پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

خلفای راشدین در قلمرو نظم و نثر فارسی - بخش سوم


خلفای راشدین

در قلمرو نظم و نثر فارسی

تألیف:

فریدون سپری

 

    ادامه مطلب......................................



فصل سوم

 

الف- انوری ابیوردی

ب- خاقانی شروانی

ج- حکیم نظامی گنجه ای

د- شیخ فریدالدین عطار

هـ- شیخ شهاب الدین ابوحفص عُمَر سهرودی

و- محمد عوفی

ز- جلال الدین مولوی

ح- سعدی شیرازی

الف: انوری ابیوردی (وفات 583)

اوحد الدین علی بن محمد بن اسحاق ابیوردی شاعر قصیده سرای مشهور قرن ششم، خلفای راشدین را با ویژگی هایشان این چنین می‎ستاید:

1-تشبیه خواجه سعد الدین اسعد به خلفا

در قصیده‎ای در مدح «خواجه سعد الدین اسعد» می‎گوید:

به سر مصطفی شریف قریش
به صفا و وفا و صدق عتیق[1]
به دلیری و هیبت عُمَری[2]
به حیا و حیات ذوالنورین[3]
به کف و ذوالفقار مرتضوی

 

که ز جمع رُسُل عزیز تر ست
که ز دل، جان فروش وشرع خرست
که ظهور شریعت از عُمَر ست
که حقیقت مؤلف سُوَرست[4]
که به حرب اندرون شیر نرست[5]

 

 

 

 

(قصائد/65)

در این قصیده، صفا، صدق، وفای به عهد و اخلاص ابوبکر صدیق و دلیری، هیبت و صلابت عمر بن الخطاب و حیا و حیات عثمان بن عفّان و شجاعت علی بن ابی طالب و ارزش ذوالفقار وصف شده است.

2- ستودن قطب الدین مودود «شاه» به صفات خلفا

در قصیده‎ای در صفت بغداد و مدح قطب الدین مودود «شاه» اعتقاد ابوبکر، صولت عمر، خشوع عثمان، حکمت علی چنین می‌آید و ممدوح را به آن صفات متصف می‌کند:

به اعتقادِ ابوبکر و صولتِ فاروق                   به ترسکاری عثمان و حکمت حیدر

(قصائد/217)

3- در مناجات باری تعالی

در «مناجات باری تعالی» که با تسلط و رنگ آمیزی شاعرانه پرده‎های گوناگون و بدیع خلقت را منقّش می‌نماید و اشعاری به صولت رعد و تندر و غرش صاعقه و بلندای کوههای سر به فلک کشیده و امواج توفنده دریا و... می‌سراید از خداوند پوزش می‎طلبد و خود را از تهمتهای زیر و معتقدات خلاف، بری می‎داند:

نه در خلافت بوبکر دم زنم به خلاف
نه درنشستن عثمان چو رافضی بد گوی    
سر خوارج خواهم شکافته چو انار            
یکی جریدۀ اعمال خود نکردم کشف                 
کنون که عذر گناهان خویشتن خواهم

 

نه در امامت فاروق[6] در مجال نُطَق
نه درشجاعت حیدر چو خارجی[7] احمق
دل روافض[8] خواهم کفیده چون جوزق[9]
هزار کس را کردم به مدح، مستغرق
ز دیده خون بچکد بر بدن به جای عرق

 

 

 

 

(قصائد/274)

4- هیبت و صولت عمر بن خطاب t

در قصیده با شکوهی که در مدح «عماد الدین پیروز شاه» سروده است اینگونه از هیبت و صولت عمر بن خطاب سخن می‌گوید که؛ شیطان از سایه عمر می‌ترسد و هر جا که  قدرت دشمن شکن او جلوه کند، اثری از نیروی اهریمنی نخواهد بود و مکمّل ضربتهای مهلک عمر در نبرد با دشمنان دین، شمشیر برنده حیدر است:

معرکۀ مکر دیــو، ظــلّ عمــر بشکنــــد      چرخ که نظّاره بود دید که منکر شکست

دین به عُمَر شد قوی گرچه پس از عهد او      باقی ناموس کفر خنجر حیدر شکست

(قصائد/92)

مکّه در سایه تدبیر و عدالت عمر آرامش دارد:

دیو چندان عَلَم زند که نَبّی                             مکّه بی سایه عُمَر دارد

(قصائد/126)

در قصیده‎ای که در مدح «احمد بن مخلص» آمده است ممدوح را مروج نام عمر و عدل او را عدالت عمری می‎نامد:

نام تو بسی تربیت نام عُمَر داد                  زان روی که عدل تو چو عدل عمر آمد

(قصائد/140)

در قصیدۀ مدحیّه «صدر الدین محمّد میراب مرو» چنین می‌گوید:

محمّد آنکه وزارت بدو نظام گرفت              چنانکه دین محمّد به داد و عدل عمر

(قصائد/196)

5- ذوالفقار حیدر کرار

در قصیده‎ای که در مدح «سلطان خنجر» گفته است: خنجر دست سلطان سلجوقی را به ذوالفقار حیدر کرار تشبیه می‎کند:

در دست تو گویی که خنجر تو                             در دست علی، ذوالفقار باشد

(قصائد/132)

در مدحیّه «امیر تاج الملوک ابوالفوارس» ممدوح را در نبرد با دشمنان، چون علی می‎شمارد:

ای در نبرد، حیدر کرار روزگار                   وی راست کرده خنجر تو کار روزگار

(قصائد/172)

در ابیات دیگری از ممدوح خود چنین یاد می‎نماید:

به روز جنگ، با دستان رستم                                به پیش خصم، با پیکار حیدر

(قصائد/224)

شاه حیدر هاشم تَبَعِ احمد نام            که ز گردون، سریرست وز خورشید، کلاه

(قصائد/418)

تو بر پشت رخشی چو رستم خرامان                به کف ذوالفقاری چو حیدر گرفته

(قصائد/435)

تیغ تو تیغ حیدر عربی                                 کوس تو کوس حیدر رازی

(قصائد/477)

علیt قهرمان پیکار درون و بیرون است هر جا سخن از زهد و عرفان به میان می‌آید علی جلوه می‌کند و هرجا نبرد با کفار و مشرکین رنگ آمیزی می‎شود ذوالفقار می‌درخشد.

 

ب: افضل الدین خاقانی شروانی (500-595)

مدح پیامبر و خلفا

شاعر قصیده سرا و چیره دست قرن 6 هجری در قصیده‎ای که پیامبرص را ستوده از خلفاء چنین سخن گفته است:

آورده روزنامه دولت در آستین
داده قرار، هفت زمین را ببازگشت    
هر چار، چار حدّ بنای پیمبری        
بی مهر یار در این پنج روزه عمر     

 

مهرش نهاده سوره و النجم إذا هوی[10]
کرده خبر، چهار امین را ز ماجرا[11]
هر چار، چار عنصر ارواح اولیا
نتوان خلاص یافت از این ششدر فنا[12]

 

 

 

و در قصیده دیگری اینگونه عظمت روحی و شخصیت معنوی آنان را می‎ستاید:

چهار یارش تا تاج اصفیا نشدند                    نداشت ساعدِ دین، یاره داشتن، یارا[13]

خاقانی در این ابیات رهایی از زندان تعلّقات دنیای زودگذر را در گرو مهر و محبّت نسبت به چهار یار می‎داند.

در قصیده و شکوائیه و مدحیه دیگری این‎چنین مقام خلفاء را ستایش می‎کند:

هر داستان که آن نه ثنای محمّدست                دستان کاهنان شمر آنرا نه داستان

خواهی که پنج نوبت الصّابرین زنی                  تعلیم کن از چار خلیفه طریق آن

از صادقین، وفا طلب از قانتین، ادب                 از متّقین، حیا وز مستغفرین، بیان[14]

مقصود از پنج نوبت، اذان نماز و اقامه آن است که باید بر مبنای تبعیّت از خلفاء انجام پذیرد.

تشبیه پدر به عمر و خود به عثمان

خاقانی در قصیده دیگری در مدح پدرش علی نجّار پدرش را به عمرt و خود را به عثمانt تشبیه می‎کند:

هم به ثنای پدر ختم کنم چون مُقیم
باد دعاهای خیر در پی او تا دُعا
در عقب پنج فرض اوست دعا خوان من   
گر ز قضای اول عهد عُمَر در گذشت       

 

نان من ازخوان اوست، جامگی از خان او
 اوّل او یاربست و آمین پایان او
یا رب کارواح قدس، باد دعا خوان او
تا ابد مگذارد نوبت عثمانِ او[15]

 

 

 

چهار یار چهار رکنند

در مطلع دوم: (تجدید مطلع) قصیده «تحفة الحرمین وتُفاحة الثَقَلین» که در کعبه معظّمه در مدح حضرت رسول سروده است اینگونه از «چهار رکن یعنی چهار یار» یاد می‎کند:

    مصطفی کعبه است و مُهر کتف او سنگ سیاه     

         هر کف از بهر کفِ او زمزم احسان آمده

    گرد چهار ارکان او بین هفت طوق و شش جهت  

          چهار ارکانش ز یاران، چار اقران آمده

در این ابیات، مصطفیص به کعبه و کتفش به حجرالأسود[16] و کف دستش به آب زمزم و چهار رکن وجود مبارکش به چهار خلیفه تشبیه شده است.

تشبیه پسر عمویش به عثمان و خود به علی

خاقانی، در تب و تاب مرگ پسر عمویش، او را «عثمان» و خود را «علی» که ماتمدار خلیفه مقتول است معرّفی می‎کند:

     دلم مرگ پسر عم سوخت و در جانم زد آن آتش           

          که هیمه‎اش عرق شریان گشت و دودش روح حیوان

     سخن در ماتم است اکنون که من چون مریم از اوّل                  

         در گفتن فرو بستم به مرگ عیسیِ ثانی

     علی را گو که غوغای حوادث کشت عثمان را        

          علی وار از جهان بگسل که ماتم دارِ عثمانی[17]

تشبیه ممدوح به علی

در قصیده‎ای در تهنئت عید و مدح اتابک اعظم مظفّر قزل ارسلان بن ایلدگز ممدوح را به «علی» تشبیه می‎نماید:

در کشور دولت چون نبی شهر علومی[18]           در بیشۀ صولت چو علی شیر وَغایی

مانند علی سرخ غضنفر توئی ار چه            از نسل فریدونی نه از آل عبایی

گر تیغ علی فرق سری یک سره بشکافت        البرز شکافی تو اگر گرز گرایی[19]

تشبیه خلفا به چهار ارکان

این شاعر قصیده سرا و سخنور که سخت ترین قوافی و اوزان عروضی رام و مسخّر اوست در ترکیب بندی که در مدح رسول اکرمص سروده و به مدح ناصرالدین ابراهیم به پایان رسانیده است می‌گوید:

     مهیّا کرد پنج ارکان ملّت را به چار ارکان[20]     

            که هریک جدولی بودست کز دریای او آمد

     کنون جز ناصرالدّین کیست؟ کز بهر نیابت را                  

           ز بعد چارتن[21] در چار بالشهای او آمد[22]

شاعر بلند پایه شروان، علی را ستم شکن و بدعت شکاف معرّفی می‎کند:

ای چراغ یزیدیان که دلت                چون علی خیبر ستم بشکافت

تارکِ ذوالخمار بدعت را                 ذوالفقار تو لاجرم بشکافت[23]

در دو بیت زیر شمشیر ممدوح را به ذوالفقار برنده علی تشبیه می‎نماید:

گر تیغ علی شکافت فرقی            او البرز از سنان شکافد[24]

چون حیدر ذوالفقار برکش          تا چرخ جهود سان نجنبد[25]

نامیدن ممدوح به «فاروق دین افزا»

خاقانی، ممدوح خود را «فاروق دین افزا» می‌نامد و فاروق، لقب عُمَر بن خطّابt خلیفه دوم است.

از در افریقیه تا حدّ چین                     نام او فاروق دین افزای باد[26]

خاقانی، در یک بیت، ممدوحش را «حیدر فاروق عدل» می‌داند و «فاروق» یعنی عُمَر بن خطاب نمونه کم نظیر مجری عدالت و برابری است.

حیدر فاروق عدل، جعفر فرقان پناه           کز شرف او سماک، رُمح سپاهش سزد[27]

در بیت دیگری مظفرالدین قزل ارسلان را به «فاروق عجم ستان» که نقاب را از چهره بی بی شهر‫بانو گشاده است تشبیه می‌کند.

هر عقده که روزگار بندد           دست شه کامران گشاید

وز گرد مصاف روی نصرت      شاهنشه شه نشان گشاید

یعنی که نقاب شهربانو            فاروق عجم ستان گشاید[28]

 


ج: حکیم نظامی گنجه‌ای (وفات 602-614)

حکیم ابو محمّد الیاس بن یوسف بن زکی ابن مؤیّد نظامی، شاعر و داستان پرداز مشهور ایران در قرن ششم هجری است. در باره تاریخ تولّد او اختلاف روایت وجود دارد و به احتمال قوی بین سالهای 530 تا 540 می‎باشد.

آوازه داستانهای لیلی و مجنون، خسرو و شیرین و اشعار توحید نظامی نه تنها در ایران زمین قرنها طنین انداز است بلکه کشورهای آسیای میانه (شوروی سابق) را نیز فرا گرفته است. نظامی تنها شاعری است که در اشعارش تعهّد اخلاقی به کار رفته است.

اینک صفحات کتاب را به اشعار شیوایش در باره خلفای راشدین آراسته می‌گردانیم:

1- ستایش پیامبرص و خلفا در لیلی و مجنون

در مثنوی لیلی و مجنون در نعت پیغمبر اکرمص خلفاء را چنین می‌ستاید:

وین خانه هفت سقف کرده
صدّیق، به صدق پیشوا بود         
و آن پیر حیائیِ[29] خدا ترس          
هر چار ز یک نور بودند            
زین چار خلیفه ملک شد راست      
ز آمــــیزش این چهارگانه         
دین را که چـهار ســاق دادی     
چون ابروی خوب تو در آفاق         
از حلقۀ دست بند این فرش        

 

بر چار خلیفه وقف کرده
فاروق، ز فرق هم جدا بود
با شیر خدای بود همدرس
ریحان یک آبخورد بودند
خانه به چهار حدّ مهیّاست
شد خوش نمک این چهار خانه
زیـــنگونه چـهار طـاق دادی
هم جفت شد این چهار و هم طاق
یک رقص تو تا کجاست تا عرش[30]

 

 

 

 

 

 

 

 

(432-433)

2- ستایش چهار یار در شرف نامه

درشرف نامه در «مناجات بدرگاه باری عزّ اسمُهُ» که با بیت زیر:

بزرگا بزرگی دها بی کسم             توئی یاوری بخش و یاری رسم

شروع می‌شود اسب بلاغت را چنین در میدان می‌راند:

نویسم خطی زین نیایشگری                  مسجّل به امضای پیغمبری

گواهی درو از که؟ چاریار                    که صد آفرین باد بر هر چهار

نگهدارم آن خط خونی رهان                چو تعویذ بر بازوی خود، نهان

(843)

3- ستایش عمر و علی در مخزن الاسرار

در مثنوی مخزن الأسرار در نعت رسول اکرمص با سلاست و شیوایی چنین می‎سراید:

ما همه جسمیم بیا جان تو باش
از طرفی رخنۀ دین می‌کنند
شحنه، توئی قافله تنها چراست؟
علیی در صف مردان فرست
شب به سر ماه یمانی در آری
با دو سه در بند کمربند باش

 

ما همه موریم سلیمان تو باش
وز دگر اطراف کمین می‎کنند
قلب تو داری؟ عَلَم آنجا چراست؟
یا عُمَری در رهِ شیطان فرست
سر چو مه از برد یمانی بر آر.
کم زن این کم زدۀ چند باش

 

 

4- ستایش خلفا در شرف نامه

در مثنوی شرف نامه در معراج «پیغمبر اکرمص اینگونه از چهار یار سخن به میان می‎آورد:

ندانم که شب را چه احوال بود
چو شاید جانهای ما در دمی
تن او صافی تر از جان ماست
به از گوهر جان نثارش کنم
گهر خر چهارند، گوهر، چهار
به مهر علی گرچه محکم پیم
همیدون درین چشم روشن دماغ
بدان چار سلطان درویش نام

 

شبی بود یا خود یکی سال بود
بر آید به پیراهن عالمی
اگر شد به یک لحظه و آمد رواست
ثنا خوانی چار یارش کنم
فروشنده را با فضولی چکار
ز عشق عمر نیز خالی نیم
ابوبکر، شمعست و عثمان، چراغ
شده چار تکبیر دولت تمام

 

 

 

 

 

 

 

(848- 849)

 د: شیخ فرید الدین عطّار نیشابوری (537-627 -628)

فرید الدین محمّد عطار نیشابوری از صوفیان مشهور قرن ششم و اوائل قرن هفتم هجری است.

