با سرکشان عرب اسیر و به عنوان برده، سهم برده و نزد آنها بودند آزاد نموده به بستگانشان مسترد نماید[7].
عمر با این فرمان روشی به میان کشید که گرچه با سیاست سابق عهد ابوبکر خلیفه اول مسلمین مخالف بود، ولی سیاست کنونی خلیفه دوم این چنین اقتضاء میکرد. این امر به صرفه و صلاح مسلمین بود، زیرا عمر با این اقدام علاقه و محبت قبایل عرب را به خوبی جلب نمود و قلوبشان را به دست آورد و رابطه آنها را که قبلاً با حکومت اسلام خوب نبود به رابطه حسنهای که بر پایه محبت استوار میگردد مبذول نمود.
این سیاست به نظر عمر برای مسلمین جنبه حیاتی داشت، زیرا چنان که میدانیم در این هنگام قسمت عمده لشکر اسلام در جبهه یرموک شام مستقر شده بود، حالا اگر عمر بقیه لشکر مسلمین را بسیج نماید و به عراق بفرستد، دیگر کسی را ندارد که از عهده محافظت جزیره العرب برآید. بیم این میرفت که فرصت مناسبی به دست قبایل مزبور برسد تا مجدداً سر به طغیان بزنند. در این صورت جزیره العرب در آتش فتنه و آشوب خواهد سوخت، عمر با این اقدام سیاسی خود نه تنها آن قبایل را امیدوار به عنایات حکومت اسلام نمود، بلکه علاوه بر این، جلو این خطر را نیز گرفت. پس حالا عمر میتواند به آنها اطمینان داشته آنها را مسلح نماید و وارد جبهههای جهاد نماید.
سخنرانی مثنی برای مردم مدینه
در مورد ماهیت نظام ایران
قبلاً گفتیم که مثنی به ابوبکر پیشنهاد کرد تا این قبایل را برای جهاد دعوت کند، ولی ابوبکر فرصت این کار را نیافت واز دنیا رفت، اکنون چون مثنی از صدور فرمان عمر برای آزادی زن و فرزندشان فهمید که او موافق این کار است، مجدداً نظرش را به عمر پیشنهاد کرد، و گرچه نظر مثنی مورد پسند عمر بود، و شاید هم خودش در اندیشه این کار بود که فرمان آزادی زنان و اطفال قبایل مذکور را صادر کند. ولی در اینجا به سکوت گذراند. چه او میخواست قبل از این کار، مردم مدینه را که چشم دیگران به آنها دوخته بود، موافق و حاضر به جهاد در عراق کند، زیرا به هر راهی که آنها روند دیگران به همان راه خواهند رفت.
مثنی از قیافه و سیمای حاضرین در مسجد در مییابد که عظمت شاهنشاهی و شهرت قدرت نظامی پارس و غلبه آنها بر امم مختلف جهان در نظرشان گره کوری است که باور نمیدارند به دست آنها گشوده شود، لذا در میان آنها بپا خاست و گفت: «ای مردم! مبادا شهرت و هیبت پارس در نظرتان زیاد جلوه کند، ما چندین بار در خاک عراق با آنها جنگیدیم و به آسانی بر آنهاپیروز شدیم و خیلی زود بر شهرهای متعدد آنها که بهترین ناحیه آنجا است دست یافتیم و آنها را تصرف کردیم و اگر خدای عزوجل بخواهد باز هم بر آنها پیروز خواهیم شد».
عمر احساس کرد که اظهارات مثنی در مردم تأثیر نیک نموده و چهرههایشان باز گردیده است، لذا فرمود (ای مردم! خاک خشک حجاز جای خوبی برای شما نیست، جز برای به دست آوردن کاه و گیاه. در سرزمینی که خدا به شما وعده فتح داده خواهید دید که چه نعمتهایی برای شما میراث گذاشته. خدا فرموده است: ﴿لِیُظْهِرَهُ عَلَى الدِّینِ کُلِّهِ﴾ پس خدا یاری دهنده دین و نصرت دهنده مددکاران راه حق بوده به پیروان دین خود میراثهای ملتهای مختلف را خواهد بخشید، کجایند بندگان نیکوکار خدا؟)
واکنش مردم
مردم با آن همه ترس و خوفی که از پارس داشتند پس از شنیدن سخنان کوتاه مثنی و توجه به فرمایش مختصر عمر که با استدلال به آیه قرآن به آنها نوید پیروزی داد، در خود احساس آرامش و اطمینان نموده، متمایل به اجابت امر عمر شدند، چرا اجابت و فداکاری در راه حق نکنند؟ مگر اینان نبودند که در زمان نبوت فداکاری کردند و نبی خدا را در پیشرفت دین اسلام نصرت دادند؟ چگونه میشود که برای همین امری که قبلاً برای تحقق آن فداکاری کردند اکنون برای همیشه سکوت اختیار نموده، از جای نجنبند!
آنها تا این قوت بدین جهت در تصمیم خود متردد بودند که مشکل کار را خیلی دشوار میپنداشتند و باور نمیکردند که در کارشان موفق شوند؛ ولی حالا که مثنی آنها را از روحیه رزمندگان پارس آگاه ساخته، مشاهدات خود را برای آنها بازگو کرده و حضرت عمر نیز به آنها نوید پیروزی و فتح این سرزمین را میدهد و میگوید خدا به آنها وعده فتح داده و آنها ایمان دارند که وعده خدا خلاف نمیپذیرد، هرگونه مشکلی در نظرشان آسان میگردد، لذا برای رفتن به میدان جنگی که ایمان دارند پیروز خواهند شد، میشتابند.
نخستین دسته عازم عراق میشود
آری، چنین شد وابو عبید ثقفی[8] که از فرماندهان مشهور عرب بود به پا خاست و آمادگی خود را با افراد تحت فرمانش برای حرکت به سوی عراق اعلام کرد. و اولین کسی بود که داوطلب این کار گردید. پس از او سعد بن عبید انصاری و سپس سلیط بن قیس دو نفر دیگر از امرای عرب موافقت نموده اعلام کردند که با قوم خود برای حرکت به عراق مهیا و آمادهاند؛ موافقت این سه نفر از امرای عرب باعث شد که بقیه مردم نیز با آنها هم صدا و آماده کار شوند. تعداد آنها به زودی به هزار نفر رسید.
حضرت عمر از فراهم شدن این لشکر که مقدمه و پیشقراول لشکر بزرگتری خواهد بود خوشحال گردید و خدا را شکر نمود که مسلمین را از ترس که تباه کننده هر قومی است نجات داد، تا او به مقصودش که به صلاح جامعه اسلامی بود برسد.
باید دید عمر فرماندهی این لشکر را میخواهد به عراق گسیل داد، به چه کسی واگذار مینماید؟
بودند بعضی از اهل مدینه که میخواستند عمر فرماندهی را به یکی از سابقهداران مهاجرین یا انصار تفویض نماید، این مطلب را به او عرض هم کردند، ولی عمر حق شناس و عادل بود، مگر نه اول کسی که به تقاضایش روی خوش نشان داد و داوطلب حرکت به عراق گردید ابوعبید بن مسعود ثقفی بود ـ و بقیه مردم پس از او آماده کار شدند؟ آیا میسزد که عمر فرماندهی لشکری را که اولین اساسش به دست ابوعبید گذارده شده به دیگری واگذارد؟ و حال آن که او از جنگاوران ورزیده عرب بوده و میتواند به خوبی از عهده کار بر آید! خیر ـ بدین جهت بود که عمر فرمود: «نه، به خدا قسم چنین نخواهم کرد، خدای جل جلاله به شما مردم مدینه در اثر پیش قدمی و تسریع در رفع شر دشمنان دین اسلام عزت و برتری بخشید، ولی شما اکنون در این باره سستی از خود نشان دادید. امارت و فرماندهی این لشکر حق کسی است که پیش قدم گردید و آمادگی خود را قبل از هر کس اعلام کرد. به خدا قسم جز او را در رأس لشکر نمیگمارم». سپس ابوعبید را نزد خود خواست و فرماندهی لشکر را به او واگذار نمود.
وقتی که عمر مطمئن شد این لشکر فراهم و برای حرکت به سوی عراق مهیا گردید به مثنی دستور داد تا به آنجا بشتابد و به قوایش در حیره بپیوندد، ولی احتیاط کند و دست اندرکار جنگ نشود و منتظر ورود این لشکر باشد.
واپسین توصیههای عمر
ابوعبید پس از حرکت مثنی تا یک ماه مشغول جمع آوری افراد و تکمیل تجهیزات بود. همین که لشکرش به چهار هزار رسید، از عمر اجازه خواست، عمر پس از اجازه در اردوگاه لشکر حاضر و به او توصیه فرموده، گفت: «از اصحاب گرامی رسول خدا که در این لشکر تحت فرمانت میباشند، در کارت مشورت کن و حرفشان را بشنو و به کار بند. در هیچ امری از امورت بدون سنجش و ارزشیابی مشتاب، زیرا جنگ کاری کوچک و آسان نیست. آن کس در جنگ پیروز میشود که با حوصله و شکیبا و مخصوصاً فرصت شناس و مآل اندیش باشد. در برابرم هیچ مانعی نیست که سلیط بن قیس را به فرماندهی گروهی برگزینم، جز اینکه عجول است و در کار جنگ جز صبر و ثبات روا نیست». آنچه عمر بدان دست یافت این بود که موفق گردید از مردمی که از ترس مردم پارس میلرزیدند لشکری فراهم کند که اکنون بدون کمترین ترس و با تهور و اعتماد به وعده خدا و ایمان جازم به فتح و پیروزی به سوی میدان جنگ میشتابد، این کار کامیابی و توفیقی بود که خدا به عمر عنایت فرمود و مشکل سخت او رادر آغاز خلافتش حل فرمود، تا به آنچه که ابوبکر کمی قبل از فوتش به وی توصیه کرده بود دست یابد.
مثنی پس از ورود به عراق چه میبیند؟
مثنی به فرمان عمر قبل از حرکت ابوعبید به عراق رسید تا به بررسی اوضاع بپردازد و ببیند مسلمین پس از حرکتش به سوی مدینه چه وضعی پیدا کرده، اکنون چه حالی دارند و دشمن چه فکری کرده است، دست به چه کاری زده است ولی پس از ورودش در مییابد که اوضاع داخلی پارس مختل شده دچار بی نظمی شدهاند، لذا در این مدت که او در آنجا نبوده، هیچ گونه اقدامی نکردهاند اکنون با این وضع زمینه مناسبی برای مسلمین فراهم شده که بر آنها بتازند، ولی مثنی فراموش نکرده بود که طبق فرمان عمر باید دست به کاری نزند و منتظر ابوعبید باشد.
ابوعبید پس از یک ماه از حرکت مثنی در آخر جمادی الاول سال 13 هجری با چهار هزار سرباز از مدینه به طرف عراق حرکت در میآید، و طبق دستور عمر در بین راهش عدهای از جنگاوران قبایل عرب را که در زمان خلافت ابوبکر تسلیم و سر پیش نهاده بودند، به کمک میخواند و به سوی عراق میکشاند تا آن که عده نیروهایش تا رسیدن به عراق تدریجاً به ده هزار سرباز سلحشوری رسید که عمری در جنگ داخلی بسر برده، ورزیده کارزار شده بودند.
جنگ نمارق
چون ابوعبید با لشکر ده هزار نفری خود در حیره به مثنی و لشکرش پیوست، طولی نکشید که رستم فرخزاد پهلوان زبردستی که پورانداخت ملکه ایران اختیارات مملکت را به او واگذار کرده بود، لشکری در مدائن فراهم و فرماندهی آن را به شخص رزمنده ماهری واگذار نمود به نام گابان که سنین جوانی خود را در جنگ و پیکار پشت سر گذاشته و در عملیات جنگی کار کشته شده بود، رستم به او دستور داد تا از نهر فرات[9] عبور نموده به حیره که مرکز ستاد فرماندهی اعراب بود، حمله کند.
رستم لشکر دیگری نیز به رهبری فرمانده دانای دیگری به نام نرسی فراهم نمود ودستور داد در جایی به نام کسکر که بین دجله و فرات بود، مستقر شود تا اگر لازم شد به کمک گابان بشتابد.
چون ابوعبید از اقدام رستم آگاه میشود برای مقابله با گابان از حیره خارج میشود. دو لشکر متخاصم در جنوب فرات در محلی به نام نمارق بین حیره وقادسیه به هم میرسند. در اینجا جنگ سختی بین آنها در میگیرد که عاقبتاً مسلمین غالب و شکست سختی بر حریف خود وارد میسازند. عده زیادی از آنها را به قتل میرساند و نیروهایی را که از این نبرد جان بدر میبرند خود را به لشکرگاه نرسی در کسکر میرسانند و خود گابان فرماندهانش اسیر دست یکی از مسلمین میگردد.
چون کسی از گابان را اسیر کرده بود او را نمیشناخته پیشنهادی که گابان برای نجات خود از او کرده بود قبول میکند.
گابان به اسیر کنندهاش میگوید: شما مردم عرب اهل کرم هستید، چه میشود مرا که پیرمرد سالخوردهای هستم امان دهی و من متقابلاً دو غلام به تو دهم؟ اسیر کننده به او ترحم مینماید و پیشنهادش را قبول میکند. گابان میگوید: پس مرا به نزد امیرت ببر تا از این معامله مطلع شود[10]. لذا او را نزد ابوعبید میبرد. در اینجا بود که گابان شناخته شد و مردم فهمیدند که او فرمانده لشکر دشمن است. از ابوعبید خواستند تا او را به قتل برساند، ولی راهی نبود، زیرا کسی که او را به اسارت گرفته آورده است امانش داده بود لذا ابوعبید میگوید گرچه او فرمانده لشکر دشمن است باز هم او را نخواهم کشت؛ زیرا یک نفر مسلمان او را امان داده و طبق قانون جنگی اسلام امانش نافذ و برای ما معتبر است. و بدینسان گابان از قتل نجات یافت و آزاد گردید.
جنگ سقاطیه
رستم از شکست این لشکر اطلاع یافته احساس میکند که لشکر نرسی در خطر حمله اعراب افتاده است، زیرا ابوعبید پس از پیروزی سرجایش نخواهد نشست بلکه به زودی برای حمله به نرسی به کسکر خواهد شتافت، لذا دستور داد فرمانده ورزیدهای به نام جالینوس با لشکری زیادتر و تجهیزاتی مهمتر سریعاً به سوی کسکر حرکت نماید و به کمک نرسی بشتابد.
ولی گویا ابوعبید از این امر غافل نبوده، لذا پس از غلبه بر گابان بی فکر ننشست و قبل از این که جالینوس به کسکر برسد، به لشکر خود فرمان داد تا فوراً به کسکر حرکت و بر نرسی حمله کنند.
لشکر اسلام در جایی به نام سقاطیه در نزدیکی کسکر با لشکر نرسی که عده ای از بقایای لشکر شکست خورده گابان نیز در بین آنها بودند، رویارو گردید.
اکنون میبینیم که لشکر نرسی در مقابل لشکری قرار گرفته که چند روز قبل بر لشکر گابان در نمارق غالب شده و هم اکنون فراریان لشکر شکست خورده گابان که رعب شمشیر اعراب از قلوبشان بیرون نرفته است، در بین لشکر نرسی هستند، آیا با این وصف میشود که چنین لشکری در مقابل لشکر ابوعبید که از جبهه پیروزی به اینجا آمده است، پایدار بماند؟ خیر.
ابوعبید قبل از این که فرصت را از کف بدهد و لشکر نرسی با رسیدن جالینوس تقویت شود، از چند سو به لشکر نرسی حمله نمود و چنان که از همان اول کار معلوم بود نرسی نتوانست بیش از گابان در مقابل ابوعبید پایداری کند، و همین که آثار شکست را در لشکرش دید، عقب نشست و با آنچه که از لشکرش باقی مانده بود، فرار کرد. اسلحه و ذخایر زیادی که به جای گذاشته بود به دست مسلمین افتاد.
جنگ بارسما
ابوعبید خبر یافته بود که جالینوس برای تقویت نرسی به سوی کسکر حرکت کرده به قریه بارسما رسیده است، لذا در کسکر به انتظارش ننشست که مورد حمله قرار گیرد، زیرا غالباً پیروزی با مهاجم است نه با مدافع. بدین نظر فوراً به طرف جالینوس حرکت نمود ودر قریه بارسما بر او تاخت. او هم نتوانست در مقابل ابوعبید مقاومت کند. این بود که مانند نرسی با بقایای لشکرش به سوی مدائن گریخت.
ابوعبید با این پیروزیها یر نواحی فتح شده که از حیث ثروت و نعمت غنی بود، تسلط یافت و بر نقاطی که پس از حرکت خالد به شام از تحت تسلط مسلمین خارج شده بود مجدداً دست یافت. پس از این لشکرش را به این سو و آن سو پراکنده نمود تا کلیه روستاها و دهات این ناحیه را تصرف نمایند. او موفق گردید سرزمینهایی را که سواد عراق نام داشت[11] از اول تا آخر بدون جنگ بلکه از طریق صالح با اهالی تصرف نماید. او طوری قدرت و شوکت از خود نشان داد که مردم این نواحی برای همیشه فکر قیام بر ضد مسلمانان را از سر بدر برند و قدرت و عظمتی مانند دوره خالد بنالولید را که از دلها رفته بود به قلوب مردم این ناحیه بازگردانید. بزرگانشان نزد ابوعبید آمدند واز کارهایی که در گذشته در غیاب خالد از آنها سرزده بود، عذر خواسته گفتند: آنچه از ما به میان آمده، با میل و اختیار ما نبوده، زیرا استقلال نداشتیم.
در اینجا باید یادآور شویم که خالد بن الولید این نواحی را که به دست ابوعبید افتاد، قبلاً فتح کرده بود، ولی پس از این که به امر ابوبکر به شام رفت، مردم بر ضد مسلمانان قیام کردند. مثنی که به دستور ابوبکر جانشین خالد شده بود، نتوانست با لشکری که در اختیار داشت، آنها را سرکوب و مطیع نماید. لذا صلاح خود را در این دید که لشکر اسلام را از این نواحی جمع کند و در حیره متمرکز و متحصن گردد. اینک این نواحی مجدداً به تصرف مسلمین در آمد و روزگار دوران خالد بازگشت.
در تاریخ ابوبکر خواندیم که خالد پس از فتح این سرزمین در اندیشه فتح مدائن پایتخت ساسانی بود درست هنگامی که در فکر نقشه کارش بود، از ابوبکر فرمان یافت تا به شام برود. این بود که نقشهاش بیعمل ماند و خالد از این بابت متأسف گردید.
چون عمر طبق سوابقی که در جریان بود میانه خوبی با خالد نداشت، خالد تصور کرد عمر از ابوبکر خواسته تا وی را به شام بفرستد، لذا گفت: «این امر در اثر پیشنهاد عمراست که نخواسته به افتخار فتح مدائن برسم».
حال میبینیم که مثنی به وسیله ابوعبید به این پیروزیها که شرح دادیم توفیق یافته واین سرزمین را از وجود حریف تصفیه کرده، خاطرش در اینجا آسوده شده و لشکری در اختیار دارد که با تدبیر و کاردانی ابوعبید به هر جا روی آورده، پرچم پیروزی به دوش گرفته فاتح از میدان باز آمده پس اکنون جا دارد که مثنی همان آرزو و امیدی را داشته باشد که خالد داشت ودر صدد حمله به مدائن باشد.
رستم فرخزاد
این امر یگانه آرزوی مثنی بود، ولی شانس این کار را نداشت، زیرا رستم فرخزاد این پهلوان دلاور به حدی فکرش صحیح و به طوری دور اندیش و عاقبت سنج بود که آنچه را میاندیشید و آنچه را پیش بینی میکرد درست بود و آنچه را که پیشگویی میکرد در آینده واقع میشد. از این رو مردم معتقد بودند که او علم نجوم دارد وآنچه را که میداند و میگوید از اکتشافات نجومی است، ولی چنین نبود بلکه منشاء پیشبینی و پیشگویی او از عمق سیاست و عاقبتبینی حاکی بود ـ کما آن که در زمان ما نیز هستند سیاستمداران تیزهوشی که وقایع سیاسی را پیشگویی مینمایند و بعداً چنان که گفتهاند واقع میگردد. رستم نیز یکی از چنین مردانی بود.
پس آیا میشود که چنین کسی به نقشه و اندیشه مثنی پی نبرد و علاج واقعه را قبل از وقوع نکند؟ آیا میشود که چنین مردی ننگ شکست لشکرش را از دست لشکر بیتجهیز عرب که با وسایل ناچیز و اسلحه ناقص میجنگیدند برای مدت زیادی تحمل نماید؟ خیر.
رستم پس از شکست لشکر جالینوس که امید زیادی به آن داشت، به تهیه لشکر مهمی میپردازد و خواص و کار دیدگان دولت را جمع نموده از آنها میپرسد چه کسی را میشناسند که در تهور جنگی ودر دشمنی با اعراب از دیگران شدیدتر باشد، تا رهبری این لشکر را بدو بسپارد و به جنگ اعراب بفرستد؟ گفتند چنین کسی مردانشاه رئیس گارد سلطنتی است که ایرانیان او را بهمن جاذوبه واعراب او را ذوالحاجب مینامند.
رستم او را نزد خود خواسته، فرماندهی این لشکر عظیم را بدو میسپارد و جالینوس فرمانده شکست خورده جنگ بارسما را با بقایای لشکرش نیز با او همراه میسازد و تحت فرمانش قرار میدهد. به بهمن دستور میدهد که هر گاه دید جالینوس باز هم در این جنگ سستی نشان میدهد، او را به قتل برساند تا باعث سستی دیگران نشود و برای آن که به لشکر بفهماند این جنگ بیحد مهم است، درفش کاویان پرچم ملی ایران را به دستش میسپارد.
نبرد فیلها یا واقعه جسر
بهمن و جالینوس با این لشکر عظیم و کاملاً مجهز از مدائن به سوی ابوعبید به حرکت در میآیند و در محلی به نام (قس الناطف) در سمت شمالی فرات مستقر میگردند.
ابوعبید که از حرکت این لشکر مطلع بوده است، با لشکرش برای مقابله با آنها حرکت میکند و در جایی به نام مروجه در جنوبی فرات موضع میگیرد.
چون بین این دو لشکر نهر فرات فاصله برد، بهمن به ابوعبید پیام فرستاده گفت: یا شما از فرات عبور کنید و به طرف ما بیایید، یا ما به آن سوی نهر به طرف شما خواهیم آمد.
یاران ابوعبید گفتند بگذار آنها به طرف ما بیایند، ولی ابوعبید که تشنه پیروزیهای قبل بود احساس غیرت نمود و گفت: نباید به آنها نشان دهم که ترسو هستیم، باید از نهر به سوی آنها عبور کنم.
سلیط بن قیس همان امیری که عمر او را کاردان دانسته به ابوعبید گفته بود: (در برابرم هیچ مانعی نیست که او را به فرماندهی گروهی برگزینم جز این که عجول است) و همچنین بزرگان لشکر، رأی ابوعبید را به صلاح لشکر ندانستند و گفتند: ما تاکنون هیچ گاه با چنین سپاه بزرگی روبرو نشدهایم، مخصوصاً که میخواهند با این جنگ، عار شکستهای گذشته را از خود شسته شکستهای خود را با پیروزی در این جنگ جبران کنند، لذا تدارکات زیادی مهیا نمودهاند و برای جنگ با ما حاضر شدهاند. مسلماً از خود گذشته و بیباک خواهند جنگید، مع الوصف تو میخواهی در جایی با آنها بجنگی که هر گاه وضعی پیش آید که لازم شود عقب بنشینیم برای ما دشوار شود، مگر نه این است که در این صورت دشمن را در پشت سر و نهر فرات را در پیش خواهیم داشت؟
ابوعبید برآشفته میگوید: اگر ما به سوی آنها نرویم، ترسو خواهیم بود. سلیط را که طرف گفتگویش بود، متهم به بزدلی مینماید، سلیط میگوید: به خدا آنچه را که برای تو لازم و به صلاح مسلمین بود گفتم و بعداً خواهی دید.
اهل حیره در قدیم بر روی شط پلی ساخته بودند که به وسیله آن از عراق به ساحل شمالی شط رفت و آمد داشتند و با این پل عراق و ایران را مرتبط ساخته بودند. هنگام ورود ابوعبید پایههای این پل سست و پارهای از قسمتهای آن خراب شده بود.
چون ابوعبید تصمیم گرفت لشکرش را از روی این پل عبور دهد، دستور داد آن را مرمت و تعمیر نمایند و چون قسمت شمالی آن که به ساحل میرسید، به کلی خراب شده بود، امر کرد تا چندین قایق به هم بسته به پل متصل نمایند تا بتوان از روی پل به این قایقها وارد و از روی آنها عبور نموده به ساحل برسند. همین که از ترمیم و اصلاح پل فارغ شد با لشکرش از روی آن به آن سوی شط عبور کرد.
به محض این که لشکر ابوعبید به آن سوی شط رسید، بهمن بدون آن که به آنها مهلت بدهد. به لشکرش فرمان حمله داد. در پیشاپیش لشکر فیلهایی به حرکت در آمدند که همه جنگ دیده و برای جنگ تربیت شده بودند. بر فیلها زنگولههای بزرگی آویخته بودند که با هم، صدای مهیبی تولید میکردند.
اسبهای مسلمانان که هیچگاه فیل را به چشم ندیده و صدایی مانند صدای گوش خراش زنگولههای آنها را در عمرشان به گوش نشنیده بودند، از دیدن فیلها و شنیدن صدای زنگولهها به حدی به وحشت افتادند که از اطاعت سواران خود سرپیچیدند و از میدان فرار و باعث اختلال صفوف مسلمین گردیدند. بدین نحو راه برای تیراندازان که از روی فیلها به سوی مسلمین تیر میانداختند، هموار گردید و عده زیادی از مسلمین را به قتل رساندند.
ابوعبید دید که صفوف مسلمین مختل گردیده و نزدیک است به کلی بهم خورد، لذا از اسبش پیاده و به لشکرش نیز دستور داد تا پیاده شوند وبا هم با فیلان پیکار و کارشان را یکسره نمایند. جز این هم چارهای نبود، زیرا امکان نداشت از اسبهای ترسوی فراری کار گرفت.
مسلمین به دستور ابوعبید اسبها را رها کردند و به سوی فیلان یورش بردند و طناب پالانشان را قطع نمودند. سواران تیرانداز را که همراه پالانشان از پشت آنها به زمین افتادند طعمه شمشیر قرار دادند. چون فیلها از میدان خارج گردیدند، اسبهای مسلمین مجدداً به میدان کشیده و هر دو طرف مردانه جنگیدند. هر یک از آنها گاهی پیش میرفت و زمانی به عقب رانده میشد جنگ چندین ساعت در بین آنها به شکل پیشرفت و عقبنشینی جریان داشت.
چون فیلها از میدان رانده شدند و از تیراندازی خبری نبود، خاطر ابوعبید آسوده و از علایم جنگ امیدوار گردید، ولی در همین گیر و دار نزدیک خود فیل کوه پیکری دید که به مسلمین حمله میکند و با خرطومش به چپ و راست میزند، آنها را پراکنده ومتفرق میسازد. گویا این فیل بسیار تیزهوش و قهرمان میدان جنگ و موقعشناس بود و خوب میدانست کی و کجا بزند[12].
ابوعبید دید که هرگاه این فیل مجال یابد لاجرم تلفات زیادی بر مسلمین وارد میسازد و چه بسا که باعث شکست قطعی آنها شود. لذا خود را به آن فیل رساند و با شمشیر ضربت شدیدی بر خرطومش وارد ساخت، چون فیل احساس درد کرد، به خشم در آمد و او را زیر پای خود گرفت، لگدمال نمود و او زیر جثه فیل جان سپرد.
حکم برادر ابوعبید طبق وصیتش پرچم لشکر را به دست گرفت و به جنگ فیل رفت و او نیز مانند برادرش زیر پای فیل از بین رفت و به همین ترتیب هفت نفر از اقوام ابوعبید یکی پس از دیگری پرچم به دست گرفته با فیل جنگیدند و همه آنها زیر پایش تلف شدند.
چون مسلمین چند نفر از فرماندهان پرچمدار خود را پیاپی از دست دادند، مرعوب و روحیه خود را به کلی از دست داده شکست خوردند و به ناچار از میدان فرار کردند و به طرف پل شتافتند تا خود را به آن سوی شط برسانند.
مثنی که خطر قطعی مسلمین را دریافته بود، پرچم به دست گرفت ولی نه برای ادامه جنگ، زیرا دیگر امیدی برای پایداری نبود، چه افراد لشکری که فرمانده اول و چند نفر دیگر از فرماندهانشان یکی پس از دیگری پیاپی کشته شدهاند و نظامشان بهم خورده و صفوفشان درهم پاشیده در حال فرارند، امکان ندارد در مقابل لشکری که پیروز گشته آنها را از پشت سر با شمشیر درو میکند پایدار باشند.
مقصود مثنی از گرفتن پرچم این بود که مسلمین شکست خورده را رهبری کند تا به درستی از همان پلی که آمده بودند عبور نمایند، لهذا او با عدهای از فرماندهان و دلاوران لشکر پشت سر آنها را محافظت نمودند تا شاید بتوانند از تلفات آنها بکاهند.
مثنی مشغول کارش بود که یکی از اقوام ابوعبید به نام عبدالله بن مرثد ثقفی طناب قایقهایی را که به پل بسته شده بود قطع و راه عبور از روی پل را مسدود و فریاد بر آورده گفت: «ای مردم، روی برگردانید و مردانه بجنگید تا پیروز شوید یا درهمان راهی که فرماندهانتان فداکاری کرده جان سپردند جان دهید». ولی افراد شکست خورده از ترس شمشیر دشمن گوش به حرفش ندادند و بسیاری از آنها خود را به آب زده غرق شدند.
طبق دستور مثنی قایقهای قطع شده را مجدداً به پل بستند تا مردم از روی آنها بگذرند. خود مثنی با افراد فداکاری که مردانه ایستاده، مشغول دفاع بودند، پس از همه مردم به آن سوی شط عبور کردند ـ در اینجا درست هنگام دفاع یک ضربت نیزه به مثنی اصابت کرد و او را مجروح ساخت و نیز حلقهای از زره در بدنش فرو رفت، ولی مع الوصف از فعالیت باز نایستاد ـ ابو زید طایی که یکی از فرماندهان مسیحی بود و در زمره مسلمین میجنگید، همچنین سلیط بن قیس در این هنگام خطرناک تا آنجا با مثنی همراهی و فداکاری کردند که به شهادت رسیدند.
سرانجام دردناک جنگ
دراین جنگ چهار هزار نفر از زبده ترین جنگاوران مسلمین یا در میدان جنگ یادرحین فرارکشته یا در شط غرق شدند.
حالا باید ببینیم که بهمن این سردار فاتح به همین پیروزی مهم که در این نبرد به دست آورده قانع میشود تا این افتخار که کسی پیش از او به دست نیاورده نامش را بلند کند، یا برای افتخار پیروزی بیشتر، از شط عبور کرده به تعقیب مسلمین شکست خورده میپردازد تا آنها را به کلی نابود و دندان طمع عرب را از این سرزمین از بیخ برکند؟
اگر بهمن این کار را میکرد میتوانست زیرا نابود کردن لشکر فراری کاری است خیلی آسان، شاید بهمن نمیخواست خود را به آن سوی شط برساند و شط را در پشت سر بگذارد، تا مبادا به مسلمین قوای امدادی برسد و تقویت شوند و روی برگردانیده بجنگند و این بار او و لشکرش دچار همان وضعی بشوند که مسلمین شدند و افتخار پیروزی را که در این جنگ به دست آورده از دست بدهد.
بهمن در این امر متردد بود، که چه کند. همین تردد و تأخیر در کارش به مثنی فرصت خوبی داد تا بقایای لشکرش را به سرعت از خطر دور و آنها را از مروجه به شهر حیره که محل امنی بود برساند و بعداً با فرصت بیشتری آنها را از حیره انتقال و به شهر الیس که کمی دورتر و از خطر هجوم دشمن در امان تر بود، رسانیده در آنجا مستقر شود.
در اینجا باید به یاد بیاوریم که حضرت عمر هنگام حرکت ابوعبید ثقفی به او توصیه فرمود که در هیچ امری از امورش بدون ارزشیابی و عاقبت سنجی شتاب نکند و از اصحاب رسول الله در کارش مشورت کند و حرفشان را بشنود، اگر ابوعبید به این توصیه عمل میکرد دچار این ضایعات جنگی نمیشد.
این جنگ در رمضان سال 13 هجری واقع شد و در تاریخ اسلام به واقعه جسر شهرت دارد.
بهمن هنوز تصمیم قطعی در کارش نگرفته بود که خیر یافت بین مرد در مدائن اختلاف افتاده، جمعی طرفدار رستم و گروهی پشتیبان فیروزان بوده با رستم دشمنی دارند؛ لذا با قسمت اعظم لشکرش فاتحانه به مدائن بازگشت و قسمت کوچکی از آنها را تحت فرمان گابان گذارده و دستور داد به تعقیب لشکر مثنی بشتابد.
بهمن تصور میکرد همین گروه کوچک برای نابود کردن بقایای لشکر شکست خورده فراری مسلمین کافی است و به آسانی بر آنها غلبه خواهند یافت، ولی خطا بود.
اهل شهر الیس از کار بهمن و از آنچه در مدائن میگذشت اطلاع یافتند و به مثنی خبر دادند. لذا مثنی فرصت را غنیمت شمرده، با لشکرش و با عدهای از مردم سلحشور الیس که داوطلب جنگ به نفع مسلمین شده بودند، به طرف گابان تاخته او را شکست دادند. خود گابان اسیر و به فرمان مثنی به قتل رسید.
معرکه بویب
تاریخ ایران تألیف پیرنیا مشیرالدوله میگوید: عمر پس از واقعه جسر تا یک سال هیچ گونه اقدامی نکرد. پس از گذشت یک سال مردم را در مدینه به جهاد تحریک و برای دست یافتن بر مملکت و خزائن ساسانیان تشویق کرد و به حدی به این امر اهتمام ورزید که هر گاه کسی میخواست برای جهاد به شام برود او را منصرف مینمود و به عراق میفرستاد.
اما پارسیان با آنکه در نبرد جسر فتح درخشانی کرده بودند وبا آن که فرصت یک ساله در دست داشتند و میتوانستند سپاه عظیمی فراهم کنند و پای مسلمانان را از خاک عراق قطع نمایند، به علت پریشانی اوضاع داخلی خود اصلاً در اندیشه کار نبودند و حتی به فکر دفع حمله احتمالی مسلمانان هم نشدند. شاید هم تصور میکردند که پس از واقعه جسر خطر مسلمانان به کلی از بین رفته است. لذا آسوده و آرام ننشستند.
دکتر محمد حسنین هیکل در کتابش به نام زندگانی فاروق اعظم میگوید: پس از این که مثنی بر لشکر گابان غالب شد مدتی در الیس ماند و همین که رفع خستگی کرد، به تشویق و ترغیب قبایل عرب برای جهاد پرداخت. گر چه مثنی از خلیفه کمک خواسته بود، ولی خودش هم آرام ننشست؛ زیرا رسیدن لشکر امدادی از مدینه وقت زیادی میخواست و احتمال داشت که پارسیان در فاصله این مدت قبل از رسیدن کمک از مدینه پیش دستی نموده به او حمله نمایند و ضربتی بر او وارد نمایند که لشکرش را به کلی نابود کند. لهذا از قبایل عرب دور و نزدیک کمک خواست و از آنها جنگاورانی ورزیده به دست آورد و بر لشکرش افزود. قبیله مسیحی عرب بنی نمر مقیم عراق که تعصب قومیت عربی داشتند، به رهبری انس بن هلال نمری نیز به مسلمین ملحق شدند.
مثنی لشکرش را که اطمینان داشت قوی شده از الیس به محلی به نام (مرج السباخ) که بین قادسیه و خفان در جنوب عراق بود، انتقال داد. و گرچه اطمینان داشت که هرگاه بر پارسیان در این هنگام بحرانی حمله کند غالب میشود، ولی صلاح ندید تا ببیند عمر در مدینه برای کمکش چه کرده و برای کار آیندهاش چه فرمانی میدهد. این بود وضع مثنی در عراق پس از واقعه جسر که میبینیم ضایعات و تلفاتی را که در جنگ جسر به لشکر اسلام رسید، ترمیم کرد و لشکر را تا آنجا تقویت نمود که احساس کرد میتواند بر پارسیان حمله نماید.
اهتمام عمر در مدینه
اولین کسی که خود را پس از واقعه جسر به مدینه رساند، عبدالله بن زید صحابی رسول الله بود. همین که او به مسجد داخل شد، عمر پرسید: چه خبری داری؟ عبدالله حادثه جسر را به او خبر داد. عمر خیلی از این واقعه قلباً متأثر و روحاً متألم گردید؛ زیرا شخصی مانند ابوعبید و چندین نفر از اشخاص بزرگ خود را از دست داده بود، ولی مع الوصف تأثر و حزنش را پنهان داشت و خود را متین و آرام جلوه داد و جداً به فکر آینده شد.
عمر میدانست که اگر یکبار دیگر مسلمین در عراق شکست بخورند دیگر کسی حاضر نمیشود به آنجا برود و به جهاد بپردازد. در این صورت نه تنها امیدی به فتح بقیه عراق نیست، بلکه آنچه را که فتح و به دست آورده است از دست خواهد داد. لذا لازم میدانست لشکر مثنی سریعاً به حدی تقویت شود که نه تنها احتمال شکست آنها در بین نباشد، بلکه پیشروی و پیروزی آنها قطعی گردد.
قبلاً گفتیم که ابوعبید در طول راهش از مدینه به عراق از قبایل شورشی تسلیم شده کمک گرفت. آنها نیز در جنگهای نمارق، سقاطیه، قس الناطف، جسر و بارسما دوشادوش لشکرش جنگیدند، لذا عمر نسبت به توبه و اخلاص و فداکاری آنها اطمینان پیدا کرد و آنها را برای جهاد در عراق دعوت نمود. آنها نیز متقابلاً دعوت عمر را اجابت نموده از نواحی و جهات مختلف دور و نزدیک شبه جزیره گروه گروه به مدینه شتافتند تا آنها را تجهیز نموده به میدان جنگ در عراق بفرستد.
در این اثناء جریر بن عبدالله بجلی رئیس قبیله بزرگ بجیله نزد عمر آمده پیشنهاد میکند که طوایف سلحشور بجیله را که در اطراف شبه جزیره در بین قبایل پراکنده بودند به مدینه فراخواند و آنها را تحت فرمانش قرار دهد و به عراق اعزام دارد.
عمر به عمال و کارگزاران خود در همه جا فرمان داد تا آنها را فراخوانده در یک جا جمع نمایند. همین که جمع شدند عمر فرماندهی آنان را به جریر سپرد تا به کمک مثنی بشتابد.
همچنین از اهل مدینه آنهایی که پس از شکست جنگ جسر فرار نموده به مدینه بازگشته بودند، آمادگی خود را برای رفتن مجدد به عراق اعلام نمودند، و سپس تمام قبیله بنی ازد، بنی کنانه و چندی از قبایل دیگر داوطلب حرکت به عراق گردیدند.
حضرت عمر این قبایل را که لشکر عظیمی از جنگجویان بیترس را تشکیل میدادند، تجهیز و به سوی عراق حرکت داد. این بود اقدام و اهتمام عمر در مدینه برای امداد و تقویت قوای مثنی در عراق.
اکنون میبینیم که خود مثنی در عراق قوای کافی دارد و حضرت عمر هم قوای امدادی مهمی مهیا و ازمدینه به کمکش فرستاده، پس با این حال مثنی قوایی در دست دارد که مطمئناً نه تنها میتواند از عهده دفع حمله پارس برآید، بلکه قدرت دارد بر آنها بتازد و پیش رود تا به آرزوی نهایی خود برسد.
در مدائن چه میگذرد؟
آیا با آن که قوای مسلمانان تقویت یافته و در مرج السباخ قسمت جنوبی عراق استقرار یافته است، باز هم در مدائن همان اختلاف ونزاع همچنان ادامه دارد؟
آری، تا این وقت چنین بود، ولی چون خبر قوای امدادی برای تقویت لشکر مثنی به مدائن رسید، پارسیان وحشت زده شدند واحساس خطر کردند و پی بردند که همین اختلاف داخلی آنها بوده که به مسلمانان فرصت خوبی داده تا قوای شکست خورده خود را ترمیم و تقویت کنند و مجدداً به سوی آنها سرازیر شوند. لهذا رستم و فیروزان این دو سردار نامی اختلافات را کنار زده، دست صلح و اتحاد به هم دادند و لشکر بزرگی به رهبری مهران همدانی سردار نامی پارس مهیا و در حالی که سه فیل جنگی در پیشاپیش آنها در حرکت بود، به سوی مثنی به حرکت در آمدند.
مهران آرزو داشت در نبردی که در پیش دارد، چنان پیروزی بزرگی به دست آوردی که پیروزی بهمن در جنگ جسر در مقابلش ناچیز جلوه کند و از خاطرهها گم شود. ولی این آرزو چنان که خواهیم دید تحقق نیافت و به شکست لشکر و قتل خودش مبدل گردید.
مثنی در مرج السباخ از حرکت لشکر پارس اطلاع مییافت و صلاح ندید که به انتظار ورود قوای امدادی مدینه در جایش که برای جنگ مناسب نبود بنشیند، لذا به جریر بن عبدالله بجلی و سایر سرداران بزرگ که در راه بودند پیام فرستاده میگوید: (ما با کاری روبرو شدیم که نتوانستیم تا رسیدن شما در جای خود بمانیم. پس عجله کنید تا به ما برسید، وعدهگاه ما بویب میباشد)[13]. سپس با قوایش حرکت و در بویب مستقر گردید.
مهران نیز با لشکرش در محلی بنام نخیله به طوری که بین دو طرف جز نهر فرات فاصله نباشد، روبروی لشکر مثنی قرار گرفت و به این ترتیب هر دو طرف برای جنگ مهیا و آماده کار شدند.
مثنی به اصطلاح امروزی لشکرش را سان دید. هر چند قوایش در برابر قوای بزرگ پارس ظاهراً چیزی نبود که مایه امیدواری باشد و به علاوه پارسیان فیلهای جنگی به میدان آورده بودند. فیل در آن زمان مانند تانکهای امروزی به کار گرفته میشد، یعنی تیراندازان از اتاقکی که بر پشت آن بسته میشد آسوده به سوی دشمن تیراندازی میکردند. مع الوصف مثنی به پیروزیاش امیدوار بود. زیرا امراء ونیروهای قوایش از قبایل صحرانشینی بودند که به سختیهای زندگی عادت کرده و عمری در جنگ و پیکار بسر برده و یک دل و یک عقیده بودند. چنین مردمی هرگونه مشقتی را تحمل می کنند و در صحنه جنگ، پرکار و پابرجا میباشند.
اما پارسیان گرچه برای جنگ گرد هم جمع شده بودند، ولی بیشک به این زودی آثار اختلاف داخلی آنها از بین نرفته بود و امکان نداشت دلهایشان با هم الفت یافته باشد. چنین مردمی در مقابل سختیهای جنگ پایدار نخواهند ماند.
به هر حال مهران به مثنی پیغام داد که شما از نهر عبور میکنید و به طرف ما میایید یا ما بیاییم؟ مثنی مصیبتی را که در اثر عبور از نهر در جنگ جسر به مسلمین رسیده بود به یاد داشت. حضرت عمر نیز پس از جنگ جسر به او سفارش داده بود که تا به پیروزی چشمگیری نرسیده، از نهر به آن طرف نرود، لذا جواب داد تا او به این سوی نهر بیاید.
مهران با لشکر سنگینش از نهر گذشت و به طرف مثنی آمد. لشکرش را صفآرایی نمود ودر سه صف کنار هم بیاراست. جلوی هر صفی یک فیل قرار داد. مثنی نیر لشکرش را در صفوفی به طرز میمنه، میسره و قلب آرایش داد و در حالی که لباس جنگ به تن و اسلحه حمل کرده و بر اسبش به نام شموس که مخصوص اوقات جنگش بود، سوار شده بود، صفوف مسلمین را بازدید نمود و به آنها وعده و نوید پیروزی داد و آنها را برای جنگ و فداکاری تشجیع و احساساتشان را برانگیخت و راهنماییهای لازم را کرد. در مقابل هر پرچمی از پرچمهای فرماندهای توقف نمود و گفت: مبادا شکست بخورید. زشتی و زیان شکست برای ما غیر قابل تحمل است، چه برای سپاه شکست خورده نابودی و برای بازماندگان مایه شرمندگی است». مردم از سخنان مثنی به هیجان آمده جواب مثبت دادند. سپس گفت: من سه بار تکبیر میگویم. شما خود را در فاصله این سه تکبیر برای حمله آماده سازید. همین که تکبیر چهارم را گفتم فوراً با هم بر دشمن حمله کنید.
همین که مثنی اولین تکبیرش را گفت، لشکر مهران فرصت بیشتری به او نداد و پیشدستی نموده و چنان حمله شدیدی بر لشکرش کرد که قسمتی از صفوف مقدمشان که از بنی بجیل جنگجویان مشهور بودند، در هم ریخت و تلفاتی بر آنها وارد شد، ولی بنی بجیل مجدداً خود را آراسته و با شجاعت و ثباتی که مخصوص قبایل بیابان نشین است با همکاری بقیه لشکر بر سپاه پارس حمله کردند. با این حمله مجدداً صفوف خود را منظم ساختند. پس از آن هر دو طرف به هم تاخته در آمیختند و جنگ شدیدی به میان آمد که سرنوشت هیچ کدام از آنها معلوم نبود.
مثنی میبیند که هر دو طرف سرسخت و با شدت هر چه زیادتر میجنگند. هر کدام میکوشد که گوی افتخار پیروزی جنگ را برباید. با این اوضاع طول خواهد کشید تا معلوم شود کدامیک پیروز و کدامیک شکست میخورد، لذا در اندیشه کاری شد که پیروزی مسلمین تضمین و جنگ بزودی خاتمه یابد. راهی نیافت جز این که بر مهران فرمانده لشکر پارس حمله کند و او را از میان بردارد، چه با قتل او شکست لشکرش قطعی خواهد شد.
لذا برای این کار دو نفر از فرماندهان ورزیده را به نام انس بن هلال النمری و ابن الفهر التغلبی که هر دو عرب مسیحی و در لشکر اسلام با دشمن میجنگیدند نزد خود خواست و گفت: شما اگر چه پیرو دین اسلام نیستید، ولی عربید و این جنگ جنگی است بین عرب و غیر عرب من میخواهم شخصاً بر مهران حمله کنم. همین که حمله کردم شما هر دو با هم به کمکم شتافته همکاری کنید تا ان شاءالله به نتیجه برسیم.
سپس مثنی در یک فرصت مناسب به سوی مهران تاخت و او را از جایش به عقب راند. چون لشکر پارس از ماجرا آگاه شد، قسمتی از آنها به حراست فرمانده خود پرداختند، فرصت فعالیت نظامی را از دست دادند و بدین ترتیب گرچه مهران از مهلکه نجات یافت، ولی قسمت مؤثری از لشکرش که به محافظتش پرداختند از کار افتادند.
مثنی که وضع آنها را چنین دید دلگرم شد و به لشکرش نوید داد و آنها را تشجیع و تهییج نمود تا بر شدت حملاتشان بیفزایند. در این هنگام هر دو لشکر به حدی سخت به سوی هم تاختند که غبار غلیظی به هوا برخاست بگونهای که معلوم نمیشد کدامیک از طرفین غالب یا مغلوب است. همین که کمی از غلظت غبار کاسته شد، معلوم گردید نظم سپاه پارس در اثر شدت حملات مسلمین بهم خورده و به طرف پل فرار میکنند تا خود را به آن سوی شط برسانند.
چون مثنی پیشدستی کرد و مانع عبورشان از پل گردید، ناچار بطرف ساحل نهر شتافتند تا هر طور شده خود را به آب اندازند واز شمشیر نجات یابند، ولی مسلمین فرصت این کار را هم ازدستشان گرفته آنها را در محاصره گرفتند و به یاد تلفات جنگ جسر آنها را بیباکانه از دم شمشیر گذراندند. در همین گیر و دار یک نفر غلام مسیحی بر مهران دست یافت و او را به قتل رسانید وبا صدایی بلند گفت: من غلام تغلبی هستم، من مهران را کشتم. بدین ترتیب جنگ با پیروزی مسلمین خاتمه یافت.
مسلمین در این جنگ برای به دست آوردن پیروزی و شستن زشتی شکست واقعه جسر به حدی فداکاری کردند که گویی اصلاً مرگ را نمیشناسند. مسعود بن حارثه برادر مثنی در این جنگ کشته شد، ولی هرگز اندوه و سستی به مثنی راه نیافت، بلکه از فرط کینه بر جلادت و فعالیت خویش افزود. همین که مسعود در اثر اصابت ضربه شدید شمشیر دشمن به زمین افتاد، یارانش غمگین شدند و به دورش حلقه زدند، ولی مسعود که اندوهشان را احساس کرد، در حالی که نفسهای آخر را میکشید به آنها گفت: (ای جماعت بنی بکر بن وائل! پرچمها را بلند نگه دارید. خدا شما را عزت دهد، نباید مرگم شما را دچار اندوه کند واز کارتان باز دارد).
انس بن هلال مسیحی امیر تغلبی تا آنجا فداکاری کرد که کشته شد. مع الوصف افراد تحت فرمانش مردانه تا خاتمه جنگ چنان خوب میجنگیدند که گویی امیرشان زنده و در پشت سرشان ایستاده فرمان میدهد.
در این نبرد عدهای از ناموران مسلمین مجروح و عدهای به شهادت رسیدند. پس از این که معرکه خاتمه یافت، امراء با افرادشان طبق فرمان مثنی از نهر فرات گذشتند و بدون هیچ گونه برخوردی تا محلی به نام ساباط پیشرفته و از آن جا را تصرف کردند و از نعمتهای این نواحی چنان که عمر در مسجد نبوی به آنها نوید داده بود برخوردار گردیدند، پس از این فتح خود مثنی به شهر حیره مرکز ستاد مسلمین بازگشت تا خسارات وتلفاتی را که در این جنگ بر لشکرش وارد شده بود جبران نماید و نیرویش را مجدداً تقویت کند واز خلیفه نیز کمک خواست.
آثار و پیامدهای این شکست در پارس
پارسیان پس از فرونشستن آثار جنگ بویب مجدداً به طور جدی به فکر سرنوشت آینده خود شدند. رستم و فیروزان که متوجه خطر آینده شده بودند، یزدگرد شاهزاده جوان بیست و یک ساله از سلسله ساسانی را به پادشاهی برگزیدند تاج و تخت مملکت را به او سپردند وهر دو برای همکاری با شاه هم پیمان گردیدند.
به همین لحاظ بود که رستم و فیروزان وسایر امراء و کاردانان نظامی از هر طرف ایران حرکت و در مدائن جمع شده آمادگی خود را برای این کار به عرض شاه رسانیدند و از او تقاضای جمعآوری سرباز و مهیا ساختن لشکر عظیمی کردند که بتواند به طور قطع از عهده دفع مسلمین برآید.
اخباری که از این بابت به مثنی میرسید او را سخت به ترس انداخت. لذا جریان امر را مفصلاً به عمر در مدینه اطلاع داد ـ و چون با این لشکری که داشت نمیتوانست از عهده دفع لشکر عظیمی که پارس میخواست فراهم نماید برآید چارهای ندید جز این که از محل خود حرکت و به سوی شبه الجزیره عقبنشینی کند، لذا گروههای لشکرش را فراخواند و در جایی به نام ذی قار مستقر گردید و تا آنجا که ممکن بود به جمعآوری مردم قبایل عرب پرداخت. سپس به انتظار کمک مدینه نشست، تا با رسیدن قوای امدادی از مدینه مجدداً به جای اول برگردد با لشکر پارس روبرو شود.
چون نامه مثنی به عمر رسید، جواب نوشت از اهل نجد که مردمی زحمتکش و شکیبا بودند و تاب مقاومت با دشواریهای جنگ را دارند کمک بگیرد واز محل خود به سوی عراق بازگردد ودر کنار فرات متفرق شوند.
ولی مثنی قبل از رسیدن به جایی که عمر دستور داده بود در اثر همان زخمی که در جنگ جسر به او رسیده و التیام نیافته بود در شهر حیره وفات یافت.
مثنی کیست؟
چون تا اینجا خیلی نام مثنی را به قلم آوردیم، چه خوب که قبل از این که با حوادث آینده در عراق روبرو شویم، شخصیت این قائد دانا را برای خوانندگان عزیز تعریف کنیم.
مثنی اولین مسلمانی بود که به دلتهای نهر دجله و فرات آمد تا از اوضاع آنجا کسب معلومات کند. اگر او به اینجا نمیآمد و اطلاعاتی را که به دست آورد، به ابوبکر خلیفه مسلمین بازگو و او را به فتح این سرزمین ترغیب نمیکرد، ابوبکر جرأت نمیکرد به این زودی به اینجا که مستعمره دولت عظیم ایران بود، لشکرکشی نماید.
ابوبکر در پی اطلاعات مهمی که از مثنی دریافت، تصمیم گرفت به خاک عراق دست یابد. بدین منظور خالد بن الولید را به آنجا اعزام داشت و او با همکاری و راهنمایی فکری و نظامی مثنی قسمت زیادی از عراق را گرفت این ماجرا در تاریخ ابوبکر بیان شد.