شخصیت والا، متانت، وارستگی و قدرت شاعری، او را در عالم عرفان شاخص و ممتاز نموده است بطوریکه شاعران و صوفیان قرنهای بعد به استادی و پرهیزگاریش اعتراف می‎کنند.

دیوان اشعار

از عطّار آثار گرانبهایی بیادگار مانده است از قبیل: اسرار نامه، خسرو نامه، مصیبت نامه، منطق الطیر، الهی نامه، تذکرة الأولیاء، دیوان قصاید و غزلیات.

اکنون خوانندگان گرامی را به چیدن گلها و شکوفه‎های معنوی این عارف بزرگ فرا می‌خوانم:

چهار یار

صدّیق مطلق، آنکه پسِ مصطفی به حقّ
در باخت مال و دختر در پیش یار غار         
دیدند جان خواجه، صحابه سزای او           
گر تو قبول می‌نکنی در خلافتش                 

 

شایسته از او نبود هیچ پیشوا
جان هم بباختست به او یارِ بی دغا[31]
کاری کجا کنند صحابه به ناسزا؟
واجب کند ز منع تو تکذیب اولیاء

 

 

 

***

فاروق اکبر[32]، آنکه چو طاها و هو شنید
آهوی طاوها چو بر آوردی های و هوی      
چون نوش کرد ازکف ساقی شراب خاص     
هرگز ندید ار چه بسی دیده بر گماشت          
میر سوم، خلاصۀ دین، آنکه در کشید             
آن ذات پاک او ز کف سیّد دو کَون             
در بحر بی نهایت قرآن چو غوطه خورد    
دانی بر آسیای فلک چیست این شفق؟       

 

درهای و هوی آمد و شد صید طاوها
پر مشک شد ز آهوی هو نافه در هوا
حالی خروش عام برآورد کالصّلا[33]
شمعی ازو فروخته تر جنّت العّلا
آب حیات معرفت از کوثر حیا[34]
هم کوه حلم دیده و هم قُلزُم[35] سخا
 شد غرق بحر و کرد در آن بحر سر، فدا[36]
 بر خون بگشت از غم خون وی، آسیا

 

 

 

 

 

 

 

***

صدری که بُود از پس و عُلوِی[37] ز پس بُوَد
شیر خدا و ابن عّم نبی، آنکه باز یافت
چون مصطفاش در اسدالله مثال داد
این حلقۀ دری که دری جُست تا بیافت      
گر عشق چار یار نداری میان جان           
گر چار رکن کعبۀ دل، چار یار نیست        

 

آن صدر، صدر هر دو جهان بُود، مرتضا
تختی چو دوش خواجه[38]وتاجی چو هَل أَتی[39]
طغرای آن مثال کشیدند لا فتا[40]
وان در درِ مدینۀ علمست و بابُها[41]
صورت مکن[42] که پنج نمازت بُوَد روا
زنّار چار کرد گزین و کلیسیا[43]

 

 

 

 

 

مسلک عطّار، از تعصّب و یکسو نگری دور است و با دید باز عارفانه، تضادها و تناقضات مکاتب و نحله‎های مختلف را مادون توحید می‌شمارد در «اسرار نامه» این چنین از خلفای راشدین سخن می‌گوید:

ابوبکر

نخستین قدوۀ دارالخلافه
اساس دین حق، بنیاد تحقیق
سپهر صدق را خورشید انور
شریعت را نخستین قرّة العین[44]
شراب شرع چون جوشی بجوشید
نخستین جام حکمت نوش او کرد
نبی را در امامت پیش رفته
چو حق در گوش جان او ندا کرد   
چو در باخت آنچِ بودش زرّ و سیمی 
زهی بینندگیّ و پاکبازی
مخالف گو بیا برخوان و بشناس
ز اوّل تا روز قیامت
در اوّل هم دم او در هر اندوه
در اوسط نایب خاص نخستین
در آخر در برِ او خفته در خاک

 

جهان صدق و پور بو قُحافه
نیابت دار شاه شرع، صدیق
چراغ اولیا صدّیق ابوبکر
رفیق مصطفا و ثانی إثنَین[45]
به آمَنّا و صَدَّقنا بنوشید
ز دست مصطفا سر جوش او خوَرد
توانگر آمده، درویش رفته
 هرآنچش بود با دختر فدا کرد
بساخت از مال دنیا با گلیمی
و لیکن نیست صدّیق ببازی
سَتُدعَونَ إلی قَومٍ أولی بأس[46]
   نبی در حقّ او کرده کرامت
چه در شهر و چه در غار و چه در کوه
 پیمبر را نیابت کرده در دین
زهی پیر و مرید و چست و چالاک[47]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(24- 25)

عُمَرt

عطّار، که آنگونه از صدّیق و یار غار سخن گفته است، فاروق اعظم را چنین می‌ستاید، ستایشی فراخور و شایسته عُمَر:

سپهر دین عُمَر، خورشید خطّاب
چه شمعی کافتاب نامبردار
ازین پرتو که بود آن شمع دین را
اگر او قطب دین حق نبودی
ز بهر سر بریدن سر بداد او
چو آهنگ سر شمع هُدی کرد
چو چشم جان او اسرار بین شد
شریعت را کمال افزود اوّل
 رسولش گفت گر بودی دگر کس
خداوند جهان از نور جانش
چو حق را حلقۀ در گوش کرد او
از آن بر خویشتن زهر آزمودی         
چنان شد ظلم در ایّام او گم
جهان از عدل او آسوده گشته
عجـم را تا قیـامت در گـشاده
 

 

چراغ هشت جنّت شمع اصحاب
طواف او کند پروانه کردار
نمی شایست جز خلد برین را
کمال شرع را رونق نبودی
بدان شد تا سر آرد نهاد او
به پیش طای طاها سر فدا کرد
شکش برخاست مشکلها یقین شد
ز چل مردان یکی او بود اوّل
نبی جز من نبودی جز عُمَر، کس
سخنها گفته بی او بر زفانش[48]
بنامش زهر قاتل نوش کرد او
که صد تریاق فاروقیش بودی
که اشکی در میان بحر قُلزم
ستم از بیم او نابوده گشته
هزار و شصت و شش منبر نهاده

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(اسرار نامه- 25،26)

عثمان t

عثمان بن عفان در تاریخ اسلام و ادب و فرهنگ فارسی و عربی سه ویژگی دارد؛

جامع قرآن، ذوالنورین و دارای شرم و حیا.

امیر اهل دین استاد قرآن
گزینِ خواجۀ کَونَین بوده
اگر حلم و حیا گشتی مصوّر          
حیا ایمانست یا جز وی ز ایمانست  
نگین حلقۀ حلم و حیا اوست
چو دیوان الهی با هم انداخت
همه در جمع او مهمان اوییم
در اوّل عمر در قرآن حق کرد        
ز بس کو خون قرآن خورد از آغاز   
رسیده بود پیش صبغة‎الله                 
که کرد آن را ز پی دنیای غدّار         
نه میل دنیای غدّار کردند                
یکی را بر سر قرآن بکشته                 
یکی را ز هر دل از بر فکنده               
ازین بگذر خدا راباش کاصل اوست  

 

امیرالمؤمنین، عثمانِ عفّان
بدامادیش ذوالنورین بوده
ز ذوالنورین بودندی منوّر
بهر وجهی که هست از نور عثمانست
سر أحرار و تاج اسخیا اوست
ز قدمت شمّۀ در عالم انداخت
همه اجر خور دیوان اوییم
در آخر خویشتن قربان حق کرد
مگر زان خورد قرآن خون او باز
که خونش صبغة الله گشت، ناگاه
ندانم تا که بود آن را روا دار
که با مردان دین این کار کردند
یکی را در نماز آسان بکشته
یکی در کربلا بی سر فگنده
دگر سر برنه ودر سرکش ای دوست

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(اسرار نامه-26-27)

علی t

علی، شیر میادین شجاعت و نور مصابیح هدایت است، علم علی و انفاق و فضیلتش در تمام اعصار، ضرب المثل آزادگان و دلدادگان و دلداران وادی عشق و معرف الهی می‎باشد.

سوار دین پسر عم پیمبر
بتن رستم، سوار رخش دلدل
علی القطع افضل ایّام او بود
مُنادی سَلُونی[49] در جهان داد
چنین باید  نماز از اهل رازی
چنان شد در نماز از نور حق جانش
نمازش چون چنین باشد گزیده
ز جودش ابر دریا پرتوی بود
تو ای زر زرد گرد از نا امیدی
که چون این سرخ رو سر سبز ره شد
زهی صدری که تا بنیاد دین بود            
ز طفلی تا که خود را پیر کردی             
چو دنیا آتش و تو شیر بودی             
اگر چه کم نشیند گرسنه، شیر              
از آن جستی بدنیا فقر و فاقه                
الا یا در تعصب جانت رفته                 
ز نادانی دلی پر زرق و پر مکر           
گهی این یک بُوَد نزد تو مقبول              
گرین یک، به گر آن دیگر ترا چه؟           
همه عمرت در ین محنت نشستی            
ترا چند از هوا راه خدا گیر                 
یقین دارم که فردا پیش حلقه                
چه گویم جمله گر زشت ار نکویند         
خدایا نفس سرکش را زبون کن              
دل ما را به خود مشغول گردان               

 

شجاع صدر صاحب حوض کوثر
بدل، غوّاص دریای توکّل
علی الحقّ حجةُ الإسلام او بود
بیک رمز از دو عالم صد نشان داد
که تا باشد نماز تو نمازی
که از پائی برون کردند پیکانش
بالحمدش چنان گردد بریده
بچشمش عالم پر زر جوی بود
تو نیز ای سیم میکَن این سپیدی
سپید و زرد بر چشمش سیه شد
دلش اسرار دان و راه بین بود
برین دنیای دون تکبیر کردی
از آن معنی ز دنیا سیر بودی
نخوردی نان دنیا یک شکم سیر
که دنیا بود پیشت سه طلاقه
گناه خلق با دیوانت رفته
گرفتار علی گشتی و بوبکر
گهی آن یک شود از کار معزول
چو تو چون حلقه بر در ترا چه؟
ندانم تا خدا را کی پرستی؟
خدایت گر ازین پرسد مرا گیر
یکی گردند هفتاد و دو فرقه
چو نیکو بنگری جویان اویند
فضولی از دماغ ما برون کن
تعصّب جوی را معزول گردان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(اسرار نامه- 27،28)

منطق الطیر

عطّار در مثنوی منطق الطیر[50] که تمثیلی عرفانی از پیکار با نفس امّاره است خلفاء را چنین نیکو می‎ستاید:

1- فضیلت ابوبکر صدّیق

در فضیلت ابوبکر صدّیق با چنان جاذبه‎ای سخن می‌گوید که هر خواننده‎ای را تحت تأثیر قرار می‎دهد.

خواجه اوّل که اوّل یار، اوست
صدر دین، صدّیق اکبر، قطب حق
هر چِ حقّ از بارگاه کبریا               
آن همه در سینۀ صدّیق ریخت         

 

ثانی اثنین إذ هما فی الغار[51]، اوست
در همه چیز از همه برده سبق
ریخت در صدر شریف مصطفی
لا جرم تا بود ازو تحقیق ریخت

 

 

 

(منطق الطیر، 23-24)

سپس آنچنان از صدیق تعریف می‎کند که به وجد می‎آید و انسان کاملی را که جهان و مافیها را طلاق داده باشد در او می‎بیند و بلندای روح را در سکوت و شب زنده داری بوبکر تجسم می‎نماید.

چون دو عالم را به یک دم در کشید
سر فرو بردی همه شب تا بروز
هوی او تا چین برفتی مشک بار
زین سبب گفت آفتاب شرع و دین
سنگ زان بودی به حکمت در دهانش
نی که سنگش بر زفان بگرفت راه
سنگ باید تا پدید آرد وقار
چون عمر مویی بدید از قدر او
چون تو کردی ثانی‎اثنینش قبول

 

لب ببست از سنگ[52] وخوش دم درکشید
نیم شب هویی بر آوردی بسوز
مشک کردی خون آهوی تتار
علم باید جست ازینجا تا بچین[53]
تا بسنگ و هنگ هو گوید زبانش
تا نگوید هیچ نامی جز إله
مردم بی سنگ کی آید بکار
گفت کاش آن مویمی بر صدر او
ثانی‎اثنین او بوَد بعد رسول

 

 

 

 

 

 

 

 

(منطق الطیر-24)

عطّار در پایان ابیات، خطاب به خداوند متعال می‎گوید: خدایا چون تو ابوبکر را در قرآن «ثانی اثنین» یعنی نفر دوم دو نفر نامیدی، لذا پس از رحلت رسول خداص  نیز ثانی اثنینی و جانشین پیامبر بود.

2- عُمَر، فاروق اعظم

در تاریخ اسلام عُمَر، فاروق اعظم و معیار حق و باطل است و اسلام او یعنی نابودی کافران و مشرکان و شکستن کمر امپراطوری روم و اکاسره ایران!

خواجۀ شرع آفتاب جمع دین
ختم کرده عدل و انصافش بحق           
آنک حقّ طاها برو خواند از نخست       
های طاها در دل او های و هوست      

 

ظلّ حق فاروق اعظم شمع دین
در فراست بوده بر وحیش سبق[54]
تا مطهّر شد ز طاها و درست
فرّخ انک از های و هو درهای هوست

 

 

 

(منطق الطیر-24)

ذوق هنری و بینش عرفانی، قدرت شگفت انگیزی در تجسّم صحنه‎ها و رویدادها به عطّار بخشیده است، با آنکه در اوصاف مبالغه می‌کند اشعار بر دلها می‎نشیند و خواننده فکرش را به آنها می‌سپارد و توصیف عدالت و ثبات شخصیت ممدوحی چون عُمَر، راه انتقاد و انکار را بر او می‎بندد.

آنک دارد بر صراط، اوّل گذر
آنک اوّل حلقه دار السّلام
چو نخستش حق نهد در دست، دست 
کار دین از عدل او انجام یافت
شمع جنّت بود و اندر هیچ جمع
شمع را چون سایۀ نَبود ز نور
چون سخن گفتی حقیقت بر زفانش
گه ز درد عشق جان می‎سوختش         
چون نبی دیدش که او می‎سوخت زار     

 

هست او از قول پیغمبر: عُمَر
او بدست آرد زهی عالی مقام
 آخرش با خود برد آنجا که هست
نیل، جنبش، زلزله، آرام یافت
هیچ کس را سایۀ نَبوَد ز شمع
چون گریخت از سایۀ او، دیو، دور
از رای قلبی خدا گشتی عیانش
گه ز نطق حقّ زفان می‎سوختش
گفت شمع جنّت است این نامدار

 

 

 

 

 

 

 

 

(منطق الطیر-25،24)

3- عثمان بن عفان؛ مظهر شرم و حیا

در تاریخ اسلام عثمان بن عفان مظهر شرم و حیاست و در تمام اوراق ادب و فرهنگ مسلمانان، شرم عثمان وجه مشخّص اوست.

خواجۀ سنّت که نور مطلق است
آنک غرق قدس و عرفان آمدست
رفعتی کان رایت ایمان گرفت
رونقی کان عرصۀ کونین یافت
یوسف ثانی بقول مصطفا
کار ذی القربی بجان پرداخته
سر بریدندش که تا بنشستۀ
هم هدایت در جهان و هم هنر
هم بعهد او شد ایمان منتشر
سیّد سادات گفتی بر فلک
 هم پیامبر گفت در کشف و حجاب
چون نبود او تا کند بیعت قبول
حاضران گفتند ما بر سودمی

 

 بل خداوند دو نور[55] بر حق است
صدر دین عثمنِ[56] عفّان آمدست
از امیرالمؤمنین، عثمان گرفت
از دل پر نور ذی النورین یافت
 بحر تقوی و حیا کان وفا
جان خود در کار ایشان باخته
از چه پیوسته رحم پیوسته
 امتش در عهد او شد بیشتر
هم ز حکمش گشت قرآن منتشر
شرم دارد دایم از عثمان، مَلَک
حقّ نخواهد کرد با عثمان، عِتاب
بد بجای دست او دست رسول
 گر چو ذوالنورین غایب بودمی

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(منطق الطیر-26،25)

4- علی، اسطورۀ مقاومت، شیرخدا

علی، اسطورۀ مقاومت، شیرخدا، پیشوای راستین، باب علم رسول، شوهر فاطمه، فرزند کعبه، صاحب اسرار، اقضی القضاة و ابن عمّ مصطفاست.

خواجه حقّ، پیشوای راستین
ساقی کوثر، امام رهنمای
مرتضای مجتبا، جفت بتول
در بیان رهنمونی آمده
مُقتدا بی شک باستحقاق، اوست
چون علی از غیبهای حقّ یکیست      
هم ز أَقضیکُم علی جان آگه است        
از دم عیسی کسی گر زنده خاست     
گشته اندر کعبه آن صاحب قبول
در ضمیرش بود مکنونات غیب
گر ید بیضا نبودیش آشکار
گاه در جوش آمدی از کار خویش      
در همه آفاق هم دم می‌نیافت      

 

کوه حلم و باب علم و قطب دین
ابن عمّ مصطفا[57]، شیر خدای
خواجۀ معصوم، داماد رسول
صاحب اسرارِ سَلُونی آمده
مفتی مطلق، علی الإطلاق اوست
عقل را در بینش او کی شکیست؟
هم علی ممسوس فی ذاتِ الله است
 او بدم دست بریده کرد راست
بت شکن بر پشتی دوش رسول
زان برآوردی ید بیضا ز جَیب
کی گرفتی ذوالفقار آنجا قرار
گه فرو گفتی بچه اسرار خویش
در درون می‌گشت و محرم می‌نیافت

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(منطق الطیر-26)

 تذکرة الاولیاء

عطّار در اشعار فراوانی خلفای راشدین را ستایش می‌کند که ما به همین اندازه اکتفا می‌کنیم و برای استفاده بیشتر به کتاب تذکرة الأولیاء[58]این شاعر و نویسنده عارف روی می‌آوریم.

1- صدّیقان خود را ستایش نکنند

چنان که[59] صدّیق اکبر گفتt: «لَستُ بِخَیرِکُم»[60]

2- در نامگذاری حسن بصری

در باره نامگذاری حسن بصری؛ از بزرگان تابعین، چنین آمده است:

«نقل است که چون او[61] در وجود آمد، پیش عمربن خطّابt بردند. فرمود که: «سَمُّوهُ حَسَناً، فَإِنَّهُ حَسَنُ الوجه» او را حسن نام کنید که نیکو روی است»[62].

3- تعصب نکردن با نزدیکان پادشاه

«و با هیچ کس از نزدیکان پادشاه تعصّب نکنی إلاّ به حقّ، چنان که از امام ابوحنیفه/ سؤال کردند: «از پیوستگان پیغمبرص کدام فاضل‌تر؟» گفت: «از پیران صدّیق و فاروق و از جوانان عثمان و علی و از دختران فاطمه، و از زنان عایشهy اجمعین»[63].

4- خواب دیدن امام شافعی رسول اکرم را

«شافعی[64] گوید که رسولص را به خواب دیدم. مرا گفت: «ای پسر تو کیستی؟ گفتم: یا رسول الله! یکی از امّت تو، گفت: نزدیک آی. نزدیک شدم. آب دهن به خود بگرفت تا به دهن من کند. و من دهن باز گشادم. چنان که به لب و دهان و زبان من برسید. پس گفت: اکنون برو، که برکات خدایY بر تو باد».

و هم در آن ساعت امیرالمؤمنین علی tرا به خواب دیدم که انگشتری خود بیرون کرد و در انگشت من کرد. تا علم نبی و ولی در من سرایت کرد»[65].

5- سخنان توحیدی علی بن ابی‎طالب

عطّار با نقل سخنانی توحیدی از علی بن ابی طالب کام جان را چنین شیرین می‎کند: «و این سخن آن است که از مرتضی سؤال کردند که: خدای عزّ وجّل را به چه شناختی؟ گفت: «بدان که شناسا گردانید مرا به او، که او خداوندی است که او را شبه نیست و او را در نتوان یافت به هیچ وجهی و او را قیاس نتوان کرد به هیچ خلقی، که او نزدیک است در دوری خویش و دور در نزدیکی خویش، بالای همۀ چیزهاست و نتوان گفت که تحت او چیزی هست. و او نیست از چیزی و نیست چون چیزی و نیست در چیزی و نیست به چیزی. سبحان آن خدایی که او چنین است، و چنین نیست هیچ چیز از غیر او»[66].

6- صحبت صدیق

«اگر خواهی که اهل صحبت باشی، صحبت با یاران چنان کن که صدّیقt کرد با پیغمبرص که در دین و دنیا مخالف او نشد. لاجرم حق تعالی صاحبش خواند»[67].

 

هـ: شیخ شهاب الدین ابوحفص عُمَر سهروردی (539-632)

شیخ شهاب‎الدین سهروردی عارف مشهور قرن ششم و اوائل قرن هفتم هجری به روایت سُبُکی در «طبقات الشافعیة» به پانزده واسطه و به نوشتۀ ابن خلکان در «وَفیاتُ الأعیان» به چهارده واسطه به خلیفۀ اول (ابوبکر صدّیقt) می‌رسد. در فقه و حدیث از محضر عمویش شیخ ضیاء الدین ابوالنجیب سهروردی و ابوالقاسم بن فضلان و ابوالمظفر جلال‎الدین هبة‎الله شبلی و عده‎ای دیگر از فقهاء و محدّثان نیمه دوم قرن ششم هجری استفاده کرده و در تصوف از محضر عمویش شیخ ابوالنجیب و شیخ عبدالقادر گیلانی و شیخ ابوالسعود و شیخ ابومحمد عبدالله بصری تلمّذ[68] و استفاده نموده است.

اثر مشهور شیخ سهرورد «عوارف المعارف» از آثار درخشان عرفان و تصوف اسلامی است که به زبان عربی نوشته شده و اسماعیل بن عبدالمؤمن ابی منصورماشاد عبدالسّلام کاموی داشته، در سال 665 به فارسی برگردانده است اکنون از نوشته‎های این کتاب[69] به چند مورد که در بارۀ خلفای راشدین آمده است اشاره می‎کنیم:

1- نقل حدیث نبوی از ابوهریره

ابوهریره حدیثی را از رسول گرامیص روایت می‌کند که سرمشقی برای تمام صلحا و کسانی است که اهل روزه هستند و خود را از اسارت غذاهای لذیذ و افراط و تفریط آزاد می‎کنند.

«رسول‎اللهص در سفری بود، طعامی نزدیک وی آوردند، ابوبکر و عُمَرب را گفت بیائید بخورید. ایشان گفتند: ما بروزه‎ایم[70]. گفت: بخورید که چون بروزه باشید ضعیف شوید، و از خدمت کردن باز مانید و محتاج آن شوید که کسی خدمت شما کند»[71].

2- مسؤلیت انسان در برابر اعمال و رفتارش

انسان در برابر اعمال و رفتار و گفتارش مسؤول است و مسلمان نباید به شیوه‎ای عمل کند که دیگران را وادار به غیبت نماید و صفت زشت تهمت و بدگمانی را در خود و دیگری تقویت کند. «و منقول است از امیرالمؤمنین عُمَرt که گفت: هرکس که خود را در مقام تهمت باز دارد، اگر خلق، گمان بد در حق او جایز دارند، باید که ملامت ایشان نکند که زمام این ملامت، به کف او بوده است، اگر خود را در آن مقام باز ننمودی، هیچکس سنگ ملامت بر سوی وجود او نزدی، پس فرمود که: هرکس که از مناهی شرع احتراز نکند و اوقات نمازهای پنجگانه ضایع کند، و محرّمات شرع، مباح دارد، ما او را رد کنیم، و اگر دعوی کند که: مرا اندرونی به سامان است و سر و کاری و روز بازاری دارم با حضرت عزّت، آن دعوی بروی تاوان بُوَد، و ما او را قبول نکنیم»[72].

آنچه از سخنان عُمَر فاروق فهمیده می‌شود این است که، عبادت آدمی تنها یک جهت دارد، و آن، جهت خدایی است و اگر مسیر پرستش عوض گردد، هواجس و آرزوهای نفسانی در دفاع از شخصیّت خودِ شخص و ارزشهای بادکنکی پذیرش جامعه سر در می‌آورند و آدمی را از درون به بند می‌کشند. مولانای بلخ در دفتر اول مثنوی می‌گوید:

هرکه داد او حسن خود را مزاد[73]          
دشمنان او را ز غیرت می‎درند            
در پناه لطف حق باید گریخت             
تا پناهی یابی آنگه چون پناه                  

 

صد قضای بد سوی او رو نهاد
دوستان هم روزگارش می‎برند
 کاو هزاران لطف بر ارواح ریخت
آب و آتش مر ترا گردد سپاه

 

 

 

اگر انسان ارزشها و خوبیها و زیبائیهایش را در معرض نمایش دیگران قرار دهد، در دام کینۀ دشمن و محبت دوست گرفتار می‎شود و نغمه‎های وسوسه انگیز تعریف دوستان و آوای حسادت و حقد دشمنان او را از حرکت بسوی معبود باز می‌دارند، باید به خداوند پناه برد تا زنجیرهای بندگی غیر خدا بریده شود و آدمی از درون آزاد گردد.

3- عثمان و تفسیر آیه‎ای از قرآن

«و در خبر آمده است که امیرالمؤمنین عثمانt از تفسیر آیۀ ﴿ ¼ã&©! ߉‹Ï9$s)tB ÏNºuq»yJ¡¡9$# ÇÚö‘F{$#ur ﴾ (زمر: 63)[74]. از رسول‎اللهص پرسید: وی گفت: سؤالی عظیم کرده‎ای غیر تو از من سؤال نکرده، بدانکه کلید آسمانها و زمین‎ها این تسبیح است. «لا إلهَ إلاّ اللهُ واللهُ أکبَرُ سُبحانَ اللهِ والحَمدُلِلهِ وَلا حَولَ ولا قُوّةَ إِلاَّ باللهِ (عَزَّ وَجَلَّ)، اِستَغفِرو اللهَ الأوّلَ الآخِرَ الظاهِرَ الباطِنَ لهُ المُلکُ ولَهُ الحَمدُ بِیَدِهِ الخَیرُ وَهُوَ علی کُلَّ شَیءٍ قدیرٌ»[75].

4- زدودن ننگ تکدّی گری از جامعه اسلامی

جامعۀ اسلامی باید از ننگ تکدّی و گدائی پاک شود و فقیر، زندگی بهتر داشته باشد: «روزگار امیرالمؤمنین عُمَرt سائلی سؤال می‌کرد، و حاضران او را چیزی نمی‌دادند، ایشان را گفت: چرا به این سائل باز نمی‫دادید؟، گفتند: وی را طعام دادیم، زیادت می‎خواهد. عمرt نظر کرد. در زیر بغل سایل توبره‎ای آویخته بود پر از نان، او را گفت: تو نه سایلی که تو بازرگانی، پس آن توبره از وی بستد و پیش شتر بریخت و او را چند درّه[76]بزد»[77].

5- امام علی و فقر

فقیر ضمن اینکه لازم است کوشش کند که خود را از دام تنگدستی رهاند باید اهل صبر باشد و از فقر شکایت نکند، البته وظیفه ثروتمندان و حکومتها نیز در امحای فقر بسیار سنگین است، «امام المتقین و سیّد اولیاء علی مرتضی کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ – گفته است که: فقر یا سبب مثوبت و سعادت، یا سبب عقوبت و شقاوت است. نشان آنکه واسطه نیل نجات و اعلای درجات باشد آنست که: فقیر به حیلت و زینت اخلاق حمیده مُتَحَلّی باشد. و در طاعات باری سبحانه و تعالی مسارعت نماید و از فقر شکایت نکند. بلکه در کل احوال شاکر حضرت عزّت باشد»[78].

6- ثروت همفکر در پیشبرد برنامه الهی

ثروتمند همفکر در پیشبرد برنامۀ الهی از بخشش مال خود کوتاهی نمی‌کند، ابوبکرt با بهای گزافی بلال حبشی را می‎خرد و آزاد می‎نماید و در راه اسلام از بذل مال و ایثار جان دریغ ندارد.

«رسول خداص گفت: هیچکس را از آن منّت نیست بر من که ابوبکر بن ابی قحافهt. و در روایتی دیگر گفت: از هیچ مال چندان نفع به من نرسید که از مال ابوبکرt»[79].

7- ساده زیستن عمر و علی ب

صحابۀ کرام کوشش می‎کردند که از حدّاقلّ امکانات رفاهی و ضروریّات زندگی بهره‎مند شوند و از هر نوع افراط و تفریط دوری گزینند.

«آورده‎اند که امیرالمؤمنین علیt جامه‎ای به سه درم بخرید و آستین آن دراز بود، پاره‎ای از وی ببرید. و امیرالمؤمنین عُمَرt گفت: اگر می‎خواهی که صاحب و رفیق رسولص باشی، جامه را رُقعه کن[80] و نعلین[81] کهنه را اصلاح کن و در پای می‌کن، و اومید را کوتاه کن و سیر مخور»[82].

8- سخنی از علی بن ابی طالب

امیرمؤمنان و مقدّم محقّقان مرتضی علی کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ – گفته است: «قناعت شمشیری است که هرگز کند نشود»[83].

قناعت، آدمی را از نیاز و اتّکا به دیگران باز می‌دارد و بسوی خودکفائی و استقلال شخصیّت، راهنمایی می‌کند.

9- اندیشیدن مؤمن به خداوند در نماز

باید در نماز به خداوند اندیشید، و این اندیشه همراه با افعال و اقوالی است که ارتباط مخلوق را با خالق برقرار می‎نماید، تسامح در نحوۀ تمرکز فکر و گسستن بندهای عبودیت خداوند، انحراف از دستور الهی است.