مثنی مرد پاکدلی بود و جز خیر اسلام و صلاح مسلمین چیزی نمیخواست. دیدیم که در واقعه نمارق و جسر همراه ابوعبید جنگید. در جنگ جسر پس از شهادت ابوعبید و چند نفر دیگر از فرماندهان جانشینش که پرچم جهاد به دوش گرفته پیاپی کشته شدند، او بود که در وقت یأس پرچم به دوش کشید و مسئولیت جنگ مسلمین شکست خورده فراری را به عهده گرفت و آنها را از مهلکه نجات داد. در جنگ بویب که خودش رهبری مسلمین را به عهده داشت، شخصاً فداکاری و نقشه حمله به فرمانده لشکر پارس را طراحی نمود و موفق گردید، جنگ را به زودی خاتمه دهد و مسلمین را به پیروزی برساند و شکست مسلمین را در جنگ جسر با پیروزی در این جنگ جبران کند.
او ایمان داشت و هوا و هوس نفسانی را که بخشی از سرنوشت بشر است ناچیز میدانست. او یک نظامی به تمام معنی و یک مؤمن کامل العیار بود. چنین کسی جز انجام وظیفه و اخلاص در کارش چیزی نمیپسندد.
او چنان که گذشت، آرزو داشت به سوی مدائن بتازد و اگر قوای امدادی از مدینه پس از فتح بویب بزودی به او میرسید مسلماً به سوی مدائن لشکر میکشید، ولی این امداد بزودی نرسید و او در حالی که پرچم پیروزی و موفقیت در کنارش بود وفات یافت و دینش را به دولت اسلام ادا کرد پس اکنون با این مرد مخلص وداع میکنیم و به بیان بقیه مطالب مورد بحث میپردازیم.
نبرد قادسیه
حضرت عمر در اثر استمداد مثنی که قبل از وفاتش از او کرده بود، به فرماندهان خود در سراسر شبه الجزیره دستور داد تا هر سواره و پیاده سلحشور و هر صاحب نظر با تدبیر و هر کار دیده جنگی چه از قبایل شورشی زمان ابوبکر که توبه کرده تسلیم شده بودند و چه سایرین را فرا خواند و به مدینه اعزام کنند ودر این کار باید خیلی شتاب کنند.
آنها طبق فرمان عمر به سرعت اقدام کردند و در کارشان بزودی موفق شدند. مردم از اطراف شبه الجزیره بعضی به طمع اموال غنیمت و بعضی برای جهاد در راه دین خدا به سوی خلیفه مسلمین در مدینه روی آوردند. در مدت کوتاهی چهار هزار نفر از زبده جنگاوران بیباک قبایل با تجهیزات کافی برای عمر فراهم گردید.
چون مثنی وفات یافته بود و کسی در لشکر عراق نبود که مورد نظر عمر باشد تا رهبری آنها را بدو بسپارد، در صدد شد کسی از اینجا بفرستد. هنگامی که مردم از اشخاصی که اهلیت فرماندهی این لشکر را داشته باشند نام میبردند، نامهای از سعد بن ابی وقاص به عمر رسید که اعلام کرده بود از قبیله هوازن هزار نفر سواره که آنها را از جنگجویان ورزیده برگزیده است به مدینه اعزام نموده تا به عراق بفرستد.
همین که نامه سعد خوانده شد و نام سعد به میان آمد، حاضرین مجلس خلافت گفتند آن کسی که تو میخواهی اکنون پیدا کردی. عمر گفت: کیست؟ عرض کردند: سعد بن ابی وقاص است که دل و پنجه شیر دارد». لذا عمر او را از نجد فراخواند و منصب فرماندهی این لشکر را به او سپرد.
سعد بن ابیوقاص کیست؟
سعد بن ابی وقاص از اقوام مادری حضرت رسول اکرم (صلى الله علیه وسلم) از سابقهداران مسلمین بود. در سال اول بعثت در سن 17 سالگی در اثر تبلیغ ابوبکر مسلمان شد. عایشه دختر سعد میگوید: پدرم مردی کوتاه قد ولی درشت اندام و دارای پنجه و بازویی نیرومند و سوارکاری ماهر و قهرمانی دلاور و از تیراندازان نامور اصحاب رسول الله بود.
سعد در جنگهای بدر، احد، خندق، خیبر و فتح مکه در کنار رسول الله بود. آن حضرت در فتح مکه یکی از پرچمهای سه گانه مهاجرین را به دست او سپرد.
او در جنگ احد، در آن هنگام خطرناک که مسلمین شکست خوردند، برای حفظ جان رسول الله فداکاری کرد و خود را در دهانه مرگ قرار داد و بی پروا و بی سنگر به سوی دشمن تیر انداخت و نگذاشت کسی از دشمنان که میخواستند به آن حضرت حمله نمایند در کارشان کامیاب گردد. در اینجا بود که رسول الله فرمود: (ارم یا سعد! فداک أبی وأمی) یعنی تیر بینداز ای سعد! پدر و مادرم فدایت.
سعد اولین مسلمانی است که در تاریخ اسلام تیر به سوی دشمن انداخت و این زمانی بود که با گروه کوچکی تحت قیادت عبید بن الحارث برای قدرت نمایی در مقابل ابوسفیان فرمانروای مکه که از شام به مکه بازمیگشت در محلی در نزدیک رابغ کمین گرفته بودند. در این واقعه جنگی بین طرفین در نگرفت و تنها سعد بود که یک تیر به سوی دشمن رها کرد و چون ابوسفیان صلاح خود ندید، پایداری و پاسخ دهد تا مبادا قافله کوچک حامل مال التجاره که همراه داشت در خطر افتد، بدون عکس العمل فرار کرد. بدین لحاظ است که سعد گفت: من اولین مسلمانی هستم که در اسلام در راه خدا تیر انداختم.
پس از این که عمر او را به فرماندهی جبهه عراق برگزید، در ضمن دستوراتی که درباره لشکرکشی به او داد، او را نصیحت کرده چنین فرمود: (ای سعد! در این قیادت مغرور نشوی که دایی پیغمبر و صحابی و یار آن حضرت هستی. خدای عزوجل بدی کسی را بدیاش نمیشوید؛ بلکه بدی را با نیکی پاک میسازد. بین خدا و هیچ احدی رابطهای وجود ندارد جز رابطه تقوی و طاعت. توانگر و ناتوان نزد خدا برابرند. هیچ کسی بر دیگری برتر نیست، جز با تقوی و پرهیزکاری، رضا و محبت خدا جز از طریق طاعت به دست نمیآید. همیشه آنچه را که رسول اکرم لازم میدانست، لازم بدان و دائماً و در هر جا اساس کارت را بر صبر و ثبات بگذار.
سعد به فرمان عمر با لشکری که جمع شده بود، در حالی که زنان و فرزندانشان را همراه داشتند، از اردوگاه مدینه به سوی عراق حرکت کرد. باز هم نیروهایی که پس از حرکت این لشکر به مدینه میرسید، حضرت عمر آنها را حرکت داد تا در راه به سعد بپیوندند. بدین ترتیب لشکر سعد به تدریج زیادتر و تقویت گردید ـ هنگامی که به محلی به نام (زرود)رسید، عده لشکر همراهش به بیست هزار رسیده بود. عده لشکر مثنی در عراق نیز هشت هزار بود از آنجا که مسلمین در شام به پیروزی رسیده بودند ودیگر خوفی از شکست آنها نبود، حضرت عمر به ابوعبیده فرمانده لشکر شام دستور داد تا عدهای از قوایش را که قبلاً همراه خالد بن الولید از عراق به آنجا رفته بودند، برای تقویت قوای سعد به عراق بازگرداند، لذا ابوعبیده هشت هزار نفر آنها را تحت قیادت هاشم بن عتبه به سوی عراق حرکت داد. این عده زمانی به عراق رسیدند که جنگ قادسیه درگرفته بود.
بدین ترتیب شماره لشکر سعد به سی و شش هزار[14] نفر رسید که نود و نه نفرشان اهل بدر بودند، یعنی از اصحاب رسول الله بودند که در جنگ بدر که اولین جنگ مسلمین با مشرکین بود همراه آن حضرت جنگیده بودند و بر مشرکین غالب شده با پرچم افتخار فتح و پیروزی به مدینه بازگشته بودند. سیصد نفرشان نیز از صحابه رسول الله بودند که در فتح مکه معظه با آن حضرت همراه بودند.
گذشته از این که وجود اهل بدر و فاتحین مکه در بین این لشکر برای سعد یمن و برکت داشت، بقیه افراد لشکرش نیز او را دلگرم و به آیندهاش امیدوار ساخته بودند، زیرا لشکرش از فرماندهان کارکشته، خبیر و سلاح بازارن و سوارتازان ماهر و دلاور مانند اشعث بن قیس الکندی که از زعماء و خطباء مشهور عرب بود، طلیحه بن خویلد اسدی رئیس قبیله سلحشور بنی اسد، عمرو بن معد یکرب زبیدی یمانی پهلوان دلیر عرب[15] و ضرار بن الخطاب شجاع مشهور قریش تشکیل شده بود. لشکری که برای سعد فراهم شده گرچه از حیث عده مهم نیست، ولی از نیرومندترین مردم شبه الجزیره تشکیل یافته و سعد میتواند به اتکای آنها آرزوی فتح مدائن را در سر بپروراند.
حضرت عمر در مدینه از تمام حرکات لشکر سعد را از مدینه تا خاک عراق و انتقال آنها از جایی به جایی دیگر، به وسیله مردانی که مخصوصاً برای این منظور در راه گمارده بود، اطلاع مییافت. از مدینه دستوراتی که لازم بود مرتباً به سعد میداد و خط سیرش را تعیین میکرد.
حضرت عمر از آینده و سرنوشت این لشکر بیمناک بود؛ چه میدانست که به کجا لشکرکشی کرده و باید با چه کسانی بجنگد؛ لذا بار دیگر مردم شبه الجزیره را به کمک خواست تا رجال جنگی به سوی عراق سرازیر شوند.
عمر میدانست که اگر بر مدائن تسلط نیابد، نه تنها عراق را از دست میدهد بلکه شبه الجزیره عرب نیز مورد حمله انتقامی پارسیان قرار خواهد گرفت، پس هر طور شده باید هر قدرتی را که شبه الجزیره را تهدید میکند از میان بردارد و مدائن را بگیرد.
حضرت عمر به سعد دستور داد از اشراف که اردو زده بود کوچ نموده به قادسیه برود، زیرا قادسیه دروازه پارس است و در آنجا مواد غذایی و خوراکی بیشتر از جایی دیگر به دست میآید و اگر با لشکر پارس درگیری پیداکند و در مضیقه قرار نمیگیرد[16].
سعد به دستور عمر در سال 14 یا 15 هجری مطابق با 636 میلادی در قادسیه مستقر گردید و تا یک ماه بدون هیچگونه برخوردی در آنجا ماند.
مسلمین از حیث غذا و آب و هوا در رفاه کامل بودند. شاید هیچ کدام از آنها تا آن روز به چنین زندگانی مرفهی نرسیده بود. زیرا در خاک شبه الجزیره چنین زندگانی برای کسی میسر نبود.
گویا پارس گرچه به جمع آوری لشکر زیادی پرداخته بود؛ ولی نمیخواست مجدداً بزودی با مسلمین درگیر شوند؛ زیرا میخواست این بار طوری جمع و مجهز شوند که شکی در پیروزی خود نداشته باشند.
سعد از اینجا اوضاع موجود را به عمر اطلاع داد و مخصوصاً نوشت که تا این هنگام از طرف پارس هیچ گونه اقدامی برای جلوگیری از او نشده و عکس العملی از آنها ندیده است؛ ولی طولی نکشید که خبر یافت یزدگرد برآشفته و به رستم فرمان داده تا هر چه زودتر کار مسلمین را یکسره نماید، لذا سعد ماجرا را به عمر اطلاع داد.
حضرت عمر به سعد نوشت: نباید از این امر بترسید. در وظیفه خود پایدار باشید و از خدای عزوجل مدد بخواهید. بر او توکل کنید و قبل از هر کاری گروهی از اهل بصیرت را نزد آنها بفرست تا آنها را به قبول دین اسلام و تسلیم در مقابل لشکر اسلام یا پرداخت جزیه دعوت نمایند.
گفتگوی هیئت اعزامی سعد با یزدگرد
سعد گروهی مرکب ازشش نفر به اسامی نعمان بن مقرن، مغیره بن شعبه، اشعث بن قیس، عاصم بن عمرو، عمر و بن معدی کرب و معنی بن الحارثه (برادر مثنی بن الحارثه) که همه آنها مردانی صاحب نظر، سیاستمدار و شجاع بودند را نزد یزدگرد پادشاه ساسانی به مدائن اعزام نمودند.
به آنها دستور داد تا یزدگرد پادشاه را به قبول دین اسلام دعوت کنند و اگر موافقت نکرد پیشنهاد نمایند تا جزیه بدهند (یعنی سالیانه مالیات سرانه به دولت اسلام بپردازند) تا دست از جنگ و خونریزی بکشند و هر گاه هیچ کدام از این دو پیشنهاد را نپذیرفتند به آنها اعلام جنگ نمایند، زیرا جز این چاره ای نیست.
گروه اعزامی که مردمی لاغر اندام و با چهره های آفتاب زده بودند و قطیفه های ساده ای بر دوش افکنده و پاپوشهای عجیبی که کف آنها یک قطعه چرم بود و با چند تسمه باریک به پا بسته و سوار بر اسبهای عربی بودند به مدائن وارد شدند، تا به حضور شاه ساسانی بار یابند.
مردم که آنها را با این وضع در مدائن مشاهده کردند گفتند: شگفتا! قوم عرب که زبده آنها چنین مردمی هستند چگونه جرأت کرده آمدهاند تا با ما بجنگند و عجیبتر که طمع دارند بر ما پیروز شوند؟
این گروه به عنوان نمایندگان مسلمین اجازه حضور خواستند. یزدگرد پس از مشاوره با اطرافیانش اجازه داد. و گرچه ظاهر آن باعث سخربه درباریان بود، ولی یزدگرد آنها را با احترام پذیرفت و ابتدا گفت: چه چیز شما را وادار ساخته تا به مناطق تحت سلطه ما بیایید؟ آیا از این جهت که میدانید در بین ما اختلاف افتاده مشغول به امور داخلی خویش بودیم شما به خود جرأت دادهاید و به خاک ما روی آوردهاید؟
نعمان بن مقرن با موافقت همراهانش به جواب پرداخته گفت: خدا بر ما ترحم فرمود و برای ما پیغمبری فرستاد که به ما امر فرمود تا به سوی کارهای نیک بشتابیم و از هر کار ناشایستی بپرهیزیم. به ما نوید داده که هرگاه چنین کنیم به خوشیهای دنیا و آخرت میرسیم. اکنون ما شما را دعوت میکنیم تا دینش را بپذیرید اگر این دین را نپذیرید، پس در مرحله دوم امری پیشنهاد میکنیم که برای شما از سومی بهتر و آسانتر است و آن پرداخت جزیه میباشد. اگر این پیشنهاد را نیز نپذیرید، پس باید تن به جنگ در دهید.
سخنانش را با ذکر این مطلب خاتمه داد و گفت: اگر دین ما را بپذیرید کتاب خدا در میان شما میگذاریم و کار حکومتتان را به این کتاب میسپاریم تا امور خود را بر طبق تعالیم آن تنظیم و احکامتان را به موجب دستوراتش اجرا نمایید. در این صورت بدون جنگ از نزد شما باز میگردیم و کار مملکتتان را به خودتان واگذار میکنیم».
این سخنان از یک نفر عرب که در نظر پارسیان و سایر اقوام جهان آن روزگار به حساب آدمیان نمیآمدند و تا آن روز بیارزش بودند بر یزدگرد خیلی گردان آمد، ولی او شاه بود. هر کار یا گفتارش را باید قبلاً ارزشیابی کند و نتیجهاش را بسنجد، لذا بدون آن که عکس العملی نشان دهد گفت: «من هیچ قومی را بروی زمین بدبختتر و کمارزشتر و در میان خودشان پریشانتر از شما ندیدهام. ما در گذشته هر گاه آشوبی میدیدیم نیازی نمیدیدیم که برای دفع آشوب شما از پارس سپاه بفرستیم. همین قدر کافی بود که به مردم دهات دوردست فرمان دهیم تا شما را سرکوب نمایند و کارتان را بسازند. اینک اگر عده شما زیاد شده نباید مغرور شوید و خود را بدان فریب دهید.
اگر شما زیر فشار زندگانی قرار گرفتهاید و مجبور شدهاید دست به این کار خطرناک بزنید، ما بر شما ترحم نموده مواد غذایی برای شما مقرر میداریم تا آنچه که ما میدهیم با آنچه که خودتان دارید، شما را سیر نماید و شما را مورد تفقد قرار داده کسی را بر شما حاکم میگماریم که با شما ملاطفت کند و با مهربانی رفتار نماید.
نمایندگان مسلمین هم چنان خاموش نشسته به سخنان یزدگرد گوش داده بودند همین که سخنانش را پایان داد، مغیره بن شعبه داهیه عرب از میان همراهانش بپا خاسته، گفت: ای پادشاه، نیروهای اینگروه همه از بزرگان و محترمین عربند. تنها محترمین واشرافند که به اشراف احترام میگذارند و حقوقشان را نگه میدارند، آنچه را که بیان کردی شنیدیم و من اکنون پاسخ میگویم تا آنها گواه باشند. آنچه درباره مشکلات زندگی ما فرمودی درست بود. حتى ما از آنچه بیان فرمودی بدتر بودیم. سپس قسمتی از مشکلات و بدیهای زندگانی قوم عرب و مژده بعثت پیغمبر اسلام و تعلیمات و اصلاحاتی را که آن حضرت آورده و آنها را آراسته بود به تفصیل بیان کرد. پس از آن گفت: اکنون به اختیار خود هستی یا مسلمان میشوی و خود را از دست ما نجات میدهی، یا تعهد میکنی سالیانه جزیه بپردازی، یا تن به شمشیر میدهی. جز این حرفی نداریم.
یزدگرد تاب تحمل این سخن تهدیدآمیز را نیاورد. در حالی که به خشم آمده بود گفت: اگر رسم جهان چنین نبود که نمایندگان اعزامی را نباید کشت همهتان را میکشتم. اکنون با من کاری ندارید». به طوری که مورخین نوشتهاند یزدگرد از شدت خشم و غضب به جای آن که هدیهای به آنها بدهد امر کرد تا ظرفی پر از خاک نموده بر دوش هر کدام از آنان که از بقیه آنها بزرگتر باشد، بنهند و آنها را این حال از مدائن اخراج نمایند. خطاب به آنها گفت: بزودی به رئیستان خبر دهید که من رستم را به سویش خواهم فرستاد تا همهتان را در خندق قادسیه دفن نماید. پس از آن او را به سرزمینتان میفرستم تا شما را به مصیبتی گرفتار نماید که از مصیبت شاپور ذوالاکتاف که بر شما وارد ساخت بدتر و مهیب تر باشد.
اعضاء گروه از خشم و تهدید یزدگرد ذرهای نترسیدند؛ چه آنها به وعده و مژدههای خداوند جل و علا که از زبان مقدس رسولش شنیده بودند ایمان راسخ داشتند. آنها یقین داشتند که وعده خدا خلاف پذیر نیست. میدانستند که عمر بن الخطاب خلیفه مقتدر مسلمین پشت سرشان ایستاده آنها را مینگرد و در ارسال کمک کوتاهی نمیکند. با دستورات درستش آنها را به سوی پیروزی رهبری مینماید، ولی یزدگرد از این مطالب بیخبر بود و اگر خبر میداشت باز هم باور نمیکرد.
باری عاصم بن عمرو ظرف خاک را که شاه ساسانی فرمان داد به دوش گرفت و با همراهانش از مدائن خارج و به قادسیه آمدند. در داخل قلعه مشهور به فدیک با سعد بن ابی وقاص ملاقات و ماجرای خود را بازگو نمودند و حمل خاک ایران را به فال نیک گرفته گفتند: زمین ایران را به ما دادند و ما با خود آوردیم.
حرکت و هیجان نیروهای ایرانی
یزدگرد پس از این ماجرا سپاهیان زیادی را با عجله از هر سو خواست و بر لشکر عظیمی که قبلاً مهیای کار کرده بود افزود و به رستم فرمانده کل قوایش امر کرد تا بر لشکر سعد بتازد و چنان که گفته بود همه آنها را در خندق قادسیه دفن کند. فیروزان و بهمن ذوالحاجت فاتح بزرگ جسر را نیز با او همراه ساخت.
رستم در حالی که سوار بود و درفش کاویان پرچم ملی مشهور پارس را در دست داشت، با لشکری که مورخین عده آنها را یکصد و بیست هزار نوشتهاند[17] و در پیشاپیش آنها سی و سه فیل جنگی حرکت میکرد و بر روی آنها تیراندازان ماهر پارس قرار گرفته بودند در مقابل سپاه سعد در قادسیه مستقر گردید.
مذاکره مجدد با فرمانده ایرانی
با آن که خلیفه مسلمین عمر بن الخطاب در کار لشکرکشی خود از هر جهت احتیاط کرده و برای هر پیش آمد احتمالی پیشبینی لازم را کرده بود و با توجه به ایمان و توحید کلمه مسلمین و جلادت و دلاوری سعد، اطمینان داشت که لشکرش پیروز میشود؛ مع الوصف میخواست هر گاه یزدگرد دین اسلام را نپذیرد، حتی الامکان با تحمیل جزیه بر پارس کار خود را با آنها از طریق صلح ختم نماید. به همین منظور مجدداً به سعد نوشت نمایندهای نزد فرمانده کل سپاه پارس بفرستد تا درباره صلح با او مذاکره نماید. بعضی از تاریخ نویسان از قبیل دکتر محمد حسنین هیکل مینویسند این بار خود رستم از سعد درخواست کرد که شخصی از دانایان مسلمین را نزدش بفرستد تا درباره صلح با هم مذاکره نمایند.
به هر حال چه آن روایت صحیح باشد و چه این، سعد مغیره بن شعبه را انتخاب و نزد رستم فرستاد. مغیره نزد رستم رفت و پهلوی او بر تخت نشست و عین همان مذاکرهای که بین گروه اعزامی مسلمین و یزدگرد به میان آمده بود، بین مغیره و رستم به میان آمد. رستم از اظهارات مغیره به خشم آمد و گفت: «فردا احدی از شما را زنده نخواهم گذاشت».
علل تأخیر جنگ
در مدت هجده ماه که از جنگ بویب تاکنون میگذشت با آن که معلوم بود مسلمین در اندیشه حمله به مدائن هستند، رستم فرخزاد با آن که سپاه مهمی که یزدگرد فراهم کرده بود در اختیار داشت تا این وقت هیچ تحرکی از خود نشان نداد.
شاید رستم میدانست که در اثر جنگهای گذشته پارس و روم و آشوبهای داخلی و از میان رفتن مردان کاری، لشکر پارس به حدی ضعیف شده که اطمینان به کارشان نیست و بالعکس سرعت پیشرفتی که مسلمین در مدت کوتاهی احراز کرده بودند به حدی آنها را تقویت کرده بود که رستم صلاح میدید در مقابل آنها با احتیاط قدم بردارد. به نظر میرسد که رستم میخواست این جنگ را تا آنجا به تأخیر اندازد که مسلمین خسته شوند و در اثر طول مدت در میانشان اختلاف بروز کند تا ضعیف شوند و آن گاه بر آنها بتازد تا پیروز شود. زیرا بروز اختلاف در هر قومی به زیان آنها و به سود طرف مقابل میباشد و اگر این امر تحقق پیدا میکرد مسلماً کار رستم خیلی آسان میگردید.
چون این مدت گذشت و در بین لشکر اسلام کمترین اختلاف رخ نداد بلکه چنان بودند که گویی همه آنها در حکم واحد ثابتی هستند که طبعاً لا یتغیر است. از طرف یزدگرد نیز به رستم امر مؤکد شد که فوراً دست به کار شود و به جنگ بپردازد، لذا چارهای جز جنگ ندید. به سعد پیام فرستاد که آماده جنگ بشود. بدین جهت یا او از آن سوی شط به این سو بیاید یا رستم به آن سود برود.
سعد از واقعه جسر اطلاع داشت. در بین لشکرش نیز کسانی بودند که در جنگ جسر شرکت کرده بودند و خاطره خطرناکش را به یاد داشتند، با این وصف جایز نبود از شط عبور نماید تا دشمن را در جلو و شط را در پشت سر داشته مواجه با خطر باشد، لذا در جایش ماند و جواب داد شما باید به سوی ما بیایید.
صفآرایی دو لشکر
رستم چارهای ندید و خواست از روی پل عبور کند، ولی سعد مانع شد و گفت: چیزی را قبلاً با قدرت و به وسیله جنگ از شما گرفتهایم در اختیارتان نخواهیم گذاشت[18] لذا رستم با وسایل سادهای که به دست آورد برای عبور سپاهش پلی بر روی نهر ساخت و همین که عبور کرد به آرایش و صفآرایی سپاهش پرداخت. در مقدم صفوفشان فیلهای حامل تیراندازان را قرار داد و خودش بر روی تخت در زیر قبه با شکوهی که با طلا تزیین یافته بود، مستقر گردید.
سعد نیز لشکرش را با وضع سادهای که داشت آراست و بدین سان هر دو لشکر مهیان کار و برای شروع جنگ دقیقه شماری میکردند.
چون رستم آمادگی مسلمین را ملاحظه کرد، احساسات وطن پرستی در قلبش به جوش آمد، لذا کلاه خودش را به سر نهاد، زره پوشید و مسلح گردید و در حالی که میگفت همه را میکشم، عدهای را موظف کرد تا سپاهش را برای دفاع از خاک وطن تشویق و احساساتشان را بر ضد دشمن تحریک نمایند تا به خوبی با آنها بجنگند. او قوم عرب را مردمی نادان و بی عرضه برای لشکرش معرفی نمود و گفت: اینها سالیان دراز تحت سلطه ما بسر بردهاند و اکنون فریب فکر خودشان را خوردهاند ودر صدد جنگ با ما بر آمدهاند عجیب است که آرزوی پیروزی در دل دارند. باید مردانه با آنها جنگید، آیا عار و زشتی بیش از این میتوان تصور کرد که ما امروز از چنین مردمی شکست بخوریم و آنها به ارمانشان برسند؟
صحیح است که سعد لشکری دارد که همه ورزیده و با ایمان و جنگ دیدهاند و افسرانی چون عمرو بن معدی کرب و طلیحه بن خویلد دارد، ولی چنان که میبینیم رویارو با لشکری شده که هم از حیث شمار نیروها خیلی زیاد و هم ا زحیث تجهیزات و ادوات جنگی به طور مجهز است که لشکر سعد قابل مقایسه با آن نیست. گذشته از این کسی که رهبری آن لشکر عظیم را به عهده گرفته، رستم فرخزاد است که در فنون جنگی بصیر و در رهبری سپاه مهارت خاصی دارد. فرماندهانی مانند فیروزان و بهمن را دارد که هر یک چکیده عملیات جنگی و دلاور میدان کارزارند. علاوه بر این، پشت سر این لشکر در مدائن که فاصله کمی با قادسیه دارد، یزدگرد ایستاده مراقب جریان جنگ خواهد بود و در صورت لزوم بزودی با لشکرش کمک خواهد فرستاد، ولی سعد کسی در نزدیک خود ندارد که در صورت لزوم، کمک فوری برساند. پس با این وصف جا دارد که سعد از آینده این جنگ مهیب بترسد. با این وجود چارهای نداشت جز این که روحیه و تهور جنگی لشکرش را تا آنجا تحریک نماید که به پیروزی نهایی خود مطمئن گردد.
بدین لحاظ بود که سعد جمعی از افراد سرشناس و مورد اعتماد سپاهش از قبیل مغیره بن شعبه و عاصم بن عمرو که اهل خبره بودند و طلیحه بن خویلد و عمرو بن معدی کرب را که از جنگجویان کار کشته بودند، و گروهی از شعراء و سخنوران مانند اشعث بن قیس و هکذا از هر طبقهای افراد دانا و برجسته را نزد خود خواست و گفت: شما در میان قوم خود شهرت و شرف دارید. باید ازموقعیت خود بهرهبرداری نمایید و کاری را که هنگام خطر جنگ لازم میشود انجام دهید. همچنین از قاریان قرآن خواست تا آندسته از آیات مقدسه قرآن را که درباره جهاد در راه خدا نازل شده است، در بین مسلمین تلاوت نموده آنها را برای جنگ ترغیب نمایند واین افراد قبول وظیفه نموده در بین لشکر اسلام پراکنده و وظیفه خود را انجام دادند و مردم را خوب به هیجان آوردند. اینجا بود سعد اطمینان حاصل نمود و به آینده خود امیدوار گردید.
یزدگرد مانند عمر مراقب اوضاع بود و بر خلاف رستم که خوشبین نبود، او به پیروزی سپاه پارس اطمینان داشت، زیرا او سپاه عرب را ضعیف و بیچاره میپنداشت و آنها را به چیزی نمیشمرد. مخصوصاً زمانی که شنید سعد بن ابی وقاص مریض است، امید شکست سپاه عرب در دلش قوت گرفت، زیرا سپاهی که سپهسالارش نتواند آنها را مستقیماً در جنگ رهبری کند، طبعاً چنان که لازم است دل به جنگ نمیبندند و امید پیشرفت و پیروزی در دلشان ضعیف میگردد. شاید یزدگرد حق داشت چنین بپندارد، زیرا او از شدت ایمان، شوق، هیجان، تهور و جلادت مسلمین در جنگ به خوبی خبر نداشت.
چون یزدگرد پیش خود یقین داشت که این جنگ به فتح و پیروزی لشکر پارس ختم میگردد وبا حرص و ولعی در انتظار خبرش بود، میخواست از کلیه ماجراهای صحنه جنگ لحظه به لحظه به طوری مطلع شود که گویی خودش در آنجا حاضر است و جنگ را زیر نظر دارد، لذا بدین منظور گماشتگانی را بعنوان خبر رسان از داخل قصر مدائن تا قادسیه هر یک را به فاصلهای که صدایش به دیگری برسد، گماشت و آنها را موظف نمود تا خبر جریان جنگ را به این نحو به گوش یکدیگر برسانند تا به گوش یزدگرد برسد.
دو سپاه آماده رزم
باری دو لشکر مسلمان و پارس در حالی که خون در رگهایشان میجوشید و خشم انتقام در دلهایشان میخروشید، آماده حمله به یکدیگر شدند.
در این هنگام سعد به لشکرش دستور داد در جایشان ثابت بایستند و دست به جنگ نزنند، تا آن که نماز ظهر را بخوانند و از خدای متعال استمداد و طلب نصرت نمایند. گفت: پس از اداء نماز چهار بار تکبیر خواهم گفت. همین که تکبیر اول را گفتم، کاملاً مهیا و حاضر به کار شوید. با تکبیر دوم دست به اسلحه زده آماده حرکت باشید. همین که تکبیر سوم را شنیدید سواران لشکر، قدم پیش نهند و به محض این که تکبیر چهارم را شنیدید همه با هم بر دشمن حمله برید و مردانه بجنگید». همین که سعد سومین تکبیرش را گفت سواران به سوی دشمن پیش رفته جرقه جنگ را برافروختند. در این هنگام سعد تکبیر چهارم را گفت. هردو لشکر در هم آمیختند و جنگ به صورت جدی شروع گردید[19]. رستم مشاهده کرد که قبیله بجیله که شمشیربازان مشهور عرب بودند، به رهبری جریر بن عبدالله بی پروا میجنگند و با شجاعت عجیبی پیش میآیند. اگر مجال از دستشان گرفته نشود زیان زیادی بر لشکرش وارد میسازند، لذا فرمان داد تا 33 فیل حامی تیراندازان را به طرف آنها سوق دهند تا جلو کارشان را بگیرند. اسبهای بجیله از دیدن فیلها به وحشت افتادند و از میدان فرار نمودند. تنها پیادگان بجیله در جای خود میماندند که اگر کسی به یاری آنها نمیشتافت تا از حمله فیلها جلوگیری کند، همه آنها کشته میشدند.
نخستین روز نبرد (روز ارماث)
سعد بن ابی وقاص که از روی بام اقامتگاهش ناظر صحنه بود، فوراً به طلیحه بن خویلد رئیس قبیله بنی اسد پیام داد تا پیادگان بجیله را که در خطر بودند نجات دهد و او با گروهی از ورزیدگان قبیلهاش به کمک آنها شتافتند، همچنین اشعث بن قیس افراد قبیلهاش را برای کمک تحریک و تشویق کرد. همه با هم دستاندرکار دفع حمله فیلها شدند؛ ولی باز هم فیلها و تیراندازان پایدار بودند و همچنان زیان میرسانیدند، لهذا عاصم بن عمرو تمیمی که مردی کاردان و درمواقع خطر به خوبی چارهاندیشی میکرد با افرادش پیش تاختند و طنابهای فیلان را با شمشیر قطع نمودند و فیلبانان را به زمین افکندند و به قتل رسانیدند. سپس همه با هم به جان فیلها افتادند و مخصوصاً خرطومشان را که سلاح ضربتی فیل است هدف کار قرار داده ضربتهای پیاپی بر آنها وارد نمودند فیلها نیز از شدت درد با صدای وحشتناکی از میدان فرار کردند.
چون مسلمین در کارشان موفق شدند؛ فیلبانان را کشتند و فیلها را فراری دادند جان تازهای به خود گرفته توانستند لشکر پارس را در پناه فیلها پیش آمده بودند عقب راندند و به جای اول برگرداندند. این جنگ تا پاسی از شب ادامه داشت و سپس دست از کار کشیده هر دو طرف به اردوگاه خود بازگشتند و به استراحت پرداختند.
طوری که تواریخ میگویند: بو اسد که در مخاطره افتاده بودند، خیلی رشادت و تهور از خود نشان دادند و زیادتر از بقیه صدمه دیده بیش از پانصد نفر از آنها تلف شدند.
این جنگ که جنگ اول قادسیه است، در تواریخ به روز ارماث مشهور گردیده است.
رسیدن نیروهای امدادی
قبلاً گفتیم که به فرمان عمر بن الخطاب یک عده هشت هزار نفری از لشکر مسلمین که در شام تحت فرمان هاشم بن عتبه[20] حرکت کردند تا به کمک سعد بن ابی وقاص بشتابند، این سپاه تا روز اول جنگ به قادسیه نرسید. و هنگام صبح روز دوم قعقاع بن عمر و مرد نامدار جنگی که به فرماندهی یک هزار سواره از سپاه مذکور را بعهده داشت، از دور نمایان گردید.
این را باید فهمید که غالباً در هر جنگی آنقدر که ابتکار عمل و نیرنگ نظامی در پیشرفت کار اثر مفیدی دارد، خود عملیات جنگی ندارد. قعقاع[21] که عمری در جنگ بسر برده بود، با آن که مرد جنگ بود، مبتکر و نیرنگ باز جنگی نیز بود، این مرد که هزار سوارکار زیر فرمان داش با عده هزار نفری خود از بقیه گروهها جدا شد و برای رسیدن به قادسیه سبقت گرفت و قبل از این که به آنجا برسد نیروهایش را به گروههای صد نفری تقسیم نمود و دستور داد هر گروهی جدا از دیگری به فاصله زمانی معینی به محل برسند، تا با رسیدن این گروههای متعدد که یکی پس از دیگری میرسند و از دور گرد و غبار برپا میکنند به دشمن بفهمانند که مسلمین نیروهای کمکی زیادی در پشت سر دارند که اکنون به تدریج میرسند. این امر برای تقویت روحیه مسلمین و تضعیف روحیه پارسیان بسیار مؤثر بود خود قعقاع با اولین گروه امدادی، صبح روز دوم به قادسیه رسید و به لشکر اسلام پیوست بدین سان بقیه گروهها جولان کنان یکی پس از دیگری فرا میرسیدند و مسلمین شادی کنان با گفتن تکبیر، صحنهای به بار میآوردند که سپاه پارس مرعوب میشد و بدین نحو در روحیه مسلمین وضعی به بار آمد که به پیشرفت پیروزی نهایی خود امیدوار گردیدند.
دومین روز نبرد (روز اغواث)
اکنون طرفین برای دومین بار در مقابل یکدیگر صف کشیدند و آماده جنگ شدند. قعقاع قبل از شروع جنگ بین دو صف آمد و گفت: کیست که داوطلب مبارزه با من باشد، یعنی حاضر شود با او تن به تن بجنگد؟ بهمن ذوالحاجب پهلوان نامی از صف لشکر پارس بیرون میآید، خود را معرفی نموده آمادگی خود را اعلام میدارد. قعقاع فریاد برآورده میگوید: قصاص ابوعبید، سلیط و یارانشان را که در جنگ جسر کشتی از تو خواهم گرفت. این دو پهلوان عرب و پارس به هم میتازند و به طوری که تواریخ نوشتهاند، طولی نکشید که قعقاع بر بهمن چیره میشود واو را به قتل میرساند مسلمین از این موفقیت مهم به وجود نشاط میآید و اثرات مصیبتی را که در جنگ جسر از بهمن به آنها رسیده بود از دل بیرون میکنند.
پس از قتل بهمن دو تن از جنگاوران پارس به میدان میآیند و خواستار مبارزه میشوند تا انتقام بهمن را از قعقاع بگیرند. چون آن دو تن با هم میدان آمدند، حارث بن ظبیان یکی دیگر از دلاوران عرب به همدستی قعقاع میشتابد و این دو با آن دو گلاویز میشوند و این دو پهلوان پارس نیز به سرنوشت بهمن دچار میشوند و به قتل میرسند، چون دیگر کسی از لشکر پارس حاضر به مبارزه نمیشود، قعقاع در بین مسلمین ندا میزند و میگوید: همه با هم حمله کنید و با شمشیر بجنگید، زیرا شمشیر یگانه ابزاری است که با آن میتوان بهتر بر حریف غالب شد، لذا مردم دست از تیر و نیزه کشیده و شمشیر و سپر به دست گرفته، به طور اساسی به سوی دشمن حمله کردند.
اکنون باید سنجید که گردونه شانس پیروزی به طرف پارس میچرخد یا به نفع مسلمین؟ دیدیم که لشکر پارس قبل از شروع جنگ سه نفر پهلوان کاری خود را از دست داد و به چشم خود دید که خیلی زود به دست دشمن کشته شدند. مسلماً این حادثه در تضعیف روحیه این لشکر و در تقویت روحیه مسلمین اثر به سزایی دارد. گذشته از این امروز بر خلاف روز گذشته فیلهای جنگی که در جلو صف ندارند تا مانند تانک عصر حاضر از آنها استفاده نموده مانند روز گذشته تیراندازان از روی آنها به طرف مسلمین تیراندازند و پیادگان در پناه فیلها پیش روند.
پس با این حال از همان اوایل جنگ معلوم بود که لشکر پارس شانس پیروزی ندارد. به هر جهت هر دو لشکر خشمانه به سوی یکدیگر تاختند و مردانه جنگیدند. این جنگ با شدت هر چه زیادتر تا نیمه شب دوام داشت و گرچه مسلمین در این جنگ به پیروزی نهایی نرسیدند ولی تا آنجا پیش رفتند و به پیروزی نزدیک شدند که یکی از مسلمین به حدی دلگرم شده بود که هنگام شب از خلال صفوف پارسیان گذشت تا خود را به رستم فرخزاد برساند و او را به قتل برساند، چیزی نمانده بود که موفق شود، ولی یکی از نگهبانان جلو تاخت و او را کشت و رستم را از دهانه مرگ برون کشید.
سپاه پارس در این شب رو به ضعف میرفت و حالت دفاع به خود گرفته بود. مسلمین کم کم پیش میرفتند و میکوشیدند تا آنها را از محلشان برانند و به کلی مغلوب کنند و به جنگ خاتمه دهند و اگر کثرت عده و شدت دفاع و مقاومت مردانه پارسیان نبود، مسلمین به مقصود شان میرسیدند. شاید هم اگر طرفین تا آخر شب دست از کار نمیکشیدند، چنین میشد، ولی چون شب به نیمه رسید، و طرفین خسته شده بودند، دست از جنگ کشیدند و به اردوگاه خود بازگردند و به استراحت پردازند و به فکر فردا باشند.
این جنگ یعنی جنگ روز دوم قادسیه در تایخ به نام (اغواث) نامیده شده است، چون در شب اغواث آثار برتری مسلمین به چشم میخورد، به حدی به آینده خود اطمینان داشتند که افراد هر قبیلهای با خطرای آسوده گرد هم جمع و صحبت از پیشروی این جنگ و پیروزی نهایی در جنگ فردا میکردند، خوشحالی سعد بن ابی وقاص نیز به اندازهای بود که وقتی به طرف خوابگاهش میرفت در پوستش نمیگنجید. همه در انتظار فرا رسیدن فردا بودند تا کارشان را با پارسیان یکسره نمایند و به جنگ خود خاتمه دهند.
رشادت یک سرباز
در تواریخ دیده میشود که در شب اغواث واقعهای به وقوع پیوست که شنیدنی و نمونه بارزی از فداکاری و رشادت یک سرباز است، واقعه این بود که چون ابومحجن ثقفی مرد دلاور ثقیف درباره خمر شعری سروده بود، سعد او را تأدیب نموده در یکی از اتاقهای قصر خود زندانی کرده بود.
چون جنگ شدت یافت و صدای چکاچک و به هم خوردن اسلحه و شیهه اسبها و صیحه الله اکبر مجاهدین در فضا طنین انداخت، ابو محجن که این صداها را شنید نتوانست خودداری کند و بیکار بنشیند ودر رزمگاه نباشد که بجنگد، لذا از سعد تقاضا میکند تا از تقصیرش درگذرد و او را به میدان بفرستد، ولی سعد قبول نمیکند، زیرا میداند که کفه جنگ به نفع مسلمین سنگینی میکند و نیازی به ابومحجن نیست. ولی او مرد جنگ بود، نمیتوانست نزدیک صحنه جنگ باشد و آسوده نشیند؛ لذا از سلمی همسر سعد خواهش میکند تا او را آزاد کند و اسلحه در اختیارش بگذارد و اسب مشهور سعد به نام بلقاء را که در نوع خود کم نظیر بود به او بسپارد. قسم یاد میکند که پس از خاتمه جنگ به جای خود بازگردد و آنچه را که گرفته پس دهد و خود را تسلیم زندان کند. شعری درباره خود میسراید که قلب سلمی به حالش میسوزد، لذا او را آزاد میکند و آنچه را که از او خواسته بود در اختیارش میگذارد.
ابومحجن در حالی که مسلح بود بر اسب بلقاء سوار میشود و به سرعت به طرف میدان جنگ میتازد و با صیحه الله اکبر در جلو صفوف مسلمین قرار میگیرد و چون تازه نفس بوده، هیچ نوع خستگی نداشته با شجاعت عجیبی اسبش را به این سو و آن سو میدواند او به نحو اعجاب انگیزی بر دشمن حمله و تلفات سنگینی بر آنها وارد میکرد و مردم بدون آن که او را بشناسند تعجب کنان به او و به کارش مینگریستند. بعضی فکر میکردند او یکی از نیروهای عقب مانده گروه هاشم بن عتبه است که اکنون از راه رسیده است. سعد بن ابی وقاص که از ماجرا بیخبر بود، او را از روی سقف قصرش مینگریست و کارش را تحسین میکرد و با خود میگفت: اگر ابو محجن در حبس نبود، میگفتم این مرد ابومحجن است و این اسب هم اسب بلقای من میباشد.
چون در نیمه شب جنگ پایان یافت، ابومحجن به قصر بازگشت و اسلحه و اسب را سرجایش قرار داد و خود را محبوس کرد همین که صبح شد سلمی ماجرای ابومحجن را به سعد خبر داد، سعد او را مورد عفو قرار داد و آزادش کرد.
یقیناً لشکری که نیروهایش چنین دل به کار بسته فداکار باشند، به هدف و آرمان خود میرسند؛ هر چند که مشکل باشد.
طوری که از تواریخ فهمیده میشود مجموع تلفات مسلمین در این جنگ (جنگ دوم قادسیه) دو هزار مقتول و مجروح و تلفات لشکر پارس ده هزار بود. تاریخ ایران مشیرالدوله در صفحه 234 این مطلب را تأیید میکند.
یک تاکتیک نظامی ـ روانی
قعقاع پس از خاتمه این جنگ در اواخر شب بدون آن که کسی بداند، نیروهایش را نزد خود خوانده دستور می دهد که فردا نیز مانند روز گذشته دسته دسته شوند و مسافتی دور از اردوگاه رفته همین که صبح فرا رسد گروه گروه چنان که گویی ا زجایی کمک میرسد به سوی میدان بتازند تا باز هم قلوب مسلمین که از ماجرا خبر ندارند تقویت شود.
قعقاع هنگام طلوع خورشید پشت سر لشکر توقف میکند و به سوی بیابان مینگرد و چون میبیند پیشتازان سوارش که گروه اول بودند پیش میآیند تکبیر میگوید. مردم هم با او هم صدا شده صدای الله اکبر بلند نموده تصور میکردند کمک تازهای رسیده. پارسیان نیز در خوف و هراس افتادند.
هاشم بن عتبه که تا این هنگام نرسیده بود، از راه میرسد و چون از تدبیر کار قعقاع اطلاع پیدا کرده و میداند مؤثر بوده او نیز به لشکرش که در راه بود پیغام داد تا دسته دسته شوند و یکی پس از دیگری بیایند.
با آن که پارسیان در اواخر شب گذشته ضعیف شده بودند و با آن که دیدند گروههای امدادی قعقاع و هاشم پیاپی میرسند، مع الوصف امروز در کارشان دلسرد نبودند، زیرا تختهای فیلان که مسلمین در روز اول جنگ از پشت آنها به زمین افکنده معیوب شده بودند، تعمیر و بر روی فیلهای دیگری گذارده بودند و آنها را به میدان آورده بودند. مسلمین که تصور میکردند کار خود را در جنگ امروز بزودی یکسره خواهند کرد، باز خود را روبرو با مشکل مهم کار دیدند.
سومین روز نبرد
به هر جهت طرفین در مقابل یکدیگر صف کشیدند. جنگ برای سومین بار درگرفت. این بار قبل از این که فیلها و فیلبانان به فعالیت بپردازند سواران مسلمین پیشدستی کرده به سوی آنها حمله و سنگینی جنگ را به آن سو کشیدند تا از فعالیتشان جلوگیرند. دایره جنگ گاهی به نفع این طرف و گاهی به سود آن طرف دور میزد.
سعد که از دور ناظر کار بود از خرابکاری و تلفاتی که ممکن بود از فیلها به مسلمین برسد، سخت میترسید؛ لذا از پارسیانی که از لشکر پارس جدا و به لشکر او پیوسته بودند[22] میپرسد فیل از کجای جسدش زودتر صدمه میبیند و میمیرد؟ گفتند: از چشم و خرطوم. لذا سعد به قعقاع و عاصم پیام داد تا کار دو رأس فیل بزرگ را که در پیشاپیش قرار دارند و بقیه فیلها پیرو آن دو هستند به عهده گرفته از همان راهی که پارسیان گفته بودند آنها را بکشند. آنها نیزههای خود را به کار انداختند. هر دو فیل را از ناحیه چشم مجروح کردند. فیلها از شدت درد به عقب برگشتند و فیلبانان را به زمین پرتاب نمودند. بقیه فیلها که وضع این دو فیل را چنین دیدند از میدان فرار کردند. مسلمین که فرار فیلها را علامتی از علایم نصرت و مدد الهی دانستند، به کارشان دلگرم و به پیروزی خود مطمئن شدند.
هر دو لشکر که میدانستند سرنوشت قطعی جنگ در این روز معین میشود، مردانه و از خود گذشته به یکدیگر تاختند تا پیروزی را به آغوش کشند. چون در اثر شدت جنگ غبار از میدان برخاسته بود و متعاقب آن شب فرا رسید و در تاریکی شب فرو رفتند، نه سعد میدید و میدانست غلبه با کدام است و نه رستم. به طوری که تواریخ میگویند جنگ در این شب به حدی به اوج رسیده بود که صدای بهم خوردن و چکاوک اسلحه طرفین مانند صدای چکش آهنگران در فضا طنین انداز بود. هر دو طرف روبرو با جنگی شده بودند که بیسابقه بود. هیچکس نمیدانست پیروزی با کدامیک خواهد بود. سعد که شب سختی را میگذراند جز دعا و تضرع به ساحت مقدس خدا هیچ کاری از دست بر نمیآمد در آن شب نه خواب به چشم او آمد و نه چشم دیگران.
همین که صبح فرا رسید، سعد دید بعضی از مسلمین به سوی اردوگاه باز میگردند. از وضع و آثار حرکاتشان فهمید که مسلمین برتری یافتهاند. وقتی این مطلب را به یقین دانست که شنید قعقاع در میدان جنگ شعری بدین معنی میسراید: (ما گروه زیادی را کشتیم؛ ما از شیران نیرومند پارس برتر شدیم) آن شب وحشتناک به پایان رسید و گرچه مسلمین پیش رفته بودند. ولی باز به پیروزی نهایی دست نیافتند.
ادامه جنگ در روز چهارم
آیا تصور میشود که چون مسلمین یک شبانهروز مداوم جنگیده و خسته شدهاند، به خواب و استراحت میپردازند؟ خیر؛ چنین به نظر میرسید که عهد کردهاند تا به پیروزی نرسیدهاند و به طور کلی بر حریف غالب نشدهاند سلاح از دست نگذارند؛ مخصوصاً که پیروزی را قریب الوقوع میدانستند، زیرا هنگام صبح آثار ناتوانی در سپاه پارس به خوبی مشاهده میشد، پس اگر به جنگ خود ادامه دهند یقین است که به پیروزی خواهند رسید، ولی اگر برای استراحت و رفع خستگی دست از کار بکشند، مسلماً برای سپاه پارس فرجهای خواهد بود تا صفوف خود را بهتر منظم و خود را تقویت نمایند. در این صورت پیشرفتی را که مسلمین در شب به دست آوردهاند از دست میدهند و چه کسی میداند که بعداً چه پیش آید.
سران مسلمین از این امر غافل نبودند، لذا از تاریخ میشنویم که قعقاع هنگام صبح میگوید: ای مردم! پس از ساعتی سرنوشت نهایی جنگ به نفع ما پیش خواهد آمد صبر و ثبات داشته مردانه بر شدت حملات خود بیفزایید و فداکاری کنید، پیروزی همیشه در اثر صبر به دست میآید: ﴿إِنَّ اللّهَ مَعَ الصَّابِرِینَ﴾.
مسلمین به نحو بهتری صف آرایی کردند؛ چنان که گویی تازه نفس وارد شدهاند مردانه بر دشمن تاختند. هنگام ظهر قسمتهای چپ و راست لشکر پارس را عقب راندند و قسمت میانه آنها را به کلی بر هم زدند و در مواضعشان رخنه کردند. بدین ترتیب نظم و انسجام لشکر پارس به کلی درهم ریخت. چنان که تواریخ عرب و غیر عرب نوشتهاند در همین گیر و دار باد سختی که غالباً در این نایحه میوزد روبروی پارسیان وزید و به حدی گرد و خاک در چشمانشان افکند که مقاومتشان را ناممکن ساخت. این باد تا آنجا شدت داشت که سایهبان و تخت فرماندهی رستم را از جا برکند. رستم به ناچار جایش را ترک نمود و پا به فرار گذاشت و برای آن که اسیر دست مسلمین نشود خود را در نهر شط انداخت تا شناکنان به جایی برسد و نجات یابد. جز این راهی نداشت، زیرا به چشم خود دید که لشکرش در حال فرار است، ولی رستم از کارش نتیجه نگرفت و از دست مسلمین نجات نیافت؛ زیرا هلال بن علقمه یکی از سرداران مسلمین او رادید و شناخت، لذا به تعقیبش شتافت و او را از آب برون کشید و سرش را از تن جدا ساخت و فریاد برآورده: من رستم را کشتم، به پروردگار کعبه قسم، بیایید تا ببینید، مسلمین تکبیر گویان به دورش جمع شدند و از این موفقیت عظیم خوشحال گردیدند و در همین وقت درفش کاویان پرچم ملی ایران که به انواع جواهر گرانبها تزیین شده بود وایرانیان آن را در جنگهای مهم با خود میبردند و از آن فال نیک میگرفتند، به دست شرار بن الخطاب افتاد[23].
همین که لشکر پارس از قتل رستم سپهسالارشان و از دست رفتن درفش کاویان اطلاع یافتند، غرق در اندوه شدند روحیه خود را به کلی از دست دادند. چارهای جز این نبود که برای نجات خود از نهر عبور کنند و خود را به مدائن برسانند، ولی مسلمین دست از آنها برنداشتند و به تعقیبشان پرداختند و آنها را خیلی آسان اسیر یا به قتل میرساندند. با هیچ گونه مقاومتی روبرو نمیشدند. حتی بعضی از روایات تاریخی میگوید سپاه شکست خورده پارس به حدی خود را باخته بود که مسلمانان هنگام فرارشان بر آنها دست مییافتند و به خودشان امر میکردند که یکدیگر را بکشند. آنها اطاعت مینمودند و چنین میکردند و چه بسا که یک نفر مسلمان چندین نفر از آنها را اسیر میکرد و جلو میانداخت و آنها طبق امرش حرکت میکردند. این پیروزی که نصیب مسلمین شد، پیروزی مهم و قاطعی بود و آنها را برای رسیدن به آرزویشان که تسلط بر مدائن پایتخت ساسانیان بود، کاملاً مطمئن ساخت؛ زیرا دیگر برای یزدگرد امکان نداشت لشکری به این مهمی فراهم نماید که جلو آنها را بگیرد. از بقایای لشکر شکست خورده هم کاری بر نمیآمد.
در طول جنگ (جنگ شوم) که سی و شش ساعت متوالی طول کشید و در تواریخ به نام (لیلة الهریر) و (لیلة القادسیة) نامیده شده از مسلمین شش هزار نفر و در دو روز ارماث و اغواث دو هزار و پانصد نفر به شهادت رسیدند.