«و حرکت و ارتعاش در نماز روا نیست که اُمّ رومان مادر عایشهل می‎گوید که: در حضور ابوبکرt نماز می‎کردم و می‎جنبیدم، بانکی به هیبت بر من زد و گفت: از تمامی نماز، سکون اطراف است، و نماز گزاردن، ادای عبودیّت و صحّت بندگی ظاهر کردن است»[84].

10- مؤمن به رضایت الهی فکر می‎کند

مؤمن در هرکاری به رضایت الهی فکر می‌کند، نماز و روزه‎ای که آدمی را به این تفکّر وادار ننماید حرکتی در خلاف مسیر توحید است. و دوستی‎ها و دشمنی‎ها هم بازتابی از میل‌ها و هواجس نفسانی خواهند بود.

«عُمَر خطّابt گفت: اگر کسی نماز بسیار کند و روزۀ بسیار بدارد. و چون با قومی دوستی کند که نه از بهر رضای حق تعالی باشد او را هیچ منفعت نباشد از آن کثرت نماز و روزه»[85].

11- سفارش پیامبرص به علی در باره نمک خوردن

پیامبرص به علی می‌فرماید که: پیش از غذا خوردن و پس از آن اندکی نمک بخورد. اهمیت این دستور، امروزه بر کسی پوشیده نیست.

«رسولص به علیt گفت که: ای علی! چون طعام خواهی خورد، مبدأ به نمک کن، و چون خوردن به آخر رسد، ختم به نمک کن که نمک شفای دردهاست و هفتاد درد و علّت از اندرون زایل کند»[86].

12- انسان وارع از شبهه دوری می‎کند

انسان وارع[87] از شبهه دوری می‌کند و عبادتش یقینی است نه ظنّی.

«رسولص گفته است: اساس دین بر وَرَع است»[88].

و عُمَر خطّابt گفت: صاحب وَرَع آن باشد که خود را حقیر نکند نزد اهل دنیا. یعنی از ایشان سؤال نکند»[89].

13- زمامدار مسلمان باید از انتقاد دیگران نهراسد

زمامدار مسلمان باید از انتقاد دیگران نهراسد و به پندها و نصایح و نظرات مردم توجّه کند.

عُمَر از گروهی از صحابه پرسید: «اگر من در بعضی امور رخصتی[90] جایز دارم و طریق  عزایم[91] نسپرم شما با من چگونه باشید؟ قوم جمله خاموش بودند. و در جواب عُمَرt هیچ سخن نگفتند. سه نوبت این سخن مکرّر کرد. در آن میان پسر سعدt حاضر بود گفت: «قَوَّمناکَ تقویمَ القَدح». ای عُمَر، اگر از جادۀ شرع و احکام عزائم میلی کنی در امور شریعت و انحرافی نمایی، ترا چنان با طریقۀ واضح و راه صواب آیم که تیری که کژ شده باشد، و اندازندگان صائب، به وفور قوّت و شمول مکنت آنرا راست کنند. عُمَرt این سخن از وی بپسندید و تحسین کرد»[92].

 

و: محمّد عَوفی (572- 635 هـ ق)

سدیدالدین محمد بن محمد بخاری، نویسنده و دانشمند معروف ایرانی در اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری و از اعقاب عبدالرحمن بن عوف صحابی معروف است. جدّ عوفی امام ابوطاهر یحیی بن طاهر ابن عثمان از علمای حدیث و معرفت أنساب عرب بود.

عوفی در بخارا به دنیا آمد و تحصیلات خود را در همان شهر به انجام رسانید. پس از آن مدتها در بلاد ماوراء‎النهر و سیستان و خراسان به سیر و سیاحت و دیدار فضلا پرداخت، مدتی هم صاحب دیوان قلج ارسلان خاقان نصرة الدین عثمان بن ابراهیم بود. مقارن حملۀ مغول به سند گریخت و به خدمت ملک ناصرالدین قباجه غوری در آمد و کتاب لُبابُ الألباب را به نام عین‎الملک وزیر این پادشاه تألیف کرد و سپس تألیف جامع الحکایاترا به نام ناصرالدین قباجه آغاز نمود. ناصر‎الدین درسال 625 هـ ق. از شمس‎الدین‎التتمش شکست خورد و خود را به رود سند انداخت و غرق شد. جمیع خدم و حشم وی به التتمش پیوستند، از آن جمله عوفی بود که به خدمت وزیر التتمش ابوسعد جنیدی مخصوص گردید و جوامع الحکایات را که نخست می‌خواست به نام ناصرالدین قباجه تألیف کند، به نام این وزیر به رشته تحریر درآورد.

عوفی «فرج بعد از شدت» تألیف تنوخی را هم از عربی به فارسی ترجمه کرده است[93]. این دانشمند بزرگ و نویسنده توانا در «لباب الألباب»در باره خلفای راشدین چنین می‎نویسد:

1- ستایش ابوبکر صدیق و علی مرتضی

در باب دهم، شعراء آل سلجوق (غزنه و لوهور) قصیده‎ای را با مطلع زیر سنائی غزنوی نقل می‌کند که در دو بیت آن به ابوبکر صدیق و علی مرتضی اشاره می‎کند[94].

ای سنائی گر همی ازلطف حق جوئی سنا[95]    
در شریعت ذوق دین یابی نه اندر عقل ز آنک      
در خدا آباد یابی امر و نهی و دین و کفر        
چون نباشی خاک درگاه سرای اوکه هست   
در حریم مصطفی بوبکر وار اندر خرام        
عشق را بینی عَلَم بر کرده در میدان صدق

 

عقل را قربان کن اندر بارگاه مصطفی
قشر عالم عقل داد، مغز، روح انبیا
و احمد مرسل خدای آباد را بس پادشا
پاسبان بام، روح القدس و دربان مرتضا
 تاسیه روی جفا گردی و خوش روی وفا
عقل را بینی قلم بشکسته در صدر رضا

 

 

 

 

 

2- ستایش مجدالدین بن الرشید به علم علی و عدل عمر

در باب ششم در قصیده‎ای از مجدالدین بن الرشید العزیزی در وصف علاء الملک بوبکر بن احمد، ممدوحش را به علم علی و عدل عمر می‎ستاید[96].

      از ین پیشم دلی بودی کنون با خود نمی‎بینم         

           مگر منزل بدرگاه وزیر دادگر دارد

      ضیاء الدین علاء الملک بوبکر بنِ احمد آن                                                  که هم علم علی خواندست و هم عدل عمر دارد

3- حلم عثمان در ذکر فضلاء خراسان

در فصل دوم شمس الدین محمود البلخی، حلم عثمان چنین توصیف می‌شود[97].

کس مبادا کش زنی بیند بچشم
چرخ رعنا تا تو عاشق می‎شوی     
گر حکیمی ظلم این و آن بکش       

 

آنچه یوسف از زلیخا می‌کشد
غالیه بر روی زیبا می‌کشد
حلم عثمان ظلم غوغا می‌کشد

 

 

4- ستایش ممدوح به حیدر در لطایف اشعار وزراء و صدور

در باب ششم، در لطایف اشعار وزرا و صدور، در قصیده‎ای از رشید الدین وطواط ممدوح را در میدان نبرد به حیدر تشبیه می‎کند[98]:

در هنر وقت مجارات[99] چو صاحب[100] بوده           در وغا روز ملاقات چو حیدر گشته

در اشعار دیگری علیt را چنین می‌ستاید:

خورشید خسروان ملک اتسز که ذات او
زهی بسان نبی پیشوای دولت و دین      

 

در علم چون علی شد و در عقل چون عقیل[101]
زهی بسان علی کامکار تیغ و قلم[102]

 

تازیانه عدالت عمر ناموس کفر را در هم شکست، در قصیده‎ای بلند از عماد الدین غزنوی ممدوحش را چنین به عدالت ستایش می‎کند[103]:

گرچه محمّد آلت دعوی تمام داشت              ناموس کفر درّه[104] سهم[105] عُمَر شکست

در قصیده‎ای از لطف الدین زکی مراغه، ممدوح به عدل عمر و شجاعت حیدر ستایش می‎شود[106]:

ای خداوندی کاندرگه انصاف و مصاف       از تو عدل عُمَر و پر دلی حیدر خاست

 

ز: جلال الدّین مولوی (604- 672هـ)

جلال الدین محمّد مولوی یا ملاّی رومی، عارف جانگداز و شوریده حال قرن هفتم هجری قمری، از چهره‎های تابناک حیات معنوی جهان و اسلام است که در کودکی و عنفوان جوانی در خدمت پدرش سلطان‎العلماء بهاء‎الدین وَلَد و سیّد برهان‎الدّین محقّق ترمذی، علوم متداول زمان و حکمت و معرفت را آموخت. و در سال 642 بر اثر ملاقات با پیری روشن ضمیر و نیکدل به نام محمّد بن علی بن ملک داد مشهور به «شمس تبریزی» آنچنان انقلاب روحی و تحوّل درونی شگفت انگیزی در او به وجود آمد که در تمام اعصار تاریخ معنوی جهان شاخص و ممتاز است.

سه اثر جاویدان مولوی؛ دیوان کبیر (شمس)، مثنوی معنوی، وفیه مافیه، بازتاب این تحوّل معنوی است[107].

اکنون گوهرهای درخشان نثری و شعری را از صدف‎های دریای اندیشه مولانا بر می‌چینم و دیدگانمان را از تماشای آنها بهره‎مند می‎سازیم:

الف – دیوان کبیر(شمس)[108]

غزلیات شمس، بازتاب روح آینه آسا و قلب شور انگیز مولانا است، چنانکه خواننده با ترنّم و موسیقی خاص ابیات، ذوق و وجدی متناسب با شفافیّت دلش پیدا می‎کند که در بعضی از مواقع در دایره موّاج معنای آن، سر از پا نمی‎شناسد.

 

 

1- روح تلاشگر مولانا از ورای تعصب‎ها

روح تلاشگر و حقیقت جوی مولانا از ماورای تعصّب‎ها و قراردادهای زیر بنای قشریگرایانه، به دین و انسان نگاه می‌نماید و راز حیات را در پیوند قلبها می‌داند:

بوبکر و عُمَر به جان گزیدند            عثمان و علیّ مرتضا را

(114)[109]

در غزلی شور آفرین و دل انگیز «شمس» را «یار غار» می‎بیند و بالا و بالاتر می‎رود:

یار مرا، غار مرا عشق جگر خوار مرا
نوح تُوی، روح تُوی، فاتح ومفتوح تُوی    
نور توی، سور توی، دولت منصور توی   

 

یار تُوِی، غارتُوی، خواجه! نگهدار مرا
سینۀ مشروح توی، بر در اسرار مرا
مرغ کُوه طور تُوِی، خسته به منقار مرا

 

 

(37)

2- هرجا عُمَر جلوه کند، شیطان ذلیل است

هرجا عُمَر جلوه کند، شیطان ذلیل است، همچنانکه بهار، اسیران طبیعت زمستان را از اسارت زمین و سرما آزاد می‌نماید، عُمَر نیز در بندیان نفس را از دام شیطان می‌رهاند.

برات آمد، برات آمد بنه شمع براتی را
عُمَر آمد، عُمَر آمد ببین سر زیر شیطان را   

 

 خِضر آمد، خِضر آمد بیار آب حیاتی را
سحر آمد، سحر آمد، بهل خواب سُباتی را

 

3- شرم عثمان با مشّاطه گر غیب

شرم عثمان با مشّاطه‫گر غیب از چهره زعفرانی به صورت عنّاب گونه عُمَر تغییر یافته و عُمَر شرم شکن و خطّاب تاریخ اسلام شده است:

این چه مشّاطه و گلگونه غیبست کز و          زعفرانی رخ عشاق چو عنّاب شدست؟

چند عثمان پر از شرم که از مستی او       چون عُمَر شرم شکن گشته و خطّاب شدست

(425)

4- ای انسان! دروادی طلب سیر کن

ای انسان! در وادی طلب سیر کن که طلب، کیمیای مس وجود تست، هرچند نی آسا خالی به نظر می‎آیی خود را فراموش مکن که در شجاعت و نبرد با نفس «علی مرتضی» هستی:

      جان بنه برکف طلب که طلب هست کیمیا 

            تا تن از جان جدا شدن مشو از جان جان جدا

     گر چه نی را تهی کنند نگذارند بی نوا                

           رو پی شیر و شیر گیر که علییّ و مرتضی

(243)

5- در عالم عشق، «کثرت» به «وحدت» می‎انجامد

در عالم عشق، کثرت به وحدت می‎انجامد و وجود عاشق و معشوق یکی است و احمد و ابوبکر یک جان در دو بدن و دو یار غار، یک یارند:[110].

      چو احمدست و ابوبکر یار غار، دل و عشق

           دو نام بود و یکی جان دو یار غار چه باشد؟

     انار شیرین گر خود هزار باشد و گر یک        

           چو شد یکی بفشردن دگر شمار چه باشد؟

(901)[111]

6- اگر خداوند بخواهد امری انجام بپذیرد، سلسلۀ علیّت گسسته می‌شود

اگر خداوند بخواهد امری انجام بپذیرد، سلسلۀ علیّت گسسته می‌شود چنانکه شمشیر عُمَر که ضد پیامبر بزرگوارص بود مشیّت الهی آن را حامی رسول اکرم کرد:

شمشیر به کف عُمَر، در قصد رسول آید         در دام خدا افتد و ز بخت، نظر یابد

(598)

7- گذشتن صولت عمر و فرا رسیدن شرم عثمان

اگر صولت و شوکت عمر گذشت، شرم و آزرم عثمان فرا رسید:

اگر دی رفت باقی باد امروز             و گر عُمَر بشد عثمان در آمد

(668)

8- در مسیر زندگی باید با قاطعیّت رفتار کرد

در مسیر زندگی باید با قاطعیّت رفتار کرد و ارزشها به ضد ارزش تبدیل نشود تا شیطان از آدمی بگریزد، همچنانکه دیو از عُمَر گریخت:

 

 

عُمَری باید تا دیو ازو بگریزد[112]         احمدی باید تا راه چلیپا[113] بزند

(786)

خیز که روز می‎رود، فصل تموز می‎رود       رفت و هنوز می‎رود، دیو ز سایۀ عُمَر

(1021)

9- آزاد کردن روح از قید خورد و خواب

عارف سلوک باید روحش را از قید و بند خورد و خواب آزاد کند تا علی وار مردانه در صف نبرد بجنگد:

عارفا! بهرِ سه نان دعوت جان را مگذار       تا سنانت[114] چو علی در صف هیجا[115] بزند

(786)

10- علی و عُمَر جلوه‎ای از یک حقیقتند

علی و عُمَر جلوه‎ای از یک حقیقتند و انکارشان حسرت به دنبال دارد:

رافضی[116] انگشت در دندان گرفت
بر یکی تختند این دم هر دو شاه     
هم شب قدر آشکارا شد چو عید    

 

هم علیّ و هم عُمَر آمیختند
 بلکِ خود در یک کمر آمیختند
 هم فرشته با بشر آمیختند

 

 

(810)

11- آبداری سوسن در بهار به مانند تیزی ذوالفقار

سوسن در بهار خرّم مانند ذوالفقار علی تیز و آبدار شده است:

آمد بهار خرّم و رحمت نثار شد
اجزای خاک حامله بودند از آسمان     
گلنار پر گره شد و جوبار پر زره       

 

سوسن چو ذوالفقار علی آبدار شد
نه ماه گشت حامله زان بی‎قرار شد
صحرا پر از بنفشه و کُه لاله زار شد

 

 

(871)

12- گلها و سبزه‎های باغ

گلها و سبزه‎های باغ که بسان اصحاب کهف در خواب بودند از آن حالت بیدار شدند همچنانکه لطف الهی یار غار شد:

اصحاب کهف باغ ز خواب اندر آمدند        چون لطف روح بخش خدا یار غار شد

(871)

 

 