از لشکر پارس نیز آنچه در میدان جنگ و آنچه در حین فرار کشته شدند، علاوه بر کشتگانشان در روزها ارماث و اغواث ده هزار نفر بود.
علاوه بر درفش کاویان که یک میلیون و دویست هزار درهم به پول آن زمان ارزش داشت و علاوه بر تخت و بارگاه و اسباب و اثاثیه و اسلحه و البسه جنگی گرانبهای رستم که خیلی مهم و زیاد قیمت داشت، اموال، ذخایر، خوراکی، اسلحه و پول نقدی که در این جنگ به غنیمت به دست مسلمین افتاده به قدری زیاد بود که از تصورشان خارج و تا آن روز چشم عرب چنین چیزهایی ندیده بود.
سعد بن ابی وقاص طبق قانون اسلام یک پنجم از کل این غنایم را به مدینه نزد حضرت عمر فرستاد و بقیه را بین مسلمین تقسیم کرد، به طوری که در تواریخ آمده عمر پس از مشورت با مسلمین و کسب موافقت آنها آنچه را که سعد به مدینه فرستاده بود بازگرداند و دستور فرمود تا برای تشویق لشکریان بین آنها تقسیم کند.
چنان که از گذشته فهمیدیم، بودند در بین مسلمین کسانی که خیلی بیش از دیگران فعالیت نظامی کرده بودند و بیش از دیگران متحمل مشقت و دشواریهای جنگ شده بودند، مانند قعقاع بن عمرو، عمرو بن معدی کرب، هلال بن علقمه، ضرار بن الخطاب و طلیحه بن خویلد و امثال آنها که پهلوانان جنگ بودند و کارشان در پیشرفت و پیروزی لشکر اسلام بیش از دیگران مؤثر بود، بدین لحاظ سعد در موقع تقسیم غنایم به آنها بیش از بقیه سهم داد.
خبر پیروزی در مدینه به حضرت عمر میرسد
سعد بن ابی وقاص ماجرای قادسیه و مژده پیروزی مسلمین را نوشت و به وسیله قاصدی به نام سعد بن عمیله الفزاری برای حضرت عمر فرستاد[24].
اهل مدینه مخصوصاً خلیفه مسلمین قبل از این که این قاصد آنجا برسد، نگران این جنگ بودند وبین ترس و امید در انتظار خبر بودند. گرچه آنها میدانستند که مسلمین در قادسیه مردانه و با ایمان و اعتماد به نصرت و یاری خداوند عزوجل میجنگند و مسلماً برای پیروزی آنها در مدینه دعا میکردند و امید به پیروزی آنها داشتند، ولی از طرفی هم میدیدند که این جنگ غیر از جنگهای سابق مسلمین درعراق است. این جنگ گرچه در خاک عراق است، ولی جنگی است بین عرب و دولت بزرگ پارس ـ بین عرب و لشکر عظیم پارس، لشکری که همیشه با رومیان دست و پنجه نرم میکرد و اکنون فرماندهی چون رستم فرخزاد پهلوان دانای جنگی و بهمن و فیروزان را دارد که هر یک ورزیده و چکیده جنگ میباشند، پس با این وصف نمیتوان به پیروزی قطعی مسلمین مطمئن شد؛ لذا مردم مدینه در اضطراب و دلهره بودند و بیصبرانه در انتظار خبر بودند.
حضرت عمر که طبعاً بیش از دیگران در اندیشه بود، هر روز از شهر مدینه خارج و برای دریافت خبر این جنگ مخوف از مسافرینی که از راه میرسیدند تا ظهر میماند و سپس به شهر باز میگردد و همچنین نیمه دوم روز را چنین میکرد، تا آن که در یکی از روزها که به همین منظور از شهر خارج شده بود، شتر سواری که همان سعد بن عمیله قاصد اعزامی سعد بوده از راه میرسد، حضرت عمر از او جویای خبر جنگ میشود واو بدون آن که عمر را بشناسد، بشارت داده، میگوید: خدای عزوجل مسلمین را فاتح و لشکر پارس را مغلوب و منهزم ساخت. و سپس با همین حال که قاصد سوار شترش بود و عمر در جنب شتر پیاده حرکت میکرد و با هم گفتگو میکردند وارد شهر میشوند، چون قاصد میشنود که مردم به این کسی که همراهش میباشد، به نام امیرالمؤمنین سلام میکنند، میفهمد که او خلیفه مسلمین است که در کنار شترش مسافتی پیاده به راه افتاده است، لذا طلب عفو میکند، عمر میفرماید: برادرم باکی نیست. نامه سعد را از او میگیرد و میخواند و به مردم در مسجد مژده فتح میدهد، همه خرسند میگردند.
آری، این چنین است شخصیت روحانی عمر که با آن که امیرالمؤمنین و فرمانروای جهان اسلام بود و اکنون مژده یافته که بر پارس بزرگ پیروز شده است، به جای این که از کسب این موفقیت مهم، خودخواه شود، همچنان متواضع بوده خود را به قاصدی که یکی از رعایایش بود، معرفی نمیکند و در کنار شترش پیاده به راه میافتد و همین بس که از او مژده فتح میشنود. او مدتی در انتظار همین امر بود و جز این نمیخواست. او برای خود پیاده رفتن را عیب و زشت نمیداند، او سعادت مسلمین را میخواهد نه راحت خویش را.
در مدائن چه میگذرد؟
خبر پیروزی مسلمین به مدائن قبل از مدینه رسید؛ زیرا چنان که گفتیم یزدگرد در قصر خود نشسته بود و خبر جریان جنگ را به وسیله خبر رسانهایی که به فاصلههای معینی گمارده بود، مرتباً درمییافت پس مسلماً خبر غلبه مسلمین بر لشکر پارس را خیلی زود شنیده است، ولی اکنون چه کاری از دستش بر میآید؟ هیچ کاری.
یزدگرد پیش خود یقین کرده بود که در این جنگ بر مسلمین غالب و آنها را به کلی نابود خواهد کرد؛ چنان که در پایان مذاکره با نمایندگان مسلمین در مدائن به آنها گفت (بروید به رئیستان خبر دهید که من رستم را به سویش خواهم فرستاد تا همهتان را در خندق قادسیه دفن کند) او به ظاهر حق داشت چنین بیندیشد؛ زیرا عده لشکرش یک صد و بیست هزار نفر بود که با بهترین اسلحه مجهز بودند و فرمانده و رهبر زبردستی مانند رستم فرخزاد و دلاورانی مانند فیروزان و بهمن را در اختیار داشت. حال آن که عده لشکر مسلمین بیش از سی و شش هزار نفر نبود و اسلحه ابتدایی داشتند، لذا شکی به دل راه نمیداد که لشکرش بر لشکر کوچک مسلمین شکست فاحش خورده و رستم و بهمن کشته شوند و فیروزان همراه باقیمانده افراد لشکرش فرار کرده است. بنابراین یزدگرد اکنون هیچ امیدی به بقایای لشکر شکست خورده ندارد، و امیدش به یأس مبدل گردیده است. واضح است که بزودی کاری از دستش بر نمیآید. مدتی باید تا بتواند لشکر دیگری فراهم کند که بتواند با مسلمین پیروزمند روبرو شود.
ولی سعد بن ابی وقاص به او مجال این کار را نخواهد داد؛ چه او سرمست این پیروزی عظیم شده و نفس بشر طبعاً هر چند به آرزوهایش برسد، قانع نشده باز بیشتر میخواهد مخصوصاً که هدف اصلی سعد طبق فرمان عمر تسلط بر مدائن پایتخت ساسانی بود و جنگ قادسیه را مقدمهای برای رسیدن به این هدف پیش کشید.
بنابراین اگر سعد در این هنگام که اوضاع و احوال جنگی برایش کاملاً مساعد شده و برای یزدگرد مشکل، لاینحل گردیده به مدائن حمله کند، بزودی و خیلی آسان در کارش موفق میشود؛ زیرا چنان که گفتیم، یزدگرد قوایی ندارد که بتواند از عهده دفع هجوم مسلمین برآید. بنابراین تسلط سعد بر مدائن برای همه کس به حدی آشکار گردیده بود که ساکنین و حتی خود یزدگرد باید به فکر کوچ کردن از این شهر به جایی دیگر باشند یا یزدگرد دست صلح به سوی سعد دراز کند تا به توافقی برسند که مدائن از دستبرد مسلمین در امان بوده بتواند در جای خود بماند، ولی آیا سعد در این اوضاع و احوال که در قادسیه فتح شایانی کرده و میداند که تسخیر مدائن برایش خیلی آسان گردیده استِ، دست صلح یزدگرد را میپذیرد؟ البته خیر، چنان که تاریخ ایران نوشته پیرنیا در صفحه 235 میگوید: یزدگرد (پس از فتح قادسیه) به سعد پیشنهاد کرد که سرزمینهای آن طرف دجله برای مسلمین و این طرف دجله مثل گذشته برای او بماند و طرفین به این نحو صلح نمایند و دست از جنگ بکشند، ولی سعد پیشنهاد یزدگرد را با استهزاء رد نمود.
گرچه استیلای سعد بر مدائن آسان شده بود، ولی او بدون امر خلیفه دست به کاری نمیزد، شاید یکی از اسرار پیشرفت و موفقیت مسلمین در کارهایشان همین امر بود که هیچ کدام از سرفرماندهانشان بدون مشورت با خلیفه و بدون امر خلیفه و هیچ کس از فرماندهان جزء و افراد تحت فرمانشان بدون امر مافوق خود دست به هیچ کاری نمیزدند. همین که از خلیفه یا فرمانده خود دستوری مییافتند به آن ایمان داشتند و بدان عمل میکردند و خلاف امر مافوق خود را از نظر دین اسلام معصیت و گناهی بزرگ میدانستند.
به همین لحاظ بود که سعد پیروزی جنگ قادسیه و وضع امید بخش آینده خود را به حضرت عمر اطلاع داد و درخواست دستور برای اقدامات بعدی نمود و منتظر جواب شد.
حضرت عمر جواب داد، تا وقتی که فرمانم به تو نرسیده، در جای خود بمان ضمناً دستور داد برای هجرت قبایل عرب شهری درعراق بنا نماید سعد شهر کوفه کنونی را به همین منظور پی ریزی کرد. این شهر به تدریج تا آنجا آباد و پر جمعیت گردید که جای حیره قدیم را در عراق گرفت.
به سوی مدائن، پایتخت ساسانیان
سعد با لشکرش دو ماه در قادسیه استراحت کرد. در این مدت خستگی و آثار جنگ مهیب قادسیه از آنها برطرف و حماسه و نشاط نظامی آنها باز آمد. خود سعد هم از مرض نقرس که او را رنج میداد و بدین سبب نتوانست در جنگ قادسیه عملاً مباشرت نماید، شفا یافت.
اینک عمر چنان که گویی خود او در بین مسلمین حضور دارد و از حالاتشان مطلع است، اطمینان مییابد که مسلمین برای حمله به مدائن آمادگی لازم را دارند؛ لذا به سعد فرمان میدهد تا به سوی مدائن حرکت و آن را به هر قیمتی باشد تسخیر نماید؛ زیرا تسلط بر مدائن یعنی تسلط بر تمام سرزمین پارس ضمناً دستور داد زنان و اطفال مسلمین را در شهری به نام عتیق که استحکامات مطمئنی داشت، سکونت دهد و گروهی از مسلمین را برای نگهبانی آنها در آنجا بگمارد. نوشت: گرچه این نگهبانان در جنگهای بعدی شرکت نمیکنند، ولی چون انجام وظیفه نموده نگهبانی میکنند، در غنایمی که مسلمین در جنگها به دست میآورند مانند جنگجویان سهیم میباشند.
سعد چنین کرد و خود را برای حرکت و حمله به مدائن آماده نمود، قبل از حرکتش گروهی از لشکر را به عنوان مقدمه الجیش (پیش تازان لشکر) به طرف مدائن فرستاد و سپس خودش با بقیه لشکر حرکت نمود.
سعد در مسیر خود به کنار شهر بابل رسید. فیروزان همانند فرمانده شکست خورده فراری با جمعی از شکست خوردگان قادسیه در این شهر پناه گرفته بودند؛ ولی چون امیدی برای جلوگیری از ورود مسلمین نداشتند، جز فرار کاری از دستشان برنیامد. شهر بابل به دست سعد افتاد.
این شهر همان شهر بابل است که روزی شاهد یکی از تمدنهای مهم بشر بود[25] همان شهری که اولین قانون عدالت حمورابی برای حمایت از حقوق بشر در آنجا تدوین گردید؛ شهری که روزی با دیوارهای زیبا و بلند معابد بزرگ و برجهای مستحکم و قصرهای باشکوه و باغها سرسبز با گلهای عطرآگین دلانگیز و نعمت و عیش و خوشی در نوع خود بی نظیر بود اکنون به دست مسلمین افتاده و آنها را غرق در دریای تفکر در دوران گذشته مینماید.
گر چه به جا بود سعد چند روزی در این شهر تاریخی بیاساید، ولی نماند، زیرا کارش حمله به مدائن بود، شهری که در حال حاضر خیلی بهتر و باشکوهتر از این شهر قدیمی است که جز بقایا و آثاری از تمدن و عظمت گذشته ندارد.
سعد به حرکت خود ادامه داد. پس از تسخیر شهر مهم وه اردشیر (سلوکیه) که دو ماه در محاصره مسلمین بود، به کنار غربی دجله رسید و با پیش قراولان گارد مدائن که در اینجا نگهبانی میکردند به جنگ پرداخت و خیلی زود بر آنها پیروز شد، ولی گرچه مانع نظامی را برای عبور از شط از پیش پای خود برداشت، باز هم نتوانست عبور کند، زیرا پارسیان قبلاً پلی را که بر روی شط قرار داشت، به کلی خراب و هر چه کشتی و آنچه قایق که در آنجا بوده به ساحل شرقی دجله کشیده بودند.
لذا سعد به ناچار در جایش ماند، ولی بیکار ننشست. از یک سو به تسخیر آبادیهایی پرداخت که بین فرات و دجله بود و از طرفی به جمع آوری آذوقه برای لشکر و علوفه برای اسبها مشغول گردید، تا هر گاه فرصتی به دست آورد که به مدائن حمله کند، خاطرش از جلگه ما بین فرات و دجله آسوده و در تنگی آذوقه و علوفه نباشد.
اینک سعد روبروی مدائن[26] پایتخت ساسانیان قرار گرفته و جز شط العرب چیزی بین او و مدائن حائل نیست.
مدائن از دیرزمانی پایتخت ایرانیان و از حیث عظمت خیلی بیشتر از بابل بود و با آن که تا این تاریخ (تاریخ حمله مسلمین) چندین بار مورد هجوم رومیان قرار گرفته و زیاد صدمه دیده و علاوه بر این اخیراً بی نظمیهایی در داخل خود دیده بود، مع الوصف باز هم عظمت و جلال خود را از دست نداده بود و همچنان چشم و دل خلق جهان از نقاط دور و نزدیک بدان دوخته، به دیده تحسین و اعجاب بدان مینگریستند. نام مدائن خیلی بیش از نام روم و قسطنطنیه مردم را تحت تأثیر عظمت قرار میداد، انواع عیش و نوش و زندگانی مرفه شرقی که در اینجا بود در هیچ جای دنیا برای کسی میسر نبود.
سعد و لشکرش در کنار غربی شط روبروی مدائن قرار میگیرند و در پیش روی خود منظرهای بینهایت زیبا و حیرتانگیز میبینند. عمارات زیبای مردم و قصرهای بزرگ شاهنشاهی که در شهر مدائن ندای عظمت میزدند، نظیر آنها را تاکنون به چشم ندیدهاند. سفیدی این کاخهای باشکوهی که حتی درتاریکی شب زیر روشنایی ستارگان آسمان شفاف از درو نمایان بود، جلوه خاصی به آنها میداد. درختان سرسبز باغهای باطراوت که از خلال شهر سربلند کرده بودند و نسیم روح پروری که مخصوصاً در وقت سحر و صبحگاهان از آن سو میوزید به حدی بر عظمت شهر مدائن افزوده بود که انسان را در عالمی غیر از عالم محسوس یا به اصطلاح امروزی در عالم رؤیا فرو میبرد.
پس با این وصف عجیب نیست که سعد و لشکریانش در ساحل نهر متوقف شوند و در آنجا به شدت تحت تأثیر جلال و شکوه مدائن قرار گیرند که (به نوشته دکتر محمد حسنین هیکل دانشمند مصری) چشم و دهانشان از شدت تعجب باز گردید و چنان که گویی میخکوب شدهاند، در جای خود ایستاده غرق تماشای آن گردیدند.
عجب نیست که مسلمین تا این حد مسحور این منظره باشکوه بشوند! زیرا اینجا پایتخت شاهنشاهان بزرگ ایران بود و قصر خسرو را که یکی از عجایب عمارات جهان آن زمان بود، در دل خود جای داده بود. قسمتی از این قصر در دوره خسرو انوشیروان در سال 550 میلادی به وسیله بزرگترین مهندسین و معماران رومی و یونانی بنا شده بود[27]. گلدستههای پنج گانه آن که به سبک ساختمانهای فرمانروایان رومی روی سقف قصر قرار داشتند، زیبایی عجیبی به آن داده بودند.
این شهر عظیم و این قصر با عظمت که خدا میداند چه ثروتی در خود گرفته است، در مقابل دیدگان مسلمین قرار گرفته است و جز شط فاصلهای در بین آنها نیست، ولی مشکل کار این بود که نه پلی بجا مانده و نه کشتی در اختیار دارند؛ پس از چه راهی و چگونه باید عبور نمایند و به آنجا برسند تا آنچه را خدا به آنان وعده فرموده و نبی خدا به آنها نوید داده، به دست آورند و مالک همین چیزهایی بشوند که آنها را مجذوب زیبایی و مسحور عظمت خود کرده است؟ طبعاً سعد بیش از دیگران در جستجوی علاج کار بود، ولی نمییافت؛ زیرا راهی جز ساختن پل یا تهیه کشتی نبود و هر کدام از این دو کار، زمان زیادی میخواست و طول زمان با عملیات نظامی که بر مبنای سرعت عمل قرار دارد، سازگار نیست.
یزدگرد در مدائن چه میکند؟
در این هنگام که سعد در اندیشه پیدا کردن راهی برای عبور از شط بود، یزدگرد که امیدش از قوایی که بتواند او را در قصر مدائن نگه دارد قطع گردیده بود، دستور داد قسمت مهمی از جواهرات و زینت آلات پربها و اثاثیه گران قیمت قصر، همراه زن و فرزندش را به شهر حلوان در غرب ایران انتقال دهند تا خودش نیز بعداً به آنجا برود و اقامت کند. تصورش این بود که شاید بتواند در معابر تنگ کوههای غرب ایران تا مدتی از هجوم مسلمین جلوگیری کند.
شکی نیست که چون مردم پایتخت میدیدند یزدگرد در حال فرار است، سخت مرعوب شده بودند. چون جز وجود شط که مانع طبیعی عبور مسلمین گردیده بود، امیدی برای آنها باقی نمانده بود.
ولی اگر مسلمین این مانع را تا آنجا بزرگ و مشکل کار خواهند شمرد که مأیوسانه از اینجا بازگردند و به آنچه که تاکنون در آن سوی شط بدست آوردهاند قانع شوند؟ چگونه از اینجا که در کنار پیروزی مهم قرار گرفتهاند دست خالی بازگردند و حال آن که سرمست فتح قادسیه بوده، روحیه و معنویتی پیدا کردهاند که به اوج خود رسیده و به طوری ایمان به نصرت و پیروزی خود دارند که میپندارند اگر هیچ راهی برای آنها نباشد، خدا برای آنها معجزه میآفریند تا عبور نمایند و به آنجا برسند، مگرنه حضرت موسی با چنین وضعی برخورد و خدا برایش معجزه آفرید و به وسیله معجزه خداوندی از دریای سرخ عبور کرد؟
آری، اینجا هم مدد و عنایت خداوندی به کار افتاد تا مسلمین از شط بگذرند، آنها مدتی در کنار شط ایستادند و به آبهای آن که به شدت جریان داشت، نگاههای حرص آمیز کردند که چه کنند تا زودتر به آنجا برسند سعد نیز برای علاج کارش به فکر فرو رفته بود، ولی راهی برای حل مشکل کارش نمییافت. در همین اثناء به سعد خبر رسید که یزدگرد مقدار زیادی از اموال و اشیاء قیمتی را با زن و فرزندش از قصر مدائن به شهر حلوان فرستاده و خودش در صدد حرکت است.
این خبر از یک طرف مژده وباعث دلگرمی سعد گردید؛ زیرا فهمید که یزدگرد از هر دری ناامید گشته و قوایی ندارد که در مقابل مسلمین مقاومت کند، ولی از طرف دیگر این خبر موجب تأسف شدید سعد گردید؛ زیرا دریافت که این اشیاء پربها که انتظار داشت به دستش افتد، از دستش در رفته است؛ لهذا حرص و ولعش برای رسیدن به آنجا به جوش آمد و تصمیم گرفت تا هر چه زودتر و هر طور شده قبل از اینکه یزدگرد بتواند با فرصت بیشتری بقیه ذخایر و خزائن قصر را بدر برد، دستش را از قصر کوتاه نماید. او هیچ راهی نداشت جز اینکه هر طور شده به وسیله اسب عبور کند.
سعد مردم را به این کار خطرناک دعوت کرد و خواست در ابتدا گروه کوچکی خود را به وسیله اسب به آن سوی شط برسانند و نگهبانان پارسی را از آنجا برانند و خودشان به جای آنها مستقر شوند و نگهبانی نمایند تا سپس بقیه مسلمین نیز به همین نحو عبور نمایند و کسی از دشمن در آن سو نباشد که مانع خروجشان از نهر بشود.
عاصم بن عمرو دلاور با سابقه لشکر اسلام داوطلب کار شد. گروهی از دلیران سوارکار لشکر که گفته شده ششصد نفر بودهاند، آماده همکاری با عاصم شدند. سعد آنها را تحت فرمان عاصم قرار داد، همه با هم مهیای کار شدند.
عاصم در حالی که بر اسبش سوار شده بود، برای تقویت و تهییج همراهانش این آیه کریمه از قرآن مجید را برای آنها تلاوت کرد: ﴿وَمَا کَانَ لِنَفْسٍ أَنْ تَمُوتَ إِلاَّ بِإِذْنِ الله کِتَاباً مُّؤَجَّلاً﴾ یعنی: هیچ کس نخواهد مرد، مگر به امر خدا، این مطلب امری است که در ازل نوشته شده و وقتش معین شده است». سپس اسبش را به سوی آب راند و همراهانش که با استماع آیه قرآن بیش از پیش دلیر شده بودند، با او همراه و همه با هم به آب زدند.
در این هنگام قعقاع بن عمرو این پهلوان نامور که ناظر کار عاصم و گروهی بود، روا ندید آسوده بنشیند؛ لذا با گروه تحت فرمانش که همه سوارکاران ماهر و نیزهبازان زبردست بودند، پشت سر عاصم و یارانش به آب زدند. چون این کار، کاری خطرناک و بیسابقه بود؛ به عقیده مسلمین توفیق و الهام الهی بود، ولی پارسیان میگفتند: اینها دیوانگانند که میخواهند خود را در شط خروشان غرق کنند. مگر میشود به وسیله اسب از چنین نهری که به شدت جاری است، عبور نمایند و زنده بیرون آیند؟ ولی همین که مسافت زیادی به سلامت طی کردند و به ساحل نزدیکتر شدند، فریاد برآورده میگفتند: به خدا ما روبرو با آدمیان نیستیم، اینها جنیانند که به طرف ما میآیند.
به هر جهت پارسیان در جای خود ایستاده به این فداکاران که با جان خود بازی میکنند و میخواهند بر مرگ چیره شوند و مشکل کار خود را هر طور شده بگشایند، نگاههای تعجب آمیزی میکردند. آنچه را که ساعتی قبل اصلاً باور نمیکردند اینک به چشم خود میبینند. چیزی نمانده که همه آنها سالم از آب بیرون آیند.
لذا گروهی از سوارکاران به طرف آنها پیش تاختند تا از خروجشان از آب جلوگیرند؛ ولی کاری از پیش نبردند؛ زیرا مسلمین قبلاً همه چیز را به حساب آورده پیشگیری هر کار احتمالی دشمن را کرده بودند. نیزههای خیلی تیز و بلند با خود آورده بودند وبا ضربتهای همین نیزهها که مخصوصاً بر چشم اسبهای دشمن وارد میساختند، آنها را به عقب راندند این بود که پارسیان نتوانستند از سواران مسلمین که بیپروا پیش میآمدند جلوگیری نمایند. همه این فداکاران که تاکنون کسی قبل از آنها به چنین کار خطرناکی دست نزده بود، به سلامت به ساحل رسیدند.
پارسیان از ترس چنین مردم بیباکی که به زعم آنها جنیانند نه آدمیان، فرار کردند. مسلمین بدون هیچگونه برخوردی بر تأسیسات نظامی و بندری شرقی شط استیلا یافته، اسکله وبارانداز آنجا را تصرف نمودند و به نگهبانی پرداختند. پس اینک که برق موفقیت در چشمان سعد میدرخشید، فرمان داد تا بقیه سوارانش نیز به همین نحو که عاصم و قعقاع با یارانشان عبور کردند، از شط بگذرند. ولی طولی نکشید که همه آنان با خاطری آسوده بدون هیچ گونه خوفی در شط ریختند. مساحت زیادی از نهر پر از اسب و سواران گردید. اینها نه از خطر شط میترسیدند؛ زیرا میدیدند که قبل از آنها رهروان به سلامت رفتند و نه از آن سوی شط ترسی داشتند، چه در تصرف مسلمین در آمده بود.
سعد پس از رسیدن به ساحل شرقی فوراً به دارندگان کشتیها امر کرد تا نیروها پیاده و تجهیزات و بار و بنه لشکر مسلمین را از آن سو به این سوی شط بیاورند.
در این هنگام که سعد و لشکرش به اینجا رسیدند، یزدگرد و نگهبانان مدائن که تاب مقاومت و دفاع را در خود نمیدیدند، از شهر خارج شدند و کسی نبود که از ورود مسلمین به شهر و تصرف کردند قصر شاهنشاهی ولو تا مدت کوتاهی ممانعت کند، جز بعضی از آنها که در قصر پناه گرفته بودند و چارهای نبود جز این که تسلیم شوند ودروازههای قصر را بر روی سعد باز گذارند.
براستی که این ماجرا یعنی عبور لشکر اسلام به وسیله اسب از شط خروشان که عقل نمیتواند آن را تحلیل و تعلیل کند، به قول محمد حسنین هیکل معجزهای از معجزات جنگی مسلمین به شمار میآید.
ابن کثیر در تاریخ خود به نام البدایه والنهایه پس از نقل این واقعه تاریخی اضافه کرده میگوید: (روزی بود بس بزرگ، ماجرایی بود خیلی هولناک و کاری به وقوع انجامید که مسلماً خارج العاده بود، این کار توفیقی بود که خدا برای پیغمبرش آفرید؛ زیرا کاری بود که هیچ گاه نظیر آن در عملیات جنگی از کسی دیده نشده ودرهیچ نقطهای از جهان واقعهای همانند آن شنیده نشده بود).
راستی، آیا این معجزه نیست که قومی از عرب که نه آشنایی با آب و شنا داشتند و چنین کاری را قبلاً از کسی دیده یا اقلاً شنیده بودند تا تقلید کند، آنهم با اسبهایی که هیچ گاه آبی را ندیده و چنین کاری را تمرین نکرده بودند از شط عبور کنند. کسی هم از آنها نه خوفی از امواج دجله دارد که او را در خود گیرد و نه ترسی از پارسیان داشته باشد که در آن سو برای ممانعتشان ایستادهاند تا مانع خروجشان از آب شده آنها را به قتل برسانند.
آری، ایمان راسخ به خالق جل جلاله و اعتقاد جازم به پیروزی با شهادت در راه خدا که در نظر مسلمین طبق تعبیر قرآن مقدس احدی الحسنیین (یکی از دو نیکی) میباشد و دخول بهشت که خدا به شهدا مژده داده است، روح و نفس انسان را به حدی بالا میبرد که دنیا و مافیها در نظرش ناچیز میشود؛ لذا جز هدف مقدس چیزی نمیخواهد. زندگی و مرگ را یکسان میداند و چه بسا که مرگ را بهتر بداند و از شنیدن کلمه مرگ همنان لذت و خوشی را احساس کند که از شنیدن نوای دلنواز موسیقی زندگی. زیرا او مرگ را وسیله رسیدن به سعادتی میداند که در جستجویش میباشد، پس چه بهتر که هر چه زودتر رخ نشان دهد.
مگر نه این است که بخاری از جابر بن عبدالله روایت کرده که میگوید: مردی در نبرد احد از رسول الله پرسید: اگر کشته شوم جایم در کجا خواهد بود؟ آن حضرت فرمود: در بهشت. آن مرد چند دانهای خرما که در دست داشت و میخواست آنها را بخورد، برای آن که زودتر بجنگد تا شاید به شهادت برسد، از دست بر زمین افکند و رفت جنگید تا آن که به شهادت رسید. همان شهادتی که آرزویش را داشت. مردان پرورش یافته مکتب ایمان این چنیناند.
باری، سعد با لشکرش در ماه صفر سال 16 هجری به مدائن که بیدفاع شده بود، داخل گردید. جز عده اندکی از سرابازن محافظ قصر که در آنجا پناه گرفته بودند، کسی نبود؛ زیرا چنان که گفتیم یزدگرد و اهل و عیالش با حواشی و حشمش به حلوان رفته بودند. سربازانی که در قصر بودند چارهای جز تسلیم نداشتند. سعد به آسانی و بدون جنگ وارد قصر گردید در حالی که نگاههای تعجب آمیزی به قصر و محتویاتش میکرد. این آیه کریمه قرآن را بدین مناسبت تلاوت نمود: ﴿کَمْ تَرَکُوا مِن جَنَّاتٍ وَعُیُونٍ * وَزُرُوعٍ وَمَقَامٍ کَرِیمٍ * وَنَعْمَةٍ کَانُوا فِیهَا فَاکِهِینَ * کَذَلِکَ وَأَوْرَثْنَاهَا قَوْماً آخَرِینَ * فَمَا بَکَتْ عَلَیْهِمُ السَّمَاء وَالْأَرْضُ وَمَا کَانُوا مُنظَرِینَ﴾ یعنی: چه زیاد از خود به جای گذاشتند از باغهای بزرگ و چشمههای عالی و جایگاه باشکوه و عیش و نعمتی که در آن خوش میگذراندند. چنین شد و همه آنها را واگذار کردیم به کسانی دیگر. پس بر حالشان نه آسمان گریه کرد و نه زمین و ما به آنها بیش از این، مهلت ماندن ندادیم».
بدین سان قصر شاهی، که قرنها بر قسمت عظیم از جهان فرمانروایی مطلق داشت و هیبت قصرنشینانش پشت امپراتوران جهان را میلرزاند، در اثر هیبت و شوکت مسلمین خیلی آسان سقوط کرد و در اختیار سعد و در تصرف دولت اسلام در آمد.
سبحان الله! اینجا همان شهر با عظمت مدائن پایتخت شاهان ساسانی است واین هم همان قصر و ایوان باشکوه کسری است که جز شاهان و شاهزادگان و فرمانروایان بزرگ دنیا کسی به آن راه نمییافت و این لشکری که اکنون بر آن تسلط یافته، آن را تسخیر کرده است، از شبه جزیره العرب سرزمین خشک و بی حاصل به وسط گلزارهای زیبا و خوشبو و درختان شاداب میوههای متنوع باغ قصر که در خلال آنها فوارههای آب قرار داشت، آزادانه به گردش در آمدهاند. همین که از وسط گلزارها و درختان قصر میگذرند به اتاقهای تعجب انگیز داخل قصر میشوند. نقاشی، تزیینات و پردههای زرین که در وصف نمیآید و فرشهای بیمانندی که حواشی آنها با سیمهای طلا و نقره مزین شده و اسباب و اثاثیه و وسایل عیش و نوش و انواع صنایع شرقی که از نقاط جهان آوردهاند و در این قصر جمع نمودهاند، به تصرفشان در آمده است و آنها را غرق تعجب و تحسین نموده است. راستی چه عبرت انگیز است و چه آشکار میبینیم آنچه را خدا در قرآن بیان کرده است: ﴿وَتِلْکَ الأیَّامُ نُدَاوِلُهَا بَیْنَ النَّاسِ﴾ یعنی: و این روزگاران ترقی و عظمت را بین مردم دست به دست میکنیم». گاهی قومی را به اوج عظمت میرسانیم و وقتی دیگر این عظمت را از آنها گرفته به قومی دیگر که زبون بودند میدهیم و آن زیردستان را زیردستشان قرار میدهیم.
ایوان مدائن
البته باید فهمید که عظمت هر قومی علتی دارد و سقوطشان از عظمت علتی دیگر، نه آنکه خدا قومی را بیجهت و بیمقدمه به عظمت میرساند و سپس آنها را بی علت ذلیل و زبون میفرماید. خیر، کسب عظمت راهی دارد و سقوط از عظمت سببی.
باری، سعد در قصر شاهنشاهی مدائن اقامت نمود و ایوان مشهور به ایوان کسرا را که مجلس بزرگ شاهنشاهی و به گفته تواریخ عربی یک صد گز (پنجاه متر) طول و هفتاد گز (سی و پنج متر) عرض داشت و فرش مشهور بهارستان مخصوص این ایوان بوده است، نمازگاه مسلمین قرار داد. اولین نمازشان را که نماز ظهر بود در این ایوان انجام دادند. خود سعد که امیر لشکر بود طبق رسم آن روزگار که امیر پیشنماز میشد، امام جماعت مسلمین گردید. به طوری که دکتر محمد حسنین هیکل در کتاب خود به نام الفاروق الاعظم نوشته است: با آن که سعد، این ایوان را نمازگاه مسلمین قرار داد، دست به اثاثیه و اشیاء تزیینی آن نزد و حتی مجسمههای زیبای مهمی را که در آنجا بود کماکان ابقاءکرد[28]. شاید این مجسمهها به حدی جالب و زیبنده بود که سعد روا ندیده آنها را از بین ببرد یا تغیر و تبدیلی در آنها بدهد.
غنایم مدائن
میگویند: سعد در خزانه این قصر یکهزار و سیصد میلیارد دینار سکه طلا یافت. از جواهر و نفایس، زینتآلات، ظروف طلا و نقره، لباس و پارچههای حریر و زربفت و فرشهای گرانبها به قدری زیاد در این قصر یافت که نمیتوان بر آنها قیمتی تخمین زد.
در بین این اشیاء فرش مشهور به فرش بهارستان بود. این فرش زربفت و مرصع به انواع جواهر گران قیمت تزئین بوده و یک صد ذراع طول و هفتاد ذراع عرض داشته که تمام مساحت سطح ایوان کسری را میپوشانده است. مورخین دوره اولیه اسلام نوشتهاند حاشیههای این فرش زربفت و با زمردهای کم نظیر و میانه آن با جواهر گرانبها رنگارنگ تزئین شده بود.
همچنین تاج، لباس، شمشیر و کمربند مرصع یزدگرد در آنها انواع جواهر قیمتی به کار رفته بود، از دست مردی که از شهر خارج میشد، به دست مسلمین افتاد.
زینی دحلان در فتوحات مکیه و دکتر محمد حسنین هیکل در کتاب الفاروق الاعظم میگویند: مسلمین مقدار زیادی سبد سربسته در مدائن یافتند که با سرب مهر شده بود. تصور کردند در آنها خوراکی و اشیاء خوردنی وجود دارد؛ ولی معلوم شد در آنها ظروف زیبایی از طلا و نقره میباشد (البته برای حمل آنها به جایی دیگر آماده کردهاند).
یکی از مسلمین به نام عصمت الضبی دو عدد بسته را از مردی که در خارج شهر گرفت که در یکی از آنها مجسمه طلایی یک اسب بود که با یاقوت و زمرد ترصیع و در یکی دیگر مجسمه شتری بود از نقره که با انواع جواهر تزئین شده بود.
قعقاع بن عمرو از مردی صندوقی گرفت که محتوی یازده شمشیر مرصع بینظیر بود و تمام آنها را جلو سعد گذاشت. سعد او را مخیر نمود تا هر کدام از آنها را که بخواهد برای خودش بردارد. او نیز یکی از آنها را که به نظرش بهتر بود پسندید.
مسلمین در منازل مدائن به قدری اشیاء نفیس و وسایل مهم زندگانی یافتند که نشان مردم پارس در عیش و نعمتی زندگی میکردند که کسی جز ِآنها در هیچ جای جهان نداشت.
در بعضی از تواریخ آمده است که مسکوکات و زینتآلات طلای زیادی به دست مسلمین افتاد که بعضی از آنها طلا به دست میگرفتند و تقاضا میکردند تا ِآن را سر به سر با نقره عوض کنند.
سعد چهارپنجم از کل این غنایم را طبق دستور حکومت اسلام بین فرماندهان و نیروهای لشکر تقسیم کرد، ولی فرش بهارستان را دست نخورده با تاج، شمشیر، کمربند و لباس فاخر یزدگرد به انضمام یک پنجم غنایم اعم از مسکوکات طلا، نقره و زینت آلات طلا و نقره و البسه توسط مردی به نام بشیر بن الحصاصیه به مدینه نزد عمر فرستاد.
فتح مدائن و فروتنی مسلمانان
حالا باید دید این فتح بزرگ یعنی تسلط بر پایتخت باشکوه امپراتوری عظیم پارس واین غنایم بیحساب چه اثری در سعد ابن ابی وقاص به جای میگذارد؟ آیا نباید او را خودخواه و متکبر سازد؟ هر گاه به ظاهر امر بنگریم باید بگوییم آری، ولی او از اصحاب بزرگ رسول الله و از خویشان مادری رسول الله و تربیت یافته تربیتگاه مدرسه نبوت بود، لذا از این بابت نه کبر ورزید و نه غرور پیدا کرد، بلکه بالعکس متواضع شد و متوجه به سوی پروردگار عزوجل گردید که او را در این فتح عظیم یاری و موفق فرمود و بدین جهت رو به قبله ایستاد و برای آن که اندکی از عهده لشکرش بدر آید، هشت رکعت نماز شکر خواند.
چنان که میدانیم این دروازه پارس که به روی سعد به آسانی باز شد، به جای این که او را مغرور و از خدا غافل نماید، بیشتر فروتن و به خدا نزدیکتر ساخت. اولین کاری که سعد در قصر انجام داد، سالن بزرگی را که مجلس شاهنشاهی بود ودر آنجا نسبت به امور دنیوی بحث و مشورت میشد، نمازگاه مسلمین قرار داد تا روزی پنج بار وقت با انجام نماز جماعت همه با هم خود را به خدا نزدیک نمایند و روح خود را با این عبادت پرورش دهند و بدین سان مجلس شاهی را مبدل به مسجد الهی نمود.
یکی از اسرار پیشرفت و موفقیت عجیب مسلمین در صدر اسلام همین بود که در هر پیشآمدی و در اثر هر پیشرفتی دل به خداوند جلیل میبستند و هرگز از او غافل نبودند.
غنایم در مدینه
گفتیم سعد یک پنجم غنایم مدائن را به نزد عمر فرستاد. اکنون باید دید این شخص بزرگ از دیدن این همه اموال و ثروت که هیچگاه برایش سابقه نداشته و حالا در اختیارش قرار گرفته چه حالی پیدا میکند؟
وقتی که عمر کثرت این غنایم و این ثروت مهم را که شاید تصور نمیکرد تا این اندازه زیاد به دستش برسد مشاهده کرد، فوراً رو به آسمان کرد و گفت: خدایا این اموال را از پیغمبرت که نزد تو دوستتر و گرامیتر از من بود، باز داشتی و نیز به ابوبکر در نظرت از من دوستتر و گرامیتر بود، ندادی و به من اعطا فرمودی. من به تو پناه میبرم از این که مرا در معرض امتحان و آزمایش قرار داده باشی». سپس تا آنجا از خوف خدا گریه کرد که حاضرین متأثر شدند. پس از آن به عبدالرحمن بن عوف صحابی رسول الله امر فرمود تا تمام این اموال را قبل از فرا رسیدن شب بین اهل مدینه تقسیم نماید و چون فرش بهارستان قابل تقسیم نبود، با اعضای مجلس خلافت مشورت فرمود که چه کند. بعضی گفتند: این فرش باید به خودت اختصاص داشته باشد. کسی حقی در آن ندارد؛ ولی قبول نکرد و چنان که بعضی از تواریخ میگویند، طبق پیشنهاد حضرت علی بن ابیطالب آن را قطعه قطعه و تقسیم فرمود. قطعهای که به حضرت علی رسید، آن را به بیست هزار درهم فروخت.
راهی جز این نبود. زیرا سازمان دستگاه خلافت خلیفه مسلمین به حدی ساده و بیآلایش بود که برداشت نمیکرد چنین فرشی را به کار ببرد. گذشته از این دین اسلام استعمال یا نگهداری چنین فرشی را که با سیمهای طلا و نقره مطرز و با جواهرات گرانبها مرصع شده بود، برای مسلمین حرام میداند. پس راهی نبود جز همین راهی که حضرت علی پیشنهاد داد و حضرت عمر با آن موافقت فرمود.
فتح جلولاء
چون حضرت عمر پس از فتح مدائن به سعد اجازه نداد لشکر فراری پارس را تعقیب کند، در قصر شاهی مدائن سکونت کرد و مسلمین را نیز در خانههای مدائن ودر اطراف قصر اسکان داد و به نظم امور داخلی مشغول گردید.
مدت زیادی نگذشته بود که سعد به وسیله جاسوسانش خبر یافت که سربازان فراری مدائن با فیروزان در شهری به نام جلولاء که بیش از چهل مایل از مدائن فاصله نداشت، جمع شدهاند. نیز مطلع شد که عده زیادی سرباز از نواحی مختلف به حلوان اقامتگاه کنونی یزدگرد آمدهاند و او آنها را برای تقویت پارسیان به جلولاء اعزام داشته است، و باز هم پشت سر هم مرتباً کمک نظامی و تدارکات و آذوقه به آنجا میرساند. بدین ترتیب لشکر مهمی در جلولاء گرد آمده، دست اتحاد به هم داده با هم عهد و پیمان بستهاند که تا وقتی که مسلمین را به کلی نابود یا حد اقل از سرزمین خود اخراج نکنند دست از جنگ نکشند، یا مردانه در راه وطن جان ببازند.
چون سعد از خلیفه اجازه اقدامی نداشت، ماجرا را به حضرت عمر در مدینه اطلاع داد و منتظر فرمان گردید.
حضرت عمر به محض دریافت نامه سعد فوراً به وی امر کرد تا دو هزار سرباز تحت فرمان هاشم بن عتبه (که یکی از فرماندهان بصیر جنگ بود و قبلاً از جبهه شام به امر عمر به عراق آمده و در جنگ قادسیه شرکت کرده بود) به سوی جلولاء حرکت دهد. قعقاع بن عمرو قهرمان بیباک قادسیه را نیز همراهش بفرستد. هاشم با لشکرش که قعقاع در پیشاپیش آن بود، حرکت کرد و خیلی سریع به جلولاء رسید و آن را در محاصره افکند. گرچه تا هفده روز بین طرفین در خارج حصار شهر جنگهای کوتاهی در میگرفت، ولی هیچکدام از اقدام خود نتیجه خوبی نمیگرفت، تا آن که لشکر پارس صبح روز هجدهم همه با هم از شهر خارج شدند و مردانه شدیدترین جنگ خود را آغاز کردند. تاریخ ابن کثیر میگوید: روز هجدهم هر دو لشکر به حدی بر شدت عملیات خود افزودند و جنگ و کشتار به نحوی شدیداً به میان آمد که حتی جنگ قادسیه هم به پای آن نمیرسید. چون وقت نماز ظهر رسید، مسلمین فرصت نیافتند نماز شان را به طور عادی بخوانند این بود که به ناچار در همان حالی که میجنگیدند مشغول نماز شدند و رکوع و سجود و سایر ارکان عملی نماز شان را با اشاره به جای آوردند.
هنگامی که روز به آخر میرسید، قعقاع که میترسید مسلمین در اول شب طبق عادت و رسم آن زمان دست از جنگ بکشند، آنها را با سخنان حماسی و سحر انگیزش به ادامه جنگ تحریک و آنها را طوری به هیجان آورد که گویی جان تازهای گرفتهاند. همه با هم در اول شب مجدداً حمله شدیدی بر لشکر خسته پارس نمودند.
لشکر پارس گرچه در این هنگام که طبعاً زمزمه حب وطن را بر لب داشتند خیلی پایدار و مردانه جنگیدند و تلفات سنگینی بر مسلمین وارد میساختند؛ ولی به هر حال در بین آنها همان سربازان شکست خورده قادسیه و فراریان مدائن بودند که هنوز رعب و ترس آن شکست از دلشان در نرفته بود از طرفی چون در طول روز خیلی شدید جنگیده و خسته و ضعیف شده بودند، اینک که شب فرا رسیده است، سربازان اسلام از شدت ایمانشان احساس خستگی نمیکنند و نه تنها دست از جنگ نمیکشند، بلکه بر شدت حملاتشان میافزایند، لذا لشکریان پارس تاب مقاومت از دست دادند و میانه صفوفشان شکافته شد و قسمت چپ و راست صفوفشان مختل شد و در هم ریخت.
در این هنگام قعقاع با جمعی از دلاوران مسلمین خود را به دروازه حصار شهر رساندند و آن را در اختیار گرفتند تا از برگشت سربازان پارس به داخل شهر جلو گیرند. اینک مسلمین از هر سو بر آنها تاختند. عده زیادی از آنها که در محاصره مسلمین افتاده بودند، به قتل رسیدند. مهران فرماندهشان نیز به دست قعقاع که او را تعقیب می کرد در نزدیک خانقین کشته شد. عدهای از آنها که نجات یافتند، از تاریکی شب استفاده کرده شتابان به سوی حلوان گریختند. شهر جلولاء به دست مسلمین افتاد.
یزدگرد پس از سقوط جلولاء یقین داشت که مسلمین به حلوان حمله خواهند کرد و اگر باز در اینجا بماند، کشته یا اسیر خواهد شد؛ لذا از آنها خارج شد و به ناحیه ری گریخت.
مسلمین پس از فتح جلولاء چنان که یزدگرد پنداشته بود، فوراً به سوی حلوان حرکت کردند و پس از جنگ کوتاهی که در خارج شهر با نگهبانان رخ داد پیروزمندانه وارد شهر شدند. اینک شهر مهم حلوان اقامتگاه یزدگرد نیز در فاصله کمی به تصرف مسلمین در آمد.
طوری که تواریخ مینویسند، مسلمین در شهر جلولاء و حلوان ثروت زیادی به غنیمت گرفتند، زیرا علاوه بر آنچه که قبلاً در این دو شهر موجود بوده است، اموال و اشیاء ونفایس زیادی که یزدگرد و فراریان مدائن از آنجا با خود به این دو شهر آورده بودند نیز موجود بود. همه اینها به دست مسلمین افتاد.
میگویند: ارزش زیورآلات و نفایس گرانبهایی که در این دو شهر به دست مسلمین افتاد، سی میلیون پول رایج آن زمان بود. همچنین پول نقد، اطعمه، البسه و ابزار وادوات جنگی ثروت زیادی بود که نصیب مسلمین گردید. چنان که تاریخ ایران تألیف پیرنیا در صفحه 236 میگوید: صد هزار اسب ممتاز و اصیل جزء غنایمی بود که در این دو جنگ به دست مسلمین رسید.
سعد بن ابی وقاص چهار پنجم از این غنایم را بین فرماندهان و سربازان لشکر اسلام تقسیم کرد و یک پنجم آنها را به وسیله زیاد بن ابی سفیان به مدینه نزد عمر -رضی الله عنه- فرستاد.
چون زیاد اول شب به مدینه رسید، عمر دستور فرمود اموال غنایم را در مسجد نبوی نگهداری کنند و عبدالرحمن بن عوف و عبدالله بن ارقم را موظف فرمود تا نگهبانی و حراست نمایند.
وقتی که عمر از نماز صبح فارغ شد، به انتظار طلوع خورشید ننشست. آنگاه امر فرمود تا پرده از روی اموال بردارند. چون چشمش به آن مقدار طلا و جواهر گوناگون و مسکوکات طلا و نقره افتاد، به جای آن که از خوشحالی بخندد به گریه افتاد. عبدالرحمن بن عوف عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! چرا گریه میکنی؟ به خدا قسم اکنون وقت خوشحالی و شکر خداوند است.
عمر گفت: به خدا گریهام از این است که هر قومی به چنین ثروتی برسند، نسبت به هم کینه و حسد میورزند و نسبت به یکدیگر بدبین میشوند به جان هم میافتند.
آری، حضرت عمر از عیش و خوشگذرانی که به وسیله مال و ثروت پدید میآید و نتیجه آن جز حسد، کینه، تن پروری، سستی و ضعف امت نیست، میترسید.
گویا حضرت عمر از خلال پرده غیب آنچه را که قضا و قدر الهی در آینده در اثر نتایج ثروت برای این امت نوشته بود، با چشم بصیرتش میدید. او میدانست که این فتوحات ادامه دارد و این قبیل غنایم و بیشتر از این باز هم در آینده به دست این امت خواهد رسید. در اثر این ثروتها که از جهات مختلف جهان سیل آسا به مدینه سرازیر میشود یا در سایر جاها پس از هر فتحی به دست مسلمین میرسد، چه اثرات بدی به بار میآید و کارشان به کجا خواهد کشید.
حضرت عمر این غنایم را مانند غنایم مدائن بین مردم تقسیم فرمود.
مسلمین با فتح جلولاء و حلوان علاوه بر فتح سراسر طول دجله و سواد عراق، در مرزهای سرزمین پارس نیز رخنه کردند؛ چنان که پس از این بر موصل و تکریت که دو شهر مسیحی نشین عراق بودند، از یک طرف و بر کرمانشاه از طرف دیگر بزودی تسلط یافتند و بدین ترتیب آسوده در خاک عراق و در مدائن ساکن شدند و آرام گرفتند.
فتح خوزستان
در اوایل سال 17 هجری سعد بن عتبه که از طرف سعد بن ابی وقاص والی بصره شده بود، به مغیره بن شعبه مأموریت داد تا سرزمین خوزستان را فتح نماید. مغیره که به مرد سیاسی شبیهتر بود تا به مرد جنگی موفق شد با سیاست درست خود به آسانی مردم شهر اهواز را بدون جنگ وادار به تسلیم و قبول پرداخت جزیه نماید.
پس از این ابوموسی اشعری صحابی جلیل رسول الله از طرف خلیفه مسلمین عمر بن الخطاب به جای مغیره منصوب و مأمور شد تا دنباله فتوحات مغیره را بگیرد.
ابوموسی پس از چندین جنگ شهرهای رامهرمز و شوش را گرفت و چون به شوشتر رسید، با مقاومت و دفاع سرسختانه هرمزان فرمانده مشهور ایرانی روبرو گردید و با آن که عمار بن یاسر به امر خلیفه با یک سوم لشکر ذخیره کوفه از آنجا به یاری ابوموسی شتافت باز هم هرمزان و اهل شوشتر مردانه مقاومت نمودند و از شهرشان دفاع کردند. این وضع تا مدتی تقریباً زیاد به طول انجامید، تا آن که گروهی از مسلمین با راهنمایی یک نفر ایرانی که از ابوموسی امان طلبیده بود، شبانه از طریق راه رو آب وارد شهر شدند و بر محل زنان و اطفال مدافعین که آنها را در محل معینی جای داده بودند، تسلط یافتند. همان شب دروازههای شهر را بر روی لشکر اسلام باز نمودند. بدین نحو بر شهر تسلط یافتند، ولی هرمزان تسلیم نشد و در قلعه شهر متحصن شد و از ابوموسی امان خواست.
اسارت هرمزان
چون هرمزان قبلاً با سعد بن ابی وقاص صلح کرده بود و اکنون با این مقاومت نقض صلح کرده بود و به علاوه دو نفر از اصحاب رسول الله به اسامی براء بن مالک و مجزاه بن ثور را با دست خود پس از عقد صلح کشته بود، ابوموسی تقاضای امانش را نپذیرفت، ولی موافقت کرد که او را تحت الحفظ به مدینه نزد عمر فرستد تا نسبت به امان یا قتلش تصمیم بگیرد.
ابوموسی هرمزان را توسط گروهی نگهبان که انس بن مالک صحابی و خدمتگذار رسول الله و احنف بن قیس صحابی رسول الله و خطیب و سخنور مشهور عرب در بین آنها بودند به مدینه فرستاد.
همین که هرمزان به مدینه رسید، لباس ملیله دوزی فاخرش را پوشید و کمربند زرین جواهرنشانش را به کمر بست و کلاه مرصعش را بر سر گذاشت تا با همین وضع به حضور حضرت عمر برسد.
هرمزان تصور میکرد خلیفه و فرمانروای مقتدر مسلمین که از یک طرف بر پایتخت ساسانی تسلط یافته و از طرفی دست امپراتوری روم را از یکایک شهرهای شام و فلسطین قطع میکند، بارگاهی مجلل و تاج و تخت باشکوهی دارد که از آنچه تاکنون دیده یا شنیده است خیلی مهمتر و برتر است. بدین علت بود که خود را برای حضور به درگاهش این طور آراست، ولی وقتی که او را برای ملاقات با خلیفه به مسجد بردند، در آنجا نه بارگاهی دید و نه آن کسی را که تصور میکرد، او را با تاج مرصع و بر روی تخت طلایی جواهرنشان خواهد دید. آری، نه آن را دید و نه این را، لذا پرسید: پس خلیفه کدام و کجا است؟». مردم حضرت عمر را که در گوشهای از مسجد به خواب رفته بود، به او نشان داد.
هرمزان که نگاهش به سوی خلیفه سادهپوش و امپراتور بی تاج و تخت دوخته و غرق تعجب شده بود، گفت: اگر این شخص خلیفه مسلمین است پس دربار و دربان و نگهبانانش کجایند؟ گفتند: امیر ما نه درباری دارد و نه دربان و نگهبانی.
حضرت عمر از صدای گفتگوی آنها از خواب بیدار میشود و چون چشمش بر هرمزان میافتد، او را از وضع و لباسش میشناسد. امر میفرماید تا لباسش را از تن در آوردند و لباس سادهای بر او بپوشانند. سپس حضرت عمر به او خطاب کرده میگوید: (ای هرمزان! چنین است عاقبت مکر و نیرنگ و مخالفت با امر خدا) هرمزان عرض میکند: (بلی، چون خدا در ایام جاهلیت از شما روگردان بود، ما بر شما غالب و برتر بودیم، اکنون که خدا با شما است، شما بر ما غالب و بر دیار ما تسلط یافتید) حضرت عمر میفرماید: یقین است که بخت از شما برگشته است، و گرنه غلبه ما بر این ملت دانا میسر نبود.
چون هرمزان از ابوموسی امان نیافته بود و میترسید در مدینه به فرمان خلیفه به قتل برسد، با حیلهای که به احتمال قوی در بین راه نقشهاش را کشیده بود خود را از قتل نجات داد.
داستان از این قرار است که هرمزان در حضور خلیفه آب خواست و همین که هرمزان ظرف آب را به دست گرفت، گفت: میترسم مرا در حین شرب آن بکشند». خلیفه فرمود: «تا آب را نیاشامیدهای خطری بر تو نیست». هرمزان ظرف آب را سرازیر نمود و تمام آب را بر زمین ریخت و عرض کرد، چون فرمودی تا آب نخورم خطری بر من نیست و من نخوردم، در امانم. حضرت عمر قبول کرد و نه تنها از قتلش درگذشت، بلکه او را در مدینه اسکان داد و ماهی دو هزار درهم برایش مقرری از بیت المال تعیین فرمود و چنان که شبلی نعمانی در کتاب خود به نام الفاروق نوشته است حضرت عمر در امور مهم لشکرکشی که در پارس ادامه داشت با او مشورت میکرد و به مشورش عمل میفرمود.
چون هرمزان در واقعه شهادت عمر با توجه به قرائن و اماراتی که در بین بود به همدستی با ابولؤلؤ قاتل عمر متهم گردید، او را کشتند (تفصیل این واقعه در آخر کتاب بیان خواهد شد).
فتح نهاوند
درست است که یزدگرد پایتختش را از دست داد و پس از آن در دو جنگ جلولاء و حلوان از مسلمین شکست فاحشی خورد و قسمت مهمی از جنوب غربی مملکتش به دست مسلمین افتاد، ولی آنچه از خاک ایران باقی مانده بود خیلی زیاد و مهم بود و مسلماً هر گاه جداً اقدامی نکند این باقیمانده نیز از دستش خواهد رفت، زیرا فاتحین به آنچه فتح کرده بودند، قانع نمیشدند و دیر یا نزدیک به تسخیر بقیه سرزمین ایران اقدام خواهند کرد. پس لازم بود یزدگرد لااقل قسمت جنوب شرقی و قسمتهای دیگر ایران را از دست بر مسلمین حفظ نماید.
یزدگرد شاه جوان ساسانی که در این هنگام در اصفهان بود، از این امر غافل نبود؛ لهذا همین که اطلاع یافت مسلمین در بین النهرین سکونت کردهاند و آرام گرفتهاند و به امور داخلی و کسب و کشاورزی مشغول گردیدهاند و مهمتر این که سعد بن ابی وقاص فرمانده قادسیه و فاتح مدائن اکنون به مدینه فراخوانده شده و دررأس لشکر اسلام نیست[29] فرصت را مغتنم شمرد و دستور داد تا مردم نواحی، ری، دامغان، سمنان، بسطام، همدان و سایر نقاط ایران، خود را برای جنگ با مسلمین حاضر نمایند. در سال 18 یا 19 هجری لشکری که طبق نوشته ابن الاثیر یک صد و پنجاه هزار نفر بوده در حدود نهاوند[30] فراهم کرد و فرماندهی آن را به فیروزان سردار شکست خورده فراری قادسیه و جلولاء سپرد.
سعد بن ابی وقاص قبل از این که به مدینه احضار شود، از این ماجرا اطلاع یافت و به حضرت عمر گزارش داد. پس از آن نیز اهمیت و خطر آن را حضوراً در مدینه به عرض رساند.
عمر پس از مذاکره با مشاورین خود نعمان بن مقرن را که یکی از سرداران کارکشته مسلمین بود و چندی قبل به دستور ابوموسی اشعری جندی شاپور را فتح کرده و ا زکارش فارغ شده بود، مأمور کرد تا از جندی شاپور به سوی نهاوند حرکت نماید و به دفع سپاه یزدگرد بشتابد. ضمناً فرمان دادتا یک سوم سربازان پادگان بصره به کمکش بروند. نیز به عبدالله بن عبدالله بن عتبان یکی از سرداران مسلمین در کوفه به جای سعد بن ابی وقاص امارت و انجام وظیفه میکرد دستور داد تا برای نعمان بن مقرن کمک بفرستد. این امیر نیز لشکری که نعیم بن مقرن برادر نعمان در بین آنها بود، تحت فرمان حذیفه بن الیمان صحابی بزرگ رسول الله به کمک نعمان فرستاد. از مدینه نیز عدهای که در رأس آنها مغیره بن شعبه داهیه و سیاستمدار معروف عرب بود، برای کمک به نعمان حرکت کردند.
اکنون عده سپاه نعمان به سی هزار نفر رسیده بود که عبدالله بن عمر، جریر بن عبدالله بجلی، مغیره بن شعبه، طلیحه بن خویلد اسدی، قعقاع بن عمرو، عمر بن معدی کرب زبیدی، عمرو بن مثنی، حذیفه بن الیمان و نعیم بن مقرن و بعضی دیگر از فرماندهان و جنگاوران کارآزموده عرب در آن بودند و این خود مایه امیدواری به پیروزی سپاه بود.
نعمان با سپاهش به طرف سپاه یزدگرد حرکت کرد. در کنار شهر نهاوند به یکدیگر برخوردند.
با آن که سپاه یزدگرد از نظر نیرو و تجهیزات بیش از چهار برابر سپاه نعمان بود، طبق دستور فیروزان که معلوم بود هنوز رعب شکستهای سابق از دلش نرفته است، جنگ دفاعی اختیار کرد. از پشت حصار و از پس سنگرها جنگهای کوچک و زد و خوردهای کوتاه راه میانداخت.
انگیزه فیروزان این بود که با طول دادن این وضع، اولاً: مسلمین را از نظر آذوقه و طعام به مضیقه بکشد، ثانیاً: آنها را وارد فصل زمستان و سرمای شدیدی نماید که عرب طبعاً تحمل آن را ندارند. هنگامی که در مضیقه طعام و فشار سرمای شدید برف ریز زمستان قرار گرفتند وقدرت جنگی آنها ضعیف شد، بر آنها حمله ناگهانی نماید.
نقشه فیروزان کاملاً صحیح و چیزی نمانده بود که آذوقه و علوفه مسلمین تمام شود. اگر چنین میشد، حتی یک نفر از آنها جان بدر نمیبرد؛ زیرا فاصله نهاوند تا عراق زیاد بود واگر مغلوب میشدند، لشکر فیروزان به تعقیبشان میپرداختند وتمام آنها را در راه فرار نابود میکردند.
دراین گیر و دار که نعمان از نتیجه این جنگ خسته کننده مأیوس شد و وضع مسلمین را ا ز حیث طعام در خطر دید، به فکر چاره افتاد و طبق نظر شورای نظامی که در شب با اعضای آن در میان گذاشت، دست به حیلهای زد که دشمن را از حصار و سنگرها بیرون کشید و به آسانی بر آنها پیروز گردید.
قضیه از این قرار بود که نعمان اول صبح یکی از روزها با لشکرش از محل خود کوچ کرد و شایع کرد که چون خلیفه مسلمین در مدینه وفات یافته، ناچار است دست ا زجنگ بکشد و به آنجا رود.
فیروزان با این خبر ساختگی فریب خورد این بود که با سپاهش از حصار و سنگرها خارج شد و به تعقیب مسلمین پرداخت و همین که همه سپاهش به جایی رسیدند که نعمان طبق نقشه شورا برای حمله بر آنها در نظر گرفته بود، مسلمین به فرمان نعمان روی برگرداینده چنان حملات سختی بر آنها نمودند که آنها را خیلی زود از پای در آوردند.
گرچه در این جنگ بسیاری از مسلمین کشته شدند[31] و خود نعمان نیز شهید شد[32] ولی حذیفه بن الیمان طبق وصیت نعمان پرچم لشکر اسلام را به دست گرفته رهبری مسلمین را به عهده گرفت و جنگ را به نفع مسلمین خاتمه داد. سپاه یزدگرد پس از دادن تلفات زیادی به طرف همدان گریختند. فیروزان هنگام فرار در فراز یکی از کوههای اطراف همدان به دست قعقاع که به تعقیبش شتافته بود، کشته شد (طبری، صفحه 218 جزء 3).
فتح همدان
چون فراریان به شهر همدان داخل و متحصن شده بودند مسلمین به تعقیبشان شتافتند و پس از تسلط بر دهات اطراف همدان این شهر را در محاصره گرفتند از آنجا فرمانده پادگان شهر میدانست که نمیتواند در مقابل مسلمین مقاومت نماید و جز تسلیم به عنوان صلح راهی ندارد با تقاضای امان تسلیم گردید و شهر همدان بدون جنگ به دست مسلمین سقوط کرد.
مسملین فتح نهاوند (فتح الفتوح) نامیدند، زیرا یزدگرد پس از این جنگ دیگر نتوانست لشکری برای مقابله با مسلمین فراهم کند. این فتح راه را برای فتوحات دیگر مسلمین باز و پیشروی آنها را در خاک ایران خیلی آسان نمود. گرچه ایرانیان پس از این بدون مداخله یزدگرد در بعضی نقاط در مقابل مسلمین مقاومتهایی میکردند. ولی بیفایده بود. تسلط مسلمین بر سایر شهرهای مهم ایران تا آنجا آسان گردید که ابوموسی اشعری در همین سال که نهاوند و همدان فتح شد، شهرهای جنوب غربی ایران را که باقی مانده بودند، از قبیل سیروا، دینور، صمیره و کرمانشاه را تسخیر کرد. در سال 22 تا 23 هجری این شهرها به فرمان عمر به وسیله فرماندهان کارآزمودهاش تسخیر شدند و تحت تسلط دولت اسلام درآمدند:
1ـ سجستان[33] به وسیله عاصم بن عمرو.
2ـ مکران و سیستان به وسیله حکم بن عمرو تغلبی با همراهی شهاب بن مخارف، سهیل بن عدی و عبدالله بن عبدالله بن عتبان.
3ـ اصفهان، کاشان و قم به وسیله عبدالله بن عبدالله بن عتبان صحابی رسول الله (از بزرگان انصار بود).
4ـ آذربایجان به وسیله بکر بن عبدالله با همکاری شماس بن خرشه انصاری.
5ـ ابهر[34] و قزوین به وسیله براء بن عازب صحابی رسول الله.
6ـ خراسان (نیشابور، هرات، سرخس[35] و طخارستان[36]) به وسیله احنف بن قیس (صحابی رسول الله و خطیب مشهور عرب).
7ـ فسا و داراب به وسیله ساریه بن جبل.
8ـ کرمان به وسیله سهیل بن عدی.
9ـ اصطخر فارس[37] به وسیله عثمان با ابی العاث ثقفی.
10ـ قومس، گرگان و طبرستان[38] به وسیله سوید بن مقرن (برادر نعمان بن مقرن فرمانده شهید جنگ نهاوند).
11ـ کردستان به وسیله مسیمله بن قیس اشجعی.
12ـ ری به وسیله نعیم بن مقرن (برادر نعمان بن مقرن)
چنان که مشاهده میشود در زمان خلافت عمر که به حق (دوره فتوحات اسلامی) نام گرفت، تمامی سرزمین عراق و قسمت عمده شهرهای مهم ایران که شمالاً به خراسان و جنوباً به شط العرب، شرقاً به سیستان و مکران و غرباً به آذربایجان و کردستان محدود میگردد در قلمرو حکومت عادله اسلام در آمد.
سرانجام یزدگرد
یزدگرد پس از شکست لشکرش در نهاوند به کرمان رفت و از آنجا رهسپار بلخ و مرو گردید و نمایندهای از آنجا به چین فرستاد و از خاقان چین برای دفع مسلمین کمک خواست، ولی خاقان به علت دوری ایران از چین تقاضایش را نپذیرفت؛ لذا یزدگرد با فرمانروای ترک (ترک شرق) در این خصوص مذاکره کرد و با آن که در ابتدا موافقت و قول مساعد داد، به وعدهاش عمل نکرد.
چون یزدگرد از هر دری مأیوس گردید و درهمین هنگام احساس کرد مرزبان مرو به وی سوء نیت دارد، خود را مواجه با خطر دید و شبانه از آنجا فرار کرد و در خارج شهر به آسیابانی که فردوسی او را در شاهنامهاش خسرو مینامند، پناه برد تا شب را نزد او به صبح برساند. او نیز یزدگرد را برای تصاحب لباس فاخر و جواهراتش به قتل رسانید.
بدین شکل تأثر آمیز، یزدگرد آخرین سلسله شاهان ساسانی که 316 سال سلطنت کردند، در سال 31 هجری یعنی سیزده سال بعد از جنگ نهاوند (آخرین جنگ این شاه با مسلمین) به دست یک نفر ایرانی به قتل رسید[39]. ایران که بیدفاع شده بود تحت سلطه حکومت اسلام در آمد تا ایرانیان به نور فروزان دین خدای واحد منور و به سوی خداوند جل جلاله راه یابند و به سعادت دنیا و آخرت برسند.
فتوحات شام و فلسطین در زمان عمر
حضرت عمر میل نداشت مسلمین عرب برای سکونت دائمی تا آنجا در خاک ایران پیش روند که شط العرب را به مسافت زیادی پشت سر بگذارند؛ زیرا هرگاه در آینده اوضاع دگرگون شود وضعی پیش آید که از لشکر پارس احتمالاً شکست بخورند مانند واقعه جسر دچار مصیبت نشوند که شمشیر را در پشت سر و شط العرب را در پیش داشته تلف شوند.
لذا در همان ایامی که فرماندهانش در خاک ایران پیش میرفتند و شهرهای آن را یکی پس از دیگری تصرف میکردند دستور داد تا مسلمین در عراق مخصوصاً در بصره و کوفه که آب و هوای آنها با اعراب و حیواناتشان بیشتر از سایر نقاط عراق سازگار بود، سکونت نمایند؛ لذا مسلمین در این دو شهر ساکن شدند و به تبلیغ دین اسلام، تعلیم دستورات، احکام شریعت، تنظیم امور داخلی،کشت انواع غله و تولید مصنوعات پرداختند. در همان زمان امراء و فرماندهان آنها به ساختن استحکامات نظامی و پیش بینی اوضاع سوق الجیشی و تأسیس پایگاه، پادگانها، ازدیاد اسلحه، ابزار و ذخایر جنگی میپرداختند و برای هر گونه پیش آمدی پیشبینی میکردند.
پس ما اکنون توده مسلمین را در عراق و جنگجویان آنها را در خاک ایران میگذاریم تا به کارهایشان برسند و با هم به شام و فلسطین میرویم تا ببینیم سرداران مسلمین در آنجا به کجا رسیدهاند و چه کردهاند؟
در همان هنگام که سعد بن ابی وقاص از قادسیه فاتحانه به سوی مدائن پیش میرفت، و پس از فتح آنجا فرماندهانش را به جلولاء حلوان، تکریت و موصل میفرستاد و شهرهای کوفه و بصره را بنا میکرد و کارش در عراق به خوبی رونق یافته بود، ابوعبیده بن الجراح، خالد بن الولید، عمرو بن العاص، یزید بن ابی سفیان و شرحبیل بن حسنه در سرزمین شام و فلسطین مشغول جنگ با دولت امپراتوری بیزانس روم بودند.
در تاریخ ابوبکر جریان جنگ یرموک را از آغاز تا پایان به قلم آوردیم، اکنون که میخواهیم فتوحات عمر را در این سرزمین به قلم بیاوریم، باید بگوییم که گرچه فتح بزرگ یرموک اندکی پس از وفات ابوبکر و در آغاز خلافت عمر خلیفه دوم واقع شد، ولی باید این جنگ را از فتوحات ابوبکر بشماریم؛ زیرا او بود که در حیاتش به آنجا لشکر کشید. او بود که برای تضمین پیروزی مسلمین در این جنگ مهیب طبق درخواست ابوعبیده پیاپی به آنجا کمک فرستاد و او بود که خالد بن الولید سردار نامی اسلام را به سمت سپهسالار لشکر یرموک از عراق به آنجا حرکت داد و این سردار زبردست بود که مسلمین را در این جنگ به خوبی رهبری کرد و آنها را به پیروزی بزرگ رسانید و شکست فاحشی بر لشکر بیزانس وارد ساخت.
بنابراین پیروزی مسلمین در این جنگ گرچه در آغاز خلافت عمر به وقوع پیوست، ولی مولود قدرت و زاییده فکر صحیح و نتیجه لشکرکشی ابوبکر بوده و از فتوحات او محسوب میشود. آنچه پس از واقعه یرموک فتح شده از فتوحات عمر به شمار میرود. اینک این شما و این فتوحات عمر.
فتح دمشق، مرکز ستاد نظامی شام
ابوعبیده پس از فتح یرموک طبق فرمان عمر به جای خالد سرفرماندهی لشکر اسلام را به عهده گرفت. او در آنجا بود که خبر یافت گروهی از فراریان جنگ یرموک در شهر فحل از مناطق اردن متمرکز شدهاند. نیز مطلع گردید که هراکلیوس امپراتور بیزانس که در شهر حمص اقامت کرده است، با ارسال کمکهای نظامی از این شهر پادگان مقتدر دمشق را تقویت مینماید و معلوم است که نقشهای دارد.
چون سرداران مسلمین جز در هنگام اضطرار بدون کسب دستور از مرکز خلافت دست به کاری نمیزدند، ابوعبیده خبرهایی را که دریافته بود به عمر اطلاع داد و به انتظار فرمان نشست.
حضرت عمر به ابوعبیده فرمان داد، خود را برای حمله و تصرف دمشق آماده کند. قبل از این کار گروهی از سواران لشکرش را در مقابل فحل مستقر نماید، تا هر گاه در آنجا جنگی درگیرد و خدا این شهر را قبل از دمشق برایش فتح فرماید چه بهتر، والا خودش پس از فتح دمشق به آنجا حمله کند و آن را تصرف نماید و اکثریت پس از تصرف این شهر خودش و خالد بن الولید با عمده لشکر برای فتح شهر حمص اقامتگاه هراکلیوس حرکت نمایند. عمرو بن العاص و شرحبیل بن حسنه را با گروهی از سوارانش در مقابل راه فلسطین و گروهی دیگر را در مقابل حمص بگمارد تا هر گاه هنگام حمله از این دو راه به پادگاه دمشق کمک بیاید، این سواران مانع شوند.
ابوعبیده طبق فرمان عمر ابوالاعور سلمی یکی از سرداران کاردان خود را با گروهی از سواران تحت فرمانش به سوی فحل حرکت داد. از ظاهر دستور عمل فهمیده میشود که میخواسته این گروه در مقابل فحل مستقر شوند تا هرگاه سربازان رومی بخواهند از این شهر خارج شوند و به کمک دمشق بشتابند جلوگیری نمایند وآنها را عقب زنند، ولی هر گاه وضعی پیش آید که ایجاب کند خودشان دست به جنگ بزنند حمله نمایند.
غالب سربازان رومی که در فحل بودند همان سربازانی بودند که در یرموک از مسلمین شکست خورده به اینجا پناه برده بودند. هنوز خوف و وحشت آن شکست از دلشان در نرفته بود و چون جرأت نداشتند با مسلمینی که به طرفشان حرکت کرده بودند رویارو شوند، برای آن که شهر خود را از دست برد آنها حفظ کنند، آب رودخانه طبریه و نهر اردن را دورادور شهر جاری و زمینهای اطراف شهر را طوری گل آلود کردند که عبور از آن به سوی شهر مخصوصاً برای جنگ مشکل گردید، لهذا مسلمین در آن سوی زمینهای گل آلود توقف کردند و شهر را در محاصره گرفتند. سپاهیان در اینجا مستقر گردیدند تا آن گاه که ابوعبیده از فتح دمشق فارغ و با لشکرش به اینجا آمد و با همدستی این گروه چنان که بعداً میخوانیم بر شهر فحل تسلط پیدا کرد و آن را فتح کرد.
اینک ابوعبیده باید طبق فرمان عمر با عمده لشکرش به سوی دمشق بتازد، ولی مشکل کار این بود که هراکلیوس در حمص نشسته و مسلماً مراقب کار مسلمین میباشد. یقین است که پس از حرکتشان به سوی دمشق لشکری فراهم میکند تا در حین جنگ آنها با دمشق از پشت سر بر آنها بتازد. در این صورت مسلمین در میان لشکر پادگان دمشق از جلو و لشکر امدادی هراکلیوس از پشت سر در محاصره دشمن میافتند. البته در این صورت در وضع خطرناکی قرار خواهند گرفت،که نه تنها از تسلط بر دمشق محروم میشوند، بلکه مواجه با شکستی خواهند شد که منجر به نابودی آنها میشود.
حضرت عمر از این امر غافل نبود. برای پیشگیری از این پیش آمد خطرناک در فرمان حمله به دمشق به ابوعبیده دستور داد تا گروهی از لشکرش را بین شهر حمص و دمشق بگمارد و گروهی دیگر را در بین دمشق و فلسطین مستقر نماید. ابوعبیده این نقشه صحیح جنگی عمر را به کار بست راه فحل به دمشق را قبلاً به وسیله ابوالاعور در دست گرفته بود.
ابوعبیده با انجام این نقشه بر کلیه راههایی که از هر جا به دمشق میرسید تسلط پیدا کرد و آنها را در اختیار گرفت تا از رسیدن هر گونه کمک نظامی از خارج به دمشق جلو گیرد. پس از این اقدام که خاطرش از خطر پشتسر آسوده گردید با قسمت عمده لشکرش با همراهی خالد بن الولید برای تسخیر دمشق حرکت کرد.
مسلمین با چه شوقی به سوی دمشق به راه افتادند؟
شهر زیبای دمشق مرکز ستاد شام و فلسطین و پایتخت امپراتوری بیزانس در این سرزمین بود. بعضی از افراد لشکر مسلمین قبلاً به این شهر سفر کرده و به چشم خود دیده بودند که در این جا چه نعمتها و چه برکاتی نهفته است و مردم د راین شهر چگونه مرفه زندگی میکنند. بعضی دیگر وصف زیبایی باشکوه دمشق، بساتین، باغهای پرثمر، مزارع پر محصول، گلزارهای خوش رنگ و بو، جویهای پر آب گوارا و نعمتهای فراوان آن را از اقوامشان که برای تجارت به آنجا سفر میکردند، شنیده بودند و نیز همه آنها در قرآن مجید میخواندند که خدا خیرات و برکات زیادی به سرزمین شام داده میفرماید: ﴿سُبْحَانَ الَّذِی أَسْرَى بِعَبْدِهِ لَیْلاً مِّنَ الْمَسْجِدِ الْحَرَامِ إِلَى الْمَسْجِدِ الأَقْصَى الَّذِی بَارَکْنَا حَوْلَهُ﴾[40] یعنی: چه پاک و منزه است آن خدایی که بندهاش (محمد) را در پاسی از شب از مسجد الحرام در مکه، به مسجد الاقصی در شام برد، به آن مسجدی که ما (خدا) به تمام اطراف و جهاتش (یعنی تمام سرزمین شام) برکت دادیم».
علاوه بر زیبایی مساکن و قصور دمشق که به دست معماران ماهر رومی و به سبک خانههای شهر روم بنا شده بود، کلیساهای مهمی داشت که به نحو جالبی ساخته شده بودند و از میان خانهها و بساتین شهر سر بر آورده بودند و از دور نمایان بودند. همه اینها و آنها مسلمین را برای تسخیر شهر دمشق و تسلط بر سراسر خاک شام تشویق میکرد و آنها را برای شکستن دروازههای محکم و قلعههای مستحکم این شهر به آن سو میکشید.
آنچه مسلمین را بیش از هر چیزی برای فتح سرزمین شام به شوق میآورد، مسجد الاقصی بود. زیرا رسول الله در شب اسراء به این مسجد که در شام بود، وارد گردید. گذشته از این، این مسجد قبله اول مسلمین بعد از هجرت به مدینه بود. اگر مسلمین در این حمله دمشق را تصرف کنند، تسلط آنها بر بقیه سرزمین شام آسان میگردد و نتیجتاً مسجد الاقصی را در اختیار خواهند گرفت و بدین ترتیب هر دو مسجد بزرگ تاریخی که نام آنها در قرآن ذکر شده یعنی مسجد الحرام که مبدإ اسراء رسولاکرم و به وسیله دو نفر از پیغمبران خدا: حضرت ابراهیم و فرزندش حضرت اسماعیل بنا شده است و مسجد الاقصی که مقصد اسراء و به وسیله حضرت سلیمان نبی الله ساخته شده است، تحت اختیار مسلمین قرار خواهد گرفت و چه افتخاری بیش از این؟ لشکر اسلام در طول راه خود به دمشق این امور را به خاطر میآورد، بیصبرانه قدم بر میداشت و با اشتیاق زیاد پیش میرفت.
آری، علاوه بر جاذبه ایمان به جهاد مقدس، آرزوی رسیدن به آنچه گفتیم آنها را طوری به سوی دمشق میکشید که دیوارهای محکم و حصار و برج و باروهای محکم و ابزار و اسلحه زیاد و قدرت نظامی پادگان شهر در نظرشان ناچیز مینمود.
مسلمین بدون آن که در راه خود با مانع و مدافعی برخورد کنند به شهر کوچک و زیبای (غوطه) در نزدیکی دمشق رسیدند. اینجا بود که اهتمام و اشتیاقشان بیشتر گردید؛ زیرا تنعمات و خوشیهای زندگانی را که قبل از این قلباً تصور میکردند در اینجا به چشم خود دیدند چشمشان به جایی افتاد که گویی قطعهای از بهشت است که خدا به وسیله فرشتگانش از آسمان بر زمین فرو فرستاده است.
عجیب بود لشکر اسلام که گمان میکرد مدتی باید تا بر این شهر بهشتی دست یابد، هیچ احدی را نه در داخل و نه در خارج شهر نیافتند. شهر به کلی خالی از آدمیزاد بود. سکنه شهر گویا از حرکت مسلمین مطلع شده بودند، منازل و قصرهای خود را تخلیه نموده بودند و به داخل شهر دمشق پناه برده بودند.
ابوعبیده دستور داد مسلمین در شهر غوطه سکونت نمایند. مرکز عملیات نظامی خود را نیز در اینجا قرار داد تا حملاتش را از آن به دمشق شروع کند.
دمشق در محاصره
دیوارهای حصار دمشق که در استحکام ضرب المثل آن زمان بود، از سنگهای خیلی سخت به ارتفاع بیش از شش متر و عرض بیش از سه متر دورادور شهر کشیده شده بود. برجهای بلندی داشت که نگهبانان هنگام جنگ در آنها مستقر میشدند و از درون آنها با تیر و کمان و فلاخن از نزدیک شدن دشمن به شهر جلوگیری میکردند. این حصار دروازههای قطوری داشت که در استحکام کمتر ازدیوار حصار نبود و هر وقت بسته میشد، راه امید را برای دشمن به خوبی میبست. خلاصه شهر دمشق با این حصار و با این دروازهها و استحکامات نظامی صورت یک قلعه محکمی را داشت که تسخیر آن با جنگ ناممکن شده بود و پیروزی و تسلط بر آن فقط دو راه داشت: یکی محاصره خیلی طولانی که اهل شهر از هر گونه کمکی که از خارج شهر بیایید مایوس شدند و در مضیقه زندگی قرار گیرند و مجبور به تسلیم شوند، دوم حیله و نیرنگ جنگی که در کار تسلط بر این شهر اثر معجزه جنگی به بار میآورد.
هر چه باشد، ابوعبیده باید دست به حمله زند؛ لذا در شهر غوطه به فرماندهان و افراد لشکرش فرمان داد تا برای محاصره دمشق پیش روند. برای هر کدام از امرای بزرگ لشکر دروازهای از دروازههای حصار شهر را تعیین کرد تا از طریق آنها کوشش نمایند و به داخل شهر راه یابند. دروازه مشهور به فرادیس به عمرو بن العاص، دروازه توماء به شرحبیل بن حسنه، دروازه فرج به قیس بن هبیره، دروازه کیسان به یزید بن ابی سفیان دروازه شرقی را که از همه مهمتر بود، به خالد بن الولید سپرد. چون در نزدیکی دروازه شرقی یک دیر[41] بود که تخلیه شده بود، خالد آن را برای سکونتش برگزیدِ، لذا این دیر از آن روز به نام (دیر خالد) مشهور گردید. خود ابوعبیده نیز در مقابل دروازه مشهور به دروازه جابیه مستقر گردید.
همین که هر یک از آنها در جایگاه خود قرار گرفتند برای تخریب حصار و برجهای شهر منجنیقها و فلاخنهای گلولهانداز و سایر ادوات تخریبی را که در آن روزگار به کار می رفت دورادور شهر به کار گرفتند و بدین سان شهر را در محاصره گرفتند و شروع به کار نمودند، ولی دیوار و استحکامات این شهر نه چنان بود که با وسایل جنگی ساده مسلمانان که به فنون نظامی محاصره هم به درستی آشنا نبودند خراب شود، حصار شهر که در مقابل هر گونه عملیات نظامی مسلمین مانند کوهی محکم ایستاد. نگهبانان شهر با ابزار جنگی خود که زیاد و متنوع بودند، به حملات مسلمین پاسخ دادند و به خوبی دفاع و کار پیشرفت را بر آنها مشکل ساختند.
این وضع به روایت صحیح تا شش ماه طول کشید. مسلمین نتوانستند کاری از پیش برند، جز ادامه محاصره؛ ولی مگر اهل شهر تا کی میتوانستند در محاصره بمانند و به دفاع خود ادامه دهند؟ مگر نه این است که ابوعبیده کلیه راهها را بر روی آنها بسته بود، از خارج نه کمک نظامی به آنها میرسید و نه مواد غذایی. مسلماً در آینده به حدی در مضیقه زندگی میافتند که به ناچار باید تسلیم شوند، پس با این وصف آنها از مقاومت و دفاع خود جز تأخیر در تسلیم سودی نخواهند گرفت.
دو چیز بود که اهل شهر را برای نتیجه گیری کارشان دلگرم و به بهرهگیری از کارشان امیدوار ساخته بود. یکی آن که هراکلیوس که در نزدیکی دمشق در شهر حمص نشسته است و لشکر نسبتاً بزرگی دارد، از آنها غافل نخواهد بود و خواهد گذاشت پایتخت مستعمرهاش به دست مسلمین بیفتد، دوم این که هرگاه به دفاع خود تا آنجا ادامه دهند که زمستان سوریه با آن سرمای شدیدش فرا برسد، مسلمین که در هوای داغ عربستان بزرگ شدهاند و لباس گرم کافی ندارند، تاب تحمل این سرما را نخواهند داشت و مجبوراً دست از محاصره خواهند کشید واز اینجا خواهند رفت؛ ولی نه هراکلیوس توانست برای آنها کاری کند و نه سرمای زمستان.
گرچه همان طور که آنها طمع داشتند هراکلیوس از آنها غافل نبود ولشکر به کمکشان حرکت داد، ولی لشکرش در راه خود با سواران ذی الکلاع[42] حمیری که به دستور ابوعبیده و طبق نقشه عمر راه را بر روی آنها بسته بود روبرو گردید. پس از جنگ سختی که بین طرفین درگرفت با دادن تلفات شکست خورد و از همان راهی که آمده بود دست خالی به حمص برگشت.
زمستان هم با سرمای شدیدش آمد و رفت. اینک فصل بهار جان پرور به جایش نشست. مسلمین نه تنها نرفتند، بلکه بر شدت محاصره و حملاتشان افزودند و کار را بر مردم شهر دشوار ساختند؛ زیرا نه جرأت داشتند از شهر خارج شوند و به طور جدی با مسلمین بجنگند، چه میدانستند که اینها همان جنگاورانی هستند که چندی قبل لشکر عظیم هراکلیوس را در یرموک به زشتی شکست دادند، و نمیتوانستند در داخل شهر به دفاع خود ادامه دهند، چون شش ماه متوالی در محاصره بودهاند و هیچگونه مواد غذایی از خارج به آنها نرسیده بود، روبرو با خطر گرسنگی شده بودند. طبیعی است که در چنین اوضاع و احوالی بین نسناس حاکم شهر و باهان فرمانده پادگان و سایر امراء در ادامه یا ترک دفاع اختلاف نظر پدید میآید و مسلماً تصمیمشان مختل و روحیه مدافعین ضعیف میگردد.
دمشق تسلیم میشود
در این هنگام که اهل شهر در خطر افتاده بودند از هر دری ناامید شده بودند، به ناچار با مسلمین صلح کردند. شهر بزرگ دمشق پس از شش ماه محاصره در اواخر سال 23 هجری به عنوان صلح به دست مسلمین افتاد.
اما این صلح چگونه صورت گرفت؟ روایات مختلفی دارد که صحیحتر از همه آنها این روایت است که میگوید: خالد بن الولید که مأمور گشودن دروازه شرقی دمشق بود، جاسوسهای ورزیده و کاردانی داشت که در کارشان به حدی دقیق بودند که گهگاه از اموری که در داخل شهر رخ میداد اطلاع پیدا میکردند و به خالد خبر میدادند.
این جاسوسان شبی به خالد اطلاع دادند که برای پیشوای روحانی مسیحیان شهر فرزندی به دنیا آمده و بدین مناسبت اهل شهر را غذا میدهد و برای اشراف، امراء و نیروهای لشکر مدافع شهر مهمانی شام و مجلس شبنشینی و عیش و نوش فراهم کرده به حدی شراب نوشیدهاند که از وظیفه و کارشان غافل و غرق در عالمی دیگر شدهاند.
خالد این پیش آمد را غنیمت شمرد و با استفاده از این فرصت دستور داد پلهای از طناب بسازند و همین که پاسی از شب گذشت، پله طنابی را مانند کمند پشت یکی از کنگرههای حصار افکند و خودش با چند نفر از دلیران فداکار گروهش از قبیل قعقاع بن عمرو و مذعور بن عدی به وسیله این پله بالا رفتند و خود را بر فراز دیوار رسانیدند. سپس به وسیله همین پله که آن را به طرف شهر آویختند، پایین رفته به دروازه شهر رسیدند. نگهبانان را که غافل و سرمست بودند به قتل رساندند و دروازه را به روی گروهی که در پشت در مستقر بودند باز نمودند. همه با هم تکبیر گویان وارد شهر شدند و به هرکسی که با آنها به مقابله میپرداخت با شمشیر پاسخ میداند و پیش میرفتند.
همین که خبر این حادثه در شهر پیچید، مردم وحشت زده و سراسیمه به طرف دروازههای دیگر شهر شتافتند و آنها را بر روی مسلمین باز کردند و درخواست امان نمودند و با ابوعبیده که ا ز کار خالد بی خبر بوده نمیدانست در شهر چه میگذرد، صلح نمودند. او به مردم امان داد و چون از ماجرای خالد خبر یافت، پیغام داد تا دست از شمشیر بکشد.
این دو نفر سردار تقریباً در وسط شهر به هم میرسند. خالد میگوید من دروازه شهر را در حین جنگ باز کردم ودر حال جنگ به داخل شهر داخل شدم؛ لذا اموال شهر باید غنیمت باشد، ولی ابوعبیده نپذیرفت و به این فتح عنوان صلح و به مردم، اموال، زن، فرزند و معابد شان امان داد. چون ابوعبیده فرمانده کل قوای مسلمین بود، خالد تسلیم نظرش گردید و به تمامی شهر عنوان صلح داده شد. بین ابوعبیده فرمانده مسلمین از یک طرف و حاکم فرمانده پادگان شهر از طرف دیگر صلحنامهای مبادله شد، مبنی بر اینکه شهر دمشق به عنوان صلح به مسلمین تسلیم گردیده جان، مال، آبرو، معابد و عبادات مردم در امان است. اهل شهر در مقابل محافظت شهر و حفظ نظم و امنیت آن که به عهده مسلمین خواهد بود هر ساله جزیه یعنی مالیات سرانه به دولت اسلام خواهند پرداخت.
بعضی از تاریخ نویسان غرب میگویند: چون نگهبانان دمشق از نتیجه مقاومت و دفاع خود مأیوس شدند، وظایف خود را ترک نمودند. این بود که اهل شهر مجبور به تسلیم گردیدند و دروازهها را بر روی مسلمین باز نموده طلب امان نمودند. ابوعبیده نیز با آنها صلح نموده و وارد شهر گردید.
بعضی دیگر از مورخین اسلامی نوشتهاند: چون خالد از یک طرف شهر در حال جنگ وارد شده بود و ابوعبیده از طرف دیگر شهر به عنوان صلح داخل گردید و این دو نفر در وسط شهر به هم رسیدند، نصف شهر از آن سو که ابوعبیده آمده بود عنوان صلح و نصف دیگری که خالد گرفته بود عنوان فتح به خود گرفت. ولی روایت صحیح همان است که به تفصیل بیان کردم. ابوعبیده خبر تسخیر این شهر بزرگ مسیحی را که پایتخت امپراتوری بیزانس در سرزمین شام و مرکز مهم نظامی آن دولت بود به حضرت عمر در مدینه اطلاع داد. آن حضرت و عموم مسلمین مدینه از استماع این مژده خیلی خرسند شدند؛ زیرا فتح این شهر تسلط مسلمین بر بقیه مراکز و شهرهای شام و فلسطین را تضمین و آسان مینمود.
حضرت عمر در اثر این فتح بزرگ تا آنجا به پیشرفت آینده مسلمین در آن سرزمین مطمئن گردید که به ابوعبیده فرمان داد لشکر عراق را که قبلاً همراه خالد به فرمان ابوبکر از آنجا به جبهه یرموک آمده بودند و اکنون در فتح دمشق شرکت کرده فراغت یافتهاند، تحت امارت هاشم بن عتبه با قعقاع بن عمرو به عراق بازگرداند و چنان که در واقعه قادسیه گفتیم، قعقاع با هزار نفر سوار روز دوم جنگ قادسیه و هاشم با بقیه لشکرش روز سوم به قادسیه رسیدند. در جنگ قادسیه شرکت نمودند و به پیروزی رسیدند.
آری، حضرت عمر پس از فتح دمشق نسبت به فتح بقیه سرزمین شام و فلسطین به حدی مطمئن گردید که وجود این گروه مهم را در اینجا لازم ندانست و آن را از لشکر ابوعبیده جدا کرد و به کمک سعد بن ابی وقاص در جنگهای عراق و پارس حرکت داد.
اکنون دمشق تحت سیطره مسلمین در آمده است. مسلمانان با خاطری آسوده در قسمتهای مختلف شهر مستقر گردیده و در هر جای آن که بخواهند بدون ترس گردش میکنند. امور داخلی شهر را در اختیار گرفتهاند وبهتر از پیش آن را منظم اداره مینمایند و بهتر از حکم و امرای بیزانس با مردم رفتار و قلوب آنها را به خود جلب میکنند پس دیگر خطری در بین نیست و حالا طبق فرمان سابق عمر نوبت حمله به شهر فحل رسیده که در محاصره ابوالاعور سلمی است.
شهر فحل در محاصره
ابوعبیده محافظت و نگهداری دمشق و نظم داخلی آن را به عهده یزید بن ابی سفیان یکی از امراء کاردانش سپرد و او را با گروهی از زبده قهرمانان سوارکار یمنی بدین منظور در دمشق مستقر نمود و خودش با همراهی سردار دلیرش خالد بن الولید و سایر امراء و افراد لشکرش به طرف فحل حرکت نمود و به ابوالاعور سلمی و گروهش پیوست و در مقابل لشکر هشتاد هزار نفری بیزانس که در داخل شهر بودند قرار گرفت.
لشکر بیزانس چنان که قبلاً شرح دادیم، دورادور شهر فحل را به آب بسته بودند. به طوری که اطراف شهر از هر سو گل آلود کرده بودند که در اثر آن به صورت باتلاق خطرناکی در آمده بود و نه سواره و نه پیاده میتوانست به آسانی از آن عبور نماید و به شهر برسد.
لذا ابوعبیده صلاح ندید مسلمین از چنین زمین خطرناکی عبور نمایند و خود را در مهلکه اندازند، زیرا اگر بی گدار به آب بزنند و از باتلاق دشمن عبور کنند و در کنار شهر با قوای دشمن برخورد کنند و بین طرفین جنگ درگیرد، مسلمین میان دشمن جنگنده از جلو و زمین خطرناک از پشت سر در محاصره قرار خواهند گرفت. از این رو نجاتشان ناممکن یا حداقل خیلی مشکل میشد، چه در این صورت دشمن پشت به سنگر و استحکامات خود میجنگید، ولی مسلمین باید پشت به زمین خطرناکی که از دشمن کمتر نبود، بجنگند. واضح است که چنین اقدامی به صلاح مسلمین نبود؛ لهذا برای مسلمین جز این که در جلو زمین اردو بزنند و شهر را در محاصره بگیرند و به انتظار شانس بنشینند، راهی نبود.
جنگ و گریز
سقلار فرمانده قوای روم در فحل تصور میکرد چون مسلمین با این وضعی که او برای دفاع پیش کشیده نخواهند توانست به شهر حمله کنند، و پس از مدتی خسته و ناامید گردیده و ناچار از اینجا خواهند رفت، ولی چون مدتی گذشت و مسلمین در جای خود باقی ماندند و دست از آنها برنداشتند، نقشهای کشید که شبانه در حین غفلت بر آنها بتازد.
او پیش خود پنداشته بود که چون مدتی گذشته و بین طرفین برخوردی در نگرفته است، مسلمین شبها آسوده میخوابند، پس اگر در دل شب در حین خواب بر آنها حمله کند، آنها وقتی از خواب بیدار میشوند که او با لشکرش بر سر آنها ریخته فرصت تدارک برای دفاع را از دستشان گرفته آنها را به خاک و خون خواهد کشید؛ لذا شبی با تمام قوایش بدین منظور از شهر خارج گردید؛ ولی همین که به اردوگاه مسلمین نزدیک شد فهمید که آنچه میپنداشت، خطا بود، زیرا مسلمین در کارشان ورزیده و هوشیار بودند؛ از حیله و نیرنگهای جنگی دشمن مخصوصاً در شبها آنی غافل نبودند و همیشه حتی شبها و در حین خواب مسلح و آماده کارزار بودند. در طول شبها پاسداران و نگهبانان لایقی پاسداری و نگهبانی میکردند. اتفاقاً در این شب نوبت کار با گروهی بود که رئیس آنها شرحبیل بن حسنه فرمانده نامدار عرب بود. به محض این که شرحبیل چشمش از دور به دشمن افتاد، او و همکارانش با صیحه الله اکبر مسلمین را از خواب بیدار و با هم به طرف دشمن که به آنها نزدیک شده بود، حمله نمود ودر همان دل شب با شدت هر چه زیادتر بین طرفین جنگی در گرفت که لشکر روم چون بهتر از مسلمین آماده کار بود، به راستی داد شجاعت داد و تلفاتی بر آنها وارد کرد.
این جنگ در طول شب و فردای آن شب پیوسته جریان داشت دلاورانی مانند خالد، ضرار بن الازور، شرحبیل بن حسنه و امثال آنها که برایشان چه رزم و چه بزم، فرقی نداشت، بار دیگر در اینجا بیپروا وارد کارزار شدند در آخر کار به حدی تلفات سنگینی بر دشمن وارد ساختند که فرماندهانشان در بهت و حیرت فرو رفتند و دستشان از کار و پایشان از استقرار سست گردید.
چون شب دوم فرا رسید، سقلار فرمانده دشمن و چند نفر دیگر از سرداران رومی که همه مجروح شده بودند،از میدان خارج شدند و باقیمانده لشکرش که تاب مقاومت را از دست داده بودند پا به فرار گذاشتند.
به کجا فرار میکنند؟ آیا پناهگاهی در نزدیکی خود دارند؟ خیر، این فراریان شکست خورده اکنون در همان وضع خطرناکی افتادند که مسلمین از آن میترسیدند، زیرا مسلمین پشت سرشان با شمشیر و نیزه میتاختند و در جلوشان همان زمین گلآلودی بود که خودشان با دست خود به بار آورده بودند تا از آن بهره نظامی بگیرند، ولی اکنون برای آنها زیان بخش گردیده است.
به هر حال جان دارند و جان شیرین خوش است. باید از شمشیر دشمن خود بگریزند و خود را هر طور شده به زمین گل آلود بزنند تا شاید از شمشیر نجات یابند.
شهر فحل در اختیار مسلمانان
ولی چون یک شبانه روز مرتب در جنگ بوده و خسته بودند، نتوانستند به سرعت از چنین زمین گل آلودی که آنها را تا زیر زانو در خود فرو میبرد عبور نمایند. در همان حال که به کندی و به سختی عبور میکردند، و در حالی که از خستگی قدرت نداشتند، دستی از خود رد کنند، مسلمین با نیزهها بر سرشان ریختند و همه را از دم کشتند. از هشتاد هزار نفر این لشکر عدهای در میدان جنگ کشته شدند و بقیهای که از میدان جان بدر بردند و فرار کردند، جز تعداد اندکی همه آنها در این زمین به دست مسلمین نابود شدند.
چون این جنگ بر خلاف انتظار مسلمین پیش آمد و مسلمانان در آن پیروز شدند، آن را نصرت و عنایت الهی تلقی کردند؛ زیرا خدا برای آنها اتفاق و تصادفی به میان کشید که آنها فکرش را نمیکردند.
رومیها زمینهای اطراف شهر را گل آلود کردند تا مانع عبور مسلمین شود و چنان که خواسته بودند این نقشه درست بود و نتیجه خوبی گرفتند، ولی بعداً با پای خود از شهر خارج شدند و خود را در خطر جنگ با مسلمین انداختند. همین زمین خطرناک به نفع مسلمین و به زیان رومیها از کار در آمد. پس آیا این فتح با این ماجرا نصرت و مدد خداوندی نیست که به امت محمد -صلى الله علیه وسلم- عنایت فرمود؟ البته بلی، همین حادثه نیز به آنها اطمینان خاطر بخشید که خدا در فتح بقیه سرزمین شام و فلسطین مددکارشان خواهد بود.
فتح بیسان و طبریه
ابوعبیده پس از استیلا بر شهر فحل گروهی از لشکرش را تحت فرمان عمرو بن العاص و شرحبیل بن حسنه به بیسان و گروهی دیگر را تحت فرمان ابوالأعور سلمی به طبریه فرستاد تا این دو شهر را تصرف نمایند.
عمرو بن العاص و شرحبیل شهر بیسان را به محاصره کشیدند و چون مردم شهر از شنیدن خبر فتح دمشق مرعوب شده بودند، صلاح خود را جز صلح با مسلمین ندیدند. این دو نفر سردار با درخواست صلح آنها موافقت کرده و به عنوان صلح وارد شهر شدند و پادگانش را خلع سلاح و شهر را تصرف کردند.
چون اهل طبریه که در محاصره ابوالاعور بودند از صلح اهل بیسان مطلع شدند، آنها نیز دست صلح به سوی ابوالاعور پیش بردند و امان خواستند ابوالاعور نیز تقاضای آنها را پذیرفت و شهر طبریه نیز به عنوان صلح به دست مسلمین افتاد.
[1] مثنی بن الحارثه از اصحاب رسول الله بود، در سال نهم هجرت با گروهی از قبیلهاش شرف حضور به نزد رسول الله یافت و مسلمان شد. چون از اوضاع نابسامان مدائن پایتخت ساسانیان به خوبی خبر داشت، ابوبکر را به فتح عراق که مستعمره مدائن بود، ترغیب و موفقیتش را آسان جلوه داد و از او خواست تا به وی بر نو مسلمانان قبیلهاش امارت داده، فرمان دهد که به شمال شرقی عراق حمله نماید. موافقت نموده و او را قبل از این که خالد مأمور حمله به عراق نماید، به آنجا حرکت داد. پس از این که خالد به عراق رسید، مثنی تحت فرمان خالد قرار گرفت.
[2] الفاروق؛ دکتر محمد حسنین هیکل.
[3] بشیر بن الحصامیه از اصحاب رسول الله بود، قبلاً اسمش زحم بود و حضرت رسول اسمش را عوض فرموده او را بشیر نامید.
[4] ابوبکر تا این وقت کسی را از این قبایل به جهاد نخواسته بود، چه ورودشان را در صفوف مسلمین به صلاح اسلام نمیدانست.
[5] فتوحات مکیه.
[6] منبر مسجد رسول الله سه پله داشت. حضرت رسول برای خطبه بر روی پله سوم میایستاد. پس از وفات آن حضرت ابوبکر در زمان خلافتش رعایت ادب کرده برای خطبه بر روی پله سوم نمیایستاد بلکه روی پله دوم قرار میگرفت، حضرت عمر پس از وفات ابوبکر نیز رعایت ادب میکرد و بر جای ابوبکر نمیایستاد؛ بلکه روی اولین پله قرار میگرفت.
[7] الفاروق؛ تألیف دکتر هیکل.
[8] ابوعبید ثقفی پدر مختار ثقفی است که قیام نمود و قصاص حضرت حسین بن علی را از قاتلینش گرفت.
[9] فرات نهری است که سرچشمه آن در ارمنستان است و از آنجا به ترکیه و از ترکیه به سوریه سرازیر و به عراق میرسد و به نهر دجله متصل میگردد.
[10] گابان میترسید که شناخته شود و مردم امانی را که از اسیر کننده یافته بود محترم نشمارند و او را بکشند، ولی اگر او را نزد امیرش ببرد، او طبق قانون اسلام عمل میکند و این امان را تأیید خواهد کرد و دیگر کسی او را نخواهد کشت، لذا خواست تا او را نزد امیر برده اظهار نماید که او را در امان داده تا در امان باشد.
[11] سواد عراق در آن زمان به نواحی واقعه در بین فرات ودجله میگفتند.
[12] الفاروق؛ دکتر هیکل.
[13] بویب نام محلی بوده است در نزدیکی کوفه امروزی.
[14] در تاریخ ایران نوشته آقای پیرنیا، شماره لشکر سعد سی هزار نفر نوشته است.
[15] عمرو بن معد یکرب و طلیحه بن خویلد از سرکردگان نامی عرب بودند، حضرت عمر به سعد بن ابی وقاص نوشت برای امداد و تقویت لشکر دو نفر فرستاده که هر یک از آنها در پیشبرد جنگ ارزش یک هزار مرد حنگی را دارد، این دو نفر عمرو بن معدی کرب و طلیحه بن خویلد میباشند. با آنهادر کارت مشورت کن، ولی کارت را به آنها مسپار، زیرا اگر چه دلیرند ولی صبر و شکیبایی که لازمه جنگ است ندارند.
[16] قادسیه محلی بوده در سمت غربی نجف امروزی به فاصله 45 کیلومتری غرب کوفه. اکنون شهر کربلا در آنجا قرار دارد.
[17] آقای پیرنیا مورخ الدوله در صفحه 233 تاریخ ایران این مطلب را تأیید کرده است بنابراین شمار لشکر سعد کمتر از یک سوم لشکر رستم بوده است.
[18] این پل در جنگ بویب به دست مسلمین افتاده بود.
[19] این جنگ د رآخر سال 14 هجری واقع گردید؛ ولی در تاریخ الاسلام تألیف حسن ابراهیم مصری آمده که در سال 15 هجری مطابق با 636 میلادی بوده است.
[20] هاشم بن عتبه از جنگاوران مشهور قریش بود، او در سال فتح مکه مسلمان شد و برادرزاده سعد بن ابی وقاص بود.
[21] قعقاع از اصحاب رسول الله میباشد.
[22] تاریخ ایران تألیف پیرنیا صفحه 52.
[23] ضرار بن الخطاب از سوارکاران دلاور قریش بود. او در سال فتح مکه مسلمان شد. در جنگ مسلمین با مسیلمه کذاب تحت امر خالد بن الولید جنگید. در جنگهای عراق همراه خالد بود هنگامی که خالد از طرف ابوبکر مأمور شد به جبهه شام برود، او را همراه خود به شام برد. در جنگ جلولاء تحت امارت هاشم بن عتبه جنگید. او از اصحاب رسول الله بود.
[24] تاریخ طبری سطر 3 صفحه 70 ولی اسدالغابه سطر 5 صفحه 31 و اصابه سطر 4 صفحه 246 میگوید: آن قاصد نعمان بن مقرن بود، اما معتمد همان قول طبری است؛ زیرا نعمان بن مقرن کسی نبود که عمر الخطاب را نشناسد، چنان که در تاریخ آمده قاصد شتر سوار بود و عمر که قاصد او را نمیشناخت در جنب شترش پیاده میرفت، حامل مژده همان سعد بن عمیله بوده و نعمان بن بشیر سهام غنایم را به مدینه برده است.