 

13- مرگ شایسته چون مرگ ابوبکر و عمر

آنکس که خود را به اخلاق نبوی آراسته می‌کند، مرگش چون مرگ ابوبکر و عُمَر خواهد بود همچنانکه آن دو مرد بزرگ پس از حیات دنیوی در گور نیز در کنار رسول گرامیند:

شاهشان بر کنار لطف نهد           نی چنین خوار و مختصر میرند

وانک اخلاق مصطفی جویند          چون ابوبکر و چون عُمَر میرند

(972)

14- برندگی ذوالفقار بازتابی از انتظار پیامبرص

برندگی شمشیر ذوالفقار، جلوه و بازتابی از انتظار رسول اکرمص است:

آهنی کانتظار صیقل کرد           روی را صاف و بی غبار کند

ز انتظار رسول، تیغ علی           در غزا خویش ذوالفقار کند

انتظار جنین درون رحم           نطفه را شاه خوش عذار کند

(985)

15- سوگند به مصحف عثمان

مولانا پس از دوری شمس به مصحف عثمان (قران کریم) سوگند می‌خورد که لالا و خدمتکار دمشق است:

بر مصحف عثمان بنهم دست بسوگند          کز لولوی آن دلبر لالای بهشتیم[117]

(1493)

16- سخنان بیهوده، اختلاف انگیز و جنگ سازند

سخنهای بیهوده، اختلاف انگیز و جنگ سازند و حقایق را وارونه جلوه می‌دهند:

     گفتن همه جنگ آورد، در بوی و در رنگ آورد      

           چون رافضی جنگ افکند هر دم علی را با عُمَر

 (1172)

17- با گوهر عقل تاج حکومتی را گوهر معنا ببخش

علیt فرمود: با گوهر عقل وجود خویش تاج حکومتی را گوهر معنا ببخش:

     عقل تاجست، چنین گفت به تمثیل، علی           

         تاج را گوهر نو بخش تو از گوهرخویش

(1254)

18- عاشق همه هستیش را در راه معشوق فدا می‎کند

عاشق همه هستیش را در راه معشوق فدا می‌کند و خلفای رسول چنین بودند:

                بوبکر سر کرده گرو، عُمَر پسر کرده گرو      

                                   عثمان جگر کرده گرو، وان بوهُریره انبان گرو

(2136)[118]

 19- وحدت در راه و هدف به اتحاد دلها می‌انجامد

وحدت در راه و هدف به اتحاد دلها می‌انجامد و دوئی نشانه جدائی است:

در وحدت مشتاقی ما جمله یکی باشیم        اما چو بگفت آییم یاری من و یاری تو

چون احمد و بوبکریم در کنج یکی غاری   زیرا که دُوی باشد غاری من و غاری تو

(2173)

20- عثمان سرمست و عُمَر محتسب و عادل

عثمان سرمست و عُمَر محتسب و عادل اسلام است:

سر عثمان تو مستست برو ریز کدو    
چه حدیثست، ز عثمان عُمَرم مست ترست 

 

چون عُمَر محتسبی داد کنی اینجا کو؟
وان دگر را که رییس است نگویم، تو بگو

 

(2222)

21- به بند کشیدن عارف، بولهب وسوسه را علی‎وار

عارف، کسی است که علی‎وار بولهب وسوسه را ببند کشد و از سخن، لب بندد:

عارف گوینده! اگر تا به سحر صبر کنی   
همچو علی در صف خود سر نبری از کف   

 

از جهت خسته دلان، جان و نگهبان منی
خود بولهب وسوسه را تا نکنی راه زنی

 

(2459)

22- پیوند قلب ابوبکر با مصطفیص

صوفی، ابوبکر است که قلبش با مصطفیص پیوند خورده و آویخته شده است. تو نیز اگر می‎خواهی اهل صفای معنوی باشی در غار ایثار سکوت گزین:

            باشد سخی چون خایفی در غار ایثاری شده   

                                صوفی چو بوبکری بُوَد در مصطفی آویخته

(2275)

با صدق ابوبکری، چون جمله همه مکری؟      کو زهره که بشمارم این کرده و آن کرده

(2326)

آری مدّعی صدق ابوبکر داشتن و دل در گرو حیله بستن بر خلاف معنویت است.

23- سخن گفتن از یار یار (ابوبکر)، فاروق (عمر) و ذوالفقار

مولوی در جزء ششم در غزلی شیوا این‎چنین از یار یار (ابوبکر)، فاروق (عمر) و ذوالفقار سخن می‌گوید:

گفتی شکار گیرم رفتی شکار گشتی    
خضرت چرانخوانم کاب حیات خوردی؟  
گِردت چرا نگردم چون خانۀ خدایی؟     
جامت چرا ننوشم، چون ساقی وجودی؟ 
فاروق چون نباشی، چون از فراق رستی؟ 
اکنون تو شهر یاری کو را غلام گشتی   
هم گلشنش بدیدی، صدگونه گل بچیدی  
ای چشمش الله الله،خود خفته می‫زدی ره    
آنگه فقیر بودی، بس خرقها ربودی     

 

گفتی قرار یابم خود بی قرار گشتی
پیشت چرا نمیرم چون یار یار گشتی؟
پایت چرا نبوسم، چون پایدار گشتی؟
نقلت چرا نچینم، چون قند بار گشتی؟
صدّیق چون نباشی، چون یار غار گشتی؟
اکنون شگرف وزفتی، کز غم نزار گشتی
هم سنبلش بسودی، هم لاله زار گشتی
اکنون نعوذُبالله چون پر خمار گشتی
پس وای بر فقیران، چون ذوالفقار گشتی

 

 

 

 

 

 

 

 

(2934)[119]

24- قهرمانی علی، نیروی وهبی الهی است

قهرمانی علی، نیروی وهبی الهی است که نقطه اوج آن در فتح قلعه خیبر است.

            بشکن سبوی خوبان، که تو یوسف جمالی

                                 چو مسیح، دم روان کن، که تو نیز از آن هوایی

            به صف اندر آی تنها، که سفندیار وقتی     

                                در خیبر است، برکن، که علیّ مرتضایی

(2830)

وضو ز اشک بساز و نماز کن به نیاز    
بر آر نعرۀ «أرنی»[120] به طور، موسی وار    

 

خراب و مست شو ای جان ز بادۀ ازلی
بزن تو گردن کافر، غزا بکن چو علی

 

(3091)

آری، نبرد علی توام با راز و نیاز در شب و پیکار در روز بوده است.

ب- فیه مافیه[121]

فیه‫مافیه اثری منثور از مولانا است که نکته‎های ظریف و سخنان بدیع عرفانی را متضمّن می‎باشد. در این نوشته ارزشمند خلفای راشدین چنین ستوده شده‎اند.

1- ارزشها با سختیها جلوه می‌یابند

ارزشها با سختیها جلوه می‌یابند و آنکه آسان بدست آورد، زود هم از دست می‎دهد: «ابوبکر صدیقt شَکَر را نام، امّی نهاده بود یعنی شیرین مادرزاد، اکنون میوه‎های دیگر بر شکر نخوت می‌کنند ما چندین تلخی کشیده‎ایم تا به منزلت شیرینی رسیدیم، تو لذّت شیرینی چه دانی چون مشقّت تلخی نکشیده‎ای»[122].

مولوی در مثنوی می‌گوید:

هرکه او ارزان خرد ارزان دهد                  گوهری طفلی به قرصی نان دهد

(دفتر اول)

2- برتری ابوبکر به علّت عشق و محبت

برتری ابوبکر به علّت عشق و محبت اوست نه فراوانی نماز و روزه و صدقه، «ما فُضِّلَ أبوبکرٍ بِکَثرَةِ صَلوةٍ وَصَومٍ وَصَدَقَةٍ بَل وُقِّرَ بما فی قَلبِهِ»[123]. قلب آدمی، آنگه از محبت خدا و رسولش پر شود، تمام موجودات و ذرات هستی را نیز دوست می‎دارد.

 3- نحوه اسلام آوردن عمر

مولانا نحوۀ اسلام آوردن عُمَر را توضیح می‎دهد که: «عُمَرt پیش از اسلام به خانه خواهر خویشتن در آمد، خواهرش قرآن می‌خواند: ﴿ mÛ ÇÊÈ !$tB $uZø9t“Rr&...﴾ به آواز بلند، چون برادر دید پنهان کرد و خاموش شد. عُمَر شمشیر برهنه کرد و گفت: البته بگو که چه می‌خواندی و چرا پنهان کردی؟ وإلا گردنت را همین لحظه به شمشیر ببرم هیچ امان نیست، خواهرش عظیم ترسید و خشم و مهابت او را می‎دانست از بیم جان مُقرّ شد گفت: ازین کلام می‌خواندم که حق تعالی درین زمان به محمدص فرستاد. گفت: بخوان تا بشنوم، سورت طه را فرو خواند، عُمَر عظیم خشمگین شد و غضبش صد چندان شد، گفت: اکنون اگر ترا بکشم این ساعت زبون کشی باشد اول بروم سر او را ببرم آنگاه به کار تو بپردازم، همچنان از غایت غضب با شمشیر برهنه روی به مسجد مصطفی نهاد، در راه چون صنادید[124] قریش او را دیدند گفتند: هان عُمَر قصد محمّد دارد و البتّه اگر کاری خواهد آمدن از ین بباید. زیرا عُمَر، عظیم با قوّت و رجولیّت بود و بهر لشکری که روی نهادی البتّه غالب گشتی و ایشان را سرهای بریده نشان آوردی تا به حدّی که مصطفیص می‎فرمود همیشه که؛ خداوندا دین مرا به عُمَر نصرت ده یا به ابوجهل، زیرا آن دو در عهد خود به قوّت و مردانگی و رجولیّت مشهور بودند و آخر چون مسلمان گشت همیشه عُمَر می‌گریستی و می‌گفتی: یا رسول‎الله: وای بر من اگر بوجهل را مقدّم می‌داشتی و می‎گفتی که: خداوندا دین مرا با بوجهل نصرت ده یا به عُمَر، حال من چه بودی و در ضلالت می‌ماندی، فی‎الجمله در راه شمشیر برهنه روی به مسجد رسولص ... که اینک یا رسول‎الله! عُمَر می‌آید تا روی به اسلام آورد در کنارش گیر. همین که عُمَر از در مسجد در آمد معیّن دید که تیری از نور بپرید از مصطفیص و در دلش نشست نعرۀ زد بیهوش افتاد، مهری و عشقی در جانش پدید آمد و می‎خواست که در مصطفیص گداخته شود از غایت محبّت و محو گردد، گفت: اکنون یا نبی الله ایمان عرض فرما و آن کلمه مبارک بگوی تا بشنوم. چون مسلمان شد گفت: اکنون در شکرانه آنک به شمشیر برهنه به قصد تو آمدم و کفّارت آن، بعد ازین از هرکه نقصانی در حق تو بشنوم فی الحال امانش ندهم و بدین شمشیر سرش را از تن جدا گردانم»[125].

شمشیر به کف عُمَر در قصد رسول آید          در دام خدا افتد وز بخت، نظر یابد

4- بر منبر رفتن عثمان هنگام خلافت

عثمانt چون خلیفه شد بر منبر رفت، خلق منتظر بودند که تا چه فرماید، خمش کرد و هیچ نگفت و در خلق نظر می‎کرد و بر خلق حالتی و وجدی نزول کرد که ایشان را پروای آن نبود که بیرون روند و از همدیگر خبر نداشتند که کجا نشسته‎اند که به صد تذکیر و وعظ و خطبه ایشان را آنچنان حالت نیکو نشده بود، فایده‎هایی ایشان را حاصل شد و سرّهایی کشف شد که به چندین عمل و وعظ نشده بود تا آخر مجلس همچنین نظر می‌کرد و چیزی نمی‎فرمود، چون خواست فرمود آمدن فرمود که: «إنَّ لَکُمْ إماماً فعّالاً خیرٌ إلیکُمْ مِن إمامٍ قَوّالٍ»[126].

5- دل بستن علی به معبود

علی، چنان دل به معبود بسته و با حضرت دوست رابطه برقرار کرده است که می‎فرماید: «لَو کُشِفَ الغِطاءُ ما ازدَدتُ یَقیناً» یعنی چون قالب را برگیرند و قیامت ظاهر شود یقین من زیادت نگردد؛ نظیرش چنان باشد که قومی در شب تاریک در خانه، روی بهر جانبی کرده‎اند و نماز می‎کنند، چون روزه شود، همه از آن باز گرداند. اما آن را که رو به قبله بوده است، در شب، چه بازگردد چون همه سوی او می‌گردند، پس آن بندگان هم در شب، روی به وی دارند و از غیر، روی گردانیده‎اند پس در حق ایشان قیامت ظاهرست و حاضر[127].

6- جریان دختری در خلافت عمرس

دختری، در زمان خلافت عُمَر با تمام وجود از پدر پیر و زمین گیرش پرستاری می‎کرد، عمر او را گفت: هیچ فرزندی مانند تو بر پدرش حقّی ندارد. دختر گفت: یا عمر چنین نیست، زیرا وقتی من کودکی بودم پدرم می‎لرزید که مبادا به من آسیبی برسد و اکنون من مردنش را از خدا می‌خواهم اگرچه در خدمت کوتاهی نمی‌کنم. عُمَر گفت: «هذه أَفقَهُ مِن عُمَر»[128]. این از عُمَر فقیه‎تر است.

 

ج- مثنوی معنوی

مثنوی، آرامش دریای طوفانی و فروکش نمودن امواج متلاطم روح مولوی است.

مولانا در دیوان کبیر، جوانی است که رعد آسا می‌غرد و طبیعتی تند و عاشقانه دارد و سراسر وجودش، شور، نشاط، گله و شکایت و... عشق به شمس می‎باشد!

اما در مثنوی استاد پخته‎ای است که احساسات و عواطف دیوان شمس را به بند کشیده است و وجودش شمسی است که برای همیشه و در هر مکان و موقعیّتی نور افشانی می‌کند.

در اثر جاویدان مثنوی خلفاء چنین ستایش شده‎اند:

1- جاذبه مغناطیسی نگاه محبت آمیز پیامبر ص در ایجاد صدق ابوبکر

جاذبه مغناطیسی نگاه محبت آمیز پیامبرص چنان انقلابی در ابوبکر پدید آورد که او را «صدّیق امّت» گردانید[129]:

دوستیّ مُقبلان چون کیمیاست                چون نظرشان کیمیائی خود کجاست

چشم احمد بر ابوبکری زده                      او ز یک تصدیق، صدّیق آمده

(دفتر اول- 155)

2- تشبیه طبیب غیبی به مصطفی و خود مولانا به عمر

در معالجه کنیزک، طبیب غیبی را به مصطفی و خود را به عُمَر تشبیه می‌کند:

هر دو بحری آشنا[130] آموخته           
آن یکی چون تشنه وان دیگر چو آب     
گفت معشوقم تو بودستی نه آن            
ای مرا تو مصطفی من چون عُمَر           

 

هردو جان بی دوختن بردوخته
آن یکی مخمور و آن دیگر شراب
لیک کار از کار خیزد در جهان
از برای خدمتت بستم، کمر

 

 

 

(دفتر اول – 10)

3- معانی بکر و ارزشهای معنوی و ملکات فاضلۀ اخلاقی

مولوی، معانی بکر و ارزشهای معنوی و ملکات فاضلۀ اخلاقی را در قالب داستان مجسّم می‌کند و در نقش آفرینی تمثیلها و حکایات چنان مهارت دارد که هر خواننده‎ای را بشگفتی وا می‌دارد، از آنجمله داستان پیر چنگی است:

پیر مردی که جوانیش را در گرم کردن مجالس شادی و عروسی جوانان سپری کرده بود و با آهنگ چنگ و نغمه‎های رنگارنگ آن، دل مشتاقان را می‌ربود. اکنون پیر و ناتوان شده است و کسی او را برای نواختن دعوت نمی‌کند، پیر چنگی در کمال دلشکستگی و نومیدی چنگش را بر می‌دارد و به گورستان می‎رود و می‎نشیند و می‌گوید: خدایا عُمری را در لهو و لعب و شاد کردن مردمان گذراندم و چون فرتوت و درمانده شدم مرا رها کردند، اکنون از گذشته‎ام پشیمانم و به تو روی می‌آورم و برای تو آهنگ می‎نوازم.

در بیان این شنو یکداستان           
آن شنیدستی که در عهد عُمَر        
بلبل از آواز او بیخود شدی     

 

تا بدانی اعتقاد راستان
بود چنگی مُطربی با کرّ و فّر
یک طرف ز آواز خوبش صد شدی

 

 

(دفتر اول – 113)

از نوایش مرغ دل پران شدی       
چون برآمد روزگار و پیر شد         
باز چه گر پیل باشد بی‎گمان         
پشت او خم گشت همچون پشت خم     
گشت آواز لطیف جانفزاش       
آن نوا که رشگ زهره آمده           
خود کدامین خوش که آن ناخوش نشد
غیر آواز عزیزان در صدور          
آن درونی کاین درونها مست ازوست  
کهربای فکر و هر آواز ازو        

 

وز صدایش هوش جان حیران شدی.
باز جانش از عجز پشّه گیر شد
پشّه‎اش سازد ضعیف و ناتوان
ابروان بر چشم همچون پاردم[131]
 نا خوش و مکروه و زشت و دلخراش
همچو آواز خر پیری شده
یا کدامین سقف کان مفرش نشد
که بود از عکس و دمشان نفخ صور
نیستی کاین هستهامان هست ازوست
لذّت الهام و وحی و راز ازو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول-122)

مولوی، در لابلای توضیح حالات پیر، به گذرایی نعمتهای جهان مادی و جاودانی بودن الطاف و فیضهای الهی و اتصال قلبهای وارسته به منبع معنویت عالم اشاره می‌کند و هنرمندانه به نقاشی و تصویرگری و راز و نیاز می‌پردازد.

چونکه مطرب پیرتر گشت و ضعیف    
گفت عمر و مهلتم دادی بسی         
معصیت ورزیده‎ام هفتاد سال           
نیست کسب امروز مهمان توام         
چنگ را برداشت شد الله جو             
گفت: خواهم از حق ابریشم بها         
چنگ زد بسیار گریان سر نهاد        
خواب بردش مرغ جانش از حبس رست 

 

شد ز بی کسبی رهین یک رغیف[132]
لطفها کردی خدایا با خسی
باز نگرفتی ز من روزی نوال[133]
چنگ بهر تو زنم کآن توام
سوی گورستان یثرب آه گو
کو بنیکوئی پذیرد قلب‎ها
چنگ بالین کرد بر گوری فتاد
چنگ و چنگی را رها کرد و بجست

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول- 122)

چنگی، در نهایت اندوه و پشیمانی به خواب رفت و روحش از قید و بند نفس شریر آزاد شد.

آن زمان عُمَر نیز در خواب می‎رود و در رؤیایی صادقانه به او فرمان داده می‌شود که به گورستان رود و نیاز پیرمرد را برآورد.

آن زمان حق بر عُمَر خوابی گماشت 
در عجب افتاد کاین معهود نیست        
سر نهاد و خواب بردش خواب دید   
آن ندا که اصل هر بانگ و نواست      
ترک و کُرد و پارسی گوی و عرب               
خود چه جای ترک و تاجیکست وزنگ      

 

تا که خویش ازخواب نتوانست داشت
این ز غیب افتاد بی مقصود نیست
کامدش از حق ندا جانش شنید
خود ندا آنست و این باقی صداست
فهم کرده آن ندا بی گوش و لب
فهم کرده این ندا را چوب و سنگ

 

 

 

 

 

(دفتر اول -123)

بانگ آمد مر عُمَر را کای عُمَر
بنده‎ای داریم خاص و محتـــرم        
ای عُمَر برجــه ز بیت المال عام        
پیش او بر کای تو ما را اختیار         
اینقدر از بهر ابــــریشم بها          

 

بنده ما را ز حاجت باز خر
سوی گورستان، تو رنجه کن قدم
هفتصد دیـــنار در کف نه تمام
اینقدر بستان کنون معذور دار
خرج کن چون خرج شد اینجا بیا

 

 

 

 

(دفتر اول- 127)

 

عُمَر از خواب برخاست و دینارها را از بیت المال برگرفت و به گورستان رفت و ناگهان با پیر چنگی روبرو شد، با خود گفت: مطرب چنگ زن چگونه بنده خاص خداست؟!

عُمَر، در گورستان بجستجو پرداخت و غیر از پیر چنگی کسی را ندید و بسوی او رفت و عطسه‎ای زد. و پیرمرد از خواب بیدار شد، تا خلیفه را دید بلرزه افتاد و ترس سراسر وجودش را فرا گرفت. عُمَر به او گفت: از من مترس که به فرمان الهی برای دلجویی از تو به گورستان آمدم و پیام عفو لطف خداوند را برایت آورده‎ام.

بار دیگر گرد گورستان بگشت 
چون یقین گشتش که غیر پیر نیست  
آمد و با صدا دب آنجا نشست         
مر عُمَر را دید و ماند اندر شگفت      
گفت در باطن خدایا از تو داد        
چون نظر اندر رخ آن پیر کرد         
پس عُمَر گفتش مترس از من مرم       
چند یزدان مدحت خوی تو کرد      
پیش من بنشین و مهجوری مساز     
حق سلامت می‎کند می‎پرسدت         
نک قراضۀ چند ابریشم بها            
پیر لرزان گشت چون این را شنید        
بانگ می‎زد کای خدای بی‎نظیر             
چون بسی بگریست و ز حد رفت، درد      

 

همچو آن شیر شکاری گرد دشت
گفت در ظلمت دل روشن بسی است
بر عُمَر عطسه فتاد و پیر جست
عزم رفتن کرد و لرزیدن گرفت
محتسب بر پیرک چنگی فتاد
دید او را شرمسار و روی زرد
کت بشارتها ز حق آورده‎ام
تا عُمَر را عاشق روی تو کرد
تا بگوشت گویم از اقبال راز
چونی از رنج و غمان بیحدت
خرج کن این را و باز اینجا بیا
دست می‎خائید[134] و بر خود می‎تپید
 بس که از شرم آب شد بیچاره پیر
چنگ را زد بر زمین و خرد کرد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول -127-128)

پیر، که از بخشش و عنایت پروردگار نسبت به خود آگاه شد چنان تحت تأثیر قرار گرفت که چنگ را شکست و به راز و نیاز پرداخت و از گذشته‎اش توبه کرد.

گفت ای بوده حجابم از اله
ای بخورده خون من هفتاد سال    
ای خدای با عطای با وفا           
داد حق، عمری که هر روزی از آن    
خرج کردم عمر خود را دمبدم       
آه کز یاد ره[135] و پرده عراق         
وای کز ترّی زیر افکند خرد       
وای کز آواز این بیست و چهار   
ای خدا فریاد از ین فریاد خواه      
داد کس چو من ندادم در جهان     
داد خود از کس نیابم جز مگر        
کاین منی از وی رسد دم دم مرا      
همچو آن کو با تو باشد زر شمر      
همچنین در گریه و در ناله او          
پس عُمَر گفتش که این زاریّ تو       
بعد از آن او را از آن حالت براند       

 

ای مرا تو راهزن از شاهراه
ای ز تو رویم سیه پیش کمال
رحم کن بر عمر رفته بر جفا
کس نداند قیمت آن در جهان
در دمیدم جمله را در زیر و بم
رفت از یادم دم تلخ فراق
خشک شد کشت دل من، دل بمرد
کاروان بگذشت و بیگه شد، نهار[136]
داد خواهم نی ز کس زین دادخواه
عمر شد هفتاد سال از من، جهان
زان که هست از من به من، نزدیکتر
پس و را بینم چو این شد کم مرا
سوی او داری نه سوی خود نظر
می شمردی جرم چندین ساله، او
هست هم اثار هشیاریّ تو
ز اعتذارش سوی استغراق راند

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول- 128)

سرانجام پیر در جذبه و وجدی جانش از تن بیرون می‎رود و وجودش تسلیم حق می‌گردد.

چونکه فاروق آئینه اسرار شد 
همچو جان بی گریه و بی خنده شد    

 

جان پیر از اندرون بیدار شد
جانش رفت و جان دیگر زنده شد

 

(دفتر اول- 129)

4- آمدن رسول قیصر روم بنزد عُمَر به رسالت.

تا[137] عُمَر آمد ز قیصر یک رسول 
گفت کو قصر خلیفه ای حَشَم          
قوم گفتندش که او را قصر نیست     
گرچه از میری و را آوازه‎ایست        
ای برادر چون ببینی قصر او            
چشم دل از مو و علّت پاک آر          
هرکه را هست از هوسها جان پاک       
چون محمّد پاک شد زین نار و دود       
چون رفیقی وسوسۀ بد خواه را        

 

در مدینه از بیابان نُعول[138]
تا من اسب و رخت را آنجا کشم
مر عُمَر را  قصر، جان روشنیست
همچو درویشان مر او را کازه ایست[139]
چونک در چشم دلت رُستست مو
وانگه آن دیدار قصرش چشم دار
زود بیند حضرت و ایوان پاک
هر کجا رو کرد وَجهُ الله بود
کی بدانی ثَمّ َوَجهُ الله[140] را

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان آمدن سفیر قیصر روم را، محمد بن عُمر واقدی (207- 130) در فتوح الشام نقل کرده و به گونه‎ای شبیه آن را شیخ ابوسعید ابی الخیر در اسرار التوحید آورده است، و ابوالحسن علی بن عثمان هجویری نیز در کشف المحجوب آن را با شیوایی و بلاغت خاصی ذکرنموده است[141].

اکنون به شرح ابیات فوق می‎پردازیم:

از طرف قیصر روم، فرستاده‎ای از بیابان دور و دراز نزد عُمَر به مدینه آمد، فرستاده رومی پرسید: قصر خلیفه کجاست. مردم به او گفتند: عُمَر قصر و کاخ ندارد و با وجود اینکه شهرت و صولت و فرمانروایی او جهان را فراگرفته است در خانه محقّر و ناچیزی زندگی می‎کند. او به زرق و برق و تجملات دنیوی توجّهی نمی‎نماید و قصر او، روح با عظمت و روشنی است که در آن زندگی می‎کند. قصر نورانی و معنوی عُمَر را کسی که ناپاک و غرض آلود است نمی‎بیند، دلت را از شک و تردید و غرض پاک کن تا قصر معرفتی او را ببینی. هرکس که قلب خود را از هوی و هوس بزداید شایستگی رسیدن به محضر جانان را پیدا می‌کند همچنانکه پیامبرص به هرچه روی می‎آورد وجه‎الله را می‌دید ولی با غرضهای نفسانی رسیدن به این حدّ کمال امکان ندارد و تا در اسارت وسوسۀ نفس باشی نمی‎توانی از رازهای عالم معنی و فیض الهی آگاه شوی.

هرکه را باشد ز سینه فتح باب
حق پدیدست از میان دیگران        
دو سر انگشت بر دو چشم نه         
گر نبینی، این جهان معدوم نیست   
تو ز چشم انگشت را بردار هین     
نوح را گفتند اُمت کو ثواب        
رو و سَر در جامها[142] پیچیده‎اید      
آدمی دیدست و باقی پوستست    
چونکِ دیدِ دوست نَبود، کور به     

 

او زهر شهری[143] ببیند، آفتاب
همچو ماه اندر میانِ اختران
هیچ بینی از جهان انصاف ده
عیب جز زانگشت نفسِ شوم نیست[144]
و آنگهانی هرچه می‎خواهی ببین
گفت او زان سوی وَاستَغشَوا ثیاب[145]
 لا جَرم با دیده و نادیده‎اید
دیدآنست آنکه دیدِ دوستست
دوست کو باقی نباشد، دور به

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول- 87)

سینه هرکس برای درک معرفت باز شود، در هر جایی آفتاب معنویت را می‌بیند، همچنانکه ماه در میان ستارگان پیداست حقّ نیز در پهنه جهان هویداست، ولی تو با انگشت وسوسه و نافرمانی، چشم حقیقت بین قلبت را بسته‎ای. از آزها و نیرنگهای نفسانی دست بردار تا صلاحیت دیدن عالم معنای الهی را پیدا کنی. نوح پیامبر امتش را به توحید هدایت می‌کرد ولی آنها به سخنان او گوش نمیدادند و سر و رویشان را می‌پوشانیدند تا او را نبینند و کلامش را نشنوند، اینان چشم داشتند و نمی‌دیدند، ارزش آدمی به چشم معنویت‫بین او وابسته است نه به این گوشت و پوست مادی و چشم باطن، مشتاق دیدار حضرت محبوب است، چشمی که عاشق دیدن معشوق نباشد، کور باشد بهتر است، و دوست، خداوند بخشنده است که جاودان و فنا ناپذیر می‌باشد.

چون رسول روم این الفاظ تر 
دیده را بر جُستنِ عُمَر گماشت         
هر طرف اندر پیِ آن مردِ کار           
کین چنین مردی بُوَد اندر جهان 
جَست او را تاش چون بنده بُوَد          
دید اعرابی زنی او را دَخیل                
زیر خرما بُن ز خلقان او جُدا              
آمد او آنجا و از دور ایستاد                  
هیبتی زان خفته آمد بر رسول           
مهر و هیبت هست ضدّ همدگر        

 

در سماع آورد شد مشتاق تر
رخت را و اسپ را ضایع گذاشت
می‎شدی پُرسانِ او دیوانه‎وار
وز جهان مانند جان باشد، نهان
لاجَرَم جوینده یابنده بُوَد
گفت: عمّر نک بزیر آن نخیل
زیرسایه خفته بین، سایه خدا
مر عُمَر را دید و در لرز اوفتاد
حالتی خوش کرد بر جانش نُزول
این دو ضدّ را دید جمع اندر جگر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول- 87- 88)

رسول روم از شنیدن این سخنهای لطیف و مطلوب مشتاقتر شد که عُمَر را ببیند. به هر طرف نگریست که عُمَر را پیدا کند و اسب و وسائل خود را رها کرد. دیوانه‎وار به هر سویی می‎رفت و می‎پرسید که: عُمَر مرد عمل را بیابد. (و با خود می‌گفت): آیا در جهان چنین مرد بزرگی وجود دارد که مانند روح، پنهان و ناپیدا باشد. او را جستجو می‎کرد که غلامش شود. و عاقبت جوینده، دلخواهش را می‌یابد.

یک زن بادیه نشین عرب را دید و زن به او گفت: عُمَر زیر آن درختستان خرما است. (عُمَر) از میان خلق و مردم به زیر درخت خرما آمده و سایه خدا را ببین که در سایۀ آن درخت خوابیده است.

رسول به آنجا آمد و از دور ایستاد و هنگامیکه عُمَر را دید از صلابت او ترسید و بلرزه افتاد. شکوه آن مرد خوابیده (عُمَر) رسول را فرا گرفت و روحش شاد شد.

هم مهر عُمَر را در دل دید و هم ترس از عظمت او در حالیکه مهر و ترس ضدّ یکدیگرند.