[25] اولین تمدن بشر در جهان، تمدن مصر قدیم بود که از حدود 3400 تا 1000 سال قبل از میلاد حضرت مسیح، بزرگترین تمدن جهان بود. دومین تمدن بشر را سومریها در بین النهرین به وجود آوردند که از حدود 3000 تا 2750 قبل از میلاد دوام داشت. اینها در جنوب بابل حکومتهای مستقلی که هر یک دارای پادشاه و خدایان جداگانه بودند تشکیل دادند. سومین تمدن بشر تمدن آکادیها بود که در بین النهرین از حدود 2750 تا 2000 قبل از میلاد به وجود آوردند و تمدن خود را از سومریها اقتباس کردند. پایتختشان شهر اور بود. چهارمین تمدن در جهان تمدن بابلیها در حدود 2000 سال قبل از میلاد در بین النهرین بود. بابلیها، آکادها و سومریها را شکست دادند و امپراتوری وسیعی به وجود آوردند که بزرگترین پادشاهانشان شخصی به نام حمورابی بود. بابلیها تمدنی مانند تمدن مصریها به وجود آوردند قانون مشهور به قانون حمورایی به فرمان این پادشاه تدوین گردید تمدن هندوچین بعد از تمدنهای چهارگانه فوق به وجود آمده است.
[26] مدائن را ایرانیان تیسفون مینامند. چون از سه شهر و به روایتی از هفت شهر نزدیک به هم ترکیب شده بود، مسلمانان مجموع آن را مدائن مینامیدند. پس مدائن جمع کلمه مدینه میباشد که در غربی به شهر بزرگ گفته میشود مانند تهران و مدینه و اصفهان ولی مدینه مطلق فقط به شهر مقدس مدینه النبی اطلاق میشود.
[27] تاریخ ایران نوشته پیرنیا.
[28][28] تاریخ طبری نیز این مطلب را ذکر کرده است.
[29] طبق نوشته فتوحات مکیه بعضی از قبیله بنی اسد که در جنگهای عراق مخصوصاً قادسیه فداکاریهای کم نظیر کرده بودند و بیش از دیگران تلفات جانی داده بودند، درباره تقسیم غنایم که طمع داشتند بیش از دیگران به آنها برسد، از سعد ناراضی بودند. یکی از آنها به نام جراح بن سنان با گروهی از کوفه به مدینه رفتند و نزد عمر از سعد شکایت کردند. محمد بن مسلمه که یکی از بازرسان سازمان خلافت عمر بود، به فرمان عمر به کوفه آمد تا شکایت آنها را بررسی نماید. او از هر کس و هر گروهی از ساکنین کوفه که سؤال میکرد جز ستایش از سعد چیزی از زبان کسی نشنید، ولی مع الوصف حضرت عمر برای رعایت احتیاط و قطع ریشه هر گونه نزاعی که ممکن بود بین لشکر اسلام بروز کند و بزرگ شود، سعد را به مدینه احضار کرد و او را نزد خود در دستگاه خلافت نگاه داشت.
[30] نهاوند در سمت جنوب همدان است.
[31] طلیحه بن خویلد یکی از جنگاوران مشهور نیز در این جنگ شهید شد.
[32] حضرت عمر بیصبرانه در انتظار نتیجه این جنگ بود تا آن که روز فرستاده حذیفه بن الیمان از نهاوند به مدینه رسید. عمر پرسید، چه خبر داری؟ گفت: مژده پیروزی. عمر پرسید: نعمان در چه حالی است؟ عرض کرد: به شهادت رسید. عمر از این خبر ناگوار خیلی دلتنگ شد و گفت: انا لله و انا الیه راجعون. این مرد قوی دل نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و سخت به گریه افتاد. برادرش معقل به مقرن میگوید: نزد نعمان که آمدم افتاده بود و آخرین نفسهایش را میکشید. رویش را شستم. چشم باز کرد و گفت: کیستی؟ گفتم: معقل گفت: کار مسلمین به کجا کشید؟ گفتم: تو را مژده پیروزی میدهم. گفت: خدا را شکر. این خبر را به عمر بنویسید.
[33] سجستان ناحیهای بوده در وسط آسیا که بین ایران و افغانستان تقسیم شده است.
[34] ابهر بین قزوین و زنجان واقع است.
[35] سرخس در قدیم شهر بزرگی بوده واقع در مرز ایران و روسیه بین مرو و مشهد.
[36] طخارستان ناحیهای بوده که بلخ مرکز آن بوده است.
[37] اصطخر شهر بزرگی بوده در جنوب غربی ایران که پس از تأسیس شدن شیراز اهمیت این شهر کم گردید.
[38] طبرستان در سمت جنوبی دریاچه قزوین واقع بوده است.
[39] تاریخ ایران؛ تألیف پیرنیا.
[40] سوره اسرا آیه یکم.
[41] دیر بر وزن کیل کلمهای است سریانی و عبارت است از عبادتگاه خصوصی و انفرادی راهب یا راهبه مسیحی.
[42] ذوالکلاع همان پادشاه حمیر یمن است که در زمان خلافت ابوبکر با جلال و شکوه سلطنت به مدینه آمد و چون دید ابوبکر خلیفه مسلمین لباس ساده میپوشد از لباس فاخر پادشاهی در آمد و مانند خلیفه لباس ارزان قیمت و ساده پوشید.
تسلیم شدن شهرهای اردن
پس از این ماجرا مردم شهرهای اردن از قبیل اذرعات[1]، عمان، جرش[2]، مآب و غیره همه با مسلمین صلح نموده، تسلیم گردیدند و نتیجتاً مناطق سرزمین اردن خیلی آسان تحت سیطره مسلمین درآمد.
ابوعبیده پس از فتح اردن لشکرش را به دو قسمت منشعب ساخت. یک شعبه تحت فرمان عمرو بن العاص و شرحبیل را که اکنون از فتح اردن فارغ شده بودند، مامور فتح فلسطین کرد، شعبه دیگر به رهبری خودش با همراهی خالد بن الولید و بعضی دیگر از سرداران لشکر برای فتح شهرهای دیگر شام و لبنان از قبیل حمص، حماه، لاذقیه، طرطوس و غیره آماده گردید.
بقیه در ادامه مطلب ..............................................
تسلیم شدن شهرهای اردن
پس از این ماجرا مردم شهرهای اردن از قبیل اذرعات[1]، عمان، جرش[2]، مآب و غیره همه با مسلمین صلح نموده، تسلیم گردیدند و نتیجتاً مناطق سرزمین اردن خیلی آسان تحت سیطره مسلمین درآمد.
ابوعبیده پس از فتح اردن لشکرش را به دو قسمت منشعب ساخت. یک شعبه تحت فرمان عمرو بن العاص و شرحبیل را که اکنون از فتح اردن فارغ شده بودند، مامور فتح فلسطین کرد، شعبه دیگر به رهبری خودش با همراهی خالد بن الولید و بعضی دیگر از سرداران لشکر برای فتح شهرهای دیگر شام و لبنان از قبیل حمص، حماه، لاذقیه، طرطوس و غیره آماده گردید.
اینک ما اول همراه ابوعبیده و خالد به راه میافتیم تا ببینیم این فرمانده ماهر یعنی ابوعبیده که رسول الله او را امین الامت خواند و این سردار کاردان یعنی خالد که نبی الله به او لقب سیف الله داد چه میکنند و چگونه پیش میروند.
ابوعبیده برای تسخیر حمص به حرکت در میآید
ابوعبیده با قوایش برای تسخیر شهر حمص اقامتگاه اخیر هراکلیوس و تسلط بر شهرهایی که در بین راه بود، حرکت کرد و به محلی به نام مرج الروم در شمال شرقی دمشق رسید. در اینجا ناگهان با لشکری روبرو گردید که معلوم بود هراکلیوس آن را تحت فرمان سردار مشهوری به نام پترتئودر در اینجا مستقر کرده تا راه را بر روی مسلمین ببندند. ابوعبیده در مقابل این لشکر توقف نمود تا بیندیشد چه باید کرد.
در همین هنگام نیز لشکری از سواران رومی تحت فرمان سردار دیگری از روم به نام شنس به کمک تئودر رسید و در محلی که کمی با جایگاه تئودر فاصله داشت، قرار گرفت و بدین ترتیب گذرگاه حمص بر روی ابوعبیده بستند.
پس از این که ابوعبیده و خالد شبانه درباره نحوه کار خود با این دو لشکر با هم مذاکره کردند، قرار بر این شد که سفیده صبح ابوعبیده با گروهی بر لشکر شنس و خالد با گروهی بر تئودر حمله نمایند و آنها را از سر راه خود برانند.
دمشق در معرض خطر مجدد
ولی عجیب بود، در هنگام صبح که موعد حمله بود. هیچ اثری از تئودر و لشکرش در اینجا نیافتند، چرا، کی و کجا رفتهاند، معلوم نبود.
خالد، بزرگ شده جنگ بود و فن و فوت نظامی را میدانست و حیله و نیرنگ جنگی را درک میکرد. او پس از اندکی تفکر، دریافت که نقشهای در کار بوده. حریفش شبانه به قصد تصرف دمشق که از اینجا زیاد دور نیست، به آن سو رفته؛ پس باید پشت سرش تاخت.
گویا تئودر و شنس فکر کردهاند که یک قسمت مهم لشکر اسلام تحت فرمان دو نفر سردار بزرگ یعنی عمرو بن العاص و شرحبیل به فلسطین رفتهاند واز این ناحیه دور شدهاند. قسمت عمده لشکر نیز همراه ابوعبیده است. پس اگر به هر طریقی بتوانند ابوعبیده را در راه نگه دارند، باز گرفتن دمشق برای آنها خیلی آسان خواهد بود؛ زیرا عده مسلمین محافظ دمشق آن قدر نبود که بتوانند از عهده دفاع از یک سپاه مهم برآیند.
بنابراین اگر شنس در مرج الروم جلو ابوعبیده را بگیرد و او را به جنگ و گریز در اینجا مشغول نماید، تئودر میتواند با سپاهش به سوی دمشق بتازد و آن را آسان و زود از دست مسلمین پس بگیرد. طبق این نقشه بوده که شنس با لشکرش برای مشغول ساختن ابوعبیده در جای خود مانده و تئودر با سپاهش در دل شب به سوی دمشق تاخته است.
یزید بن ابی سفیان فرمانده پادگان دمشق که امیر فهمیدهای بود، هیچگاه از آینده و پیش آمدهای احتمالی غیر منتظره که مخصوصاً در زمان جنگ سر میزند غافل نبود. او به وسیله جاسوسان و کارآگاهانش که برای کسب اخبار در اطراف و دهات دور و نزدیک پراکنده بودند، خبر یافت که تئودر به سوی دمشق در حرکت است، ولی از خالد که پشت سرش میتازد، خبر نداشت، و الا در حصار شهر پناه میگرفت تا خالد برسد و از پشت سر بر تئودر حمله کند. لذا برای آن که از دخول سریع تئودر به شهر دمشق جلوگیری نماید، دروازههای شهر را محکم بست و گروهی را در برجها برای دفاع گمارد، و خودش با گروهی از افرادش که همه از سواران جنگاور بودند، در خارج شهر به انتظار ورود تئودر نشست. همین که تئودر و سپاهش مغرورانه به شهر نزدیک شدند و یزید برای دفاع برپا خاست، ناگهان خالد با سوارانش رسید و تکبیر گویان از پشت سر بر سپاه تئودر حمله کرد.
چون یزید و گروهش به علت کمی عدهشان از سرنوشت خود بیمناک بودند همین که صدای الله اکبر را از پشت سر دشمن شنیدند و فهمیدند که کسی به کمکشان رسیده است، قلوبشان قوی و روحیهشان قوت گرفت.
یزید از جلو و خالد از پشت سر، تئودر را در میان گرفتند و تا آنجا شمشیر در آنها به کار بردند که جز عده قلیلی که توانستند ماهرانه فرار نمایند، همه آنها با خود تئودر فرماندهشان نابود شدند واسبها، ادوات، ابزار و ذخایر جنگی آنها به دست مسلمین غنیمت افتاد، و بدین نحو نقشه تئودر و شنس نقش برآب گردید.
یزید بن ابی سفیان با پرچم پیروزی به دمشق بازگشت و خالد و سوارانش فاتحانه به سوی مرج الروم به راه افتادند و درست وقتی به آنجا رسیدند که خداوند ابوعبیده را در جنگی که بین او شنس درگرفته بود، پیروز فرمود و خود شنس هم به قتل رسیده و لشکرش تار و مار شدهاند و به طرف حمص گریختهاند.
فتح بعلبک در راه حمص
ابوعبیده وخالد از اینجا برای فتح شهر بعلبک[3] که در راه حمص قرار داشت، حرکت کرد. چون اهالی شهر از فتوحات مسلمین و پیروزی آنها در مرج الروم که نزدیکشان بود، باخبر بودند و تاب مقاومت در برابر آنها نداشتند، با مسلمین صلح نمودند و بدون جنگ تسلیم گردیدند و شهر به عنوان صلح به تصرف مسلمین در آمد.
فتح حمص[4]
ابوعبیده پس از فتح بعلبک در حالی که خالد پیشاپیش لشکرش بود، به سوی حمص پیش رفت؛ اما جز این که آن را در محاصره گیرد، کاری از دستش برنیامد؛ زیرا دروازههای شهر بر روی مسلمین بسته بود و مدافعین در برجهای حصار مستقر و به دفاع پرداختند.
پادگان شهر قوایی نداشت که بتواند در خارج شهر با مسلمین به طور جدی بجنگد؛ لذا در شهر متحصن و در بعضی از روزها که هوا خیلی سرد میشد و میپنداشتند که مسلمین نمیتوانند در اثر سرما به خوبی بجنگند، از شهر خارج میشدند و جنگ و گریزی به راه میانداختند و سپس فوراً به داخل شهر پناه میبردند.
گرچه مردم شهر تا مدتی بدین منوال گذراندند، ولی یقین بود که نمیتوانند تا مدت زیادی مقاومت کنند؛ زیرا سخت در محاصره بودند و ممکن نبود از خارج هیچگونه کمک نظامی یا اقتصادی به آنها برسد این است که در تنگنای زندگی میافتند. بر فرض این که تا مدت زیادی ایستادگی کنند، نتیجهای از کارشان نمیگیرند جز تاخیر در تسلیم. بر حسب اتفاق در همین هنگام زلزله سختی شهر حمص را لرزاند و قسمتهایی از حصار شهر فرو ریخت. مقداری از خانههای شهر منهدم گردید و شهر در خطر تسلط مسلمین قرار گرفت؛ زیرا حصار شهر که در اثر زلزله خراب شد، دیگر چیزی نبود که مانع دخول مسلمین به شهر باشد؛ لذا تقاضای صلح نمودند و شهر تاریخی حمص نیز پس از محاصره تقریباً طولانی از طریق صلح به دست مسلمین افتاد.
فتح لاذقیه[5]
چون هنگام سقوط حمص فصل زمستان بود و اعراب که با هوای گرم حجاز و نجد عادت کرده بودند، نمیتوانستند در سرمای آنجا که نسبتاً شدید و چه بسا که برف و باران میشد، به خوبی بجنگند، ابوعبیده به لشکرش استراحت داد تا در شهر حمص بمانند. تا نیمه ماه اول بهار سال 15 هجری در این شهر اقامت کردند. اینک وقت مناسبی برای شروع به کار پیش آمده بود؛ لهذا عباده بن الصامت صحابی بزرگ رسول الله را با گروهی برای محافظت شهر و حفظ نظم و امنیت در آنجا گمارد و خودش با بقیه لشکر به قصد تسخیر بندر مهم لاذقیه حرکت کرد. در طول راه خود شهرهای حماه، شیرز و سلمیه را که مردم آنها بدون جنگ تسلیم شدند، تصرف و در هر کدام از این شهرها را برای محافظت آنها مستقر کرد و هم چنان به راه خود ادامه داد تا به لاذقیه رسید و آن را در محاصره گرفت.
چون لاذقیه بندر تجاری و نظامی بیزانس بود، این دولت حصار محکمی دور آن کشیده و استحکامات نظامی مهمی در آنجا برقرار کرده بود؛ لذا مردم شهر میتوانستند خیلی خوب و تا مدت طولانی در مقابل هر مهاجمی مقاومت کنند؛ زیرا لاذقیه در ساحل دریای مدیترانه واقع و گرچه محاصره شده بود، از طرف دریا آزاد و دریا در اختیار اهل شهر بود. میتوانستند از راه دریا کمک نظامی از خارج بگیرند و نیز مواد غذایی هر قدر بخواهند از جایی برای خود بیاورند؛ لذا آنها میتوانستند مدت نامحدودی بدون آن که در مضیقه زندگی باشند، مقاومت و شهر خود را از تسلط مسلمین حفظ نمایند.
لذا کار ابوعبیده که تصور میکرد اینجا هم مانند سایر شهرها بزودی فتح میشود، طوری مشکل گردید که جز نیرنگ نظامی راهی برای تسلط بر شهر نیافت. پس از چندی نقشه کار را کشید و لشکرش را شبانه بیرون کشید و از همان راهی که آمده بود برگشت.
مردم لاذقیه که دیدند مسلمین کوچ کردهاند، پنداشتند که آنها در اثر طول مدت و توجه به این که با وجود دریا نمیتوانند مردم شهر را در فشار زندگی قرار دهند، از تسلط بر شهر مایوس شده، دست از کارشان کشیدهاند و به حمص بازگشتهاند؛ لهذا مانند ایام عادی دروازههای شهر را باز و آسوده خاطر به کارهای روزمره خود مشغول شدند. روز اول و شب دوم به آرامی گذشت. اوایل روز دوم که مردم آسودهخاطرتر به کارشان پرداخته بودند، مسلمین از راه بازگشتند و غفلتاً بر سرشان ریختند. خیلی زود وارد شهر شدند. در دروازههای حصار شهر را در اختیار گرفتند واز ورود مردم خارج و خروج مردم داخل شهر جلوگیری بعمل آوردند.
مردم فریب خورده که فرصت هر کاری از دستشان رفته بود، تقاضای صلح نمودند و تسلیم شدند و شهر از طریق صلح به تصرف مسلمین در آمد و جان، مال و حیثیت و معابد مردم امان یافت. مسلمین در نزدیکی کلیسای بزرگ شهر برای خود مسجدی بنا کردند.
فتح قنسرین[6]
ابوعبیده پس از تصرف لاذقیه به حمص بازگشت. خالد بن الولید را با اکثریت لشکرش به سوی قنسرین که از توابع حلب بود، گسیل داشت.
خالد از استحکامات نظامی قنسرین و از کمک و امداداتی که برای تقویت پادگان آنجا رسیده بود، اطلاع داشت و نیز میدانست که فرمانده پادگان آنجا سردار دلاوری است به نام میناس که مردم دولت بیزانس و عمری در جنگهای آن دولت با پارس و غیره بسر برده و در کارآموزی و رهبری لشکری خیلی دانا و در تدابیر امور و فنون نظامی کارآزموده است. با این وصف پیروزی بر این فرمانده و تسلط بر این شهر خیلی مشکل میباشد؛ ولی خالد کسی نبود که در مقابل مشکلات نظامی زانو بزند. او همیشه در هر جنگی دل به خدا میبست و اعتماد به نفس خویش را داشت. چنین کسی همیشه دلگرم کار است و هرگز ضعف و یاس به خود راه نمیدهد.
میناس هم میدانست که کسی که به سوی او میآید همان خالد نامور است که در تمام جنگهای عراق بدون استثناء پیروز شده و در شام هم تا به اینجا که رسیده، در هر جنگی غالب شده و در هیچ جایی مطلقاً حتی در جنگهای قبل از اسلامش شکست نخورده است. پس میناس باید حساب کار خود را به خوبی بکند.
ولی او همان میناس است که در همه جا پیروز و چند سال قبل بر لشکر ایران غالب گردیده است. هنوز غرور پیروزی از سرش در نرفته است؛ لذا بر خود روا ندید از ترس خالد در شهر و در پناه حصار و برج و باروی شهر نشیند و حالت دفاع به خود گیرد. او میخواست مردانه در خارج شهر با خالد روبرو شود تا به او بفهماند که حساب اینجا با جاهای دیگری که دیده، بسی فرق دارد؛ لهذا با لشکرش از شهر خارج شد و در کنار شهر مستقر گردید و به انتظار ورود خالد نشست.
خالد که میدانست با چه کسی روبرو میشود، از تدابیری که باید به حساب آورد، غافل نبود. او میدانست که گرچه پیروزی در جنگ مرهون قدرت جنگی است، ولی چه بسا که تدبیر و حیله بهتر از عملیات نظامی پیروزی را تضمین مینماید، لهذا از بیراهه و خیلی ماهرانه به حدی سریع حرکت کرد که از محاسبه و فکر میناس خارج بود و بدین ترتیب هنگام سحرگاه یکی از شبهایی که از حساب و اندیشه میناس خارج بود، ناگهان با تمام قوایش بر سر قوای میناس ریخت و تا میناس خواست این هجوم ناگهانی را دفع کند، کار از قاعده گذشت.
این لشکر که غافلگیر شده بودند، خیلی زود شکست خوردند، و تا خواستند فرار کنند، خالد راه را بر آنها بست و شمشیر در میانشان گذاشت. اکثر آنها را که خود میناس نیز در بین آنها بود، به قتل رسانید و آن عده هم که توانستند فرار کنند، داخل شهر شدند و دروازههای حصار را بر روی مسلمین بستند.
خالد فوراً به تعقیبشان شتافت، شهر را در محاصره گرفت و به مردم پیغامی داد که تاریخ جهان تاکنون از زبان هیچ سرداری نشنیده است. این پیغام گفته ما را که گفتیم: (خالد همیشه در هر جنگی دل به خدا میبست) تایید مینماید. خالد به آنها پیغام داد و گفت:
(بدانید که شما اگر در آسمان روی ابر قرار بگیرید، خداوند جل جلاله یا ما را نزد شما میرساند، یا شما را نزد ما فرود میآورد) مردم شهر مدتی مقاومت و با کمان و فلاخن به سوی مسلمین تیراندازی نمودند و دفاع کردند؛ ولی چون برای آنها معلوم بود که از کارشان نتیجهای نمیگیرند، تقاضای صلح نمودند و امان خواستند.
خالد به آنها امان داد و شهر را تصرف کرد؛ ولی چون به درخواست خالد که روز اول از آنها خواست تسلیم شوند، موافقت نکردند و به دفاع پرداختند و تلفاتی بر مسلمین وارد ساختند، خالد برای گوشمالی آنها حصار و برجهای شهر را به کلی ویران کرد و نصف منازل شهر را با کلیساهایی که در آن بود، اختصاص به مسلمین داد. مسلمین نیز کلیساها را تبدیل به مسجد کردند.
غلبه بر میناس سردار زبردست رومی و تسخیر شهر قنسرین با آن برج و باروهایش تا آنجا کار مشکلی بوده که وقتی این خبر فتح به حضرت عمر رسید از شجاعت و کاردانی خالد تعجب کرد و فرمود: (رحم الله أبابکر کان أعلم منی بالرجال) یعنی: خدا ابوبکر را رحمت فرماید! او در مردم شناسی داناتر از من بود[7].
فتح حلب
پس از این که قنسرین فتح شد، ابوعبیده از حمص رو به شهر حلب نهاد و چون به آن ناحیه رسید، دهقانان و اهالی دهات حلب که عرب مسیحی مذهب بودند، بدون هیچگونه مقاومتی تسلیم شدند و دین اسلام را پذیرفتند. اهالی شهر حلب نیز پس از اندکی مقاومت چارهای جز تقاضای صلح ندیدند. ابوعبیده تقاضای آنها را پذیرفت و به آنها امان داد و بدین ترتیب شهر حلب[8] و روستاهای تابع در اختیار مسلمین قرار گرفت.
فتح انطاکیه
شهر مهم و تاریخی انطاقیه یا انطاکیا سیصد و هفت سال قبل از میلاد حضرت مسیح به فرمان امپراتور رومی به نام سلوکوس بنا شده بود. این شهر در تاریخ حمله مسلمین، پس از شهر دمشق پایتخت دوم بیزانس در این ناحیه بود،چون اینجا نزدیکترین شهرهای شام قسطنطنیه پایتخت اصلی بیزانس در خاک روم بوده، مورد توجه خاص آن دولت قرار گرفته بود استحکامات نظامی مهم و معابد و تفریحگاههای زیبایی در آن به وجود آورده بود که شاید کمتر از دمشق نبود.
گذشته از موقعیت نظامی آن که برای آن دولت اهمیت داشت، این شهر در نظر مسیحیان جنبه تقدس نیز داشت، زیرا قدیس برنابا که به عقیده ما مسلمین هم شخص مؤمن و محترمی بوده است، در این شهر اقامت داشته و انجیل برنابا را که انجیل صحیح بوده و مطابق تقریر قرآن کریم مصلوب شدن یعنی به دار زدن حضرت مسیح را رد کرده است، در دست او بوده و مردم انطاکیه را با تعالیم صحیح این انجیل هدایت میکرد. او پیروان و شاگردان پرهیزکاری داشت. این شهر را به تدریج مرکز تعالیم صحیح دین حضرت مسیح گردانید. گرچه پادگان انطاکیا قوی بود واستحکامات و ابزار و ذخایر زیادی داشت، ولی دیده بودند که مردم قنسرین، حلب و مخصوصاً لاذقیه که بندر و متصل به دریا بود، کاری جز تسلیم از دستشان برنیامد. مسلماً از دست مردم این شهر در قبال مسلمین کاری بر نمیآید، لهذا بدون آن که کمترین مقاومتی بکنند، امان خواستند و تسلیم شدند. مسلمین بدون هیچ برخوردی وارد شهر شدند و پادگانش را تصرف کردند و امور شهر را به دست گرفتند.
آخرین وداع هراکلیوس با سوریه
هراکلیوس همان هنگام که احساس کرد شهر حمص در خطر هجوم مسلمین است، از آنجا به انطاکیا آمد و تا قبل از سقوط این شهر در اینجا بود، همین که شنید شهر حلب به دست مسلمین افتاده، یقین کرد که اکنون نوبت انطاکیا رسیده و مسلمین بیدرنگ به اینجا حمله خواهند کرد. میدانست که دیگر به هیچ وجه نمیتواند جلو چنین کسانی را بگیرد که در هیچ جنگی شکست نمیخورند و به هر جا روی میآورند، پرچم پیروزی را به دوش میکشند. پس معلوم است که ستاره بخت دولت بیزانس از افق سوریه و اردن و فلسطین برای همیشه افول کرده، دیگر بر نخواهد آمد تا بدرخشد. ماندن او در این دیار خالی از خطر نیست و همان به تا به دست مسلمین نیفتاده با این سرزمین وداع کند و راه قسطنطنیه پایتخت اصلی خود را در پیش گیرد. بدین نظر قبل از این که مسلمین به انطاکیا برسند، از این شهر خارج شد و در مسیرش به سوی قسطنطنیه در محلی به نام رها، بر روی تپه بلندی ایستاد و رو به طرف شام کرده، وداع کنان گفت: (سلام بر تو ای سوریه، سلامی که بعد از این با هم ملاقات نخواهیم کرد و رومیان پس از این جز با خوف و ترس به سویت باز نخواهند آمد).
پس از سقوط انطاکیا کلیه شهرها و دهات شام (سوریه) تا محلی به نام جرجومه[9] که ساکنین آن ناحیه مشهور به جراجمه بودند، بدون استثناء سر اطاعت پیش آوردند و بدون هیچ گونه مقاومتی تسلیم شدند و ابوعبیده آنها را در امان گرفت.
ابوعبیده بدین سان با همکاری خالد در ظرف چهار سال از اول محرم سال 12 تا آخر سال 15 هجری سرتاسر شام، قسمتی را با زور و جنگ و قسمتی را با صلح تسخیر نمود و تحت حکم حکومت اسلام در آورد، و فتوحات خود را در این سرزمین تا فرات که به وسیله سعد بن ابی وقاص به تصرف دولت اسلام در آمده بود، توسعه داد.
در فلسطین
اکنون چون کار ابو عبیده و خالد بن الولید در سرزمین پهناور شام یکسره شده و دست دولت بیزانس از اینجا به کلی قطع گردیده است و این دو نفر سردار باید بر محافظت این سرزمین اشراف نمایند و به نظم امور داخلی آن ها بپردازند، آنها را در جایشان می گذاریم و با هم به طرف عمرو بن العاص و شرحبیل بن حسنه در خاک فلسطین می رویم تا ملاحظه کنیم این دو نفر سردار نامی چه کرده اند و کارشان با دشمن به کجا کشیده اسـت.
قبلاً گفتیم که لشکر اسلام پس از تسخیر خاک اردن به دو شعبه شدند، یک شعبه به رهبری ابو عبیده و خالد بن الولید برای حمله به سرزمین شام (سوریه) تعیین و شعبة دیگری تحت فرمان عمرو بن العاص و شرحبیل بن حسنه مامور فتح سرزمین فلسطین گردید. ما پا به پا همراه ابوعبیده و خالد بودیم و دیدیم که چگونه در هر جا مردانه با دشمن جنگیدند و چگونه ماهرانه بر دشمن غالب شدند. تا آنجا به خوبی از عهده کارشان بر آمدند که دست هراکلیوس را به کلی از شام قطع کردند و او وحشت زده از شهری به شهری دیگر فرار کرد و سرانجام با دلی پر از حسرت و اندوه با خاک سوریه وداع کرد و به قسطنطنیه گریخت.
پس حالا با هم خواهیم دید عمرو بن العاص و شرحبیل چه موفقیتی به دست آورده یا میآورند؟
در همان زمان که ابوعبیده و خالد حرکت نمودند و در شام با قوای بیزانس به نبرد پرداختند، عمرو بن العاص و شرحبیل با قوای خود به سوی فلسطین پیش رفتند، ولی بر خلاف انتظارشان مواجه با مشکلی شدند که حل آن آسان نبود؛ زیرا ارطبون که سردار مدبر و کاردانی بود، لشکر بزرگی از فرماندهان ورزیده و لشکریان جنگدیده را با تجهیزات کامل و ذخایر کافی فراهم نموده بود و رهبری آنها را شخصاً به عهده گرفته بود از نقشه کارش چنین بر میآمد که تصمیم گرفته هر طور شده بر لشکر مسلمین پیروز شود و نگذارد خاک فلسطین که نزد مسیحیان مقدس بود، به دست مسلمین افتد.
ارطبون جوانب کارش را به خوبی سنجیده بود و نقشه درستی کشیده بود. چه یک قسمت از لشکرش را در رمله[10] و عده مهمی را در ایلیا (شهر قدس) و قسمتهای کوچکتری را در نابلس[11] و سبطیه[12] و در دو بندر تجاری و نظامی قیساریه و غزه برای محافظت و دفاع از هجوم مسلمین مستقر کرده بود و خودش با قسمت اعظم لشکر در اجنادین اردو زده بود وبه انتظار ورود لشکر اسلام نشسته بود.
عمرو بن العاص که از نقشه کار ارطبون مطلع شد، وضع خود را مشکل دید، زیرا ارطبون در تدابیر نظامی بسی تجربه آموخته و در جنگ اخیر بیزانس با ایران که میخواست سوریه، فلسطین و مصر را از ایران پس بگیرد، شرکت کرد و پیروز گردید و صلیب بزرگ مسیحیت را که ایران در جنگ سابق غنیمت برده بود، از ایرانیان باز گرفت. در اینجا هم در مقابل مسلمین تدبیر کار را به خوبی سنجیده و نقشه نظامی در تمرکز دادن گروهها در شهرهای و بنادر فلسطین به شرح گذشته کاملاً مطابق اصول صحیح جنگی طراحی کرده بود و بدین سان پیشرفت کار را بر عمرو خیلی مشکل کرده بود.
زیرا اگر عمرو به تمام این چند شهر که ارطبون لشکر گمارده بود، در یک وقت حمله میکرد، ممکن نبود؛ زیرا عده لشکرش تا این اندازه کافی نبود و از عهده کار بر نمیآمد و اگر با تمام عده لشکرش با هم به یکی از این شهرها میتاخت، شکی نبود که ارطبون گروهها و قوایش را از بقیه شهرها فرا میخواند و لشکری عظیم کاملاً مجهز و فراهم و از پشت سر بر مسلمین حمله میکرد. معلوم بود که در این صورت عمرو نمیتوانست در مقابل این لشکر عظیم که او را محاصره کرده بود کاری از پیش ببرد. رویه کار مسلمین در هر جا چنین بود که دست اندر کار جنگ نمیشدند، مگر آن که اطمینان قاطع به پیروزی داشته باشند، نه هر چه بادا باد. ارطبون هم نمیخواست خودش به حمله شروع نماید؛ زیرا از فتوحات سریع مسلمین در عراق، شام و اردن مطلع بود و به پیروزی خود در اینجا اگر حمله کند، اطمینان نداشت؛ لذا وظیفه خود را دفاع از فلسطین دانسته بود تا اگر مسلمین حمله نمایند به دفع آنها بپردازد و الا فلسطین را هم چنان در تصرف داشته آسوده نشیند.
عمرو بن العاص با این وضعی که پیش آمده بود نه اطمینان به پیروزی داشت تا بجنگد و نه صلاح خود میدانست کاری به ارطبون نداشته از همان راهی که آمده دست خالی برگردد. پس چه کند؟ راهی نبود جز این که مشکل کارش را به حضرت عمر اطلاع دهد؛ لذا جریان امر را مفصلاً به آن حضرت اطلاع داد و کمک فوری خواست. در نامهاش مهارت و درایت نظامی ارطبون را نیز به عرض رساند تا آن حضرت به اهمیت مشکلش پی برد.
فتح قیساریه و غزه
حضرت عمر از این که عمرو بن العاص، ارطبون را آن چنان توصیف کرده بود تبسمی کرد و به حاضرین مجلس خلافت فرمود: «من ارطبون عرب (یعنی عمرو بن العاص) را به جان ارطبون روم میاندازم تا ببینید چه میشود».
حضرت عمر به عمرو بن العاص دستور فرمود تا معاویه بن ابی سفیان را با گروهی به بندر قیساریه و علقمه بن مجزر را با گروهی به سوی بندر غزه[13] حرکت دهد که به هر قیمتی باشد این دو بندر از رسیدن هر گونه کمکی به ارطبون از راه دریا جلو گیرد. خودش نیز با اکثریت لشکر در جای خود بماند و مراقب آنها باشد تا هرگاه لازم باشد، به کمکشان بشتابد. معاویه با قوایی که تحت فرمانش قرار گرفت، به سوی بندر قیساریه حرکت نمود و آن را در محاصره گرفت.
هر روز گروهی از قوای قیساریه از شهر خارج میشدند و جنگ کوتاهی با مسلمین راه میانداختند و با دادن تلفاتی مایوسانه به حصار شهر پناه میبردند.
آنها میخواستند معاویه را با این جنگ و گریز تا آن جا مشغول نمایند که از طرف ارطبون به آنها کمک برسد. آن گاه با هم از جلو و پشت سر بر معاویه بجنگند و او را شکست دهند.
چندی به این وضع گذشت. کمکی که در انتظارش بودند به آنها نرسید. قوای داخلی شهر در اثر جنگهای کوتاهی که با مسلمین کرده بودند و تلفاتی داده بودند رو به ضعف میرفت؛ لذا تصمیم گرفتند هر طور شده همه با هم از شهر خارج شوند و با مسلمین که عده آنها به نظرشان کم بود، در کنار شهر بجنگند تا حلقه محاصره در هم بشکند. آنها از شهر خود خارج شدند و مردانه داد جنگ دادند، و گرچه در آغاز کار پیشرفتند و تلفاتی بر مسلمین وارد ساختند، ولی مع الوصف به پیروزی نهایی خود ایمان نداشتند؛ زیرا خبر پیروزیهای متوالی و پیشرفت خیلی سریع مسلمین که در عراق، شام و اردن به دست آورده بودند، به حدی ترس و وحشت در قلوب مردم افکنده بود که کسی باور نمیکرد بر آنها غالب شود، مردم قیساریه گرچه خوب جنگیدند و در گرماگرم جنگ تلفاتی بر لشکر معاویه وارد آوردند، ولی به علت همان ترس و وحشتی که از مسلمین در دل داشتند و عدم اطمینان بر این که به پیروزی برسند، آن چنان به کارشان دلگرم نبودند و در مقابل آنها جمع و با هم حمله کردند، به خوبی بایستند، تا کار خود را با آنها یکسره کنند؛ لذا طولی نکشید که صفوفشان در هم ریخت و لشکر اسلام بر آنها غلبه و بر بندر قیساریه تسلط یافت، پادگانش را تصرف کردند و در شهر قیساریه مستقر گردیدند.
در همان هنگام که معاویه با مردم قیساریه میجنگید، علقمه نیز در بندر غزه با مردم آنجا وارد جنگ شد و این بندر را گرفت.
با سقوط این دو بندر در دست مسلمین خاطر عمرو بن العاص از رسیدن کمک به دشمن از راه دریا آسوده و دست ارطبون از این دو بندر تجاری و نظامی مهم و سوق الجیشی به کلی قطع گردید. قوایی را که در این دو بندر داشت از دست داد. ابزار و ذخایر جنگی این دو بندر به دست مسلمین افتاد. مسلم است که هم وضع استراتژیک ارطبون ضعیف و هم قوایش کمتر گردید.
نگاهی به نقشه حضرت عمر
دیدیم که حضرت عمر به عمرو بن العاص از مدینه فرمان داد تا معاویه را به سوی بندر قیساریه و علقمه را به سوی بندر غزه حرکت دهد و خودش با عمده لشکر خود در جای خود بماند و دست به جنگی در جای دیگر نزند.
این نقشه نظامی حضرت عمر خیلی حساب شده و کاملاً درست بود و چنان که خواسته بود، نتیجه مهمی گرفت. حضرت عمر از نامه عمرو بن العاص دریافت که لشکر ارطبون به چندین گروه تقسیم و متفرق شده و هر گروهی در جایی متمرکز شده و انجام وظیفه میکند، لذا هیچ کدام از آنها نمیتواند حتی در هنگام ضرورت و پیش آمدهای غیر منتظره جای خود را ترک کند و به کمک گروهی در جایی دیگر بشتابد؛ زیرا در این صورت عمرو بن العاص گروهی از لشکر آماده باش خود را به آنجا میفرستاد. پس تا وضع دیگری پیش نیامده است. عمرو باید این فرصت را غنیمت شمارد و این دو بندر را از دست ارطبون بگیرد تا او را از دریافت کمک خارج از راه دریا محروم و قوایش را تا اندازهای ضعیف نماید.
مسلم است که هر گاه خود ارطبون روم با عمده لشکر اصلیاش از جابیه به کمک این دو بندر میشتافت، ارطبون عرب (عمرو بن العاص) فوراً با تمام قوایش به حرکت در آمد و او از پشت سر و مسلمانانی که در کنار این دو بندر مستقر بودند لشکر از جلو ارطبون را در میان گرفتند. مسلم است لشکری که در محاصره دو جبهه دشمن گیر کند، کمتر جان به سلامت بدر میبرد. ارطبون هم گویا به این مطلب پی برده بود که در موقع حمله معاویه و علقمه به این دو بندر هیچ کاری نکرد و همین طور که حضرت عمر فهمیده بود، نتوانست به آنها کمک برساند یا خودش به کمکشان بشتابد.
آری، همین فکرهای صحیح و نقشههای درست فرمانرواست که پیروزی لشکرش را در جبهه جنگ پیشبینی و حتی تضمین میکند و چه بسا که یک اشتباه کوچک یا غفلت کوتاهی که از فرمانروا یا فرمانده سر زند، لشکری را به باد فنا دهد. اوامر و دستورات نظامی که حضرت عمر از مدینه به رهبران لشکر اسلام در جبهات جنگ عراق، پارس و شام میداد به حدی صحیح و به حدی نتیجهبخش بود که ما را به حیرت میاندازد و جز این که بگوییم ناشی از عنایت و لطف خدا نیست به این خلیفه راشد برای نصرت و پیروزی امت محمد -صلى الله علیه وسلم- و نشر و توسعه دین خدا بوده، تعلیلی دیگر ندارد.
اینجا است که باید گفت مصداق فرمایش رسول الله درباره این بزرگوار تحقق پیدا کرده که میفرماید: (لقد کان فیما قبلکم من الامم محدثون فان یکن فی أمتی أحد فإنه عمر)[14] یعنی: در بین امتهای پیش از شما بودند، مردمی که از جانب خدا حقایقی به آنها الهام میشد. پس اگر در امت من چنین کسی باشد، قطعاً او عمر خواهد بود.
آری، این عمر است که در مدینه دور از میدانهای جنگ نشسته است و دستورات بسیار صحیح و نقشههای جنگی خیلی درست به فرماندهانش میدهد آنها را به پیروزی میرساند. مسلم است که منشاء این امر جز عنایت و الهام خداوندی چیزی نیست.
فتح اجنادین
در فاصله بین حرکت معاویه و علقمه به سوی دو بندر، قیساریه و غزه و تسلط آنان بر این دو بندر، گروههای امدادی که حضرت عمر در مدینه فراهم میکرد، پیاپی به عمرو بن العاص میرسید و قوایش را تقویت میکرد. اکنون وقت آن رسیده که کار خود را با ارطبون در فلسطین یکسره نماید. بدین منظور دو نفر از سردارانش را به نامهای علقمه بن حکیم فراسی و مسروق عکی با عدهای از لشکرش به سوی قدس و یکی دیگر از فرماندهانش را به نام ابو ایوب مالکی به سوی رمله حرکت داد تا پادگانهای این دو شهر را مشغول نمایند و از کمکرسانی به ارطبون در اجنادین جلوگیرند. خودش نیز با نیروهای اصلی خود با همراهی شرحبیل برای حمله به ارطبون سریعاً به سوی اجنادین[15] حرکت کرد و در کنار شهر مستقر گردید.
شهر اجنادین یکی از مراکز مهم نظامی فلسطین و دارای استحکامات مهمی بود. دورادور آن خندقی[16] بود که عبور از آن برای حمله به شهر مشکل و خطرناک بود؛ علاوه بر این حصار محکمی داشت تا برجهای بلند که مدافعین شهر میتوانستند از درون آنها به خوبی تیراندازی و از نزدیک شدن هر دشمنی جلوگیری نمایند[17].
بنابراین ارطبون میتوانست تا مدت مدیدی در شهر پناه گرفت و به انتظار کمک هراکلیوس نشست و به دفاع پرداخت. زیرا عمرو بن العاص نمیتوانست با آن وسایل تخریبی ابتدایی که در دست داشت، این شهر محکم نظامی را با قدرت نظامی تسخیر کند. تنها کاری که از دستش بر میآمد ادامه محاصره بود و بس؛ ولی ارطبون، دلاور خیره سری بود که برای خود نمیپسندید در مقابل اعراب از خود ضعف نشان دهد و از ترس آنها در پشت دیوارهای حصار یا در برجهای شهر پناه بگیرد؛ لذا همین که عمرو بن العاص در کنار شهر قرار گرفت، ارطبون با تمام قوای هشتاد هزار نفری خود[18] از شهر خارج و دو لشکر متخاصم در کنار شهر برای حمله به یکدیگر با هم روبرو شدند. ارطبون روم در این فکر بود که این اولین جنگ مهمی است که در خاک فلسطین به طور جدی با اعراب میکند و اگر از آنها شکست بخورد، مسلم است که دیگر لشکر روم در این سرزمین جرات نخواهد کرد با اعراب روبرو شود ونتیجتاً اعراب بر تمامی فلسطین تسلط خواهند یافت؛ ولی اگر در این جنگ بر مسلمانان غالب شود، راندن آنها از فلسطین آسان و سپس تعقیب و اخراج آنها از شامات گرچه امری است بس دشوار، ولی امکان پذیر خواهد بود.
طبعاً ارطبون عرب (عمرو بن العاص) نیز در این هنگام از این اندیشه غافل نبود؛ زیرا سردار بصیری مانند او در چنین هنگام حساسی در فکر این قبیل امور است و آنها را مورد اهتمام قرار میدهد.
بنابراین چون این جنگ هم برای دولت بیزانس و هم برای دولت اسلام جنبهای سرنوشت ساز داست، هر یک از دو لشکر باید به طوری از خود گذشته، فداکاری کند که آنچه را در اندیشه خود دارد به تحقق برساند و آنچه در اندیشه حریفش باشد نقش بر آب نماید.
برای تحقق همین اندیشه بود که دو طرف به شدت هر چه زیادتر به سوی یکدیگر حمله کردند و در هم آمیختند و بیپروا جنگی به راه انداختند که گرچه عده نفرات هر دو طرف کمتر از جنگ یرموک بود، ولی از حیث فداکاری، رشادت، تسلط بر عملیات نظامی و حرص شدید برای به دست آوردن غلبه و پیروزی، کمتر از یرموک نبود. گاهی این طرف بر آن طرف غالب میشد و پیش میرفت و زمانی بالعکس آن طرف بر این طرف چیره میشد و آن را به عقب میراند؛ ولی آشکار بود که لشکر اسلام فعالتر و پایدارتر میجنگد.
مسلماً آنها بر خود روا نمیدانستند که از برادرانشان که در شام به پیروزیهای شایانی رسیده بودند کمتر باشند. اگر شکست بخورند این زشتی را به کجا برند و در نزد برادران پیروزمندشان چه حالی پیدا خواهند کرد و چه عذری خواهند داشت؟
مسلمین تحت تاثیر این افکار محرک، به حدی در مقابل لشکر ارطبون ثبات و شدت عمل به خرج دادند که آنها را قبل از فرارسیدن شب با تحمیل تلفات سنگین مجبور به عقب نشینی کردند و در حالی که خود ارطبون در بین آنها به طرف شهر قدس فرار کردند.
در بعضی از تواریخ دیده میشود که میگویند علقمه و مسروق که با گروه تحت فرمانشان قبلاً به دستور عمرو بن العاص در راه شهر قدس مستقر شده بودند راه را برای ارطبون و فراریان همراهش باز کردند و از عبور و ورودشان به داخل شهر جلوگیری نکردند، ولی علتش را ذکر نکردهاند. شاید بدین علت بوده که عمرو بن العاص به آنها فقط دستور داده بود از رسیدن کمک از این شهر به ارطبون در اجنادین ممانعت کنند و وظیفهای جز این به عهده آنها نبوده، لذا حق نداشتند برای جلوگیری آنها دست به جنگی بزنند که معلوم نبود عاقبتش چه خواهد شد.
عمرو بن العاص چنان که آرزو داشت در اولین جنگ خود بر ارطبون مرد نظامی مشهور روم در فلسطین پیروز گردید و بر اجنادین شهر مهم و نظامی بیزانس تسلط یافت او در این شهر اقامت کرد و دستور داد علقمه و مسروق و ابوایوب از حدود قدس و رمله به اینجا بیایند، تا درباره حمله به ایلیا (شهر قدس) با هم مشورت و پس از تدارکات لازم همه با هم به آن سو حرکت کنند. پس از مشاوره تصمیم گرفتند که قبل از حمله به قدس شهرهای رفح، نابلس، یافا، عموس و سبطیه را که قبر حضرت یحیی نبی الله در آن بود، تصرف نمایند تا هنگام حرکت به قدس خاطرشان از این نواحی آسوده باشد.
عمرو بن العاص بدین منظور گروههایی از لشکرش را تحت فرمان سرداران آزموده به آن نواحی حرکت داد. بعضی از این شهرها را با جنگ و قدرت و پارهای دیگر را با صلح و امان تصرف کردند.
به سوی شهر قدس[19]
حالا نوبت حرکت به سوی ایلیا (شهر قدس) رسیده است. مقدمتأ خوب است به این مطلب اشاره کنیم که بعضی از تواریخ نوشتهاند و دکتر محمد حسنین هیکل نیز در کتاب الفاروق نقل کرده که میگویند: ارطبون پس از شکست و ورود به شهر قدس، درست هنگامی که عمرو بن العاص در صدد حرکت و حمله به این شهر بود، نامهای به او نوشته میگوید: (من و تو در میان قوم خود مانند یکدیگریم. تو دوست منی. به خدا قسم تو پس از فتح اجنادین چیزی از خاک فلسطین را تصرف نخواهی کرد. چه بهتر که مغرور نشوی و از همان راه که آمدهای بازگردی، و الا تو هم مانند گذشتگان شکست خواهی خورد).
عمرو بن العاص در جوابش نوشت: (یقین بدان من این مناطق را تسخیر خواهم کرد).
به نظر من تبادل این نامهها اصلاً صحت ندارد. آیا ارطبون این سردار سیاستمدار و شهیر روم تا این حد زودباور بود که خیال میکرد عمرو بن العاص با آن پیروزی و فتح مهمی که در اجنادین به دست آورده بود و برای همه کس واضح بود که با سقوط اجنادین راه فتح بقیه فلسطین بر رویش باز گردیده است، با دریافت این نامه دست از کار میکشد و راه بازگشت را در پیش میگیرد یا به فتح اجنادین اکتفاء میکند و در آنجا میماند؟ آیا ارطبون شکست خورده فراری که قوایش را در اولین جنگ از دست داده و از هر دری ناامید گشته به خود اجازه میدهد که چنین نامه تهدید آمیزی به کسی بنویسد که او را شکست داده و لشکرش را تار و مار نموده است؟ گذشته از این، مگر نه این است که این دو نفر تا آنجا دشمن یکدیگر بودند که شمشیر بر روی هم کشیده و هر یک میخواست دیگری را بکشد؟ بنابراین معلوم نیست ارطبون در نامهاش چگونه و روی چه اصلی عمرو بن العاص را دوست خود میداند؟ با توجه به این تحلیل باید گفت صدور چنین نامهای از ارطبون بعید بوده ونباید باور کرد.
به هر حال عمرو بن العاص به سوی قدس حرکت کرد و آن را در محاصره گرفت. این شهر پس از مدتی مقاومت به دست مسلمین افتاد. روایات مورخین چه مسلمان و چه غیر مسلمان درباره فتح قدس با هم اختلاف دارد. آنچه مورد اتفاق همه آنها بوده این است که:
1ـ این شهر مقدس از طریق صلح فتح گردید، نه با جنگ و قدرت نظامی.
2ـ خود حضرت عمر خلیفه مسلمین شخصاً با مردم شهر صلح کرد و صلح نامهای نوشت و آن را مهر و امضاء کرد و به گواهی چند نفر از امراء بزرگ لشکرش رسانید.
3ـ مردم شهر پس از این صلح دروازههای آن را باز کردند و خلیفه مسلمین با همراهانش به موجب این صلح نامه وارد شهر شد و آن را تصرف کرد.
4ـ جان، مال، عرض، ناموس و عبادتگاههای مردم در امان شد و در اقامه شعائر و مراسم دینی بر طبق تعالیم دینشان آزاد گردیدند.
5ـ کسی نسبت به قبول دین اسلام مجبور نگردید.
ولی در بقیه امور مربوط به فتح این شهر با هم اختلاف دارند. بعضی نوشتهاند: ابوعبیده وخالد از شام به اینجا آمدند. این دو نفر بودند که شهر قدس را در محاصره گرفتند. بعضی دیگر میگویند: ابوعبیده و خالد با همکاری عمرو بن العاص و شرحبیل به این کار پرداختند.
ولی هیچ کدام از این دو روایت صحت ندارد. زیرا ابوعبیده و خالد در این هنگام مشغول زد و خورد با لشکر هراکلیوس در شام بودند و پیش میرفتند هرگز مجال نداشتند دست از کار خود بکشند و به کار اینجا بپردازند.
تجزیه وتحلیل آمدن یا نیامدن عمر برای فتح قدس
روایت صحیح تاریخ این است که در سال 15 هجری مطابق سال 635 میلادی در همان زمان که ابوعبیده و خالد در شام با لشکر هراکلیوس دست و پنجه نرم میکردند، عمرو بن العاص پس از فتح اجنادین و تصرف چند شهر مهم که نام بردیم با همکاری شرحبیل و سایر سرداران کاردیدهاش، طبق نقشهای که در اجنادین کشیده بودند، به سوی قدس حرکت کرد و آن را درمحاصره گرفت[20]. ولی چون مردم این شهر که مرکز دینی مسیحیت بود، از استحکامات خیلی خوب و ازذخایر و آذوقه زیادی برخوردار بودند، توانستند چندین ماه به خوبی مقاومت نمایند. عمرو بن العاص نتوانست بر آنها دست یابد و بر شهرشان تسلط یابد، لذا مشکل کارش را به حضرت عمر در مدینه اطلاع داد و چاره خواست، حضرت عمر لشکری فراهم نمود و به کمکش فرستاد تا بر شدت محاصره و حملاتش بیفزاید.
بعضی از روایات این را میرساند که خود عمر رهبری این لشکر را به عهده گرفت و به فلسطین آمد تا شخصاً چاره کار را بیاندیشد. بعضی دیگر نوشتهاند عمر همراه این لشکر نبود، بلکه در مدینه ماند تا آن گاه که بین عمرو بن العاص و مردم شهر مذاکره صلح به میان آمد وشرط شد که خود خلیفه مسلمین از مدینه بیاید تا این صلح به وسیله شخص خلیفه انجام شود و صلح نامه به امضای خودش برسد. لهذا عمرو بن العاص این مطلب را به عمر اطلاع داد و آن حضرت با عده کمی از اصحاب رسول الله برای انجام این کار از مدینه به اینجا آمد.
گرچه این روایت مشهور تر از بقیه روایات است، ولی به دل نمیچسبد؛ زیرا بعید است که عمرو بن العاص در این هنگام که مردم شهر در اثر طول مدت محاصره تا آنجا در مضیقه افتاده بودند که دست صلح به سویش دراز کرده تقاضای امان میکردند، تن در دهد که در پشت حصار شهر بماند تا درخواست آنها رابه حضرت عمر اطلاع دهد و تازه محقق نیست که آن حضرت این تقاضا را بپذیرد یا خیر و اگر فرضاً بپذیرد، او باید در انتظار بماند تا آن که حضرت عمر با طی مسافت زیاد و گذشت زمان طولانی از مدینه به اینجا بیاید، آن هم فقط برای عقد صلح.