گفت با خود من شهان را دیده‎ام
از شهانم هیبت و ترسی نبود            
رفته‎ام در بیشه شیر و پلنگ            
بس شدستم در مصاف و کارزار     
بس که خوردم بس زدم زخم گران        
بی‌سلاح، این مرد خفته بر زمین     
هیبت حقّست این از خلق نیست      
هرکه ترسید از حق و تَقوی گزید   
اندرین فکرت بحرمت دست بست    
کرد خدمت مر عُمَر را و سلام          
پس علیکش گفت و او را پیش خواند  
لاتخافوا[146] هست نزل[147] خایفان      
هرکه ترسد مر او را ایمن کنند         
آنک ِخوفش نیست چون گویی مترس    
آن دل از جا رفته را دلشاد کرد       
بعد از آن گفتش سخنهای دقیق     

 

پیش سلطانان مِه و بگزیده‎ام
هیبت این مرد هوشم را ربود
رویِ من زیشان نگردانید، رنگ
همچو شیر آن دم که باشد کار زار
دل قوی تر بوده‫ام از دیگران
من به هفت اندام لرزان، چیست این
هیبت این مردِ صاحب دلق نیست
ترسد از وی جن و انس و هرکه دید
بعدِ یک ساعت عُمَر ازخواب جست
گفت پیغامبر[148] سلام آنگه کلام
ایمنش کرد و بپیش خود نشاند
هست در خور از برای خایف، آن
مر دل ترسنده را ساکن کنند
درس چه ذهی نیست اومحتاج درس
خاطرِ ویرانش را آباد کرد
وز صفاتِ پاکِ حق، نِعمَ الرّفیق

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول- 89)

با خود گفت: من پادشاهان بسیاری را دیده و نزدشان بزرگ و برگزیده بوده‎ام. از پادشاهان و شکوهشان رعب و ترسی نداشتم در حالی که هیبت و شکوه این مرد دلم را ربوده است. به بیشه شیر و پلنگ رفته و هرگز از آنها نترسیده و رنگ نباخته‎ام.

به هنگام سختی، شیر آسا در میدانهای نبرد و کارزار شرکت نموده‎ام. چه ضربت‎ها که خورده‎ام و چه ضربتها که زدم و همیشه از دیگران قوی‌دلتر بوده‎ام. این چه سرّی است که من از این مرد بی سلاحی که بر زمین خوابیده است بشدّت می‎لرزم. این هیبت و شکوه حقّ است که از آن می‌ترسم و ترس از خلق و این مرد ژنده پوش نیست.

هرکس که پرهیزگار باشد و از حق بترسد جن و انس و هر بیننده از او می‎ترسند. رسول با این اندیشه به احترام عُمَر دست بر سینه ایستاد و پس از یکساعت عُمَر از خواب بیدار شد. نسبت به او عرض ادب را به جا آورد و سلام کرد، زیرا پیامبر فرموده است: اول سلام کردن سپس سخن گفتن. خلیفه سلام او را پاسخ داد و او را پیش خود فرا خواند و در نهایت امنیت و آرامش در کنار خویش نشانید. آیۀ (لا تخافوا) (نترسید) ضیافتی است برای کسانیکه از عظمت خداوند می‎ترسند و شایستۀ مقام خایف بارگاه خدا است.

هرکس که از هیبت الهی بترسد به او آرامش می‎بخشد و انسان خایف بارگاه حق را با ثبات می‎سازند. چرا به کسی که از هیبت خداوند نمی‎ترسد می‌گویی: بترس، چه درسی به او می‎دهی؟ او نیازمند درس تو نیست عُمَر آن رسولِ دل از دست داده را خوشحال و خاطر ویرانش را آباد کرد. سپس از عالم معنی و نکات دقیق معنوی برایش سخن گفت و از صفات پاک خداوند که بهترین رفیق است برایش توضیح داد. خلیفه، از فیضها و عنایات پروردگار و منازل ارواح پیش از دخول در ابدان و مقام قدس و اجلالی و مراتب کمالات آنچنان به شیوایی سخن به میان آورد که رسول روم را به شدت تحت تأثیر قرار داد و او را از خلیفه چنین پرسید:

مرد گفتش کای امیرالمؤمنین
مرغ بی اندازه چون شد در قَفَص      
بر عدمها کان ندارد چشم و گوش       
از فسون او عدمها زود زود               
باز بر موجود افسونی چو خواند          
گفت در گوشِ گل و خندانش کرد       
گفت با جسم آیتی تا جان شد او             
باز در گوشش دمد نکته مخوف            
تا بگوش ابر آن گویا چه خواند       
تا بگوشِ خاک حقّ چه خوانده است    

 

جان ز بالا چون در آمد در زمین
گفت حق بر جان فسون خواند وقصص
چون فسون خواند همی آید بجوش
خوش معلّق می‎زند سوی وجود
زود دو اسبه در عدم موجود راند
گفت با سنگ و عقیق کانش کرد
گفت با خورشید تا رخشان شد او
در رخِ خورشید افتد صد کسوف
کو چو مَشک از دیده خود اشک راند
کو مراقب گشت و خامُش مانده است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر اول- 89 و 90)

رسول روم از خلیفه می‌پرسد که: این روح نامحدود چگونه در قفص محدود تن جای می‌گیرد؟

عُمَر جواب می‎دهد که: پروردگار بر روح، فسون و قصص خوانده است (دمیده است) عدم با افسون و قصّه پروردگار رقص کنان و معلّق زنان به عالم وجود می‎آید، و باز با افسونی دیگر، دو اسبه (شتابان) به عدم باز می‌گردد. گل را خندان می‎کند و سنگ را به عقیق یمنی مبدّل می‌سازد و جسم خاکی را با آیتی از آیات حق چنان به کمال می‎رساند که تبدیل به جان می‎شود و رازهای غیب را در می‌یابد. در گوش چشم نکته ترسناکی را دمید که صد کسوف (خورشید گرفتگی) در خورشید ایجاد شد. زبان تقدیر الهی در گوش ابر چه خوانده است که از چشمش مانند مشک اشک جاری کرد. و به خاک چه گفته که مراقب و خاموش مانده است. پس از آن، رسول قیصر باز این‎چنین در باره روح از خلیفه سؤال کرد[149]:

گفت یا عُمَر چه حکمت بود و سِرّ
آب صافی در گِلی پنهان شده          
گفت تو بحثی شگرفی می‌کنی           
حبس کردی معنی آزاد را             

 

حبس آن صافی درین جای کَدِر[150]
جان صافی بسته ابدان شده
معنیی را بندِ حَرفی می‌کنی
بند حرفی کرده تو باد را

 

 

 

رسول گفت: ای عمر چه راز و حکمتی در حبس روح صاف در جسم تیره است و چرا آب پاک روح در گِل وجود پنهان و جان پاکیزه اسیر بدنها گردیده است؟ عُمَرt به فرستاده قیصر پاسخ می‌دهد که بحث غریب و شگفت انگیزی را پیش کشیدی و عالم معنا را به حرف و کلمه مقیّد می‌کنی همچنانکه باد را نمی‎توان به بند حرف کشید، تعریف روح نیز امکان ندارد.

5- سخن پیامبرص با علی

پیامبر بزرگوارص به علی شیر میدانهای کارزار و زاهد خلوتهای شب می‌فرماید: «هرکسی برای تقرب به خداوند طاعتی می‎جوید، تو به همنشینی با عاقل و بنده خاص تقرّب جوی».

گفت پیغامبر علی را کای علی 
لیک بر شیری مکن هم اِعتماد[151]      
اندر آ در سایۀ آن عاقلی           
ظل او اندر زمین چون کوه قاف   
گر بگویم تا قیامت نعت او       
در بشر روپوش کردست آفتاب   
یا علی از جملۀ طاعاتِ راه      
هرکسی در طاعتی بگریختند   
تو برو در سایۀ عاقل گریز      
از همه طاعات اینت بهترست 

 

شیر حقّی پهلوان پر دلی
اندر آ در سایه نخل امید
کش نداند برد از ره ناقِلی
روح او سیمرغ بس عالی طواف
هیچ آن را مقطع و غایت مجو
فهم کن واللهُ أعلم بالصَّواب
بر گزین تو سایۀ خاص إله
خویشتن را مَخلَصی انگیختند
تا زهی زان دشمن پنهان ستیز
سبق یابی بر هر آن سابق که هست[152]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

شیر حق، علی در میدان جهاد با نفس و نبرد با دشمن اسلام یکه تاز و ممتاز است و اجتماع هر دو صفت در انسان شجاع، کمتر پیش می‎آید. از این نظر رسول گرامی، علی را به مصاحبت و همنشینی با خردمند تشویق می‎فرماید، مرحوم استاد فروزانفر در باره این موضوع چنین می‎گوید:

«در نظر مولانا (شیر حق) کسی است که در میدان مجاهدت و خلاف نفس و هوای نفسانی جان باز و دلیر باشد و از اظهار حقیقت بیم نکند و در اجرای احکام، هراس بدل راه ندهد و شجاعت او از قدرت حق منبعث باشد نه از نیروی غضب و خشم، مانند دلاوری و یلی پهلوانان حسّ که ناشی از قوّۀ غضبی و محرّک آن، حسّ انتقام و غلبه خصمان و هماوردان است... راستی که علی در همه احوال چنین بود و چنین زیست و سیره او در حیات رسولص و پس از رحلت وی و هم بوقت خلافت ظاهر هم بدین سان بود».

این ابیات، تفسیر حدیث ذیل است:

«یا عَلِیُّ إذا تَقَرَّبَ النّاسُ إلی خالِقهِم فی أَبوابِ البِرَّ فَتَقَرَّبْ إلَیهِ بِأَنواعِ العَقلِ تَسبِقهُم بالدَّرجاتِ وَالزُّلفی عِندَالناسِ وَعِندَاللهِ فِی الآخِرَةِ»[153].

«ای علی، چون مردم به آفریدگار خود از راههای نیکوکاری تقرّب جویند، تو از راههای گوناگون عقل و دانایی نزدیک جوی تا از ایشان بپایه و نزدیکی پیش تر آیی در نزد مردم بدین جهان و در پیشگاه خدای تعالی بدان جهان».

چنانکه می‌بینید مولانا عقل را بمعنی مظهر عقل کلّ که ولیّ کامل است گرفته و از آن دلیلی بر فوائد صحبت. و همنشینی پیران انگیخته است. مفاد حدیث، ترجیح اعمال سِرّ و باطنی بر اعمال و حرکات بدنی و ظاهری ولی شرط صحّت آن اعمال، نیز در نظر صوفیان اجازه پیر است»[154].

انسان هر قدر قوی و نیرومند باشد از حیله سازی و دستان آوری هوای نفسانی در امان نیست راه حق، باریک و خطر آمیز است، توسّل بصحبت پیران شرط احتیاط و دورنگری است، از آن جهت که پیر از هوی و هوس پاک است، کار بد نمی‌کند و اندیشۀ نا صواب بر دلش نمی‌گذرد، کسی که در صحبت او روز می‌گذارد بالطبع و بر اثر همنشینی و شهود احوال وی چنان می‌شود که بکار کرد و یا خاطر نفسانی دیرتر و کمتر می‌گراید[155].

همنشینی با خاصان و خردمندان وارسته، جاذبه مغناطیسی معنوی در آدمی ایجاد می‌کند بگونه‎ای که مانند آهن ربا، طرف را در میدان جاذبه مجذوب شخصیت و عظمت آن انسان والا می‌نماید و انقلاب تأثیر افکار و نیروی اندیشه، مدیون این مصاحبت است.

6- گناهان و عدم انفاقها

گناهان و عدم انفاقها و بخششها و بخلها و ناجوانمردیها، خانمانها و سرزمینها و ملّتها را نابود می‌سازند:

آتشی افتاد در عهد عُمَر  
در فتاد اندر بنا و خانه‎ها             
نیم شهر از شعله‎ها آتش گرفت       
مَشک‎های آب و سِرکه می‎زدند      
آتش از استیزه افزون می‎شدی        
خلق، آمد جانبِ عُمَّر، شتاب        
گفت: آن آتش ز آیات خداست        
آب و سِرکه چیست؟ نان قسمت کنید     
خلق گفتندش که: در بگشوده‎ایم          
گفت: نان در رسم و عادت داده‎اید           
بهرِ فخر و بهرِ بَوش[156] و بهرِ ناز           
مال، تخم است و به هر شوره مَنِه       
اهل دین را بازدان از اهل کین          
هرکسی بر قوم خود ایثار کرد     

 

همچو چوب خشک، می خورد او،حَجَر
تازد اندر پرّ مرغ و لانه‎ها
آب می‎ترسید از آن و می‎شگفت
بر سر آتش کسان هوشمند
می‎رسید او را مدد از بی حدی
کاتش ما می‎نمیرد هیچ از آب
شعله‎یی از آتشِ بخل شماست
بخل بگذارید اگر آلِ من‫اید
ما سخی و اَهلِ فُتوَّت بوده‎ایم
دست از بهر خدا نگشاده‎اید
نز برای ترس و تقوی و نیاز[157]
تیغ را در دست هر رهزن مده
همنشین حق بجو، با او نشین
کاغه[158] پندارد که او خود کار کرد[159]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

همچنانکه انفاقها و گذشتها و محبّتها و مردمیها، جامعه را به آسایش و آرامش می‌کشاند نامردیها و کینه‎ها و دشمنیها، اضمحلال اجتماعات و انحطاط تمدّنها را در بر دارد. راستی نان دادن و کمک عادتی غیر دستگیری و مساعدت عبادتی است.

7- داستان خدو انداختن به صورت علی

مولانای بلخ، در یک تصویرگری، چنان ماهرانه از دام ریا و شرک پرده می‌گشاید که هر شنونده و خواننده‎ای را به فراز توحیدی ضدّ خویشتن پرستی فرا می‌خواند، و آن داستان خدو و انداختن به صورت پاک علی است.