عمرو بن العاص که سیاستمداری نظامی بود ودر این هنگام وخامت اوضاع داخلی مردم شهر مطلع گردیده و از مقاومت چندین ماهه آنها در خشم بوده است، مسلماً اینک که به دروازه پیروزی رسیده، روی خوشی به آنها نشان نمیدهد تا به آنها چنین مهلتی بدهد و با درخواست آنها موافقت نماید که نتیجتاً افتخار امضای مستقیم صلح این شهر مقدس تاریخی را از دست بدهد.
دکتر محمد حسنین هیکل در کتاب خود (الفاروق) پس از نقل چند روایت تاریخی در این باب به تحلیل و بحث در آنها پرداخته، در آخر بحث خود میگوید: به عقیده من بهتر و معقولتر از همه این روایات این روایت می باشد که میگوید: چون محاصره شهر خیلی طول کشید و عمرو بن العاص نتوانست بر آن تسلط یابد، جریان امر را به خلیفه اطلاع داد. لذا خلیفه قبل از این که اسمی از مذاکره صلح به میان آید، شخصاً همراه لشکری که برای کمک به عمرو بن العاص فراهم کرده بود، برای فتح این شهر از مدینه حرکت کرد و در شهر جابیه که قبلاً به دست مسلمین افتاده بود منزل گرفت. در این هنگام ابوعبیده و خالد سرتاسر شام را تصرف کرده بودند واز کارشان فراغت یافته بودند؛ لذا عمر آنها را به جابیه احضار کرد و از آنها که در فتوحات شام از فنون نظامی مخصوصاً در شکستن حصار شهرها تجربه آموخته بودند، و از سایر فرماندهان لشکر اسلام که در فلسطین به پیروزیهای مهمی رسیده بودند، اجتماعی تشکیل داد، تا درباره فتح این شهر مقدس مشورت و بهترین راه برای این کار پیدا نمایند. آنها نزد خلیفه شتافتند و در جابیه اجتماع کردند.
مذاکره برای تسلیم قدس
ارطبون و اسقف اعظم شهر قدس از آمدن خلیفه در راس لشکر امدادی و اجتماع فرماندهان بزرگش مطلع شدند و به وحشت افتاده فکر کردند که آنها هرچند برای حفظ شهرشان به مقاومت خود ادامه دهند به جایی نخواهند رسید. برای آنها عاقبت خوبی ندارد؛ زیرا مسلمین بر تمام خاک فلسطین جز این شهر تسلط یافتهاند و خواه ناخواه دیر یا زود بر این شهر نیز استیلا خواهند یافت. این امر چیزی نیست که بتوان در آن تردید کرد. پس جز تقاضای صلح و امان چارهای برای آنها نیست.
ارطبون مخفیانه و خیلی با مهارت از شهر خارج شد و به سوی کشور مصر گریخت. سفرینوس اسقف اعظم تصمیم گرفت از مسلمین تقاضای صلح نماید؛ لذا با عمرو بن العاص امیر لشکر مسلمین که در خارج شهر بود وارد مذاکره شد. از آنجا که خلیفه مسلمین در جابیه بود، شرط کرد که این صلح به وسیله شخص خلیفه انجام گیرد تا برای این شهر بزرگ مسیحی در طول تاریخ این افتخار بماند که به دست شخص خلیفه مسلمین فتح گردیده نه به دست لشکرش، خود خلیفه نیز اولین کسی بوده است که به عنوان صلح قدم به این شهر گذاشته نه کسی دیگر. عمرو بن العاص این پیشنهاد را به عرض عمر در جابیه رسانید. چون فاصله جابیه تا شهر قدس زیاد نبود و شرطی که اسقف اعظم کرده بود، به زیان مسلمین نبود، مورد موافقت حضرت عمر واقع گردید.
این را هم باید قبول کرد که حضرت عمر طبعاً احترام خاصی برای این شهر قایل بود؛ زیرا رسول الله -صلیالله علیه و سلم- در شب اسراء، از مسجد الحرام به مسجد الاقصی آمد روزی نیز این مسجد قبله نماز مسلمین بود؛ لهذا عمر میخواست تا آنجا که ممکن باید حرمت این شهر را مراعات کند و آن را با صلح و مسالمت نه با جنگ و قدرت تصرف نماید. بدین نظر بود که تقاضای اسقف اعظم را پذیرفت و موافقت خود را به او اعلام فرمود.
متن قرارداد عمر بن خطاب با مردم قدس
اسقف اعظم نمایندگانی از طرف خود به جابیه فرستاد تا عهدنامه صلح را با خلیفه منعقد نمایند تا از امنیت شهر اطمینان حاصل کند. خلیفه مسلمین نمایندگان اسقف را با احترام به حضور پذیرفت و صلح نامهای برای مردم قدس نوشت که ما آن را به اختصار نقل میکنیم و از نظر شما خوانندگان گرامی میگذرانیم تا ملاحظه نمایید این خلیفه راشد تا چه حدی حقوق ساکنین شهر را رعایت و حفظ فرموده و به جای آن که از آنها انتقام مقاومت و سرسختی چند ماهه را بگیرد، آنها را مورد لطف قرار میدهد.
این است خلاصه صلح نامه خلیفه که در تاریخ طبری آمده و ما ترجمه فارسی آن را به نظر شما میرسانیم:
«بسم الله الرحمن الرحیم. این عهدنامهای است که بنده خدا عمر امیرالمؤمنین به مردم ایلیا داده و آنها را امان داده است. به خودشان به مریض و تندرستشان به اموالشان به کلیساهایشان به صلیبهایشان امان داده است. کسی حق ندارد کلیساهایشان را تخریب کند یا در آنها سکونت نماید. نباید از خود کلیساها و از جایگاه آنها کم و کاست شود. به صلیبها و اموال کلیساها زیان نرسد. آنها نسبت به دینشان مختار و برای برگذاری شعائر دینشان آزادند. در پذیرفتن دین اسلام مجبور نخواهند بود. مردم ایلیا مانند مردم مدائن باید جزیه به دولت اسلام بپردازند. رومیانی که در شهر قدس هستند میتوانند آزادانه از این شهر خارج شوند و به مملکتشان بروند و تا وقتی که به محل امنی نرسیده باشند خودشان و اموالشان در امان خواهند بود. هر کسی از آنان که بخواهد اینجا بماند در امان است و از همان حقوقی برخوردار میشود که اهل شهر برخوردار می شوند، آنها نیز باید جزیه بدهند. هر یک از مردم ایلیا حق دارد همراه رومیان برود. آنها نیز تا رسیدن به جای امنی در امانند. کسانی که از سرزمین دیگری به ایلیا آمدهاند و ساکن شدهاند حق دارند به دیار خود بازگردند یا کماکان در اینجا بمانند و مانند اهل شهر جزیه بدهند. غیر از جزیه از کسی چیزی گرفته نمیشود، مگر آن گاه که محصولات زراعتی آنها به دست آید، در این صورت باید خراج محصولات خود را به حکومت اسلام بپردازند».
حضرت عمر این صلح نامه را شخصاً تقریر، امضاء و مهر فرمود و سپس ابوعبیده، خالد، عمرو بن العاص، عبدالرحمن بن عوف و معاویه بن ابی سفیان را بر آن گواه گرفت.
تحلیلی از محتوای قرارداد حضرت عمر
هیأت اعزامی اسقف اعظم این صلح نامه را از دست عمر دریافت نموده به شهر قدس بازگشتند. اسقف و اهل شهر از انجام این صلح و از دریافت این صلح نامه بینهایت خوشحال شدند.
آخر چرا خوشحال نشوند؟ مگر نه این است که هر فاتح پیروزمندی چنان که معمول آن زمان بود، شهر فتح شده را برای نظامیانش آزاد میگذاشت و مردم شهر را در معرض کشتار و اموالشان را در معرض یغماء چپاول، اعراض و نوامیسشان را در معرض تجاوز لشکر و معابدشان را در معرض تخریب قرار میداد؟
ولی خلیفه مسلمین قبل از ورود به شهر شان صلحنامهای به آنها داد که آنها را در شهرشان اسوده خاطر کرد و در آسایش قرار داد. اموال، اعراض، ناموس و معابدشان را در امان گرفت و شعائر و مراسم دینیشان را برای آنها آزاد فرمود.
این رفتار که در حد اعلای عدالت و در سطح رفیع انسانیت قرار گرفته است کجا و رفتاری که فاتحین پیشین با اهل این شهر میکردند، از قبیل بختنصر پادشاه بابل و غیره که معابدشان را به آتش کشیده به کلی ویران میکردند، مردم شهر را از دم شمشیر میگذراندند و شهرشان را مبدل به کشتارگاه میکردند کجا؟
حقاً رفتاری که حضرت عمر خلیفه مسلمین با مردم قدس کرد، برای آنها یک نوآوری تاریخی بود که بیسابقه و حتی از تصورشان هم خارج بود. این صلح با مضامینش برای آنها پدیده عصر جدید اسلامی را به نمایش میگذاشت که خدا برای مردم شهر قدس به وسیله جانشینش پیغمبر بزرگش به ارمغان آورد.
شهر بیت المقدس دروازههایش را برای ورود حضرت عمر خلیفه حضرت رسول الله باز میکند
حضرت عمر چند روزی پس از تاریخ عقد صلح، در بین امرای لشکرش در شهر جابیه ماند. سپس در حالی که ابوعبیده بن الجراح، خالد بن الولید، عمرو بن العاص، شرحبیل بن حسنه و جماعتی دیگر از اصحاب رسول الله که همراهش از مدینه به اینجا آمده بودند در التزامش بودند، به طرف شهر قدس حرکت فرمود، تا آن را طبق صلحنامهای که به اهل شهر داده بود تصرف کند[21].
از آن طرف اسقف اعظم، امراء و بزرگان شهر در روز موعود که قبلاً به اطلاع آنها رسانده بودند مقابل دروازه بزرگ شهر در انتظار ورود موکب فرمانروای مسلمین و جانشین پیغمبر اسلام حضرت عمر بن الخطاب بودند.
برخورد خلیفه با آنها حدی با ملاطفت و بر مبنای محبت و تواضع بود که به جای آن که او را به منزله یک فاتح پیروزمند که بر شهرشان استیلا یافته بپذیرند، به عنوان یک فرمانروای عادل و پاکدلی که نظیرش را ندیدهاند، وی را در آغوش گرفتند.
آنها از سنجش صلحنامهای که خلیفه به آنها داد، خصوصاً از این که به معابدشان احترام قائل شده و به آنها، در امان داده بود ودر اقامه شعائر و مراسم دینیشان آنها را آزاد فرموده بود تا آنجا عظمت و طهارت نفس در وجودش یافتند که او را نادیده دوست خلق خدا و طرفدار حقیقت و مروج عدالت شناختند.
خلیفه و همراهانش به راهنمایی اسقف اعظم همراه بزرگان شهر در حالی که اهل شهر برای دیدن فرمانروای مسلمین و فرماندهان لشکر اسلام در مسیر آنها ایستاده بودند در شهر به راه افتادند.
اینجا بود که مردم شهر غرق در تعجب شدند؛ زیرا بر خلاف تصورشان فرمانروای بزرگ مسلمین که دو امپراتوری بزرگ جهان آن زمان را در یک زمان به زانو در آورده و اکنون پیروزمندانه به این شهر داخل میشود، شخصی متواضع، فروتن و با لباس عادی و ساده میبینند و فرماندهان بزرگش را که سر فرماندهان این دو امپراتوری مقتدر را از پای در آوردهاند همه متواضع و بدون نشان و آرایش نظامی میبینند.
مردم از مشاهده فرمانروای مسلمین و فرماندهان بزرگشان فهمیدند که این مردم بر خلاف کشورگشایان جهان، مردمی خودخواه و دنیاپرست نیستند؛ بلکه مردمی روحانی، عدالت پرور و انسان دوستند که نه میل به انتقام از کسی و نه چشم طمع به مال مردم دارند و نه به نوامیس و مقدسات دیگران تعرض مینمایند.
مردم شهر که دروازههای شهرشان را به عنوان صلح بر روی خلیفه و همراهانش باز کرده بودند، این بار با دیدن آنها از نزدیک با این وضع ساده، دروازههای قلوب خود را برای آنها باز و آنها را در نه در شهر خود، بلکه در سینههای خود جا دادند.
گویا چشم بصیرت رئیس دانشگاه عالی لبنان باز شده و حقیقت را دیده است. او با آن که مسیحی است، در قصیده خود تحت عنوان (النبی محمد) در این باره میگوید:
وجمعت حولک یا نبی صحابة = بعمائم تزهو على التیجان
خشنت ملابسهم ولأن جوارهم = بالعدل فالأعداء کالإخوان
یعنی: ای رسول خدا! تو یارانی به دور خود جمع کردی که هیبت و فخر عمامههایشان بیش از تاجهای شاهان جهان است. لباسهایشان خشن ولی مجاورت و گفتار و کردارشان با لطف و عدالت آمیخته است، لهذا دشمنانشان نه دوست عادی بلکه برای آنها مانند برادر شدند.
آن روز تاریخی که حضرت عمر وارد شهر قدس شد، به آخر رسید و این فتح بزرگ به جای آن که از فتح این شهر مقدس مسیحی که عنوان شهر انبیاء را داشت و مسجد مقدس اقصی را در آغوش گرفته بود، احساس خودخواهی و تکبر در خود کند، به حدی متواضع و خود را مرهون عنایت و لطف خدا دانست، بدین جهت در آن شب که در اردوگاه مسلمین در خارج شهر منزل گرفت، به نماز شکر خدا پرداخت.
نماز شکر وقتی خوانده میشود که خداوند عزوجل به کسی از بندگانش نعمتی عنایت فرماید که مهم باشد برای حضرت عمر چه نعمتی بزرگتر از این که خدا این شهر مقدس تاریخی را برایش فتح فرموده ودر اختیارش گذشته است. اکنون با خاطری کاملاً آسوده در میان مردمش که او را نه به عنوان یک مرد فاتح بلکه به عنوان یک مردم دوست و عادل پذیرفتهاند، گردش میکند، البته وظیفه عمر در برابر این نعمت و موهبت الهی این است که نماز شکر به درگاه خداوندی میگذارد که او را نصرت داد و به این نعمت عظیم رسانید.
آشنایی با داخل شهر قدس
صبح فردای آن روز اسقف اعظم بزرگ نزد حضرت عمر در اردوگاه مسلمین آمد و هر دو با هم مجدداً در شهر به گردش پرداختند. اسقف آثار و محلهای تاریخی شهر قدس را به عمر -رضی الله عنه- نشان میداد و بیوگرافی آنها را بیان میکرد.
شهر قدس آثار تاریخی بس مهمی داشت. طبق عقیده مسیحیان حضرت عیسی در این شهر به دار آویخته شد و در این شهر به خاک سپرده شد. سپس از قبر خارج شد و به آسمان صعود کرد. بدین مناسبت کلیسای بزرگ مشهور به کلیسای قیامت را در این شهر و بر روی همان جایی که میگویند عیسی به قبر سپرده شده و ازآنجا به آسمان رفته است، بنا کردهاند[22]. مسجد الاقصی که به فرمان حضرت سلیمان نبیالله ساخته شده، محراب عبادت حضرت داوود، صخره حضرت یعقوب که طبق نوشته کتب اسلامی حضرت محمد -صلى الله علیه وسلم- در شب معراج از روی آن به آسمان عروج کرد[23] و آثار هیکل سلیمان و آثاری دیگر در این شهر بود واسقف کبیر قصههای این آثار مقدس را برای حضرت عمر شرح میداد.
هنگامی که از کلیسای قیامه که بزرگترین و مهمترین کلیسای شهر بود، بازدید میکردند، وقت نماز ظهر رسید. اسقف پیشنهاد کرد که حضرت عمر نماز خود را در داخل همین کلیسا بخواند؛ ولی آن حضرت موافقت نکرد و فرمود: (اگر من امروز در اینجا نماز بخوانم مسلمانان در آینده بدین مناسبت تاریخی که خلیفه مسلمین پس از فتح شهر مقدس مسیحی در این محل نماز خواند، این واقعه را یک حادثه تاریخی مهم خواهند دانست و این کلیسا را از دست مسیحیان گرفته و آن را تبدیل به مسجد خواهند کرد. این امر مخالف با معاهده صلح بین طرفین میباشد که گفته شده کلیساها در امان است). سپس نمازش را در جایی در نزدیکی صخره مقدس آنجا که آثار هیکل سلیمان بود، ادا فرمود.
یقین است که اسقف کبیر و همراهان بار دیگر در اینجا از فرمایش حضرت عمر خیلی خرسند میشوند و در عین حال بسیار تعجب میکنند که او تا این حد در اجرای صحیح مواد صلحنامه حتی برای زمان آینده پایدار است و مراعات حقوق مذهبی آنها را مینماید.
آری، بعداً ثابت گردید که آنچه حضرت عمر درباره نمازش در کلیسای مزبور پنداشت و به اسقف فرمود، صحیح بود؛ زیرا تمام تواریخ اتفاق دارند که مسلمین بعداً در همان جایی که او نمازش را خواند، یعنی در محل هیکل سلیمان مسجدی بنا کردند و صخره مقدس را در داخل مسجد گرفتند. گرچه این مسجد ساده و تقریباً کوچک ساخته شد، ولی بعداً به دست مسلمین توسعه و عظمت یافت و پس از چندی عبدالملک بن مروان خلیفه اموی آن را به طرز زیبایی از نو ساخت. قبهای بر روی آن بنا کرد که بهترین نمونه یک عمارت دینی و همتای مسجد الاقصی گردید، این مسجد در حال حاضر هم با قبه مجلل خود باقی و به مسجد عمر و قبه الصخره شهرت دارد.
شکل بنای این مسجد هشت ضلعی است. در چهار ضلح آن روبروی هم چهار دروازه زیبا به کار گرفته شده است. قسمت پایینی آن با سنگ مرمر پوشیده شده و قسمت بالایی آن با کاشیهای میناکاری شده که به انواع گلهای زیبا منقش شده تزئین یافته است، این کاشیها در سال 1561 میلادی به فرمان شاه سلیمان بن سلطان سلیم عثمانی در این مسجد به کار برده شدهاند. میگویند: وقتی که نور خورشید از پنجرهها به درون مسجد میتابد روشنایی مخصوصی با رنگهای عجیبی منعکس میکند و لطف خاصی در نظر بیننده به وجود میآورد.
گرچه نقشه ساختمانی درون مسجد ساده است، ولی تزئین و آرایش آن خیلی زیبا و با شکوه میباشد. ستونهای آن از یک قطعه سنگ مرمر ساخته شده و سقف مسجد را گنبد جالبی تشکیل میدهد که بیننده را از حیث طرز معماری و از حیث نقوش به تعجب میاندازد. در قسمت پایینی این گنبد آیات قرآنی مربوط به حضرت مسیح با حروف طلا به خط کوفی نوشته شده است. در پنجرههای مسجد شیشههای رنگارنگ قرن شانزدهم نصب شده که در زیبایی و نفاست، کم نظیر است.
این مسجد چنان که گفتیم در محل هیکل حضرت سلیمان که هنگام فتح شهر ویران شده و آثار آن دیده میشد و حضرت عمر در آنجا نماز خواند بنا شده است.
بازگشت عمر -رضی الله عنه- به مدینه
حضرت عمر تا ده روز در شهر قدس ماند. سپس به قصد بازگشت به مدینه از آنجا خارج شد و راه خود چند روزی در جابیه که مسلمین آنجا را مرکز نظامی خود قرار داده بودند، توقف کرد. پس از دستورات و راهنماییهای مهمی که به فرماندهان لشکر داد، همراه همان جماعتی که با او آمده بودند به سوی مدینه حرکت کرد. طبق فرمان عمر -رضی الله عنه-، یزید بن ابی سفیان مثل گذشته به امارت دمشق، ابوعبیده به عمارت حمص، و خالد بن الولید به امارت قنسرین منصوب گردیدند.
زمانی که حضرت عمر از شهر قدس خارج میشد و به مدینه بازمیگشت، از اقصا جنوب شام یعنی فلسطین تا انتهای شمال که مرز سوریه می باشد، تحت حکومت دولت اسلام در آمده بود. امراء مسلمین این سرزمین وسیع را که خدا در اختیارشان گذاشته بود، با کمال عدالت اداره و با مردم خیلی بهتر از امراء دولت امپراتوری بیزانس رفتار میکردند.
شکل و شمایل حضرت عمر در زمان آمدن به قدس و نقد یک داستان
در پایان سخن خود درباره فتح بیت المقدس، لازم میدانم توجه خوانندگان گرامی را به این امر مهم تاریخی معطوف نمایم و آن، این است که بعضی از مورخین مانند طبری و ابن الاثیر میگویند: حضرت عمر از مدینه سوار بر اسب شد و همراه گروهی از لشکر و امراء به فلسطین آمد. ولی واقدی و پیروانش که در نظر محققین مسلمین چندان مورد اعتماد نیستند نوشتهاند: به وسیله شتر حرکت کرد؛ دو جوال در دو جنب شترش بسته بود که در یکی آرد و جو بود و در دیگری خرما بود. در جلویش یک مشک آب و در پشت سرش ظرفی برای وضو گرفتن و خوردن غذا آویخته بود. جماعتی ازاصحاب رسول الله همراهش بودند. صبحگاه و شامگاه طعامی که از همان آرد بود، تهیه میشد. نزد خلیفه میآوردند تا از آن بخورد. لباسی که در این سفر مهم تاریخی به تن داشت، مندرس و وصله دار بود. هنگامی که میخواست از جابیه به سوی شهر قدس حرکت کند، امراء لشکر گفتند: چون اسقف اعظم و امراء و بزرگان شهر در انتظارند، شتر برای سوار شدن تو نامناسب و این پیراهن که پوشیدهای روا نیست». خلیفه از سخن آنها برآشفت و فرمود: (خداوند عزوجل ما را به برکت دینش عزت بخشید و ما خدا را با چیزی دیگر مبدل نمیکنیم). و با همان لباس وصلهدار و سوار بر همان شتری که با آن از مدینه به اینجا آمده بود حرکت کرد و با همین وضع بدنما و نازیبا به شهر قدس وارد شد و با اسقف و بزرگان و امراء شهر ملاقات کرد. حتی بعضی نوشتهاند: که خلیفه مسلمین و غلامش در این سفر یک شتر برای دو نفر شان همراه داشتند. هر یک از آنها به نوبت سوار میشد. هر وقت خلیفه سوار میشد، غلام پیاده میشد و مهار شتر را به دست میگرفت و همین که نوبت به غلامش می رسید، خلیفه پیاده میشد و مهار شتر را به دست گرفته به راه میافتاد. اتفاقاً در مرحله اخیر که از جابیه به قدس میرسیدند نوبت غلامش بود. خلیفه مسلمین در حالی که مهار شتر به دست گرفته بود به کنار شهر رسید و با همین وضع با اسقف و بزرگان شهر که در انتظار ورود موکب خلیفه مسلمین بودند ملاقات کرد.
ولی باید توجه داشت که واقدی درغالب روایات تاریخی خود مخصوصاً آنچه در مغازی و فتوحات اسلامی ذکر کرده است غلو و زیادهروی نموده و از حقیقت واقع خارج شده است؛ لذا مورد اعتماد دانشمندان و محققین اسلامی نیست و در تاریخی که نوشته به اموری بر میخوریم که عقل سالم آنها را نمیپذیرد؛ ولی چون روایاتش از قبیل همین داستان سفر تاریخی سیدنا عمر به طرز عجیبی که ذکر شده است مورد اعجاب هر خواننده و شنوندهای واقع میشود و با این عجایبی که دارد نظر همه کس را جلب مینماید، لهذا با آن که صحت ندارد، به حدی مشهور و رایج شده که در هر مجلس درسی و بر روی هر منبر وعظی که این سفر تاریخی روایت میشود همیشه این داستان عجیب و غریب که واقدی روایت کرده است، نقل میشود. چنان که گویی جریان واقعه جز این نبوده و در این باره روایتی غیر از روایت واقدی نیامده است. باید در نظر داشته باشیم که در ایام فتح بیت المقدس در اثر فتوحاتی که مسلمین در پارس، شام و فلسطین کرده بودند، غنایم زیادی از پول، طلا، نقره، اسب، لباس دوخته و پارچههای نادوخته به دست آوردند. بیت المال مدینه از هر جهت غنی شده بود، اگر به این حقیقت توجه کنیم برای ما واضح میشود که خلیفه مجبور نبوده در این سفر یک شتر برای خودش و غلامش به تناوب بردارد و لباس وصلهدار و مندرس بپوشد؛ زیرا هم اسب زیاد در اختیار داشت و هم لباس متناسب.
پس مسلماً روایت طبری و ابن الاثیر درست است که گفتهاند عمر خلیفه مسلمین سوار بر اسب و همراه گروهی از لشکر برای کمک به عمرو بن العاص از مدینه به جابیه رسید و چون اسبش خسته شده بود چند روزی پس از عقد صلح با مردم قدس، در جابیه ماند و همین که خستگی اسبش مرتفع شد با همان اسب از آنجا به قدس آمد. ابن کثیر به نقل از ابوالعالیه دمشقی تصریح کرده که حضرت عمر هنگام ورود به شهر قدس پیراهن سفید رنگی پوشیده بود که در قسمت چپ و راست از پایین، چاک داشت. این دو نفر مورخ نه ذکری از اندراس پیراهن خلیفه میکنند و نه از وصلهدار بودنش، حرفی ازاین که او و غلامش در این سفر به نوبت سوار شدهاند به میان نیاوردهاند.
درست است که حضرت عمر مردی زاهد و از زینت و زیور دور و از تنعم و خوش گذرانی اجتناب میکرد، ولی در عین حال مرد آداب و از خانواده اشراف قریش بود؛ خوب میدانست چه رفتاری در کجا مناسب و چه گفتاری در چه وقتی خوب و چه لباسی در چه هنگامی پسندیده است.
مگر نه این است که بخاری در صفحه 195 جز هفتم روایت میکند که روزی عمر بن الخطاب چشمش به لباس فاخری افتاد که فروخته میشود؛ لذا حضور رسول الله آمد و عرض کرد: یا رسول الله! چه خوب است که این لباس را بخری تا هنگام ملاقات با نمایندگانی که میآیند و نیز در وقت نماز جمعه آن را بپوشی». ولی چون این لباس ملیلهدوزی طلا داشت، آن حضرت از خرید آن امتناع فرمود[24].
از این روایت واضح است که حضرت عمر مرد آداب و پایبند رسول عمومی بود وعقیده داشت که رئیس دولت در اوقات ملاقات با اشخاص بزرگ یا هنگام حضور در مجالس و مجامع باید لباس مناسبی بپوشد.
همین عمر بود که چون والی یمن با لباس گرانبها به حضورش آمد، برآشفت و امر کرد تا لباس ساده بپوشد. بار دیگر همان والی با مویی ژولیده و لباس کهنه و نامناسبی به حضور رسید. حضرت عمر این بار فرمود: مقصودم این نبود که خود را به این وضع ناپسند در آوری. نه ژولیده و ژنده پوش باش و نه خود را مانند زنان بیارای.
بنابر آنچه بیان شد باید فهمید که حضرت عمر در آن هنگام که به ملاقات بزرگان دینی و سیاسی در شهر قدس میرفت، اگر لباس گرانبها نپوشیده بود اما لباس ساده و برازندهای به تن داشته است نه پابرهنه بوده نه ژنده پوش.
فتح کشور مصر
صحیح است که مسلمین اکنون تمامی سرزمین شام، فلسطین و اردن را تصرف و دست امپراتوری روم شرقی را از این دیار قطع کردهاند، ولی کشور مصر که متصل به این سرزمینها است، همچنان در تصرف این امپراتوری باقی است و چنان که فهمیدیم داهیه رومی یعنی ارطبون که از بیت المقدس فرار کرد به آنجا رفته است و قطعاً در این کار نظری دارد.
پس اگر دست این امپراتوری از کشور مصر قطع نشود، روزی از آنجا به این سرزمینها که از دستش رفته است، حمله خواهد کرد و چون دریایی در اختیار دارد که به کشور اصلی روم اتصال دارد اگر دست به جنگ بزند نه در مضیقه معیشت عمومی ونه در تنگنای امور نظامی واقع میشود و کار بر مسلمین دشوار خواهد کرد.
بنابراین مسلمین باید هر چه زودتر دست این دولت خطرناک را از خاک مصر نیز قطع نمایند، تا وضع خود را در سرزمینهایی که از دستش گرفتهاند پایدارتر کنند و به ثبات آینده خود در این دیار مطمئن شوند.
عمرو بن العاص قبلاً چندین سفر تجارتی به مصر کرده بود واز اوضاع عمومی آنجا باخبر بود. او فهمیده بود که مردم مصر از دولت روم که بر سرزمینشان تسلط یافته بود و آنها را استعمار کرده بود، ناراضی هستند. دیده بود که این سرزمین به برکت رود نیلش از حیث غله و محصولات بینظیر است تا جایی که انبار غله روم به شمار میرود. لذا خیلی آرزو داشت که از حضرت عمر فرمان حمله به این سرزمین پربرکت را بگیرد.
پس از این که حضرت عمر از بیت المقدس به جابیه بازگشت تا از آنجا به مدینه برگردد، عمرو بن العاص با او به خلوت نشست و تقاضا کرد تا فرمان حمله به مصر صادر کند و این کار را به او بسپارد. حضرت عمر در این امر متردد شد. زیرا نمیتوانست در این هنگام که لشکر اسلام در عراق، پارس و شامات پراکنده شده بودند و وجود آنها برای محافظت این نواحی لازم بود، لشکر مهمی فراهم کند و در اختیار عمرو بن العاص بگذارد تا به مصر حمله کند؛ ولی عمرو بن العاص آنقدر حمله و تسخیر مصر را در نظر حضرت عمر آسان جلوه داد که در نهایت او را برای این کار راضی کرد و آن حضرت چهار هزار سرباز در اختیارش گذاشت و پرچم جهاد را بدو سپرد. گرچه چهار هزار سرباز برای فتح کشور مصر کافی نبود، ولی عمرو بن العاص یقین داشت که پس از شروع جنگ در خاک مصر هر گاه کمک بخواهد حضرت عمر ناچار خواهد شد هر طور شده برایش سرباز کافی بفرستد و نخواهد گذاشت مسلمین در خطر دشمن بیفتند. لذا با همین عدد از حدود شام گذشت و برای آن که حرکت خود را مخفی و دولت روم را غافلگیر کند، به سرعت از راه صحرای بیآب و علف سینا عبور کرد تا به شهر عریش در اوایل خاک مصر رسید.
چون این شهر از مرکز کشور دور بود، نه استحکامات خوبی داشت و نه نگهبان کافی از طرف دولت روم در آنجا متمرکز بود. لذا مردم شهر که محافظت شهرشان را به عهده گرفته بودند، نتوانستند از عهده دفاع در مقابل لشکر اسلام بر آیند. عمرو بن العاص این شهر را به آسانی و بدون جنگ تصرف کرد و سپس بدون توقف به مسیر خود ادامه داد و از راه قدیمی متروکه، که کسی در ایام عادی از آن عبور نمیکرد، حرکت نمود وبه یکی از شهرهای مصر به نام فرماء رسید.
این شهر یکی از شهرهای مهم و قدیمی و آباد مصر و دارای معابد قبطی و کلیساهای زیبای مسیحی بود. حصار و قلعههای قوی و نگهبان و ذخایر کافی داشت. در کنار دریای احمر واقع بود و شعبهای از رود نیل به اینجا جاری میشد. این شهر در آن روزگار به منزله کلید کشور مصر بود؛ لذا دولت روم اهمیت خاصی به آن میداد و پادگان مقتدری در آنجا گمارده بود.
تسلط بر این شهر خیلی دشوار بود. عمرو بن العاص جز این که آن را در محاصره گیرد چارهای نداشت. پس از یکماه محاصره در تاریخ اول محرم سال 19 هجری مطابق سال 640 میلادی مردم شهر که از طول محاصره به تنگ آمده بودند وادامه آن را به زیان خود میدانستند به ناچار تسلیم شدند و بدین سان این شهر مهم به دست مسلمین افتاد.
بعضی از مورخین نوشتهاند: چون مردم این شهر قبطی و مذهب ارتودکس داشتند، مخالف مذهب کاتولیک رومیها بودند. از عمال و کارگران دولت روم که با آنان بدرفتاری میکردند، کینه در دل داشتند آنان برای فتح این شهر از داخل به مسلمین کمک کردند. در واقع آنها باعث اصلی سقوط شهر شدند.
به هر حال عمرو پس از تسخیر این شهر مهم که برایش دلگرم کننده بود برای فتح شهر بلبیس به حرکت در آمد. فرمانده پادگاه محافظ این شهر ارطبون[25] همان سردار مشهور رومی بود که در فلسطین از دست عمرو گریخت. در اینجا بین عمرو و ارطبون جنگ سختی درگرفت. ارطبون باز هم شکست خورد و عمرو بر این شهر نیز تسلط یافت. پس از جنگ اجنادین که ارطبون از دست عمرو شکستی فاحش خورد، در اینجا نیز این دو نفر سردار عرب و رومی روبروی یکدیگر قرار گرفتند و باز هم ارطبون از حریفش شکست خورد.
مورخین نوشتهاند: دختر مقوقس[26] قبطی حاکم کل کشور مصر که از طرف دولت روم این سمت را داشت، در حین فتح این شهر اسیر شد عمرو بن العاص او را مورد احترام قرار داد و همراه چند نفر محافظ عرب او را نزد پدرش فرستاد. این مردانگی و انسانیت که بر خلاف انتظار مقوقس، از عمرو سر زد، باعث گردید تا قبطیها که از مردم اصلی مصر بودند، نسبت به مسلمین با نظر دوستی و محبت بنگرند. مقوقس نیز این کار را کار بزرگ انسانی شمرد. عمرو پس از فتح این شهر به حرکت خود ادامه داد و به شهری رسید که آن را در روزگار تند و نیاس مینامیدند واکنون به نام (ام دنین) شهرت دارد.
در اینجا چندین هفته جنگ بین مسلمین و لشکر دشمن طول کشید و چون عدد دشمن زیاد بود، عمرو دست از جنگ کشید و عقب نشست و از حضرت عمر کمک خواست. حضرت عمر چهار هزار نفر تحت رهبری چهار نفر از بزرگان سلحشور صحابه گرامی رسول الله -صلى الله علیه وسلم- به اسامی زبیر بن العوام، عباده بن الصامت، مسلمه بن مخلد و مقداد بن الاسود به کمک عمرو فرستاد و نوشت: چهار هزار نفر کمک فرستادم تحت فرمان چهار نفر از سردارانی که هر یک از آنها در میدان جنگ ارزش هزار نفر مرد جنگی را دارد.
همین که این لشکر کمکی رسید، عمرو بن العاص خود را برای حمله نهایی مهیا کرد. ازآن طرف فرمانده کل قوای لشکر روم در مصر به نام تیسودور با بیست هزار سرباز برای مقابله با عمرو حرکت کرد. این دو لشکر در کنار شهر عین شمس[27] روبروی هم قرار گرفتند.
عمرو بن العاص قبلاً یک گروه از لشکرش را در کوهی در سمت شرقی عباسیه کنونی و گروهی دیگر را درنزدیک شهر ام دنین کمین گمارد و خودش با بقیه لشکر به مقابله با لشکر روم پرداخت.
همین که جنگ بین طرفین در گرفت، گروهی که در کوه کمین نشسته بودند از کمین گاه خود برون جستند واز پشت سر بر دشمن حمله کردند. دشمن که خود را در وضع بدی دید، به ناچار میدان را خالی و فرار کرد و خواست به شهر ام دنین پناه برد. در این هنگام گروه کمین که در جلو بودند از جایگاه خود خارج شدند و راه را بر روی آنها بستند. بدین ترتیب لشکر روم بین سه جبهه از لشکر مسلمین در وضع خطرناکی قرار گرفت و به طوری شکست و هزیمت یافت که جز عده کمی جان بدر نبردند. عمرو بن العاص با این مهارت جنگی پیروز شد و بر شهر مهم عین شمس و ام دنین تسلط یافت.
چون شهر (ام دنین) از شرایطی استراتژیک برخوردار بود، عمرو بن العاص آن را مرکز قیادت و ستاد فرماندهی خود قرار داد. مدتی در آنجا آرام گرفت تا در اندیشه حمله به شهر بابلیون باشد. پس از مدتی استراحت، خود را برای این کار مهیا کرد و از ام دنین خارج گردید.
شهر بابلیون[28] از شهرهای مستحکم مصر و از استحکامات نظامی مهمی برخوردار بود؛ لذا عمرو بن العاص جز محاصره شهر کاری از دستش برنیامد. این محاصره تا هفت ماه طول کشید.
مذاکره برای صلح
مقوقس فرمانروای مملکت مصر دید که مسلمین با آن که نمیتوانند با قوه نظامی بر شهر تسلط یابند، معالوصف مأیوس نشدهاند و هم چنان در ادامه محاصره ثابت ماندهاند و برای تسلط بر شهر پافشاری میکنند و میدانست که مسلمانان مردمی جنگجو و در جنگ صبر و تحملی دارند که جز آنها کسی ندارد و هر طور شده ولو هر چند طول بکشد بر این شهر تسلط خواهند یافت، پس چه بهتر که با آنها وارد مذاکره شود و با هم صلح نمایند، لذا نامهای به عمرو بن العاص نوشت: (شما با عده کمی به سرزمین ما آمدهاید. میترسم لشکر بزرگ روم بر سرتان بریزد. آن وقت از کارتان پشیمان میشوید، پس چه بهتر که چند نفر از مردمتان را نزد ما بفرستید تا بشنویم چه میگویید. شاید به توافقی برسیم که ما و شما خواهان آنیم).
عمرو بن العاص نامه را از دست فرستادگان مقوقس[29] گرفت و آنها را دو روز نزد خود در اردوگاه لشکر اسلام نگه داشت. سپس آنها رابا نامهای که به مقوقس جواب داده بود، برگردانید.
مضمون نامه عمرو بن العاص چنین بود: (بین ما و شما جز این راهی نیست: یا دین اسلام را بپذیرید تا با هم برادر دینی بشویم و جنگی در نگیرد، یا در دین خود باقی بمانید و به عنوان صلح تسلیم شوید و جزیه به دولت اسلام بپردازید، یا با یکدیگر بجنگیم تا آن که خدا بین ما و شما حکم و فیصله فرماید واوست بهترین حکم کنندگان).
مقوقس رویه و روحیه مسلمین را از نمایندگانش که از نزد آنها مراجعت کرده بودند، استفسار کرد، گفتند: (مردمی دیدیم که مرگ را بهتر از حیات دوست میدارند. تواضع وفروتنی را بهتر از تکبر و خودخواهی میدانند. هیچ یک از آنها نه دل به دنیا میبازد و نه دنیا را دوست میدارد. بر روی خاک مینشینند. فرمانده شان مانند بقیه افرادشان است. بزرگان و سرداران لشکرشان از زیردستان تشخیص داده نمیشوند. معلوم نمیشود کدام آقا و کدام غلام است. همین که وقت نمازشان رسید، اندامهای خود را میشویند و با هم به نماز میپردازند. هیچ کدام از آنها از نمازش باز نمیماند و در نماز شان با کمال خشوع رو به خدا میآورند).
مقوقس از مطالبی که از آنها شنید استنباط کرد که با چنین مردمی نمیتوان ستیزه کرد و از آینده خود ترسید؛ لذا به حاضرین گفت: (قسم به آن مقدسی که به نامش قسم خورده میشود، چنین قومی که بر ما تاختهاند هر گاه به کوه روی آورند بی شک با اراده و صبر و ثبات که دارند، آن را از جایش خواهند کند. بدانید که هیچ کس در جنگ با آنها پیروز نخواهد شد). پس از یک سلسله مذاکره و مباحثه صلاح دیدند با مسلمین از در صلح در آیند. مقوقس از عمرو بن العاص درخواست کرد نمایندگانی به نزدش بفرستد تا درباره صلح با هم مذاکره کنند.
باز هم مذاکره
عمرو ده نفر از بزرگان مسلمین را که یکی از آنها عباده بن الصامت صحابی بزرگ رسول الله بود، نزد مقوقس فرستاد ودستور داد تا عباده بن الصامت طرف گفتگو با مقوقس باشد.
مقوقس با عباراتی که هم به ظاهر جنبه نصیحت داشت و هم بوی ترساندن و تهدید میداد، سخن به میان کشید او اصرار داشت که فرستادگان مسلمین امری دیگر غیر از آن سه چیزی که عمرو بن العاص قبلاً در جوابش پیشنهاد کرده بود، پیشنهاد کنند.
عباده بن الصامت دستش را به طرف آسمان بلند کرد و گفت: (قسم به پروردگار این آسمان و این زمین و همه چیز دیگر، غیر از این سه امری که قبلاً پیشنهاد شده پیشنهادی نداریم. شما باید یکی از آنها را برای خودتان اختیار کنید).
مقوقس به اطرافیانش گفت: (سخنم را بپذیرید و یکی از این سه امر پینشهادی آنها را قبول کنید. به خدا قسم شما در مقابل اینها تاب مقاومت ندارید. اگر امروز به میل خودتان قبول نکنید چندی نمیگذرد که مجبوراً چیزی را متحمل خواهید شد که خیلی بدتر است؛ چه بهتر که پیشنهادم را پیش از آن که پشیمان شوید قبول کنید». اظهارات مقوقس که بی پرده و آرام بود، مورد موافقت مردم واقع شد؛ لذا به عمرو بن العاص پیغام داد که موافقت نماید تا هر یک از طرفین (عمرو بن العاص و مقوقس) با جماعتی از بزرگانشان در یک جا جمع شوند و درباره نحوه صلح با هم مذاکره نمایند.
مصر تسلیم می شود
عمرو با جماعتی از مسلمین و مقوقس با جمعی از مصریان در یک جا با هم ملاقات کردند و به گفتگو نشستند و با این شروط با یکدیگر صلح کردند.
مملکت مصر از اول تا آخر تحت تسلط مسلمین قرار گیرد.
نظم امور داخلی و دفاع از دشمن خارجی به عهده مسلمین باشد.
ساکنین خاک مصر چه قبطی و چه دیگران از حیث مال، جان، ناموس و معابدشان در امان بودهاند و هیچ کس از مسلمین حق تعرض و دست اندازی بر آنها را ندارد. در اقامه شعائر و مراسم دینی خود نیز آزادند.
هر یک از سکنه مصر به طور عموم سالیانه دو سکه دینار طلا جزیه به دولت اسلام بپردازند.
پیرمردان و نوجوانانی که به سن بلوغ نرسیده اند و دوشیزگان و زنان در هر سنی از پرداخت جزیه معاف باشند[30].
مقوقس این صلح را به عنوان حاکم عام مملکت مصر از طرف خود و قبطیها یعنی مردم اصلی مصر قبول کرد و گفت: رومیهای مقیم مصر آزاد خواهند بود تا آن که این ماجرا به هراکلیوس در قسطنطنیه اطلاع دهد و نظرش را در این باره بخواهد.
هراکلیوس پس از دریافت نامه مقوقس اقدامش را درباره صلح تقبیح و او را برای این کار توبیخ کرد و نوشت: عده قبطیها در مصر به شمار نمیآید اگر آنها برای جنگ با مسلمانان روی خوش نشان ندادند و مسلمانان را بر ما ترجیح دادند مردم روم در مصر و اسکندریه و کسانی نزد تو هستند بیش از هزاران نفرند و ابزار و ذخایر جنگی به حد کافی داشتند و تو با این حال از دفع مسلمانان با کمی عدهشان در ماندی و زیر بار ظلم رفتی و تسلیم شدی، لازم بود با آنها تا آنجا میجنگیدی که بر آنها پیروز میشدی یا همه مردانه کشته میشدید». نامهای به همین مضمون نیز به رومیان مقیم مصر نگاشت.
مقوقس پس از دریافت نامه هراکلیوس گفت: (به خدا قسم که عربها با همین عده کم و با ضعفی که ظاهراً دارند از ما که این قدر زیاد و ظاهراً خیلی قوی هستیم قویترند. هر یک از آنها معادل ده نفر ما است. نزد آنها مرگ در میدان جنگ محبوبتر از زندگی است).
پس از آن به رومیانی که در محضرش بودند خطاب کرده گفت: (بدانید که من از پیمان صلحی که با عربها بستهام پایدارم هرگز آن را نقض نخواهم کرد. یقین میدانم که چیزی نمیگذرد که شما هم ناچار میشوید و به آنچه من کردم تن در میدهید. من در اینجا وضعی را میبینم و چیزی را میفهمم که امپراتور در آنجا نمیبیند و نمیفهمد).
سپس به عمرو بن العاص اطلاع داد که امپراتور با صلحی که بین طرفین منعقد شده مخالفت کرده و آن را نکوهیده است، به من امر کرده تا با شما بجنگم تا یکی از طرفین بر دیگری پیروز گردد. ولی من و کلیه قبطیها بر صلح پایداریم. مضمون صلحنامه بر من و تمام قبطیان نافذ و مؤثر است و هرگز این صلح را نقض نخواهیم کرد. ضمناً از عمرو خواست که اگر رومیان که اکنون این صلح را رد کردهاند در آینده تقاضای صلح نمایند از آنها نپذیرد تا همه کشته یا اسیر و گرفتار شوند؛ زیرا چنین مردمی استحقاق چنین سرنوشتی را دارند.
عمرو بن العاص با تثبیت این صلح وارد شهر بابلیون گردید. پادگانش را تصرف کرد و با مردم شهر به طوری که در صلح نامه ذکر شده بود، به خوبی رفتار کرد. چنان که رویه کار مسلمین در هر جا بود در این شهر مسجدی بنا کرد که به مسجد عمرو بن العاص معروف گردید. میگویند این مسجد هنوز باقی است. احتمال دارد مسجدی که عمرو بن العاص بنا کرده در اثر طول زمان خراب شده و مجدداً در جای آن، مسجدی بنا گردیده و به نام مسجد عمرو بن العاص شهرت یافته است.
دولت روم و رومیان در مصر چه میکنند؟
رومیان مقیم مصر که به امر هراکلیوس زیر بار صلح نرفتند خود را برای مقابله با مسلمین و دفاع از مصر مهیا کردند. دولت روم نیز لشکری گران به کمکشان فرستاد. همه در جایی به نام سلطیس[31] موضع گرفتند. در اینجا بین مسلمین و آنها جنگ شدیدی درگرفت و گرچه رومیان در اول کار تلفاتی بر مسلمین وارد ساختند، ولی نتوانستند به وضع خود ادامه دهند ودر مقابل حملات شدید مسلمین استقامت نمایند؛ لذا قبل از این که زیاد کشته بدهند، میدان را خالی کردند و تا محلی به نام الکربون[32] عقب نشستند و خود را مجدداً به رهبری تیودور همان سردار کارکشته رومی آماده جنگ کردند.
عمرو بن العاص گروهی را به پرچمداری غلام خود به نام وردان و به پیشاهنگی عبدالله بن عمر بن الخطاب به جنگ آنها فرستاد. در آنجا نیز مسلمین پس از ده روز جنگ متوالی با دادن تلفاتی بر رومیان پیروز شدند و آنها را تا حدود بندر اسکندریه به عقب زدند.
تیودور پس از شکست در کربون همراه با افرادی از لشکرش که جان بدر برده بودند به بندر اسکندریه آخرین شهر مهمی که در دست رومیان مانده بود فرار کرد.
به سوی اسکندریه
بندر اسکندریه[33] در آن زمان بزرگترین و مهمترین از شهرهای مصر و دومین مرکز دولت امپراتوری روم شرقی پس از شهر قسطنطنیه و مقتدرترین پایگاه نظامی روم در مصر و اولین بندر تجارتی در جهان بود.
رومیان میدانستند که سقوط این بندر مهم به دست مسلمانان یعنی زوال قطعی حکومت روم از مصر و قطع امید آنها از نفوذ سیاسی و نظامی در خاور میانه و ضعف محسوس دولت آنها در خاک روم. هراکلیوس قبل از سقوط این شهر گفته بود: (هر گاه عربها بر اسکندریه تسلط یابند، روم ضعیف خواهد شد و دیگر احترام و آبرویی برایش باقی نخواهد ماند).
بنابراین هر طور شده و به هر قیمتی باشد از این شهر که هم از نظر اقتصاد و هم از لحاظ سیاست و هم از حیث قدرت نظامی برای آنها جنبه حیاتی داشت دفاع نمایند و نگذارند آن را از دست بدهند؛ لهذا از سرزمین روم لشکر عظیمی را گفته شده تدریجاً به پنجاه هزار نفر رسید، با اسلحه و مهمات زیادی به آنجا انتقال دادند. خود هراکلیوس در نظر داشت شخصاً به این شهر بیاید تا آنها را در جنگ با مسلمانان رهبری کند، ولی قبل ازاین که بیاید وفات یافت.
پیش از این که عمرو بن العاص به اسکندریه برسد، تیراندازان ماهر رومی برای دفاع از شهر در برج و باروها مستقر گردیدند. گرچه عمرو بن العاص میتوانست شهر را در محاصره گیرد، ولی چون شهر از راه دریا به کشور روم و سایر ممالک جهان راه داشت، مردم میتوانستند سالها در شهرشان بمانند و در مضیقه زندگی نباشند. محاصره مسلمین جز قطع تجارت و روابط آنها با سایر نقاط مصر زیانی برای آنان به بار نخواهد آورد.
عمرو بن العاص این شهر را که جز با نصرت و مدد غیبی الهی هیچ امیدی برای فتح آن نداشت، به محاصره کشید. قبطیان که در اثر بدرفتاری رومیان با آنان دل خوشی ازآنها نداشتند، به کمک مسلمین شتافتند و آنها را از حیث آذوقه برای افراد و علوفه برای حیوانات و به طور کلی برای تمام چیزهایی که بدان نیاز داشتند بینیاز کردند.
ولی مسلمین به حد کافی ابزار سنگین جنگی نداشتند که بتوانند حصار محکم شهر را خراب کنند. رومیان با جنگ ابزارهای پرتاب کننده که در برجهای حصار به کار گرفته بودند، به طرف مسلمین تیراندازی میکردند و نمیگذاشتند به شهر نزدیک شوند؛ لذا به جای این که جبهه مسلمین مانند جاهای دیگر جنبه حمله و هجوم داشته باشد، جنبه دفاع به خود گرفت؛ ولی به خوبی موفق شدند تهاجمهای رومیان را دفع کنند.
چون این وضع چهار ماه طول کشید و مسلمین درکارشان هیچ گونه پیشرفتی نکردند و این امر برخلاف امید حضرت عمر بود که در مدینه بیصبرانه در انتظار خبر فتح این شهر مهم بود، او دلتنگ شد و پنداشت که شاید افراد لشکرش از خدا غافل شده و اختلاف و فسادی در آنها راه یافته که خدای عزوجل آنها را یاری نمیکند تا در کارشان توفیق یابند. لذا نامهای به این مضمون به عمرو بن العاص نگاشت:
(خیلی تعجب میکنم که فتح اسکندریه تا این مدت برای شما به تأخیر افتاده است. این امر ناشی از آن است که در حالت روحانی لشکر تغییری رخ داده است. شما نیز مانند دشمن دل به دنیا بستهاید. بدان که خداوند تبارک و تعالی به هیچ قومی نصرت و پیروزی نمیدهد مگر آن که قلوبشان ظاهر و نیتشان درست باشد. به محض این که این نامه به تو رسید، برای لشکرت سخنرانی کن و آنها را برای فداکاری در جنگ تحریک و تشویق و برای حسن نیت و صبر و ثبات در میدان جنگ ترغیب کن و آن چهار نفر را که قبلاً به کمکت فرستادم و گفتم هر یک از آنها به منزله هزار نفرند (زبیر بن العوام، عباده بن الصامت، مسلمه بن مخلد، مقداد بن الاسود) در جلو صفوف مسلمین قرار دهید و همه با هم یکپارچه به سوی دروازههای شهر هجوم برید. این حمله بعد از ظهر روز جمعه باشد؛ چه در این وقت است که خدا دعای بندگانش را اجابت میکند و رحمتش را بر بندگان مخلص و نیکوکارش فرود میریزد. مردم در حالی که دل به خدا بستهاند از او بخواهند تا آنها را بر دشمن پیروز فرماید. در این حالت روحانی بر دشمن حمله کنید).
طوری که زینی دحلان در فتوحات مکیه نوشته است، در همین هنگام هراکلیوس در روم وفات یافت. این صدمه تا آنجا باعث غم و اندوه شدید لشکر روم در اسکندریه گردید که آنها را در کارشان سست و نا امید گردانید. رئیس یکی از دروازههای شهر وارد مذاکره با عمرو بن العاص شد. بدین سان ستاره شانس عمرو رد آسمان آرزویش درخشید. دقیقاً همانطور که حضرت عمر دستور داده بود عمل کرد. پرچم جهاد را در این حمله مهم تبرکاً به دست عباده بن الصامت انصاری صحابی بزرگ رسول الله سپرد خداوند به مسلمین مدد معنوی عنایت فرمود. با یک حمله شدید همگانی با دادن 25 نفر تلفات حصار شهر را شکستند و به پیروزی رسیدند. شهر اسکندریه را پس از چند ماه محاصره تسخیر و مراکز نظامی آن را تصرف و لشکر روم ر ا خلع سلاح کردند.
عمرو بن العاص قاصدی به نام معاویه بن خدیج به مدینه فرستاد تا فتح اسکندریه را که حضرت عمر در انتظارش بود، به او بشارت دهد. عمر از شنیدن این مژده به عنوان شکر خدا سر به سجده نهاد.
با تسلط مسلمین بر اسکندریه دست دولت روم از خاک مصر به کلی قطع گردید و مسلمین بر سراسر مصر تسلط یافتند.
عمرو بن العاص با تسلط بر فلسطین مخصوصاً فتح شهر بزرگ قدس که در اثر عملیات نظامی او تسلیم گردید و نیز با تسخیر خاک مصر مخصوصاً فتح بندر اسکندریه، قدرت و مهارت نظامی خود را در صفحات تاریخ اسلام ثبت کرد.
کتابخانه اسکندریه
در خاتمه فتح اسکندریه لازم می دانم به بحث درباره کتابخانه مشهور اسکندریه بپردازیم. مورخین قرون اول اسلام تا شش قرن یعنی تا ششصد سال بعد از تاریخ فتح اسکندریه چه مورخ مسلمان و چه بیگانه با آن که درباره فتح این شهر به تفصیل داد سخن دادهاند نه ذکری از وجود کتابخانه در آن زمان کردهاند و نه از آتش زدنش به دست عمرو بن العاص فاتح اسکندریه حرفی زدهاند.
اولین کسی که تهمت زده و گفته است: عمرو بن العاص پس از فتح اسکندریه کتابخانه بزرگش را به فرمان حضرت عمر بن الخطاب آتش زد، عبداللطیف بغدادی است که این مطلب در کتابش به نام الافاده والاعتبار ذکر کرده است. هیچ احدی ازتاریخ نویسان قبل از او در چندین قرن گذشته چیزی از این بابت نگفته و ننوشته است، حتی مورخین غیر مسلمان هم اشارهای به این مطلب نکردهاند. حال آن که اگر چنین حادثهای بود با آب و تاب آن را مینوشتند[34].
شکی نیست که خود عبداللطیف بغدادی در تاریخ فتح اسکندریه که در سال 21 هجری 642 میلادی بوده به دنیا نیامده تا گفته شود آنچه خودش شخصاً در هنگام فتح اسکندریه به چشم دیده در کتابش به قلم آورده است. زیرا او سال 1231 میلادی یعنی 589 سال بعد از فتح اسکندریه از مادرش متولد گردیده است.
پس باید این مطلب را در تاریخ تدوین شده سابقین بیابد تا بنویسد. حال آن که کسی قبل از او آن را نگفته و در هیچ تاریخی قبلاً ذکر نشده است. بغدادی هم در کتابش به هیچ کتاب تاریخی استناد نکرده است. بنابراین مسلماً چیزی از پیش خود گفته و گفتهاش ارزش تاریخی ندارد و قابل اعتبار و اعتناء نیست.
بدین جهت است که پارهای از دانشمندان غرب مانند گیبون، پوتلر، سدیو، گوستاولویون و امثال آنها این مطلب را با ذکر دلیل رد کردهاند و عمرو بن العاص و عمر بن الخطاب را از این تهمت مبرا دانستهاند.
هرگاه توجه کنیم که عبداللطیف بغدادی میگوید: کتابهای کتابخانه مزبور را شش ماه متوالی زیر خزانه حمامهای اسکندریه که چهار هزار حمام داشته به جای هیزم برای گرم کردن آب خزانهها میسوزاندند، آن وقت است که خوب پی میبرم داستان سوزاندن کتابخانه اسکندریه چقدر بیاساس است و جز خرافه نیست. مگر شهر اسکندریه چقدر بزرگ و چقدر سکنه داشته که نیاز به چهار هزار حمام داشته باشد؟ یا مگر کتابهای کتابخانه تا چه حد زیاد بودهاند که شش ماه متوالی شب و روز آتش چهار هزار حمام را افروخته و آب خزانههای چهار هزار حمام را گرم کند؟ سبحان الله.
بنابراین یا در هنگام حمله مسلمین به اسکندریه کتابخانهای که کتاب داشته باشد اصلاً وجود نداشته یا اگر موجود بوده، رومیها که وضع خود را در خطر دیدهاند، قبل از این که شهر به دست مسلمین افتد، کتابهای آن را از راه دریا به پایتخت روم انتقال دادهاند.
همچنین آتش زدن کتابخانه ایران به دست فاتحین اسلام چنان که محققین گفتهاند افسانه ایست موهومی؛ چه در هیچ یک از منابع معتبر سدههای اول اسلام ذکری از این امر دیده نمیشود. مورخین معروف غرب که با بیطرفی و دور از تعصب به این موضوع توجه و به دقت آن را بررسی کردهاند تصریح کردهاند که این مطلب جز دروغ و بهتان نیست. دکتر ماکس میرهوف اسلام شناس و شرق شناس معروف در کتاب خود به نام میراث اسلام میگوید: مراکزی برای تحصیل علم در قسمتهای مختلف ایران بود که پس از تسلط مسلمین بر ایران دست نخورده باقی ماندند و حتی جندی شاپور یکی از مراکز علمی امپراتوری اسلام گردید. صفحه 103 میراث اسلام.
بنابراین تهمتی که بعضی از ناآگاهان در باب آتش زدن کتابخانه اسکندریه به مسلمین میزنند هیچ گونه مدرک تاریخی ندارد و جز بهتان نیست.
در تاریخ میخوانیم که رومیها در سال 70 میلادی بر شهر بیت المقدس که در آن زمان شهر مذهبی یهودیان بود، تسلط یافتند. کتب دینی آنان را برای توهین لگدمال کردند و پس از آن، همه کتابها را در مسجد الاقصی عبادتگاه بزرگشان آتش زدند و سوزاندند. خود مسجد را نیز به آتش کشیدند.
همچنین مسیحیان در کشمکشهای دینی که بر ضد یهودیان در اندلس (اسپانیا) به راه انداختند، تمام کتب دینی آنها را طعمه حریق ساختند و از بین بردند.
چنان که در این کتاب نوشتیم مسلمین بر ایران، سوریه، فلسطین، اردن و مصر تسلط یافتند؛ ولی در هیچ تاریخی حتی تواریخ همین مردمی که مملکتشان را از دست دادند دیده نمیشود که مسلمین به کتب دینی آنان توهین کردهاند و آن را از بین بردهاند یا بناهای دینی آنها را خراب یا آتش زدهاند. حال آن که مسلمین حامل لواء دین اسلام بودند. یکی از اسباب جهادشان تبلیغ دین اسلام و دعوت مردم به سوی این دین بود. ظاهراً میبایست کتب دینی دیگران را از بین ببرند و معابدشان را خراب کنند، ولی نه تنها دست به چنین کاری نزدند، بلکه بالعکس به معابدشان تا آنجا احترام میگذاردند که حضرت عمر پس از فتح همین شهر بیت المقدس که رومیان چنین و چنان کردند، در کلیسای بزرگ قیامه نماز نخواند، آن هم به این دلیل که مبادا مسلمین در آینده بدین علت که خلیفه در آن نماز خوانده، آن را از دست مسیحیان بگیرند و تبدیل به مسجد نمایند.
در جنگ خیبر که در حیات رسول الله و به رهبری آن حضرت واقع شد، چند جلد تورات، غنیمت به دست مسلمین افتاد. یهودیان پس از پایان جنگ از حضرت رسول تقاضا کردند تا مجلدات تورات را به آنها بازگرداند. آن حضرت نیز امر فرمود تا به آنها مسترد شود[35].
مردمی که با کتب و ابنیه دینی دیگران چنین خوب رفتار میکردند، آیا امکان دارد که سایر کتابهای آنها از قبیل کتب فلسفه و فلک و غیره که اصلاً مخالف دین اسلام نیستند آتش بزنند؟ هرگز.
مسلماً دشمنان اسلام خواستهاند با جعل و وضع چنین داستانی وجهه مسلمین را بد جلوه دهند؛ ولی این تاریخ صحیح است که مشتی محکم بر دهانشان میزند.
علل فتوحات مسلمانان
چون فتوحات اسلامی را که در زمان شیخین ابوبکر و عمر صورت گرفت تقریباً به تفصیل بیان کردم، لازم میدانم این موضوع را به بحث در علل و اسباب این فتوحات حیرت انگیز خاتمه دهم.
راستی چه اسبابی در کار بود که صحرانشینان شبه جزیره العرب که در نظر اهل زمان مردمی گمنام، زبون و نادان بودند، نه اسلحه کامل و نه ذخایر کافی داشتند، نه تعلیمات نظامی بر طبق نظام آن روزگار آموخته بودند و نه با جنگ منظم خارجی آشنایی داشتند، از یک طرف بدون ترس به امپراتوری عظیم پارس، حمله کردند و از سوی دیگر در همان وقت بر مستعمرههای امپراتوری روم، با کمال جرأت هجوم بردند و در هر دو سو به سرعت پیش رفتند و بزودی پیروز شدند و دست تسلط این دو دولت بزرگ جهان را از این زمینهای آباد و پربرکت که در آن دوران بهترین نقاط جهان بود، قطع کردند و خودشان به جای آنها نشستند و فرمانروایی کردند.
آیا این ماجرا در تاریخ عالم یک توفیق استثنایی و معجزهای بود که خدا جل جلاله برای امت محمد -صلى الله علیه وسلم- آفرید؟ یا اسباب و علل طبیعی داشت؟
مورخین سدههای اول اسلام با آن که این فتوحات را مفصل نوشتهاند، اصلاً بخشی در پیرامون اسباب آنها به میان نیاوردهاند؛ ولی تاریخ نویسان متأخر مخصوصاً خارجیها که بیش از مسلمین به تحلیل و ذکر اسباب و علل حوادث تاریخی میپردازند در این موضوع بحث کردهاند و پیروزی مسلمین در این جنگها را معلول این سه علت دانستهاند:
1ـ در آن زمان که مسلمین لشکرکشی و به این سرزمینها حمله کردند، این دو امپراتوری در اثر جنگهای سختی که در طول تاریخ چندین بار با یکدیگر کرده بودند و متحمل تلفات جانی و مالی زیادی شده بودند، هر دو هم از حیث شمار فرمانده و سرباز و از حیث تجهیزات و ذخایر جنگی به حدی ضعیف شده بودند که از قدرت نظامی که لازمه پیشرفت و پیروزی میباشد، تا آنجا ساقط شده بودند که از عهده دفع حملات مسملین و جلوگیری از پیشرفت آنها بر نمیآمدند.
2ـ علاوه بر این که این دو دولت در آن زمان قدرت نظامی خود را از دست داده بودند، در بین رعایای آنها اختلاف شدید دینی بروز کرده بود و آنها را تا آنجا مشغول و گرفتار کرده بود که دچار ضعف ملی شده بودند.
در ایران بین پیروان مانی و زردشتیان در شامات و مصر بین بت پرستان و مسیحیان و نیز بین مسیحیان ارتودکس و کاتولیکها و یعقوبیها اختلاف شدید وجود داشت. و بسا اوقات نزاع به جایی میکشید که به جان هم میافتادند و دست به غارت و چپاول اموال و کشتار یکدیگر میزدند. واضح است که بروز اختلاف و نزاع در هر ملتی مخصوصاً منازعه دینی نتایج زیان بخشی دارد که نمیتوان انکار کرد؛ خصوصاً در آن زمان تعصب دینی با تار و پود مردم آمیخته و جزء لاینفک وجود آنها بود.
3ـ چون شامات و مصر تحت استعمار رومیها بود، نه خاک اصلی آنها را مردم این سرزمینها که در نظرشان اجنبی بودند، بدرفتاری میکردند و مطلقاً منصب و وظیفهشناسی مناسبی نه نظامی و نه سیاسی در خاکشان به آنها نمیداند و تا آنجا مالیات سنگین و متنوع بر آنها تحمیل کرده بودند که اثاثیه منزل و دفن اموات هم از آن مستثنی نبود. گذشته از این مصریان را مجبور میکردند غذا و علوفه سربازان رومی را مجاناً فراهم کنند و در اختیارشان بگذارند.
این قبیل رفتار که رومیان با مردم میکردند انزجار و خشم آنها را برانگیخته بود. مسلماً آرزو میکردند از زیر یوغ این استعمارگران ستمگر خارج و آزاد شوند؛ گو آن که تحت استعمار کسی دیگر در آیند تا شاید به حالشان بهتر باشد (کما آن که بهتر شد و خود مصریان چنان که بعداً میخوانیم اعتراف کردند) این امور سهگانه بود که راه را برای پیشرفت مسلمین در پارس، شامات و مصر باز کرد و موفقیت آنها را در این فتوحات خیلی آسان نمود. این سه امر در ضعف قوای نظامی این دو دولت و ضعف داخلی این ملتها و عدم همبستگی توده مردم با دولت خلاصه میشود.
دیدگاه من
به نظر من صحیح است که وقوع چندین جنگ میان این دو دولت در تضعیف قوای نظامی آنها اثر زیادی کرده بود، ولی مسلماً تا این حد که در مقابل قبایل صحرا گرد و بادیهنشین عرب زانو بزنند.
مگر نخواندیم که وقتی نمایندگان اعزامی مسلمین برای مذاکره صلح با یزدگرد پادشاه ساسانی که به مدائن داخل شدند، پارسیان به حدی آنها را حقیر و بیچاره شمردند که میگفتند: راستی همین مردمند که به خود جرأت دادهاند و میخواهند با ما بجنگند؟ شگفتا! این امید دارند بر ما پیروز شوند؟
فردوسی این مطلب را به نظم کشیده در شاهنامه میگوید:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار = عرب را به جائی رسیدست کار
که تاج کیان کند آرزو = تفو باد بــر چرخ گردون تفــو
خواندیم که شاه ساسانی چون از مذاکره با مسلمانان نتیجه مثبت نگرفت، به آنها گفت: «فرمان میدهم همهتان را در خندق قادسیه دفن کنند». نیز خواندیم که رستم فرخزاد چون در گفتگوی صلح با مسلمانان به توافق نرسید، به مغیره بن شعبه نماینده سعد بن ابی وقاص گفت: قسم به خورشید و ماه، فردا قبل از این که خورشید به آسمان بر آید، همهتان را خواهم کشت».
اگر به مطالب فوق اندکی دقت کنیم پی میبریم که پارسیان با آن که ضعیف شده بودند، مع الوصف خود را قوی تر از مسلمانان میدانستند.
همچنین اگر به گفتگوهایی که بین نمایندگان مسلمانان و سرفرماندهی لشکر روم در باره صلح که قبلاً شرح دادیم توجه کنیم، پی میبریم که رومیان نیز عربها را در مقابل خود ضعیف و زبون میپنداشتند و خود را بر تر از آنها میدانستند.
پس نمیشود گفت: یکی از علل پیروزی مسلمانان، ضعف قوای نظامی آن دو امپراتوری بوده است.
اما اختلاف دینی گرچه نسبت به توده مردم اثر زیان بخشی دارد، ولی در تضعیف قوای نظامی دولت مخصوصاً قوای روم که نسبت به رعایای مستعمره خود اجنبی بود که کوچکترین تأثیری نداشت.
عدم رضایت و عدم همبستگی آنها با دولت گرچه نمیتواند یکی از علل اصلی پیشرفت مسلمانان باشد، اما میتوان قبول کرد که تا اندازه زیادی در موفقیت آنها مؤثر بوده است؛ چه در تاریخ میخوانیم که یهودیان در شام تورات را به دست گرفته، دعا میکردند تا عربها بر رومیان غالب و پیروز شوند. قبطیان نیز در ایام محاصره شهر (فرمای) مصر از داخل حصار شهر به مسلمین کمک میکردند. در طول ایام محاصره اسکندریه که چهار ماه طول کشید تا آنجا به مسلمین کمک میکردند که حتی ما یحتاج زندگانی و علوفه برای آنها مجاناً فراهم میکردند.
نویسندگان محقق اسلامی که در سدههای اخیر به بحث در این موضوع پرداختهاند، علت اصلی پیشرفت مسلمین را در مجموع این چهار امر میدانند.
1ـ ایمان به خدای عزوجل و اعتقاد جازم به نصرت و مدد خدا که در قرآن به آنها نوید داده و به آنها فهمانده است که شرط پیروزی در جنگ کثرت عده نظامی نیست، بلکه اخلاص در عمل و ثبات در کار لازم است. چنان که قرآن میفرماید: ﴿کَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ﴾[36] یعنی: چه بسا که عده کمی، به حکم خدا بر عده زیادی پیروز شدند و خدا همیشه با کسانی است که صبر و ثبات دارند.
این امر به آنها روحیه میداد بدین جهت در آغاز هر جنگی به غلبه بر دشمن اطمینان داشتند و برای رسیدن به هدف مقدسشان دل به خدا میبستند و وارد کار میشدند.
2ـ ایمان و یقین به اخذ نتیجه نافع از جنگ خود، چه بر دشمن غالب شوند و چه دشمن بر آنها پیروز شود؛ زیرا طبق تقریر قرآن کریم هر گاه مسلمین بر دشمن غالب شوند، به افتخار پیروزی و کسب غنیمت دنیوی میرسند و اگر مغلوب و در جنگ کشته شوند، به شهادت و ثواب اخروی رسیده مستحق بهشت جاویدان میگردند؛ چنان که قرآن در این باره میفرماید: ﴿قُلْ هَلْ تَرَبَّصُونَ بِنَا إِلاَّ إِحْدَى الْحُسْنَیَیْنِ﴾[37] یعنی: بگو به دشمنانت! آیا از جنگ ما با شما جز تحقق قطعی یکی از دو امر نیکو چیز دیگری برای ما انتظار میکشید. این دو امر نیکو یکی پیروزی و غنیمت دیگری شهادت و کسب ثواب اخروی است. همین عقیده بود که مسلمین را در همه حال به اخذ نتیجه نافع مطمئن و آنها را به کارشان دلگرم ساخت، زیرا به طور قطع یا به غنیمت میرسیدند، یا به شهادت. مسلم است که چنین مردمی بیباک خواهند بود و ترس و هراسی از جنگ نخواهند داشت.
این مطلب از جوابی که عباده بن الصامت صحابی بزرگ رسول الله هنگام مذاکره صلح، به مقوقس فرمانروای مصر داد، به خوبی معلوم میشود.
مقوقس به نمایندگان اعزامی مسلمین برای مذاکره صلح به نزدش رفته بودند خطاب کرده میگوید: دولت روم عده بیشماری سرباز رومی جمع کرده است و اگر این لشکر حرکت کرده بر سر شما بریزند، احدی از شما باقی نخواهند گذاشت. عباده بن الصامت میگوید:
هان ای مقوقس! مبادا به خود مغرور شوی، یا آن که یارانت تو را مغرور سازند. ما را میترسانی که عده خیلی زیادی سرباز رومی برای جنگ با ما جمع شدهاند. میگویی ما را تاب مقاومت در برابر آنها نیست. به جانم قسم این امر در جنگ برای ما نه چیزی است که ما را بدان بترسانی و نه چیزی است که ما را سست و از کار مان بازدارد، اگر آنچه میگویی راست باشد، به خدا قسم که این امر بهترین تشویق کننده است، و حرص ما را نسبت به جنگ با آنها شدیدتر میکند. چه اگر همه ما تا آخرین نفر کشته شویم، در نزد خدای خود آن روز که به سویش بازگردیم، معذور خواهیم بود و ما را بهتر به خشنودی خدا وزودتر به بهشت خدا میرساند. هیچ چیزی نزد ما بهتر و خوش آیندتر از این امر نیست. ما در مقابل شما حتماً یکی از این دو امر نیکو را خواهیم داشت یا غنیمت دنیوی اگر ما بر شما پیروز شویم یا غنیمت اخروی (شهادت) اگر شما بر ما غالب شوید اگر در میدان جنگ پس از کوشش و فداکاری کشته شویم و به غنیمت اخروی برسیم، برای ما بهتر است از این که زنده بمانیم و به غنیمت دنیوی برسیم. هر کدام از ما هر بامداد و شامگاه به درگاه خدا دعا میکند که او را به شهادت برساند و او را به شهرش بازنگرداند، و به دیدار اهل و اولادش نرساند. خدا در کتابش (قرآن) به ما فرموده است: ﴿کَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ﴾[38].
مسلمانان در آغاز حمله به این دو دولت نه اسلحه تخریبی از قبیل منجنیق و فلاخن داشتند و نه اسلحه سبک مؤثر از قبیل کوپال، گرز، کمند و نه البسه حفاظتی از قبیل زره، جوشن و کلاه خود به حد کافی داشتند.
اسلحه آنها عبارت بود از شمشیر، نیزه، تیر و کمان که همین سه نوع اسلحه آنها به حدی ناچیز بود نه که پارسیان هنگام ورود نمایندگان اعزامی از طرف سعد بن ابی وقاص به مدائن به تیرهایشان که به کمر بسته بودند، نگاههای مسخرهآمیز میکردند و میگفتند: (دوک دوک) یعنی: چوبه چرخک نخ ریسی است؛ ولی همین مردم با همین دوکها با آنها جنگیدند و اسلحه مدرن آن روزی آنها را از دستشان گرفتند؛ بر انبارهای اسلحه آنها دست یافتند و سپس با اسلحه خود آنها بر آنها تاختند و کار خود را با آنها یکسره کردند. کار مسلمین با رومیان نیز این چنین بود. چرا؟ برای این که دین اسلام طبق دستورات قرآن و تعالیم قولی و عملی رسول الله -صلی الله علیه وسلم- به طوری ایمان در اعماق قلوب مسلمین استوار شده بود و به حدی شجاعت، صبر و پایداری در وجودشان به حد کمال رسیده بود از این رو، ضعف و زبونی را هرگز به خود راه نمیدادند و به قوه مادی و کثرت عده و ادوات جنگی دشمن هیچ اعتنا نمیکردند. آری، بانی اسلام، مسلمین را طوری تربیت کرده بود که گویی در شبها راهب روحانی در روزها پهلوان میدان جنگ میباشند. این صفت کمال در طول تاریخ بشر در هیچ امتی دیده و شنیده نشده است.
همین امور بود که با آن که از حیث شمار نیروها و ادوات جنگی در برابر لشکر پارس و روم خیلی ناچیز بودند، به آنها اعتنا نکردند و بدون ادنی ترسی بر آنها تاختند، بر آنها پیروز شدند و سر جای آنها نشستند و فرمانروایی کردند.
نمونه ایمان و شجاعت مسلمین را میتوان از بعضی از برخوردهای قولی آنها با دشمن فهمید. هنگامی که نمایندگان مسلمین برای مذاکره صلح به مدائن آمده بودند، یکی از پارسیان از باب تمسخر به آنها میگوید: (این شمشیر کوتاه که به دوش آویختهای در جنگ به چه کار آید؟) این مؤمن دلیر جواب میدهد: (آتش پاره هر چند کوچک باشد، خیلی چیزهای بزرگ را خاکستر میکند) یکی دیگر از آنها به یکی از مسلمین که شمشیر کهنهای به کمر بسته بود، استهزاء میکند و میگوید: غلاف شمشیرت خیلی کهنه و پوسیده شده است» این مسلمان متهور فوراً جواب میدهد: (من با شمشیری که در غلاف است میجنگم نه با غلافش).
3ـ حسن اخلاق و رفتار عادلانهای که مسملین پس از فتح با مردم شهرهای تسخیر شده میکردند؛ چه در تاریخ میخوانیم که خالد بن الولید یکی از شهرهای عراق را به عنوان صلح فتح کرد و از مردم جزیه گرفت؛ ولی پس از چندی بنا به مقتضای وقت و طبق فرمان حضرت ابوبکر آن را تخلیه کرد؛ لذا کلیه وجوهی را که بابت جزیه از مردم شهر گرفته بود، عیناً به آنها پس داد؛ زیرا جزیه در مقابل حفظ نظم و امنیت شهر از مردم گرفته میشد. پس حال که شهر را تخلیه میکنند و از اینجا میروند و کار مردم را به خودشان واگذار میکنند، باید پولی را که از آنها از این بابت گرفتهاند به آنها پس دهند.
این رفتار عادلانه که برای مردم شهر تعجب آور بود، قلوبشان را نسبت به این فاتحین به حدی تسخیر کرد که وقتی از شهرشان خارج میشدند، به آواز بلند دعا کرده میگفتند: (خدا شما را به سلامت نزد ما باز آرد)[39].
یهودیان که در شامات و مصر تحت فشار رومیان بودند، پس از تسلط مسلمین بر آن دیار تورات را به دست میگرفتند و میگفتند: تا زندهایم نخواهیم گذاشت قیصر[40] به اینجا باز گردد.
قبطیها پس از تسلط مسلمین بر مصر به حدی خوشحال شدند که یکی از اسقفهای[41] بزرگ اسکندریه به نام بنیامین در یکی از خطبههای مهیج خود گفت: (در اسکندریه همان نجات، اطمینان و آسایشی که همیشه آرزو داشتم اکنون یافتم). یکی از مسیحیان به نام ویرس میگوید: روزی که از کلیسای مکاریوس در مصر پس از فتح مسلمانان دیدن کردم، دیدم مردم مانند گاوهایی که از بند آزاد شده باشند، غرق مسرت شدهاند[42].
قبلاً خواندیم که دختر مقوقس فرمانروای مصر هنگام فتح شهر فرماء اسیر شد. عمرو بن العاص بر خلاف هر فاتح مقتدری او را مورد احترام قرار داد و در حالی که به وسیله چند نفر مسلمان حفاظت میشد، نزد پدرش فرستاد[43].
چنان که در تواریخ اسلامی و غیر اسلامی دیده میشود، مسلمین به هر شهری که از طریق صلح داخل میشدند نه دست به قتل کسی میزدند و نه اموال غیر دولتی را تصاحب میکردند، نه چشم به اعراض و نوامیس مردم میداشتند، نه متعرض معابدشان میشدند، نه از اقامه عبادات و شعائر دینی یا مراسم ملی آنها جلو میگرفتند. خیلی کمتر از مبلغی بود که قبلاً به دولت وقت میدادند. پس اگر مردم نسبت به این فاتحین عادل محبت کنند و آنها را با آغوش باز بپذیرند، امری است طبیعی.
گوستاولوبون دانشمند و نویسنده مشهور فرانسوی در کتابش به نام تمدن اسلام میگوید: در دنیا کشور گشایانی مهربانتر و فاتحینی عادلتر از عربها دیده و شنیده نشده است.
اینها که به عنوان نمونه ذکر کردیم نمودار حسن اخلاق مسلمین و نشان دهنده عدالت آنان با مردم است.
حقاً اگر بگوییم مسلمین به وسیله حسن اخلاق و عدالت بیسابقه خود بهتر و بیشتر از عملیات نظامی به پیروزی حیرت انگیزشان رسیدند، سخنی بیدلیل نگفتهایم؛ زیرا هر گاه به فتوحات آنها که به تفصیل بیان کردیم مراجعه و توجه کنیم، میبینیم شهرهایی را که در هر کشوری از طریق صلح تسخیر کردهاند بیش از شهرهایی است که با قدرت و جنگ گرفتهاند و این خود دلیل واضحی است بر این که حسن رفتار و اخلاقشان در بین مردم به خوبی شهرت یافته بوده و آنها را تحت تأثیر قرار دادهاند. بدین سبب خواهانشان بودهاند؛ لذا بدون مقاومت یا پس از اندکی مقاومت تسلیم میشدند.
4ـ فرماندهی و رهبری صحیح. این مطلب را که مهمتر و اساس سه مطلب قبلی است، به عنوان حسن ختام در آخر این مبحث ذکر میکنم.
مسلم است که افراد لشکر وقتی در میدان جنگ دلگرم میشوند و به خوبی میجنگند و به درستی از عهده کارشان بر میآیند که فرماندهشان نقشه جنگی صحیحی داشته باشد و در کارش هوشیاری، تدبیر و مهارت جنگی داشته باشد. یقین است که فرمانده جبهه نیز آن گاه از عهده وظیفهاش به خوبی بر میآید که فرمانروای بزرگش در مرکز، اوامر صحیح و دستور العمل درست نظامی به فرمانده جبهه صادر کند؛ و الا یعنی هر گاه نقشه فرمانده جبهه درست نباشد یا فرمانده فاقد مهارت و تدبیر نظامی باشد، با اوامر و دستور العمل فرمانروای بزرگ مرکزی که ناسنجیده و اشتباه باشد، سرنوشت لشکر در میدان جنگ جز ناکامی و شکست چیزی نخواهد بود.
اگر به فتوحات اسلامی در خلافت حضرت ابوبکر خلیفه اول در شبه جزیره العرب و خارج آن و به فتوحات پیروزمندانه حضرت عمر خلیفه دوم در خارج شبه الجزیره توجه کنیم، خواهیم دید که مسلمین جز در جنگ جسر که ابوعبید ثقفی فرمانده میدان در اثر عدم رعایت دستور فرمانروای اعلا یعنی حضرت عمر نسنجیده عمل کرد و شکست خورد، دیگر بدون استثنا چه در خاک عراق، چه در ایران، چه در سوریه و فلسطین و چه در مصر خلاصه در هر جا که با حریف زورمند خود رویارو شدند، غالب گردیدند و عجیبتر آن که به حدی سریع به پیروزی نهایی رسیدند که گویی معجزه بود.
چرا؟ برای این که فرماندهان لشکر مسلمین در کارشان کوشا بودند و مهارت نظامی داشتند و لشکر را طبق نقشه صحیح جنگی که غالباً از فرمانروایان بزرگ در مدینه میگرفتند، رهبری میکردند و خود فرماندهان مانند افراد لشکر سلاح به دست میگرفتند و در پیشاپیش آنها با دشمن میجنگیدند، نه مانند فرماندهان طرف مقابل که پشت جبهه و درخیمه روی تخت زرین و فرش قیمتی مینشستند و عملیات نظامی افرادشان را از دور نظارت میکردند و فرمان میدادند.
اگر تاریخ عمومی را بررسی و بیتعصب قضاوت کنیم، اذعان خواهیم کرد که در شبه جزیره العرب این سرزمین گمنام دور افتاده از تمدن، فرماندهانی دلیر و دانا از قبیل ابوعبیده بن الجراح، خالد بن الولید، سعد بن ابی وقاص، عمرو بن العاص، مثنی بن الحارثه. شرحبیل بن حسنه، قعقاع بن عمرو، هاشم بن عتبه، طلیحه بن خویلد، ابوموسی اشعری، نعمان بن مقرن و امثال آنها به وجود آمدند که نظیر آنها در تهور، مهارت جنگی، پیشرفت و موفقیت نظامی در جای دیگر جهان پیدا نشده است.
تهاجمات و حملات نظامی که از این فرماندهان مخصوصاً از خالد بن الولید، سعد بن ابی وقاص، عمرو بن العاص و ابوعبیده سر زد و بر حریفهای مقتدر خود پیروز شدند، بزرگترین حملات و پیروزیهایی که تاریخ عمومی جهان برای دلاوران نامدار جنگی ضبط کرده است.
حقا این حملات موفق که همه پیشرفت و همه پیروزی بر دشمن بود، علاوه بر این که از شجاعت و دلاوری آنها حکایت میکند، از نبوغ نظامی و تفوق آنها در شیوهها و فنون جنگی پرده بر میدارد. تاریخ عمومی جهان نام و کار این فرماندهان پیروزمند را بهتر از نام اسکندر مقدونی امپراتور یونانی و ناپلئون فرمانروای فرانسوی برای همیشه در صفحات روشن خود نگه میدارد؛ چه این دو مرد تاریخی گرچه در آغاز کارشان خوب پیشرفتند، ولی کارشان در آخر به ناکامی کشید.
علاوه بر آنچه گفتیم دستورات و فرامین جنگی که این فرماندهان در هنگام حرکت از مدینه از دو رهبر بزرگ ابوبکر و عمر دریافت میداشتند یا بعداً هنگام حمله به جایی از رهبر بزرگ به آنها میرسید، به حدی صحیح و مطابق با اوضاع و مقتضیات جنگی مسلمین بود که کارشان را خیلی آسان و پیروزی آنها را تضمین مینمود.
مگر نخواندیم که ابوعبیده قبل از شروع جنگ یرموک از حضرت ابوبکر و هنگام حمله به دمشق از حضرت عمر دستور خواست و نیز سعد بن ابی وقاص در زمان حرکت به عراق قبل از حمله به قادسیه و نیز درباره حمله به مدائن، جلولاء و نهاوند و همچنین عمرو بن العاص در گیر و دار حمله به خاک فلسطین که همه برخورد با مشکلات نظامی کرده بودند،از حضرت عمر بن الخطاب رهبر مرکزی کسب دستور کردند و این رهبر بزرگ چنان که گویی خودش در محل کارشان حاضر است و مشکل کار آنها را در میادین جنگ عیناً میبیند، از مدینه اوامر و دستوراتی به آنها داد که مشکل آنها را خیلی آسان حل فرمود و مسلمین را سریعاً به پیروزی رساند.
اینکه به عنوان نمونه عین فرمان حضرت عمر را به ابوعبیده درباره حمله به دمشق که از آن حضرت کسی تکلیف کرده بود، از تاریخ طبری نقل میکنیم، تا بدانیم این رهبر بزرگ چگونه وضع مسلمین را از دور میسنجد و مشکل آنها را نادیده حل میکند.
حضرت عمر در جواب ابوعبیده[44] میفرماید: (أما بعد، فابدؤوا بدمشق فإنها حصن الشام، وأشغلوا عنکم أهل فحل بخیل تکون بإزائهم، وأهل فلسطین وأهل حمص.فإن فتحها الله قبل دمشق فذلک الذی نحب، وإن تأخر فتحها حتى یفتح الله لکم دمشق، فلینـزل بدمشق من یمسکها، ودعوها وانطلق أنت وسائر الأمراء حتى تغیروا على فحل، فإن فتحها الله علیکم فانصرف أنت وخالد إلى حمص، ودع شرحبیل وعمرواً واخلهما بالأردن وفلسطین وأمیر کل بلد وکل جند على الناس حتى یخرجوا من إمارتهم).
یعنی قبل از حمله به شهر فحل به سوی دمشق بتازد؛ زیرا دمشق قلعه و پایگاه نظامی شام است (و تسلط بر این شهر تسخیر سایر شهرها را آسان مینماید) یک گروه از سواران خود را در مقابل فحل مستقر نماید و اهل شهر را مشغول سازید (تا در حین حمله به دمشق از پشت سر بر شما نتازند).
همچنین گروهی دیگر از سواران خود را در مقابل راه فلسطین به دمشق و گروهی دیگر را در مقابل راه حمص به دمشق بگمارید. اگر خدا شهر فحل را قبل از فتح دمشق برای شما فتح کرد، چه بهتر؛ زیرا همان چیزی است که ما میخواهیم. اگر فتح فحل تا پس از فتح دمشق به تأخیر افتاد باید در دمشق کسی بماند تا آن را محافظت و نگهداری کند و خودت با سایر فرماندهان از دمشق خارج و با هم به فحل حمله کنید. همین که خدا شهر فحل را برای شما فتح فرمود، آن گاه تو و خالد به سوی حمص بشتابید. شرحبیل و عمرو بن العاص برای تسخیر اردن به آن سو حرکت کنند. امیر هر شهری و نیز امیر هر گروهی از لشکر باید کماکان در پست امارت خود ابقاء شود، تا آن گاه که خودشان به میل و دلخواه خود از امارت خود منصرف گردند.
در این فرمان چه میبینیم؟
میبینیم حضرت عمر با آن که در مدینه و دور از صحنه جنگ است، نقشه حمله به دمشق، فحل، حمص و اردن را میدهد، دستور میدهد قبل از حرکت به سوی دمشق راه فلسطین به دمشق و نیز راه فحل را که لشکر مهم رومی در آنجا متمرکز بود، همچنین راه حمص به دمشق را که هراکلیوس با لشکرش در آنجا مستقر بود در ختیار بگیرند و بر روی مردم دمشق مسدود نمایند، تا اولاً هنگام حمله و محاصره دمشق، دشمن نتواند از این راهها وارد شود و از پشت سر بر مسلمین حمله نماید، و کار را بر آنها مشکل سازد، ثانیاً اهل دمشق را از دریافت هرگونه کمک نظامی و رسیدن آذوقه و لوازم زندگی محروم نمایند، تا درمشکلات نظامی و در مضیقه زندگی بیفتند و مجبور به تسلیم شوند.
چنان که قبلاً شرح دادیم، ابوعبیده با اجرای این نقشه پیروز گردید. پادگان دمشق تسلیم شد. چون دمشق همانطور که حضرت عمر فرموده بود پایگاه مهم نظامی روم در شام بود و سقوط آن به دست مسلمین کارشان را در تسخیر فحل، حمص و سایر نقاطی که قبلاً به تفصیل بیان کردیم به حدی اطمینان بخش کرد که حضرت عمر پس از فتح آن امر فرمود تا سپاهی که قبلاً در زمان خلافت حضرت ابوبکر از عراق به کمک جبهه شام آمده بود، به عراق بازگردد و به کمک سعد بن ابی وقاص بشتابد.
برای این که فرماندهان جزء از سر فرماندهان کل نرنجند و دوستی و همبستگی آنها که لازمه موفقیت لشکر است به هم نخورد، حضرت عمر در آخر فرمانش دستور میدهد، هر یک ازآنها درهمان پست امارتی که هست ابقاء شود تا آن که خودش به دلخواه خود منصرف شود.
در این کتاب خواندیم که چون کار عمرو بن العاص هنگام حمله به فلسطین مشکل گردید وضع خود را به حضرت عمر اطلاع داد. آن حضرت از مدینه نقشه جنگ و دستور العمل کار را به او داد و مشکل نظامی او را برطرف فرمود و مسلمین بزودی بر دشمن پیروز شدند.
راستی، هرگاه به این نقشه که حضرت عمر کشید و جهت اجرا برای عمرو بن العاص فرستاد، به دقت بنگریم، آن وقت است که پی میبریم آن حضرت چقدر مهارت کار داشته است. از خواننده عزیز تقاضا میکنم به آنجا بازگردد و بار دیگر آن را به دقت مطالعه فرماید تا بهتر به عظمت فطری این رهبر بزرگ پی برد.
آری، همین نقشهها و همین فرمانهای درست نظامی فرمانروای بزرگ بود که فرماندهان دلاور مسلمین را به سوی پیروزی رهبری و تفوق و غلبه آنها بر دشمن تضمین میکرد.
نظام سیاسی در زمان حضرت عمر
دوره خلافت حضرت عمر علاوه بر اینکه دوره فتوحات و بسط قدرت و توسعه دایره حکومت اسلامی و اشاعه دین اسلام بود، نظام سیاسی حکومت اسلام نیز در دوره خلافت این خلیفه راشد بزرگ صورت گرفت.
حضرت عمر در دوره خلافتش سازمانها وتأسیساتی در اسلام به وجود آورد که قبلاً سابقه نداشت. اینک به طور اختصار به اطلاع خوانندگان گرامی میرسد.
الف ـ تقسیمات کشوری
چون در عهد خلافت حضرت عمر امپراتوری بزرگ اسلام به وجود آمد. مرکز خلافت هم نمیتوانست با آن سازمان ساده که در زمان رسالت و در دوره خلافت خلیفه اول در کار بود از عهده اداره کردن آن برآید. حضرت عمر مملکت امپراتوری را به رسم سازمانهای دولت ایران و روم به چندین ایالت[45] طبق شرح زیر تقسیم فرمود تا اداره امور رعایا، حفظ نظم، اشراف بر نظم امور لشکری و ضبط دخل و خرج مملکت کنترل و منظم شود.
امور لشکری و ضبط دخل و خرج مملکت کنترل و منظم شود.
1ـ مدینه منوره مرکز کشور
2ـ مکه
3ـ طائف
4ـ صنعاء
5ـ کوفه
6ـ بصره
7ـ دمشق
8ـ حمص
9ـ فلسطین
10ـ اردن
11ـ بحرین
12ـ اهواز
13ـ قنسرین
14ـ مصر
15ـ آذربایجان
16ـ ری
17ـ اصفهان
18ـ کردستان
19ـ اصطخر
20ـ کرمان به انضمام مکران و سیستان
21ـ فارس
22ـ خراسان
23ـ طبرستان
والیان این ایالات از طرف خود خلیفه تعیین و به محل اعزام میشدند و عنوان و سمت والی عام ایالت داشتند[46]. و چنان که ماوردی درکتابش به نام الاحکام السلطانیه میگوید: وظیفه والی عام عبارت از شش امر بود:
1ـ عنایت به امور لشکر ایالت و مستقر کردن آنها در هر جا که لازم باشد.
2ـ نظارت بر وصول حقوق دولتی از قبیل زکات، خراج، جزیه و صرف نمودن آنها در مواردی که قانون شریعت اسلام تقریر کرده است و گماردن مأمورین برای وصول حقوق دولتی از مردم طبق نظام مالی اسلام.
3ـ تعیین قضات، نظارت بر احکام صادره و تعیین حکام بر شهرهای تابع ایالت.
4ـ تبلیغ دین اسلام و حمایت و دفاع از حریم دین.
5ـ اجرای کیفر و حد شرعی بر مجرمین.
6ـ امامت در نمازهای پنجگانه، نماز عید و جمعه در مرکز ایالت و مهیا کردن کاروان حج و تعیین رئیس کاروان.
کار حکام شهرهای تابع ایالت که گروهی از طرف خلیفه در مرکز مملکت تعیین و بعضی اوقات از طرف والی ایالت برگزیده میشدند، عبارت بود از:
1ـ تدبیر امور پادگان شهر، حفظ امنیت و اداره امور عمومی مردم شهر.
2ـ محافظت حدود و ثغور مربوط به آن ناحیه.
3ـ امامت در نمازهای پنجگانه، نماز جمعه و نماز عید.
حاکم شهر حق دخالت در امور قضایی و دریافت حقوق دولتی نداشت. این دو امر چنان که گفتیم از وظایف اختصاصی والی ایالت بود.
ب ـ تأسیس پلیس
حضرت عمر اولین خلیفهای بود که پلیس سادهای در دولت اسلام به وجود آورد. کار افراد آن در شبها حفظ نظم و امنیت شهر و روزها اجرای احکام قضایی و قصاص و حد شرعی بود. حضرت علی بن ابیطالب در زمان خلافتش به این سازمان اهمیت بیشتری داد و آن را تحت نظام بهتری در آورد[47].
ج ـ تأسیس گمرک
اخذ حقوق گمرکی برای اولین بار به فرمان حضرت عمر در اسلام برقرار گردید.
ابوموسی اشعری به حضرت عمر نوشت: دولتهای خارجی از تجار مسلمین که اجناس تجارتی به کشورشان میبرند، به میزان ده درصد حقوق دولتی میگیرند. آن حضرت در جواب نوشت: تو هم به همان میزانی که آنها از مسلمین میگیرند از اجناسی که از خارج میآورند وصول کن[48].
د ـ تأسیس دبیرخانه و نظام امور مالی دولت
مسلمین در زمان حیات رسول الله صلى الله علیه وسلم و نیز در طول دوره خلافت ابوبکر -رضی الله تعالی عنه- حقوق مقرری در دولت اسلام نداشتند. اگر در اثر جنگ با دشمن غنیمتی به دست میآوردند فرمانده لشکر طبق مقررات شریعت چهار پنجم از کل غنیمت را بین خود و فرماندهان جزء و افراد لشکر تقسیم میکرد و یک پنجم دیگر را به مدینه میفرستاد. حضرت رسول در حیات خود و نیز ابوبکر در زمان خلافتش همچنین عمر در اوایل خلافتش این یک پنجم اموال را در مسجد مدینه بین مسلمین تقسیم میکرد.
چون بعداً در دوره خلافت حضرت عمر فتوحات اسلامی توسعه یافت و ثروت اعم از پول نقد، طلا، نقره و اموال دیگر از غنایم به مدینه سرازیر شد، حضرت عمر لازم دید نظام مالی درستی برقرار فرماید و دفاتر منظمی برای بیت المال مسلمین به وجود آورد، تا دخل و خرج دولت و حقوق لشکریان و عطایای مردم تحت نظم صحیحی در آید. لذا آن حضرت طبق اشاره یکی از دبیران ایرانی که در مدینه بود، دستور داد نظامی که در ایران معمول بود، دبیرخانه و دفاتر مالی برقرار نمایند[49].
روایتی دیگر میگوید: حضرت عمر برای این کار با مسلمین مشورت فرمود. ولید بن هشام بن المغیره گفت: (من در شام دیدهام که حکام رومی برای نظام اداری و مالی خود دفاتر مخصوصی دارند که خرج و دخل دولت و حقوق موظفین و لشکریان خود را در آن ضبط می ِکنند. چه بهتر که تو نیز چنین کنی) حضرت عمر این پیشنهاد را پسندید و انجام این کار را به عهده عقیل بن ابی طالب، مخرمه بن نوفل و جبیر بن مطعم سپرد. آنها اسامی مسلمین اعم از مرد و زن را برای تعیین میزان عطایای مقرری آنها از بیت المال در دفتر مخصوصی به ترتیب درجات، سوابق و اثرات آنها در اسلام ثبت کردند. طبق فرمان حضرت عمر کار خود را با ثبت اسامی و تعیین حقوق همسران و خویشاوندان رسول الله شروع کردند.
دفتر دیگری برای تدوین اسامی فرماندهان و افراد لشکر اسلام و تعیین میزان حقوق آنها و هزینههای دیگر لشکری تهیه و به کار گرفتند. همچنین دفتر مالی خاصی به (دفتر خراج) برای ثبت اموالی که از هر جا و هر بابت به بیت المال مسلمین میرسد و ثبت آنچه که تحت هر عنوانی از بیت المال مسلمین خارج میشود و به مصرف میرسد، برقرار کردند و بدین نحو دبیرخانه منظمی به فرمان حضرت عمر در دولت اسلام بر سرکار آمد که قبلاً سابقه نداشت.
هـ- تعیین مبدأ تاریخ اسلام
اعراب در ایام جاهلیت و نیز در صدر اسلام تاریخ معینی نداشتند تا برای تدوین اشعار، وقایع و نامههای خود تاریخ قید نمایند.
حضرت عمر پس از گذشت دو سال و نیم[50] از خلافتش که دایره سرزمین اسلام توسعه یافت و حوادث و رویدادهای مهمی پیش آمد و نامهها و مراسلات زیادی رد و بدل شد، لازم دانست که برای ضبط حوادث. مراسلات و جریان امور دولت اسلام یک مبدأ تاریخ معین فرماید.
مسلماً مبدأ تاریخ باید امر مهمی باشد و اختصاص به امت داشته باشد، کما آن که مبدأ تاریخ مسیحیان تولد حضرت عیسی نبی الله قرار داده شده است.
لذا آن حضرت با اصحاب بزرگ رسول الله -علیه الصلاه والسلام- مشورت فرمود که چه امری از امور مهم اسلامی را مبدأ تاریخ مسلمین قرار دهد[51].
پس از تبادل نظر بر حسب پیشنهاد حضرت علی بن ابی طالب مبدأ تاریخ اسلام را از سال هجرت رسول الله از مکه به مدینه قرار دادند؛ زیرا این واقعه مهمترین و مؤثرترین وقایع اسلامی است. چه این واقعه حد فاصل بین ضعف و قدرت مسلمین بود. پیشرفت سریع دین اسلام و قدرت و شوکت مسلمین پس از هجرت آغاز گردید. حضرت عمر این پیشنهاد را که مورد اتفاق اصحاب واقع شد تصویب فرمود و از آن روز بین مسلمین معمول گردید.
درآمدهای دولت اسلام
در آمدها و عایدات دولت اسلام و اموالی که بیت المال داخل میگردید عبارت بود از:
1ـ خراج یعنی مالیات محصولات زراعتی که طبق روایت یعقوبی[52] به میزان 2% (دو درصد) از مالکین و کشاورزان غیر مسلمان هنگام برداشت محصول غلات دریافت میگردید.
خراج عراق در دوره خلافت حضرت عمر سالیانه 120000000 (یکصد و بیست میلیون) درهم نقره و خراج مصر سالیانه مبلغ 16000000 (شانزده میلیون) دینار طلا بود. و خراج دریافتی از زردشتیان و سایر افراد غیر مسلمان ایران، شامات و فلسطین نیز ارقام مهمی بوده است.
2ـجزیه یعنی مالیات سرانه که سالیانه از مردم غیر مسلمان مقیم در قلمرو دولت اسلام دریافت می گردید مردان سالمند و زنان در تمام سنین و پسران نابالغ از جزیه معاف بودند.
3ـ عواید گمرکی که از اموال و اجناس وارداتی خارجیان غیر مسلمان به میزان 10% ده درصد ارزش کالا دریافت میشد.
4ـ زکات که مطابق قانون اسلام فقط از مسلمین گرفته میشد و شامل پول، طلا، نقره، حیوانات و محصولات زراعتی بود و شرح آن د رکتب فقه به تفصیل بیان شده.
در زمان حیات صاحب رسالت یعنی رسول الله -علیه الصلاه والسلام- و در طول خلافت خلیفه اول و دوم، دولت اسلام زکات را به وسیله کارمندان و کارکنانی که به نام (عاملین زکات) گمارده میشدند، از مردم وصول میکرد و به بیت المال مسلمین واریز مینمود. دولت اسلام مطابق دستور قرآن آنها را در موارد هشتگانهای که قرآن معین فرموده است صرف میکرد.
حضرت عثمان بن عفان -رضی الله عنه- خلیفه سوم در دوره خلافتش مشاهده فرمود که بیت المال مسلمین غنی شده است و مردم نیز به ثروتی رسیدهاند که دیگر بینیاز شدهاند، لذا لازم ندید که باز هم زکات به وسیله حکومت از مردم اخذ و به بیت المال داخل شود او اجازه داد که خود مردم زکات اموالشان را به مصرف شرعی برسانند.
شهادت حضرت عمر
در این کتاب به تفصیل نگاشتیم که امپراتوری ایران و روم نتوانستند با آن قدرت نظامی مهمی که داشتند جلو تهاجمات مسلمین را بگیرند. مسلمین بساط هر دو را خیلی زود بر هم زده برچیدند و امپراتوری بزرگ اسلامی را به وجود آوردند و خود به جای آنها نشستند.
آیا میشود این شکست خوردگانی که ملک و مملکت خود را از دست دادند مأیوس شوند و تا ابد دست روی دست بگذارند یا چانه بر روی زانو نهاده برای همیشه در ماتم مملکتشان بنشینند؟
البته خیر، و حالا که نتوانستند و نمیتوانند با جنگ و وسایل نظامی کاری کنند، باید فکری دیگر بکنند. عقل و شعور خود را به کار برند تا راهی غیر از جنگ پیدا کنند که بتوانند مسلمین را ضعیف و اساس حکومتشان را سست نمایند و قصاص خویش را از آنها بگیرند و قلو ب خود را از غم و اندوه شکست و محرومیت خالی کنند.
راستی، از چه راهی به هدف میرسیدند؟ آنها فهمیدند که حملات موفق و غلبه مسلمین بر آنها در اثر قدرت طبیعی و مادی نبود، بلکه با قوه معنوی پیش آمدند و به وسیله قدرت معنوی پیروز شدند. عامل اصلی این امر نیز وحدت دینی، اتحاد کلمه و یگانگی مرام بود؛ یعنی آن چنان اتحاد دینی و سیاسی داشتند که در دنیا بیسابقه و بینظیر بود؛ پس مادامی که این عامل باقی باشد و مسلمین این چنین باشند، مسلماً هر گونه اقدامی چه جنگ و چه نیرنگ نسبت به آنان ناموفق و نقش بر آب خواهد شد.
لذا هر طور شده باید مسلمین را از این سلاح روحانی محروم کنند، یعنی وحدت دینی، سیاسی و قومی آنها را بر هم زنند ودر بین آنها نزاع و دشمنی به وجود آورند، تا نتیجتاً به جان هم بیفتند و جنگهای داخلی در بین خود براه اندازند؛ زیرا هیچ بلایی مانند تفرقه و کشمکش داخلی مخرب دولت و خانهبرانداز ملت و رعیت نیست و هیچ چیزی برای طرف مقابل بهتر از این نیست که دشمنش با دست خود تیشه بر ریشه موجودیت خود بزند و او دور از معرکه، راحت و آسوده خاطر بنشیند و ناظر اعمال و منتظر حصول نتیجه قطعی به نفع خود باشد. خداوند عزوجل طبق آیه 46 سوره انفال به این امر تصریح فرموده مسلمین را از این کار نهی نموده است و از سوره عاقبت این کار خطرناک آنان را بر حذر ساخته میفرماید: ﴿وَلاَ تَنَازَعُواْ فَتَفْشَلُواْ وَتَذْهَبَ رِیحُکُمْ﴾ یعنی: با یکدیگر نزاع و کشمکش نکنید، زیرا ضعیف و زبون میشوید و هیبت و احترامتان ضایع میشود واز میان میرود.
سعدی شاعر شیرازی نیز در این باره میگوید:
برو با دوستان آسوده بنشین = چو بینی در صفوف دشمنان جنگ
صحیح است که آنها میتوانستند از این راه رخنه کنند و مسلمین را به جان هم اندازند تا به مقصود خود برسند؛ ولی اکنون چگونه در کارشان موفق میشود که حضرت عمر، این مرد بزرگ سیاست در رأس دولت مسلمین نشسته و برای بقای وحدت مسلمین و حفظ اتحاد اعراب بیدار است و در کارش تا آنجا میکوشد که سید میر علی میگوید: (ولو أن عمر عاش أکثر مما عاش لاستطاع بما وهبه الله من قوة الشکیمة والشخصیة البارزة أن یقوی من شأن الوحدة العربیة ویحول دون قیام هذه الحروب الأهلیلة التی هددت کیان الإسلام).
یعنی اگر عمر بیش از آنچه عمر کرد، در این جهان زنده میماند، در اثر شدت تسلط، نفوذ کلمه و شخصیت عظیمی که خدا به او عنایت و موهبت فرموده بود، میتوانست وحدت و قومیت عرب را به حدی تقویت نماید که از بروز این جنگهای داخلی خورد کننده که موجودیت اسلام را تهدید و آن را در خطر انداخت جلوگیری کند.
لذا تصمیم گرفتند قبل از هر کاری او را که مشکل کارشان بود از میان بردارند تا اولاً با قتل او راه برای ایجاد فتنه و تفرقه در بین مسلمین بر روی خود باز کنند. ثانیاً در دل خویش را اندکی تسکین دهند؛ زیرا قسمت اعظم ضربهها و شکستهایی که بر آنها وارد شد، منبع و منشاء اصلی آن حضرت عمر بود که فرمان میداد و رهبری میفرمود.
آنها میدانستند که حضرت عمر نه در خانه محافظ و نگهبانی دارد، نه در مسجد و نه در جایی دیگر، چه بسا که تک و تنها در کوچه و بازار براه میافتد. پس با این حال دست یافتن به قتل او آسان است. لذا توطئه ترور او را که مسلماً نقشه آن در خارج ترسیم شده بود، در مدینه عملی نمودند. دست اندرکاران اجرای نقشه عبارت بودند از:
1ـ هرمزان همان سردار ایرانی که نوشتیم در جنگ شوشتر از ابوموسی اشعری فرمانده سپاه مسلمین شکست خورد. ابوموسی او را اسیر نمود و به مدینه نزد حضرت عمر فرستاد و او در مدینه با نیرنگی از قتل نجات یافت و به ظاهر مسلمان گردید.
مسلماً او ننگ و عار شکست فاحش خود را از یاد نمیبرد و زشتی اسارتش را فراموش نمیکرد. او همان روزی که به عنوان اسیر به مدینه وارد شد، و دید حضرت عمر بدون محافظ و نگهبان در گوشهای از مسجد به خواب رفته است، برق امید در دل ناپاکش تابید و مطمئن شد که ترور او مشکل نیست؛ لذا در لباس اسلام در آمد و در مدینه ماند تا فرصتی به دست آورد که بتواند آن بزرگوار را به قتل رساند و ماجرایی را که بر سرش آمده بود، جبران و قلبش را از فشار بغض و کینه سبک سازد.
2ـ مردی به نام جفینه[53] از مسیحیان متعصب و عرب شهر حیره که سعد بن ابی وقاص او را به عنوان آموزگار خواندن ونوشتن از آنجا به مدینه آورد. او با هرمزان آشنا شد و گرچه این دو نفر از نظر دین با یکدیگر مختلف بودند؛ چون هرمزان زردشتی و جفینه مسیحی بود، ولی در مرام سیاسی یعنی ضدیت با دین اسلام و عداوت باطنی با مسلمین و گرفتن قصاص همکیشانشان از مسلمین اتحاد عقیده داشتند؛ لذا در توطئه قتل خلیفه مسلمین دست در دست هم نهادند.
نقش کعب الاحبار در قتل عمر (از نگاه نویسنده)
3ـ یک نفر یهودی نیرنگ باز و بدنیت از یهودیان یمن به نام ابواسحق بن مانع مشهور به کعب الاحبار.
در کتب احادیث نبوی و تاریخ اسلام میخوانیم که یهودیان خیبر، بنی قریظه، بنی نضیر، بنی قینقاع و غیره که هم در شهر مدینه و هم اطراف دور و نزدیک آن سکونت داشتند با آن که رسول صلی الله علیه و آله در اوایل نزولش به مدینه به آنها عهدنامه اعطا فرمود و آنها را در امان گرفت و به آنان همان حقوق و مزایای سیاسی را داد که مسلمین داشتند. مسلمین نیز با آنها به بهترین نحوی معاشرت و رفتار میکردند، مع الوصف این یهودیان حق ناشناس، عنایت و عطوفت نبوی را به نظر نیاوردند. خوش رفتاری مسلمین را نادیده گرفتند و عهد شکنی کردند و با رسول خدا و مسلمین تا آنجا دشمنی کردند که مشرکین بت پرست را در هر جا برای جنگ با آنها تحریک میکردند و خودشان نیز عملاً با مشرکین همدست و با هم در قضیه خندق به مدینه روی آوردند تا مسلمین را قتل عام کنند واز صفحه وجود معدوم و شهر را غارت نمایند و نتیجتاً نامی از دین اسلام در دنیا نماند. مسلماً اگر مسلمین دور شهر مدینه خندق حفر نکرده بودند واگر نیرنگ و زیرکی بعضی از مسلمین که با مشورت رسول الله بود، به کار نمیافتاد، دشمنان به مقصودشان میرسیدند.
حضرت رسول که از ناحیه آنها احساس خطر قطعی کرد با آنها جنگید و آنها را مقهور نمود و بر دیارشان تسلط و بر اموالشان به عنوان غنیمت استیلا یافت و آنها را خلع سلاح فرمود.
چون یهودیان کینهتوز نتوانستند با قدرت نظامی کاری از پیش برند، بعضی از هوشیاران آنها از قبیل کعب الاحبار، و عبدالله بن سباء در لباس اسلام در آمدند تا در کسوت دوست، کار دشمن بکنند و قصاص یهودیان هم کیش خود را از مسلمین بگیرند.
از علایم و قرائن بر میآید که کعب الاحبار این نابغه، قهرمان و دشمن دوست نما برای این کار در مدینه اقامت میکند و در انتظار فرصت مینشیند تا آن که با هرمزان آشنایی پیدا میکند و از نیت پلید او آگاه میشود ودر همین فرصت مناسب برای قتل خلیفه مسلمین دست به دست او میدهد.
گرچه مورخین عصور اول اسلام نام کعب الاحبار را در توطئه قتل عمر به میان نمیآوردند، ولی مطلبی که او سه روز قبل از شهادت عمر به آن حضرت اظهار کرد، به طور وضوح ثابت میکند که دست ناپاکش در کار بوده است و چنان که در صفحه 279 تا 280 جزء دوم الفتوحات الاسلامیه تألیف سید احمد زینی دحلان ذکر شده است، قضیه از این قرار بوده، که کعب الاحبار سه روز قبل از واقعه شهادت عمر نزد آن حضرت میآید و میگوید: یا امیر المؤمنین! آیا در این کتاب نام (عمر بن الخطاب) ذکر شده است؟ کعب (که احساس میکند ممکن است دروغش فاش و رسوا شود) میگوید: خیر، و لکن اوصاف و سیمایت را و این که عمرت تمام شده است در این کتاب میبینم.
چون فردا میرسد کعب نزد عمر میآید و میگوید دو روز از عمرت باقی است. همین که آن روز گذشت، کعب باز نزد عمر میآید و میگوید: دو روز گذشت و یک روز باقی است و درست صبح روز سوم اظهارات کعب زمانی که حضرت عمر در محراب مسجد نبوی برای افتتاح نماز صبح تکبیر گفت، نقشه قتل آن حضرت به اجرا در آمد و مورد سوء قصد قرار گرفت[54].
فتوحات الاسلامیه اضافه کرده میگوید: عمر پس از این حادثه از مسجد به خانه برده شد و سپس اجازه داد تا اصحاب رسول الله که از این حادثه در غم و اندوه بوده و به در خانه آمده بودند داخل شوند. کعب الاحبار نیز در بین آنان بود،[55] همین که عمر او را دید گفت:
وواعدنی کعب ثلاثاً یعدها = ولاشک أن أقول ما قاله کعب
یعنی: کعب موعد سه روزه اجلم را به من اطلاع داد و روزها را شمرد. شکی نیست که آنچه کعب گفت صحیح بود».
اگر به اظهارات کعب دقت کنیم، برای ما به طور وضوح روشن میشود که منشاء اطلاعاتش وجود توطئهای بوده که دستش در کار آن بوده است. تا آنجا از جوانب و جریان دقیق امور توطئه باخبر بوده که از روز موعود سوء قصد نیز اطلاع داشته و آن را به طور یقین و با تعیین سه روز شمردن روزهای سهگانه هر روز پس از دیگری تحت عنوان این مطلب را از کتابهای گذشته فهمیده است به عمر اطلاع داد.
مسلم است که در هیچ کتابی از کتابهای آسمانی مقدار عمر و موعد اجل کسی ذکر نشده ونباید بشود. زیرا این کتابهای مقدس برای هدایت جامعه انسانی به سوی امور روحانی و رسیدن به سعادت جهان آخرت و برای ترسیم راه و روش صحیح زندگانی بشر در این جهان از طرف پروردگار عالم بر انبیاءکرام نازل شدهاند و چون مدت عمر و میعاد اجل انسان خارج از موضوع میباشد، در این کتابها ذکر نشده است. حتی مدت عمر هیچ کدام از رسولانی که کتاب بر آنها نازل شده است نیز در این کتب مقدس معین نگردیده است.
گرچه در بعضی موارد از سالهای مرگ یکی از فرمانروایان یا بزرگان دیگر جهان پیشگویی میشود و گهگاه (نه همیشه) چنان که پیشگویی شده واقع میشود، ولی باید توجه داشت که این قبیل پیشگوییها هیچ اصل واساس موثقی ندارد واز دایره گمان خارج نیست.
این پیشگویان اشخاص زرنگ و زیرکی هستند که پس از دقت و بررسی اوضاع ومطالعه و تدبر در حالات وامور سیاسی مربوط به اشخاص معروف جهان، نسبت به آنها حدس وتخمین میزنند که ظاهراً احتمال وقوع دارد.
مثلاً این رندان تیزهوش وارسی میکنند و پی میبرند که فلان رئیس جمهور ناراضی داخلی یا دشمن خارجی زیاد دارد. علایم نشان میدهد که احتمال دارد مورد سوء قصد واقع شود یا مجبور به کنارهگیری شود؛ لذا این موضوع را پیشگویی میکنند. یا میدانند که فلان فرمانروا در بین مردم کشورش محبوبیت زیادی دارد. اینجا بالعکس پیشگویی میکنند و میگویند: اودر کارهایش موفقیتهای شایانی به دست میآورد، و بدین سان نسبت به هر امری پس از بررسی اوضاع و جهات مربوط پیشگویی میکنند.
جالب است که آنها به ذکر یک یا دو حادثه در سال اکتفا نمیکنند، بلکه چندین حادثه گوناگون و مربوط به چندین جای جهان را ذکر میکنند. طبیعی است که با آن اوضاع واحوالی که منشاء حدس آنها بوده، یک یا چندی ازآنچه میگویند واقع میشود. و هرگاه حتی یکی از آنچه پیشگویی کردند، بر حسب اتفاق تحقق پیدا کرد، آن را با آب و تابی خاص جلوه میدهند و در روزنامهها ومجلات اعلام میکنند و به گوش مردم میرسانند.
جالبتر اینجا است که قسمتهای زیادی از پیشگویی آنان که اصلاً واقع نشده است، مسکوت و پرده پوش میشود. کسی از آنها نمیپرسد که آنها چرا و چگونه واقع نشدند و چرا دروغ گفتید. آنها هم هیچ مسئولیتی هم ندارند که به کسی جواب بدهند.
جالبتر از همه این است که اینها در پیشگوییهای متعدد و متنوع خود تاریخ روز وماه حادثه را ذکر نمیکنند. هر چه میگویند به عنوان حوادث سال ذکر میکنند. حال آن که اگر اینها از وقوع آنها به طور یقین اطلاع دارند، باید از تاریخ وقوع آنها نیز باخبر باشند و خبر بدهند. بنابر آنچه به تفصیل گفتیم، آنچه کعب الاحبار درباره عمر و اجل حضرت عمر پیشگویی کرد، نه از کتاب آسمانی انبیاء کرام و نه از کتاب و نوشته بشر فهمیده بود، بلکه ناشی از جریان توطئهای بود که او در آن شریک بود و ازموعد حادثه به خوبی اطلاع داشت و تاریخ دقیق آن را میدانست و به حضرت عمر اطلاع داد.
چرا کعب الاحبار حادثه سوء قصد را قبل از وقوع به خلیفه مسلمین خبر داد؟
ج: کعب از آن دسته یهودیان هوشمند بود که طبیعتاً از هر حادثهای تا آنجا که ممکن باشد بهره میگیرند. او نیز به مقتضای همین طبیعت بدون آن که حضرت عمر یا دیگری از وجود توطئه بویی ببرد، به آن حضرت اطلاع داد تا از این کار بعداً بهره بگیرد.
او خواست مسلمین را با این زمینهسازی فریب دهد و به آنها بفهماند که وی از کتب انبیای گذشته، از اموری آگاه است که کسی جز او نمیداند، تا بدین سان مسلمین به او اطمینان پیدا کنند و هر چه بعداً بگوید به طور یقین قبول کنند.
او از این کار خود بهره گرفت؛ زیرا مسلمین به او اعتماد پیدا کردند. اقوالش را صحیح پنداشتند و بسیاری از قصص و اخبار نادرست بنی اسرائیلی را که بین آنها اشاعه داد حق دانستند و قبول کردند. بعداً با دست خود آنها را درتفسیر قرآن راه دادند و اکنون نیز موجوداست، ولی خدا را شکر که علمای محقق اسلام مانند مرحوم شیخ الاسلام شیخ محمد عبده و امثاله به تحقیق پرداختند و این قبیل اخبار را که دسیسه و تدلیس او و امثال او از قبیل وهب بن منبه میباشد با ذکر دلیل قانع کننده مشخص نموده رد کردند.
با آن که کعب الاحبار برای فریب دادن مردم از خود صلاح و تقوا نشان میداد و ماهرانه حفظ ظاهر میکرد، مع الوصف در اثر اخبار نادرست و غیر معقولی که از او شنیده می شد، اصحاب رسول الله نسبت به او سوء ظن پیدا کردند و او را آزمودند. برای آنان معلوم شد که او دروغ پرداز است. این مطلب را از جامع بخاری میشنویم که در صفحه 136 جزءنهم ذکر کرده میگوید: (معاویه در مدینه در حضور جماعتی از قریش گفت: کعب الاحبار راستگوترین اهل کتاب بود، مع الوصف او را آزمودیم و محقق شد که او دروغ میگوید)[56].
خواننده عزیز! همین طور که در زمان حیات رسول الله بودند، مردمی که خود را به ظاهر مسلمان نشان میدادند، ولی منافق و در باطن کافر بودند و به حدی ماهرانه کفر و نفاقشان را از مسلمین می پوشاندند که هیچ کس حتی رسول الله آنها را به خوبی نمیشناخت، چنان که قرآن کریم درباره آنها میفرماید: ﴿مَرَدُواْ عَلَى النِّفَاقِ لاَ تَعْلَمُهُمْ نَحْنُ نَعْلَمُهُمْ﴾ یعنی: این کفار منافق به حدی در اخفاء کفر و پوشاندن نفاقشان کارآزموده و ورزیدهاند که تو آنها را نمیشناسی؛ فقط ما آنها را میشناسیم.
همچنین پس از حیات رسول الله در دوره خلفای راشدین، بودند مردمی مخصوصاً از یهود که به ظاهر مسلمان شدند و برای راه یافتن به افساد عقیده مردم بر انگیختن فتنه در بین آنان به حدی ماهرانه تظاهر به صلاح و تقوا میکردند که هیچ احدی به کفر و نفاقشان پی نمیبرد.
خطر این منافقین در جهان اسلام بیش از خطر منافقین زمان رسول الله بود؛ زیرا اینها به عنوان این که اهل دین و کتاب آسمانی سابق میباشند، روایاتی از خود می ساختند و به ادعای این که از کتب انبیای گذشته میباشد در بین مسلمین اشاعه میدادند. کعب الاحبار، وهب بن منبه و عبدالله سباء از جمله چنین مردمی بودند.
طبق روایت بخاری که در صفحه 146 جزء نهم آمده است: انتشار اخبار و روایات از اهل کتاب کار را به جایی رساند که عبدالله بن عباس از این امر به وحشت افتاده میگوید: (ای مسلمانان! چرا از اهل کتاب میپرسید؛ حال آن که کتاب تان (قرآن) که خدا بر رسولش (محمد) نازل فرموده جدیدترین کتابی است که میخوانید و تنها کتابی است که خالص است و هیچ شائبه و دست آوردی در آن راه نیافته است. این کتاب به شما تذکر داده که اهل کتاب (یهود و نصاری) کتاب خدا (تورات و انجیل) را تبدیل و تغییر دادند و از پیش خود از فکر خود مطالبی نوشتند و گفتند از نزد خدا نازل شده، تا از این راه از پیروانشان کمی پول به دست آورند. آیا آنچه از دانش که در قرآن آمده است برای شما کافی نیست و آیا علوم قرآن نباید شما را از مراجعه به آنها بینیاز و از پرسش از آنها بازدارد؟ نه به خدا هیچ گاه ندیدیم که حتی یک نفر از آنها چیزی درباره کتابی که بر شما نازل شده بپرسد).
چون هستند بعضی که کعب الاحبار را نمیشناسند و او را مسلمان صادق الایمان و از تابعین میدانند، لازم دانستم کمی از موضوع بحث کتاب خارج شویم و استطراداً درباره او که نامش را در قضیه توطئه قتل حضرت عمر ذکر کردیم، بحث کنیم و او را چنان که بوده نه آن طور که خود را مینموده، به خوانندگان گرامی معرفی کنیم تا پس از این هرگاه روایتی از او در کتابی به بینند یا در جایی از کسی بشنوند، حساب دستشان باشد، فریب نخورند و باور نکنند.
گفتیم دست اندرکاران توطئه قتل عمر خلیفه مسلمین، یکی هرمزان زردشتی بود، دوم جفینه مسیحی، سوم کعب الاحبار یهودی که بیوگرافی آنها گذشت. اینک میرسیم به نفر چهارم که شخصی بود به نام فیروزان مشهور به ابولؤلؤ اهوازی. او نیز زردشتی و غلام مغیره بن شعبه بود و در مدینه مشغول آهنگری اشتغال داشت[57].
این ناپاک اجرای نقشه قتل خلیفه مسلمین را به عهده گرفت و برای این کار هنگام صبح در مسجد کمین نشست و درست زمانی که آن حضرت در محراب مسجد ایستاد و برای افتتاح نماز صبح تکبیر گفت، با خنجری که خودش ساخته بود و آن را زهر آگین کرده بود، چندین ضربه بر آن حضرت وارد کرد و سیزده نفر دیگر از مسلمین را که میخواستند او را دستگیر نمایند نیز مجروح نمود. هفت نفر از آنها در اثر شدت جراحت وارده درگذشتند و چون به وسیله یک نفر از مسلمین که پتو بر رویش اندخت، دستگیر شد، خود را فوراً با همین خنجر کشت تا جریان توطئهاش فاش نشود.
حضرت عمر در اثر ضربات خنجر توطئه دشمنان اسلام صبح روز چهارشنبه بیست و ششم ماه ذی الحجه سال بیست و سوم هجرت وفات یافت[58].
مدت خلافت حضرت عمر ده سال، شش ماه و هیجده روز بود و مانند حضرت رسول و ابوبکر در سن شصت سالگی بدرود حیات گفت و به عالم اعلا شتافت.
چنان که فهمیدیم توطئه گران قتل حضرت عمر خودی نبودند بلکه بیگانگان ودشمنانی بودند از قوم زردشتی و یهودی و نصاری که ملک و مملکتشان را از دست داده بودند و بغض اسلام و کینه مسلمین در قلوبشان میجوشید. در مبحث خلافت ابوبکر از روایت حذیفه بن الیمان صحابی جلیل رسول الله فهمیدیم مادامی که حضرت عمر در حیات باشد دروازه محکمی بر روی فتنه بسته شده و همین که آن حضرت از دنیا برود آن دروازه شکسته و فتنه آزاد میشود و برون میجهد.
در صفحه 179 جزءدوم الفتوحات الاسلامیه نیز حدیثی مؤید این مطلب از حضرت رسول روایت شده که میگوید: (روزی عمر بن الخطاب از مقابل رسول الله میگذشت. حضرت رسول فرمود: مادام که این مرد در میان شما باشد بین شما و فتنه دروازهای است که به شدت بسته شده و همین که او از میان شما برود آن دروازه باز خواهد شد.
اگر به سیر تاریخی و حوادثی که بعد از شهادت حضرت عمر در جریان اسلام به میان آمد، اند کمی نظر کنیم به طور وضوح در مییابیم که آنچه از حذیفه شنیدیم و آنچه از حضرت رسول روایت شده صحیح بوده و آنچه فرموده عملاً واقع گردید.
آری، بعد از شهادت آن بزرگوار میدان بس وسیعی برای فعالیت دشمنان اسلام و مسلمین فراهم شد و چنان که میخواستند به خوبی به آرمان و آرزوی خود رسیدند. در بین مسلمین فتنه بر انگیختند و اختلافات خردکنندهای در بین آنان به راه انداختند که منجر به منازعات داخلی و قتل خلیفه سوم و بعداً منتهی به قتل خلیفه چهارم گردید. پس از آن در طول تاریخ فتنهها و آشوبها متوالیاً یکی پس از دیگری به جهان اسلام و کیان مسلمین رسید و نتیجتاً امپراتوری عظیم اسلام که با دست توانای عمر به وجود آمد و بر جای دو امپراتوری عظیم دنیا نشست، از عظمت افتاد و قطعه قطعه شد و به حکومتهای متعدد و ضعیفی مبدل گردید که هیچ کدام قادر نبود مستقلاً روی پای خود بایستد و بتواند به خوبی از خود دفاع نماید.
نگاهی دوباره به شخصیت حضرت عمر
اکنون مباحث کتاب به عنایت خداوند جل جلاله به آخر رسیده است، ولی عجیب است که احساس میکنم جاذبه مرموزی دستم را به ادامه کار میکشد و مانع از این کار میشود که قلم باز دارم. لذا به ندای این جاذبه تبرکاً به ذکر شمهای از عظمت حضرت عمر میپردازم.
گرچه در طی مباحث این کتاب تا اندازهای به عظمت این شخصیت عظیم جهان اسلام پی بردیم، ولی چه بهتر که به این امر مهم مستقلاً توجه نماییم و آن را به قلم آوریم. غالب بزرگان جهان یا عظمت روحانی دارند که موجب محبوبیت انسان در بین مردم میشود یا عظمت شخصی دارند که منشاء قدرت، شوکت و نفوذ کلمه میگردد. در طول تاریخ بشریت کمتر دیده میشود که یک نفر هم عظمت شخصیتی داشته باشد و هم عظمت روحانی، ولی عمر بن الخطاب خلیفه دوم رسول الله حائز هر دو عظمت بود.
میزان عظمت روحی حضرت عمر همین بس که در آن هنگام که با یک دست توانایش بساط امپراتوری پارس را برچید و در همان هنگام با دست پر قدرت دیگرش پایههای محکم امپراتوری بیزانس را از سرزمینهای سوریه، فلسطین، اردن و مصر بر میانداخت. ظاهراً چنین کسی بر حسب سرنوشت بشری اگر روحانیت عظیمی در وجودش نباشد، باید تحت تأثیر واقع شود و خیرهسر و متکبر گردد، ولی حضرت عمر به حدی عظمت روحی داشت که اصلاً تحت تأثیر این پیشرفتهای حیرت انگیز واقع نشد.
وقتی که حضرت عمر با قاصد اعزامی سعد بن ابی وقاص در بیرون مدینه ملاقات و مژده فتح قادسیه را از او دریافت کرد ـ فتح قادسیه به حدی مهم بود که به منزله گشودن دروازه پارس و تسلط بر مدائن پایتخت ساسانی بود ـ کمترین تکبیری در او راه نیافت، بلکه همان رجل روحانی و بیش از پیش فروتن و متواضع ماند.
چون قاصد حامل مژده فتح، قبلاً او را ندیده بود و نمیشناخت، از شتر خود پیاده نشد. حضرت عمر نیز در کنار شترش پیاده و با شتاب راه میرفت. در همان حال هر دو با هم به شهر مدینه داخل شدند. اینجا بود که قاصد فهمید این کسی که مسافتی در کنار شترش تا اینجا پیاده آمده خلیفه رسول الله و فرمانروای جهان اسلام است؛ زیرا مردم به نام امیرالمؤمنین بر او سلام میکردند. وقتی قاصد معذرت خواست و عرض کرد: چرا نفرمودی امیرالمؤمنینی؟ فرمود: باکی نیست برادرم.
مردم مدینه از شنیدن خبر مسرت آفرین فتح قادسیه در مسجد نبوی جمع شدند تا حضرت عمر بر حسب عادت آن روزگار بر منبر برود و نسبت به این موفقیت عظیم، یک خطبه مهم حماسی ایراد فرماید. تصور میرفت که آن حضرت در این موفقیت بزرگ نظامی و سیاسی به مقتضای خصلت و فطرت بشری، خودنمایی و خودستایی میفرماید.
ولی آن حضرت بابت موفقیت خود حتی یک کلمه روی منبر حرف نزد و به جای این که در جهان گشایی خود وپیشرفت لشکرش حماسه سرایی فرماید، خبر فتح قادسیه و جریان جنگ را به مردم مژده داد وخطبهاش را با این جمله که از کمال روحانیت سرچشمه میگیرد ختم کرده: (ای مسلمین! خدا جل جلاله این محل را از مردمی که استحقاق آن را نداشتند گرفت و به شما داد، مبادا کاری کنید که آن را از شما بازگیرد و به مردمی دهد که از شما بیشتر استحقاق آن را داشته باشند).
در مبحث فتوحات حضرت عمر خواندیم که شهر بیت المقدس پس از محاصره طولانی دروازههای خود را از طریق صلح برای ورود آن حضرت باز کرد. اسقف اعظم، امراء و بزرگان شهر به انتظار ورود موکب خلیفه مسلمین ایستادند، حضرت عمر همراه فرماندهان پیروزمندش در این حال وارد شهر شد و آن را تصرف فرمود.
فهمیدیم که شهر بیت المقدس شهر مهم مذهبی جهان مسیحیت بود. مسجد الاقصی که نامش در قرآن آمده در این شهر واقع شده. قرآن صریحاً میفرماید: حضرت رسول صلاة الله وسلامه علیه در شب اسراء به این مسجد داخل گردید، این پیروزی آشکار طبعاً باید در وجود عمر اثری از تکبر به وجود آورد، زیرا قضیه بی حد مهم بود.
ولی حضرت عمر یک مرد بزرگ روحانی بود و نه تنها در اثر این پیروزی عظیم و این فتح بزرگ کمترین تکبری در او راه نیافت، بلکه خود را مرهون لطف و عنایت خدا جل جلاله دانست و همین که آن روز تاریخی پایان یافت و شب فرا رسید در اردوگاه لشکر اسلام رو به درگاه مقدس پروردگار آورد و مشغول نماز شکر گردید.
آری، این بزرگوار روحانی به جای این که در اثر پیشرفت و موفقیت عظیم متکبر شود، متواضع میگردد و به پرستش پروردگارش میپردازد.
این مطالب که جزیی از مجموعه امور مهم تاریخ حضرت عمر میباشد، نمونه بارزی از عظمت روحانیتی است که در وجود آن حضرت مستتر بود و آثار آن در پی حوادثی که رخ میداد تجلی میکرد.
عظمت و شخصیت و نفوذ کلمه حضرت عمر
عظمت و نفوذ کلمه عمر برای اولین بار در آن روز مشخص شد که رسول الله و مسلمین را برای انجام شعائر دین اسلام علناً به مسجد الحرام آورد.
در پیرامون اسلام عمر -رضی الله عنه- در این کتاب خواندیم که قبل از این که او مسلمان شود، مسلمین و حتی حضرت رسول عبادتشان را پنهانی و در خانه درِ بسته انجام میدادند. از ترس دشمنان جرأت نداشتند در مسجد الحرام علناً نماز بخوانند اما همین که عمر به دین اسلام مشرف گردید، روا ندید این وضع ادامه داشته باشد؛ لذا حضور رسول الله عرض کرد: یا رسول الله چرا دین خود را پنهان کنیم و حال آن که ما برحقیم؟ خلاصه چنان که در آنجا شرح دادیم رسول الله و مسلمین را از خانه بیرون آورد و به مسجد الحرام برد، دو بار بیت الله را در انظار دشمنان طواف کردند. در آن روز برای اولین بار در مقابل کعبه شریف ایستادند و نماز خواندند و هیچ کس از دشمنان به خود جرأت نداد تا مانع آنها بشود.
در این جا بود که حضرت عمر این جمله تاریخی را به گوش مردم رساند و فرمود: (لا نعبد الله سراً بعد الیوم) یعنی: از این تاریح امروز دیگر خدا را هرگز پنهانی نمیپرستیم.
از اینجا است که عبدالله بن مسعود چنان که بخاری روایت کرده میگوید: (ما زلنا أعزة منذ أسلم عمر کان إسلامه فتحا) یعنی از روزی که عمر مسلمان شد، برای همیشه توانا شدیم، اسلامش برای ما فتح و پیروزی مهمی شد». همچنین عبدالله بن مسعود میگوید: (وقد رأیتنا وما نستطیع أن نصلی إلى البیت حتى أسلم عمر) یعنی: یاد دارم که نمیتوانستیم در مقابل خانه کعبه نماز بخوانیم تا آن که عمر به دین اسلام مشرف شد. (آنگاه روبروی کعبه نماز خواندیم).
چنان که میبینیم حضرت عمر چنان عظمت و شخصیت بارزی داشت که با این اقدام شجاعانه خود صفحه نورانی جدید و مهمی در تاریخ اسلام باز کرد؛ یعنی عبادت اسلامی را که قبلاً پنهانی صورت میگرفت برای همیشه آشکار ساخت.
آری، آنچه اکنون میبینیم یا میشنویم که در نقاط متعدد اروپا، آمریکا، آفریقا و آسیا مساجد ساخته شده و مسلمین آزادانه شعائر دین خود را در این مساجد انجام میدهند، اساس آن همان روز با دست پر قدرت حضرت عمر پیریزی شد که مسلمین را به مسجد الحرام وارد فرمود تا عبادتشان را آشکارا انجام دهند. در اینجا لازم میدانم بار دیگر شعر فردوسی را در شاهنامه که در این خصوص رد شأن عظیم حضرت سروده پیش کشم که میگوید:
عمر کرد اسلام را آشکار = بیاراست گیتی چو باغ بهار
در باب عدالت عمر در این کتاب خواندیم که مردم مکه نزد آن حضرت شکایت کردند که ابوسفیان با ساختن سدی، آب درهای را به طرف منازل آنها چرخانده و خانههای آنها را در معرض خطر سیل قرار داده است. آن حضرت به محل رفت، ابوسفیان را نیز به محل احضار و در جلو شاکیان و مردم دیگر به ابوسفیان امر فرمود تا سدی را که ساخته بود با دست خود خراب کند. ابوسفیان فوراً اطاعت کرد و آن را خراب کرد و سنگهای آن را با دست خود به این طرف و آن طرف برد.
با آن که حضرت عمر با لشکرکشی به خاورمیانه دست هراکلیوس امپراتور بیزانس را از یکایک شهرهای فلسطین، اردن و سوریه قطع کرد و او پس از این که انطاکیه آخرین سنگرش را از دست داد، برای نجاتش از قتل یا اسارت به دست لشکر عمر -رضی الله عنه- از این دیار فرار کرد و به قسطنطنیه پایتخت قلمرو اصلی خود رفت. هنگام ترک این دیار با دلی پر از حسرت و اندوه با سوریه وداع کرد و گفت: (سلام بر تو ای سوریه! سلامی که بعد از این با هم ملاقات نخواهیم کرد و رومیان پس از این جز با خوف و ترس به سوی تو باز نخواهند آمد).
مع الوصف پس از این که مدتی از این قضایا گذشت معلوم شد که عبدالله بن حذیفه صحابی بزرگ رسول الله اسیر شده و در قسطنطنیه زندانی است گوستاولوبون مینویسد: حضرت عمر در این باره به هراکلیوس چنین نگاشت: (بسم الله الرحمن الرحیم. الحمد لله رب العالمین والصلاة علی رسوله از بنده خدا عمر به هرقل امپراتور شرق. به مجرد وصول نامه عبدالله بن حذیفه را که در حبس شما است آزاد و او را نزد ما روانه نمایید. اگر چنین کنید امید است که خدا شما را به راه راست هدایت فرماید، و گرنه برای جهاد با تو مردمی میفرستم که دنیا و مال و متاع دنیا نمیتواند آنها را از وظایف الهی باز دارد. والسلام علی من اتبع الهدی).
نامه حضرت عمر به دست هراکلیوس میرسد. ظاهراً با آن ضربههای نظامی، سیاسی و مادی که از عمر خورده بود، باید از این نامه به حدی خشمگین گردد که آن را پاره و تکه تکه نماید و به دست باد بسپارد، ولی او به حدی مرعوب شوکت عمر و تحت تأثیر عظمت او واقع شده بود که فوراً فرمان داد عبدالله بن حذیفه را از زندان آزاد نمایند و او را با احترام و همراه با تحفهها و هدایا نزد عمر فرستاد.
الله اکبر! چه عظمتی در وجود عمر مستتر بود که دشمنش با آن ابهت و دبدبه ملک و مملکت بیزانسی در مقابل پیشانی بر زمین مینهد و فرمانش را اطاعت و اجرا مینماید؟
چند قضیه فوق نمونه بارزی از آثار عظمت و شخصیت بزرگ حضرت عمر میباشد که در پی این حوادث متجلی گردید.
این یک امر مسلم است که هر گونه اثری که در پی حوادث و پیشآمدهای مهم از انسان ظاهر میشود شاخص شخصیت و مبین میزان عظمت او میباشد؛ چه آن حوادث از خود انسان صادر شود و چه به طور تصادف برای او پیش آید.
آخرین سخن ما درباره حضرت عمر
هر کس به تاریخ زندگانی حضرت عمر بن الخطاب ـ که دراین کتاب به طور اختصار ذکر شد ـ کمی دقت کند میفهمد که حکمت الهی در کار بود که آن بزرگوار بر مسند خلافت خاتم الانبیاء صلوات الله علیه بنشیند تا شریعت مقدس اسلام در اثر نفوذ کلمه و شخصیت او به خارج شبه الجزیره راه یابد و منتشر شود و عدالت اجتماعی مطابق دستورات و تعالیم شریعت اسلام در اثر اهتمام آن بزرگوار در بین کلیه طبقات و شعوب مردم در داخل و خارج شبه الجزیره نه تنها با گفتار، بلکه عملاً و به طور مساوی اجرا شود.
خواندیم که حضرت عمر چگونه قوای فرمانروایان مشهور آن دوره را در هم کوبید و بر کشورهای بزرگ آن روزگار تسلط یافت و خود به جای آنها نشست. احکام کتابهای کهنه استبدادی آن فرمانروایان جبار را که بر مبنای تبعیض طبقاتی، قرنها بر سر کار بود دور افکند و قرآن خدا را به جای آن کتابهای پوشالی، و احکام عادله دین خدا را در جای آن احکام استبدادی زیان بخش استوار فرمود.
کاخ تمدن عظیمی که سنگ اساسی آن با دست مبارک حضرت رسول علیه الصلاة والسلام گذارده شد و حضرت ابوبکر در زمان خلافتش روی آن کار کرد، حضرت عمر آن را به تفویق پروردگار به کمال رساند و نتیجتاً یک انقلاب سیاسی که ضامن سعادت جامعه انسانی بود در جهان اسلام به وجود آورد.
اگر کسی به امور مهمی که حضرت عمر موفق شد در دوره خلافتش انجام دهد، به دیده انصاف نگاه کند اذعان خواهد کرد که آن بزرگوار حائز صفات و خصلتهای یک فرمانده مقتدر و مجرب در کشورگشایی و دارای کمال مهارت و سیاست در اداره امور مملکت و امپراتوری وسیعی بود که با دست توانای خود او بنیان نهاده شده بود و با عنایات خود او به درست اداره میشد.
هر گاه خلفا بعد از حضرت عمر همان سیاست و تدبیری را که او داشت میداشتند و مانند او مجلس خلافت میداشتند و در کارهای مهم خلافت با اهل مجلس در میان میگذاشتند و تصمیم نهایی را میگرفتند، بیشک فتوحات اسلامی و دین اسلام، جهان را میگرفت و مسلماً آن جنگهای داخلی که منتهی به تضعیف مسلمین گردید، پیش نمیآمد و دولت اسلام همان شوکت و عظمت بینظیر خود را و دین اسلام همان وحدت و همان صفا و رونق روحانی خود را برای همیشه حفظ میکرد.
ولی متأسفانه شد آنچه شد و جلال و جلوه حکومت اسلام با وفات آن بزرگوار طبق شهادت تاریخ خاتمه یافت. قلب دولت اسلام تا ابد متألم و نالان شد و چشم دین اسلام برای همیشه گریان و اشک باران گردید: چه دیگر کسی مانند آن بزرگوار برای آنها از مادر نزایید و هرگز نمیزاید. ﴿لِلَّهِ الْأَمْرُ مِن قَبْلُ وَمِن بَعْدُ﴾.
به تاریخ شب جمعه بیست و سوم شوال 1397 هجری قمری مصادف با پانزدهم مهرماه 1356 هجری شمسی.
سید عبدالرحیم خطیب (بندر عباس).
[1] اذرعات یکی از شهرهای قدیمی اردن میباشد که نامش در کتب عهد قدیم (ادرا) بوده است.
[2] جرش از شهرهای بزرگ اردن بود که در دامنه کوه عجیون واقع شده؛ این شهر روی خرابههای شهر بزرگی بنا شده که گفته میشود به امر اسکندر مقدونی ساخته شده بود. در دوره سلوکیها خیلی آباد بوده است. در 63 سال قبل از میلاد به دست رومیها افتاد. در سال 635 مسلمین بر آن تسلط یافتند.
[3] شهر بعلبک از 63 قبل از میلاد مسیح، جزء مستعمرات رومیها بود. اکنون جزء خاک لبنان است. در حال حاضر جمعیتش حدود 80000 نفر است.
[4] حمص نام شهری است واقع در خاک سوریه، بنای این شهر قدامت تاریخی زیادی دارد، در سال 636 میلادی به دست مسلمین افتاد. جمیع این شهر 300000 نفر است مسجد جامع جالبی دارد به نام جامع خالد بن الولید.
[5] شهر لاذقیه بندرگاه بزرگی است، در سوریه که در قدیم (رامیتا) نام داشته است، 200 سال قبل از میلاد مسیح در عهد سلوکیها نامش به (لاوذیقیه) مبدل گردید. این بندر در سال 637 م به دست مسلمین افتاد.
[6] قنسرین که اکنون از روستاهای سوریه است، سال 637 میلادی به دست مسلمین افتاد.
[7] چون ابوبکر خالد را به سمت امیر لشکر مسلمین در شام به جای ابوعبیده تعیین کرد و بعداً همین که عمر به خلافت رسید او را از این منصب برکنار نموده بود و ابوعبیده را به جایش منصوب کرده بود، کارش را در قنسرین تحسین کرده او را ستود و فرمود: (رحم الله أبابکر کان أعلم منی بالرجال).
[8] حلب که به (حلب الشهداء) مشهور است شهر بزرگی است در قسمت شمالی سوریه، 467112 نفر جمعیت دارد، این شهر در قدیم تحت تسلط آشوریها بود، اسکندر مقدونی آن را در سال 333 قبل از میلاد تصرف کرد و در سال 65 قبل از میلاد به دست رومیها افتاد. ایرانیها که در سال 540 بر رومیها پیروز شدند، بر این شهر مستولی شدند و قسمت زیادی از آن را خراب کردند. در سال 637 به دست مسلمین افتاد.
[9] جرجومه شهر بزرگی بود، واقع در بین شهرهای بایاس و بوفه در سمت شمال انطاکیا.
[10] شهر رمله در شمال شرقی بیت المقدس واقع شده؛ در 1298 قبل از میلاد بنا شده است.
[11] نابلس یکی از شهرهای فلسطین است که روی کوههای بلند بنا شده است.
[12] شهر بسطیه که در قدیم سامره نامیده میشد، یکی از شهرهای فلسطین است، این شهر خیلی قدیمی است. در سال 63 قبل از میلاد مسیح به دست اسکندر افتاد ودر سال 636 مبلادی به دست مسلمین فتح شد. این سامرا غیر از سامرای عراق است.
[13] غزه بندر بزرگی در جنوب فلسطین. این شهر 720 سال قبل از میلاد به دست اسکندر مقدونی افتاد. مسلمین در سال 634 م بر این شهر تسلط یافتند.
[14] این حدیث در صفحه 115 جزء 7 صحیح مسلم نیز روایت شده است.
[15] اجنادین بین رمله و بیت جبرین واقع شده.
[16] خندق به گودال عریضی گویند که در قدیم برای جلوگیری از عبور دشمن دور شهر میکنند. اصل آن کنده فارسی بوده که اعراب آن را معرب به خندق کرده است.
[17] الفاروق؛ دکتر محمد حسنین هیکل.
[18] تاریخ الاسلام؛ دکتر ابراهیم مصری.
[19] این شهر قبلاً ایلیا نام داشته و اکنون قدس و بیت المقدس نام دارد. این شهر خیلی قدیمی و قدیمیترین آثار باستانی آن حکایت از سه هزار سال قبل از میلاد مسیح می کند. هزار سال قبل از میلاد مسیح حضرت داود بر آن تسلط یافت و آن را پایتخت سلطنت خود قرار داد. در سال 635 به دست مسلمین افتاد. در سال 1099 در جنگهای صلیبی به دست مسیحیان افتاد. سپس سلطان صلاح الدین ایوبی سال 1187 آن را از دست مسیحیان گرفت. از سال 1516 تا 1917 دردست دولت عثمانی بود. در جنگ اول جهانی از دست آنها خارج گردید. در اختیار اردن هاشمی قرار گرفت. اکنون در اشغال اسرائیل است.
[20] عمرو بن العاص در مهارت و فنون نظامی کمتر از ابوعبیده و خالد نبود، او در لشکرکشی و تسلط بر عملیات جنگی و دقت کار در جنگ اجنادین و بعداً در تسخیر کشور پهناور مصر و مخصوصاً در تسلط بر بندر مهم اسکندریه کاردانی و نبوغ نظامی خود را به ثبوت رساند.
[21] شهر ایلیا یعنی بیت المقدس یا قدس در سال 16 هجری، یا اواخر سال 15 هجری مطابق با سال 635 میلادی فتح شد. صفحه 158 تا 160 جزء چهارم؛ طبری.
[22] کلیسای قیامه در سال 326 میلادی به دستور امپراتوری کسانتین روی جایی که به زعم مسیحیان قبر حضرت مسیح است، بنا شد. در سالهای 1131 تا 1144 مسیحیان صلیبی آن را خراب و از نو ساختند عربهای مسیحی آن را کنیسة القمامة مینامند.
[23] مشهور شده است که این صخره هنگام معراج همراه حضرت رسول حدود یک متر از زمین بلند شد و چون آن حضرت متوجه گردید، فرمود بمان. این صخره همچنان در جای خود در هوا معلق ماند. بعداً مسلمین زیر آن ستون زدند. اکنون روی ستون تکیه زده است.
این داستان قطعاً نادرست و مطلبی است که یک دوست نادان ساخته و اشاعه داده است.
اگر این صخره در هوا مانده، به زمین فرود نمیآمد، نه تنها لازم نبود زیر آن ستون بزنند، بلکه خیلی واجب بود. برای بقای این معجزه، چنان که بود، بدون ستون آن را ابقاء نمایند. گذشته از این در زمانی که اسراء واقع شد، شهر قدس و مسجد الاقصی و این صخره در دست مسیحیان بود. در آنجا مسلمانی وجود نداشت تا زیر آن ستون بزند. در هیچ تاریخی، نه اسلامی و نه غیر اسلامی دیده نمیشود که مسلمین هنگام فتح بیت المقدس این صخره را در هوا دیدند و آنها زیر آن ستون زدند. از همه گذشته اگر این مطلب صحیح است، آیا لازم نیست که مسلمین در این زمان ستون را از زیر صخره بردارند تا این معجزه برای دوست ودشمن آشکار و مسلم گردد.
[24] این است متن حدیث بخاری (عن نافع بن عبدالله أن عمر بن الخطاب رضی الله عنه رأى حلة سیراء تباع. فقال: یا رسول الله، لو ابتعتها، تلبسها للوفد إذا أتوک، وللجمعة قال: «إنما یلس هذه من لا خلاق له».
[25] چنان که میخوانیم ارطبون در این جنگ باز هم از عمرو شکست خورد و تاریخ تا اینجا نام او را میبرد و دیگر به سکوت میگذرانده. معلوم نیست در این جنگ کشته شده یا فرار کرده، سالم به روم رفته است.
[26] نام دختر مقوقس چنان که دایره المعارف فرید وجدی نوشته است، ارمانوسه بود، او برای ملاقات با نامزدش پسر هراکلیوس به این شهر آمده بود.
[27] عین شمس نام شهری بوده که 8 کیلومتر از قاهره کنونی فاصله داشته. فراعنه و یونانیها آن را هلیبویولیس مینامیدند. این جنگ در نزدیکی این شهر در سال 640 میلادی واقع شد.
[28] این شهر که در قدیم ممفیس نام داشته در نزدیکی شهر قاهره کنونی و در کنار رود نیل بود. در طول تاریخ مصر چندین بار پایتخت فراعنه قرار گرفته، لذا اهمیت خاصی داشته است.
[29] مقوقس همان فرمانروای مملکت مصر است که رسول الله صلی الله علیه و آله او را ضمن نامهای که به او نوشت، به دین اسلام دعوت کرد، گرچه او از پذیرفتن اسلام خودداری کرد ولی جنبه احترام و ادب را مراعات نمود و هدایایی به آن حضرت تقدیم داشت که یکی از آنها کنیزی بود به نام ماریه. برای آن حضرت از ماریه قبطیه پسری به دنیا آمد که نامش را ابراهیم گذارد که در سن کودکی در مدینه وفات یافت.
[30] پس از انجام صلح قبطیها برای پرداخت جزیه سرشماری شدند. شمار آنهایی که مشمول پرداخت جزیه شدند به شش میلیون نفر رسید و عمرو بن العاص به موجب صلح نامه مبلغ دوازده میلیون دینار طلا جزیه از آنها برای دولت اسلام وصول کرد. صفحه 743 جلد ششم؛ دایره المعارف فرید وجدی.
[31] سلطیس به ضم سین در شش مایلی جنوب شهر دمثهور کنونی فیمابین قاهره و اسکندریه واقع بوده است.
[32] کربون آخرین سلسله استحکامات و پایگاههای نظامی رومیان فیمابین بابلیون واسکندریه بوده است.
[33] اسکندریه یک شهر بندری مهم و تجارتی بوده و میباشد. این شهر در 332 قبل از میلاد مسیح یعنی 2310 سال قبل از تاریخ این کتاب به فرمان اسکندر کبیر بنا گردید. مناره اسکندریه که 400 پا ارتفاع داشته یکی از عجایب هفتگانه بوده است. این مناره به دستور بطلمیوس پادشاه مصری در 285 قبل از میلاد با سنگ مرمر سفید به شکل مربع ساخته شد. در قسمت بالایی آن آیینه عجیبی تعبیه شده بود که کشتیها را از راه خیلی دور قبل از این که به چشم دیده شوند، در خود منعکس میکرد و به نگهبانان نشان میداد؛ یعنی همان کار را میکرد که امروز رادار میکند. این مناره در سال 1518 میلادی منهدم شد و سلطان سلیم عثمانی فاتح مصر در جای آن قصری زیبا و مسجدی عالی بنا کرد که هر دو تا تاریخ این کتاب موجودند.
[34] قبل از بغدادی دو نفر مورخ یکی به نام اوتیخا و دیگری به نام یوحنا اسقف نقیوس در حدود سال 311 هجری یعنی 299 سال قبل از بغدادی تاریخ فتح اسکندریه را مفصل نوشتهاند؛ ولی ذکری از وجود کتابخانه نکردهاند و نه حرفی از سوزاندنش زدهاند.
[35] صفحه 290 حیات محمد، تألیف دکتر محمد حسنین هیکل.
[36] آیه 249 سوره البقره
[37] آیه 52 سوره توبه.
[38] متن جواب عباده بن الصامت چنین آمده است: (یا هذا! لا تغرنک نفسک ولا أصحابک، أما ما تخوفنا به من جمع الروم وعددهم وکثرتهم وإنا لا نقوى علیهم، فلعمری ما هذا بالذی تخوفنا به، ولا بالذی یکسرنا عما نحن فیه، إن کان ما قلتم حقاً فذلک والله أرغب ما یکون فی قتالهم وأشد لحربنا علیهم، لأن ذلک أعذر لنا عند ربنا إذا قدمنا علیه، إن قتلنا عن آخرنا لأن ذلک أمکن لنا فی رضوانه وجنته، وما من شیئ أقر لأعیننا ولا أحب إلینا من ذلک، وإنا حینئذ على إحدى الحسنیین، إما أن تعظم إنا بذلک غنیمة الدنیا إن ظفرنا بکم، أو غنیمة الآخرة إن ظفرتم بنا، وإنها لأحب الخصلتین إلینا بعد الاجتهاد، وإن الله قال لنا فی کتابه: ﴿کَم مِّن فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللّهِ وَاللّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ﴾ و ما من رجل منا إلا وهو یدعو الله صباحاً ومساء أن یرزقه الشهادة وأن لا یرده إلى بلده ولا إلى أهله وولده. (فتوحات مکیه؛ زینی دحلان).
[39] تاریخ الاسلام؛ دکتر حسن ابراهیم دانشمند مصری.
[40] قیصر لقب هر یک از پادشاهان روم بود.
[41] اسقف یعنی پیشوای مذهبی مسیحیان او بالاتر از کشیش است.
[42] تاریخ اسلام؛ دکتر حسن ابراهیم مصری.
[43] منبع پیشین.
[44] ابوعبیده در صدد حمله به دمشق بود که مطلع شد لشکر مهمی در فحل گرد هم جمع شدهاند؛ لذا نمیدانست که اول باید به فحل بتازد یا به دمشق حمله کند؛ لذا از عمر کسب تکلیف کرد و عمر این دستور را به او داد.
[45] ایالت یعنی استان و والی یعنی استاندار.
[46] تاریخ طبری میگوید: حضرت عمر کسی جز عرب اصیل را به سمت والی بر نمیگزید، هر گاه این سمت را به کسی میداد، عهدنامهای یعنی حکمی برایش مینوشت و جماعتی از بزرگان مهاجرین و انصار را بر آن گواه میگرفت. در حکمش شرط میکرد که والی لباس فاخر و گرانبها نپوشد، دروازه منزلش را بر روی مردم نبندد و با عموم طبقات مردم مخصوصاً با بردگان، ضعفاء و مستمندان با لطف و محبت رفتار کند.
[47] تاریخ الاسلام؛ دکتر حسن ابراهیم مصری ص460.
[48] تاریخ الاسلام ص468.
[49] تاریخ الفخری، ص79 ـ 80.
[50] پانزده سال پس از هجرت حضرت رسول صلی الله علیه وآله وسلم
[51] حضرت عمر برای تصمیم و انجام هر کار مهمی قبلاً با جمعی از اصحاب بزرگ رسول الله که خودش آنها را برای مجلس شورای خلافت برگزیده بود، مشورت میفرمود. آنها بر آن اتفاق میکردند و تصویب و عمل میکرد. یکی از اصحاب بزرگ مجلس خلافت حضرت علی بن ابی طالب بود.
[52] احمد بن واضح یعقوبی جغرافی دان و تاریخ نویس مدتی از عمر خود را در ارمنستان ترکیه و خراسان ایران به سر برد، پس از آن به طور دائم در مصر اقامت کرد وی در سال 897 میلادی وفات یافت. تاریخی نوشت در دو جلد که شامل وقایع ما قبل اسلام و بعد اسلام است. این تاریخ مشهور به تاریخ یعقوبی میباشد. (المنجد).
[53] دایره المعارف دکتر فرید وجدی صفحه 734 جزء ششم.
[54] این عین نص عبارت عربی الفتوحات الاسلامیه است: جاءکعب الاحبار إلى عمر فقال: یا امیرالمؤمنین! اعهد فإنک میت فی ثلاث لیال. قال: وما یدریک؟ قال: أجد ذلک فی کتاب عندی. قال: عمراً تجد (عمر بن الخطاب)؟ قال: اللهم لا، ولکنی أجد حلیتک وصفتک وأنک قد فنى أجلک، فلما کان الغد جاءه کعب فقال: هی یومان فلما جاء الغد جاءه کعب فقال: مضى یومان وبقی یوم. فلما أصبح أخرج عمر إلى الصلاة. وکان یوکل بالصفوف رجالاً فإذا استوت کبر. فاستعمل أبولؤلؤ خنجراً له رأسان مجدد الطرفین نصابه فی وسطه فلما کان ذلک الیوم کمن له أبولؤلؤ فی المسجد فی غمار الناس، وأمهله إلى أن کبر. ودخل فی الصلاه فطعنه ثلاث طعنات. (ص279 الی 280 جزء دوم فتوحات الاسلامیه).
[55] کعب آمده بود تا از نتیجه قطعی حادثه مطلع و مطمئن شود.
[56] این است متن روایت بخاری (قال ابوالیمان: اخبرنا شعیب عن الزهری، أخبرنی حمید بن عبدالرحمن عن معاویه یحدث فی رهط من قریش بالمدینة، وذکر کعب الاحبار فقال: إنه کان من أصدق هؤلاء المحدثین یحدثون عن أهل الکتاب وإن کنا مع ذلک لنبلو علیه الکذب. ص136 ج9 بخاری.
[57] در بعضی از تواریخ دیده میشود که فیروزان نزد حضرت عمر از آقایش مغیره بن شعبه شکایت میکند و میگوید: مالیاتی که روزانه از او میگیرد زیاد است و تقاضا میکند تا دستور دهد کمتر باشد». حضرت عمر میفرماید: روزی چند میپردازی؟ عرض میکند: دو درهم. حضرت عمر میپرسد: شغلت چیست؟ میگوید: مسگری، نقاشی و آهنگری. حضرت عمر میفرماید: با این سه شغل که داری روزی دو درهم خراج زیاد نیست. گویا فیروزان از اینجا کینه عمر را در دل میپروراند و اجرای نقشه قتل حضرت را به عهده میگیرد و عملیاش میکند.
[58] صفحه 138 جزءچهارم البدایه والنهایه ابن الاثیر. ولی الفتوحات الاسلامیه در صفحه 279 جزء دوم میگوید: صبح روز چهارشنبه بیست و ششم ذی الحجه مجروح شد و صبح یکشنبه اول محرم 24 هجرت به خاک سپرده شد.