از علی آموز اخلاصِ عَمَل
در غزا بر پهلوانی دست یافت       
او خدو[160] انداخت در روی علی        
آن خدو زد بر رخی که روی ماه      
در زمان، انداخت شمشیر آن علی    
گشت حیران آن مبارز زین عمل     
گفت: بر من تیغ تیز افراشتی         
آن چه دیدی بهتر از پیکار من؟     
آن‌چه دیدی که چنین خشمت نشست؟   
آن چه دیدی؟ بر تو از کون و مکان    

 

شیر حق را دان مُطهَّر از دَغَل
زود شمشیری بر آورد و شتافت
افتخار هر نبیّ و هر ولی
سجده آرد پیش او در سجده‎گاه
کرد او اندر غزااش کاهلی
وز نمودن عفو و رحمت بی محل
از چه افگندی؟ مرا بگذاشتی؟
تا شدی تو سست در اشکار من
تا چنان برقی نمود و باز جَست
که به از جان بود و بخشیدیم جان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

داستان چنین است که، علی در نبرد با پهلوانی پیروز می‌شود و او را به زمین می‎زند و شمشیر می‌کشد که او را بکشد ناگهان آن قهرمان شکست خورده از شدّت ناراحتی آب دهانش را به روی آن انسان بزرگ پرتاب می‌کند و علی به جای اینکه بیشتر در کشتن او عجله نماید شمشیرش را غلاف کرده از قتلش منصرف می‌شود پهلوان بر می‌خیزد و چنان حیرت بر او چیره می‎گردد که با پریشان حالی و درماندگی از او می‌پرسد: چرا علیه من شمشیر کشیدی و علت انصراف تو چیست؟ ای علی که در عظمت بر کون و مکان برتری داری چه پیش آمد و چه دیدی که خشمت فرو نشست و جانم را به من بخشیدی؟

در شجاعت شیر ربّانیستی
در مروّت ابر موسی ای به تیه[161]       
ابرها گندم دهد کان را به جهد     
ابر موسی پرِّ رحمت بر گشاد       
از برای پخته خوارانِ کرم            
تا چهل سال آن وظیفه و آن عطا       
تا هم ایشان از خسیسی خاستند       
امّت احمد! که هستید از کِرام          
چون أبیتُ عِندَ رَبّی فاش شد        
هیچ، بی تأویل این را در پذیر      
زآن که تأویل است وادادِ[162] عطا       
آن خطا دیدن ز ضعف عقلِ اوست     
خویش را تاویل کن، نه اَخبار را           
ای علی که جمله عقل و دیده‎ای         
تیغ حِلمت، جان ما را چاک کرد          
بازگو، دانم که این اسرارِ هوست          
صانعِ بی آلت و بی جارحه                      
صد هزاران می‌چشاند هوش را                  
باز گو ای باز عرشِ خوش شکار                 
چشم تو ادراک غیب آموخته                            
آن یکی ماهی همی بیند عیان                          
و آن یکی سه ماه می‌بیند به هم
چشم هر سه باز و گوش هر سه تیز                 
سحر عین است این، عجب لطف خفی است    
عالم ار هجده هزار است و فزون                      
راز بگشا ای علیِ مُرتَضی                              
یا تو واگو آنچه عقلت یافته ست                      
از تو برمن تافت، چون داری نهان؟                  
لیک اگر در گفت آید قرص ماه                    
از غلط ایمن شوند و از ذُهول[163]                
مه بی گفتن چو باشد رهنما               
چون تو بابی آن مدینۀ علم [164]را          
باز باش ای باب بر جویای باب        
باز باش ای باب رحمت تا ابد            
هر هوا و ذرّه‎یی خود منظری است     
تا بنگشاید دری را دیذبان                
چون گشاده شد دری، حیران شود       
غافلی ناگه به ویران گنج یافت          
تا ز درویشی نیابی تو گُهَر              
سالها گر ظنّ دود با پای خویش           
تا به بینی نایدت از غیب بو              

 

در مروّت خود که داند کیستی
کامد از وی خوان و نان بی شبیه
پخته و شیرین کند مردم، چو شهد
پخته و شیرین بی زحمت بداد
رحمتش افروخت در عالَم عَلَم
کم نشد یک روز زان اهل رجا
گندنا[165] و تَرّه و خسّ خواستند
تا قیامت هست باقی آن طعام
یُطعِم و یُسقِی[166] کنایت ز آش شد
تا در آید در گلو چون شهد و شیر
چون که بیند آن حقیقت را خطا
عقلِ کل، مغز است و عقلِ جزو، پوست
مغز را بدگوی، نه گلزار را
شمّه یی واگو از آنچه دیده‎ای
آبِ علمت، خاک ما را پاک کرد
زان که بی شمشیر کشتن کارِ اوست
واهبِ این هدیه های رابِحه
که خبر نبوَد دو چشم و گوش را
تا چه دیدی این زمان از کردگار؟
چشم های حاضران بر دوخته
و آن یکی تاریک می‫بیند جهان
این، سه کس بنشسته یک موضع، نَعَم
در تو آویزان، و از من در گریز
بر تو نقش گرگ و بر من یوسفی است
هر نظر را نیست این هجده زبون
ای پسِ سوءُ القَضا حُسنُ القَضا
یا بگویم آنچه بر من تافته است
می‫فشانی نور چون مَه بی زبان
شب روان را زودتر آرد به راه
بانگ مَه غالب شود بر بانگِ غول
چون بگوید، شد ضیا اندر ضیا
چون شعاعی آفتاب حِلم را
تا رسد از تو قُشور اندر لُباب
بارگاه «ما لَهُ کُفواً اَحَد»نا گشاده کی گُوَد کانجا دری است
در درون هرگز نجنبد این گُمان
مرغ ِ اومید و طمع پرّان شود
سوی هر ویران از آن پس می‌شتافت
کَی گهر جویی ز درویشی دگر؟
نگذرد زِ اشکاف بینی‎های خویش
غیرِ بینی هیچ می‎بینی؟ بگو

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ای علی! جوانمردی تو چنان است که کسی را نمی توان با آن مقایسه کرد، در مردانگی و بخشش مانند ابری هستی که در بیابان بر بنی اسرائیل مائدۀ آسمانی «مَنّ و سَلوی» بارید.

مولانا سپس به داستان، شاخ و برگ می‌دهد و به جریان موسی و بنی اسرائیل در بیابان اشاره می‌نماید و با مقایسه‎ای بین آنان و امّت اسلام در بارۀ حدیث نبوی «أبیتُ عِندَ رَبَّی یُطعِمُنی ویَسقِینی» طعام و نوشیدنی را خوراک معنوی روح انسانی می‎شمارد و آدمی را در زمینه خطا و عدم تشخیص عقل جزئی به تبعیت از عقل کّلی که مغز در برابر پوست است، تشویق می‎نماید.

می‎گوید: ای انسان خود را تاویل کن نه اخبار و احادیث را. اگر مشکلی وجود دارد در دستگاه گیرنده و شامّه توست نه از بوی گلهای گلزار.

سپس جلال الدّین خود، زبان ستایش نسبت به علی می‌گشاید و می‌فرماید: ای علی! که وجود تو از جهان ماوراء مادّه و حسّ است از آنچه از آن عالم دریافتی اندکی ما را هم بهره‫مند سازد. شکیبایی تو، جان فدایی تو می‌کند و دانش آبی است که پیکر خاکی ما را شستشو می‎دهد. اینکه دشمن را نکشتی، دست قدرتی با توست که با یاریت آمد زیرا نکشتن تو عین کشتن شد، و این کار حقّ است که بدون اسباب و آلات صورت می‎پذیرد. این هوش که عقل کلّ و روح معرفت یاب است، نکته‎ها و حقایقی را در می‌یابد که چشم ظاهر و حواس آدمی توانایی درک آنها را ندارند و چشم تو قادر به دیدن امور غیبی است و از این جهت کارهایی می‌کنی که چشم عادی نمی‌تواند کنه آن را بنگرد. ادراک حقایق مراتبی دارد، یکی در آسمان یک ماه را می‎بیند، دیگری می‌گوید: جهان تاریک و ماهی نیست، سومی، سه ماه را می‎بیند، در حالی که هر سه نفر در یکجا نشسته، به یک چیز نگاه می‎کنند، اگر چشم باطن کور باشد، حقایق را نمی‎بیند، گویی چشم را جادو کرده‎اند و هم، عوالم معنوی خداوند چنینند. علی در نبرد با آن پهلوان سوء القضا بود که به عنایت الهی و دیدن حقایق معنوی حسن القضا شد.

مولانا در یک توجیه معنوی به شرح و بسط قضیه می‎پردازد و زمام اختیار از دستش بیرون می‌رود و در موقعیتی خاص قرار می‎گیرد و چنین می‎گوید:

پس بگفت آن نو مسلمان ولی  
که: بفرما یا امیر المؤمنین         
هفت اختر هر جنین را مدّتی        
چون که وقت آید که جان گیرد جنین    
این جنین در جنبش آید ز آفتاب    
از دگر أنجُم بجز نقشی نیافت        
از کدامین ره تعلّق یافت او          
از ره پنهان که دور از حسّ ماست    
آن رهی که زر بیابد قُوت از او    
آن رهی که سرخ سازد لعل را       
آن رهی که پخته سازد میوه را         
بازگو ای بازِ پرّ افروخته              
بازگو ای بازِ عنقا گیرِ شاه            
اُمّت وَحدی، یکی و صد هزار         
در مَحلّ قهر، این رحمت ز چیست؟  

 

از سر مستی و لذّت با علی
تا بجنبد جان به تن در، چون جنین
می‫کنند ای جان به نوبت خدمتی
آفتابش آن زمان گردد مُعین
کافتابش جان همی بخشد شتاب
این جنین، تا آفتابش بر‫نتافت
 در رَحِم با آفتاب خوب رو؟
آفتاب چرخ را بس راه‎هاست
وان رهی که سنگ، شد یاقوت از او
وان رهی که برق بخشد نعل را
وآن رهی که دل دهد کالیوه[167] را
 با شه و با ساعدش آموخته
ای سپاه اشکن به خود، نه با سپاه
بازگو، ای بنده، بازت را شکار
اژدها را دست دادن راه کیست؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

قهرمان که از عمل علی منقلب و مسلمان و دوست شده بود. با احساس لذّت و شادی گفت: ای امیرالمؤمنین سخن بگو تا مانند روح که جنین را زندگی می‎بخشد، مرا زنده گرداند. مولانا در ابیات دیگر روح آدمی را جنینی تشبیه می‌کند که آفتاب نور حق او را جان می‌دهد این جان دمیدن، دور از حواس ظاهری و فیضی از انوار درخشان خورشید الهی است و ارشاد و آموزش بدون عنایت مانند تابش سیّارات دیگر تأثیری ندارد. و بازهم الفاظ و کلام نمی‌توانند معانی و مفاهیم معنوی را نشان دهند. آری تابش نور حق قدرت شگفت انگیزی می‌آفریند چنانکه مرکب را چنان به سرعت می‌دواند که نعلش از سنگ خاره جرقه ایجاد می‌کند و افسرده و بیمناک را جرأت و امید می‌بخشد.

علی دراین استعاره بازی است که پرهایش از نور حق افروخته و درخشان شده و جایگاهش در پیشگاه پادشاه حقیقی جهان است. ای علی! که خود تنها یک امّتی و وجودت به صد هزار مرد جنگی می‎ارزد، آن راه پنهان را به من بگو تا ارشاد و آموزشت مرا دگرگون کند. اکنون محلّ قهر و انتقام است که باید مرا بکشی. چه کسی مانند تو به دشمن فرصت می‌دهد و به او لطف می‎نماید؟

گفت: من تیغ از پی حقّ می‎زنم 
شیر حقّم، نیستم شیر هوا          
ما رَمَیتَ إذ رَمَیتَ[168] ام در حِراب      
رختِ خود را من ز رَه برداشتم       
سایه‎یی‎ام، کد خدایم آفتاب          
من چو تیغم پُر گهرهای وصال         
خون نپوشد گوهرِ تیغِ مرا            
که نِیَم کوهم ز حلم و صبر و داد     
آن که از بادی رَوَد از جا، خسی است   
باد خشم و باد شهوت، بادِ آز                
کوهم و هستیِّ من، بنیاد اوست           
جز به باد او نجنبد میل من  
خشم بر شاهان شه و ما را غلام            
تیغ حلمم گردن خشمم زده‎ست         
غرق نورم گرچه سقفم شد خراب          
چون در آمد علّتی اندر غزا                    
تا أحَبَّ لِلَّه آید نام من                       
تا که إعطا لِلَّه آید جود من                      
بُغض من لِلَّه، عطا لِلَّه و بس              
و آنچه لِلَّه می‎کنم، تقلید نیست             
ز اجتهاد و از تحرّی رسته‎ام                
گر همی پرم، همی بینم مطار              
ور کَشم باری، بدانم تا کجا               
بیش از این با خلق گفتن روی نیست     
پست می‎گویم به اندازه عُقول               
از غرض حُرّم، گواهی حرّ شنو               
در شریعت مر گواهی بنده را              
گر هزاران بنده با شندت گواه           
بندۀ شهوت بَتَر نزدیک حق               
کین به یک لفظی شود از خواجه حّر     
بندۀ شهوت ندارد خود خلاص           
در چهی افتاد کان را غور نیست        
در چهی انداخت او خود را که من      
بس کنم، گر این سخن افزون شود    
این جگرها خون نشد، نز سختی است    
چون گواهی بندگان مقبول نیست       
چون گواهی بندگان مقبول نیست        
گشت اَرسَلناکَ شاهِد[169] در نُذُر            
چون که حُرّم[170]، خشم کی بندد مرا؟        
اندر آ، کآزاد کردت، فضل حق          
اندر آ، اکنون که رَستی از خطر         
رسته‎ای از کفر و خارستان او   
تو منی و من تُوَم ای محتشم!                
معصیت کردی به از هر طاعتی              
بس خجسته معصیت کآن کرد، مرد        
نه گناه عُمر و قصد رسول             
نه به سِحر ساحران، فرعونشان       
گر نبودی سِحرشان و آن جُحود           
کی بدیدندی عصا و معجزات؟           
نا امیدی را خدا گردن زده ست         
چون مُبَدَّل می‎کند او سَیّآت               
زین شود مرجوم شیطان رجیم          
او بکوشد تاگناهی پروَرَد                  
چون ببیند کآن گنه شد طاعتی
اندر آ، من در گشادم مر تو را            
مر جفاگر را چنین‎ها می‎دهم        
پس وفاگر را چه بخشم؟ تو بدان:     

 

بندۀ حقّم، نه مأمور تنم
فعل من بر دین من باشد گوا
من چو تیغم و آن زننده آفتاب
غیرِ حق را من عدم انگاشتم
حاجبم من، نیستم او را حجاب
زنده گردانم نه کشته، در قتال
باد از جا کی برد میغِ مرا؟
کوه را کی در رُباید تند باد؟
ز آن که باد ناموافق خود بسی است
برد او را که نبود اهل نماز
ور شوم چون کاه، بادم یادِ اوست
نیست جز عشق اَحَد سر خیلِ من
خشم را هم بسته‎ام زیر لگام
خشم حق، بر من چو رحمت آمده ست
روضه گشتم، گرچه هستم بوتراب
تیغ را دیدم نهان کردن سزا
تا که أبغض لِلَّه آید کام من
تاکه اَمسَک لِلَّه آید بود من
جمله لِلّه‎ام، نِیَم من آنِ کس
نیست تخییل و گمان، جز دید نیست
آستین بر دامنِ حق بسته‎ام
ور همی گردم، همی بینم مَدار
ماهم و خورشید پیشم پیشوا
بحر را گنجایی اندر جوی نیست
عیب نبوَد، این بُوَد کار رسول
که گواهی بندگان نرزَد دو جو
نیست قدری وقتِ دعوی و قضا
بر نسنجد شرع ایشان را به کاه
از غلام و بندگان مُستَرق[171].
و آن زِیَد شیرین و میرد سخت مُرّ
جز به فضل ایزد و إنعام خاص
و آن گناه اوست، جبر و جور نیست
در خور قعرش نمی یابم رَسَن
خود جگر چه بوَد؟ که خارا خون شود
غفلت و مشغولی و بدبختی است
خون شو، آن وقتی که خون مردود نیست
عدل او باشد که بنده غول نیست
ز آن که بود از کَون او حُرین حُرّ
نیست اینجا جز صفات حق، در آ
زان که رحمت داشت بر خشمش سَبَق[172]
سنگ بودی، کیمیا کردت گهر
چون گُلی، بشکُف به سروستان هُو
تو علی بودی، علی را چون کُشم؟
آسمان پیموده‎ای در ساعتی
نه ز خاری بر دمد اوراقِ ورد[173]؟
می‎کشیدش تا به درگاه قبول؟
می‎کشید، و گشت دولت عونشان؟
کی کشیدیشان به فرعون عَنُود[174]؟
معصیت طاعت شد ای قوم عُصاة[175]!
چون گنه مانند طاعت آمده ست
طاعتی‎اش می‎کند رغمِ وُشاة[176]
وز حسد او بِطرَقد، گردد دو نیم
زان گنه ما را به چاهی آوَرد
گرد او را نا مبارک ساعتی
تُف زدی و تحفه دادم مر تو را
پیش پایِ چپ چه سان سر می نهم؟
گنج‎ها و مُلک‎های جاودان[177]

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

علی پاسخ می‌دهد: من بنده خداوندم و از خواسته‎های نفسانی پیروی نمی‌کنم و شیر حقّم و زور و قدرت را در راه آرزوهای شخصی بکار نمی‎برم و شمشیر در راه حق می‎زنم. قدرت من، از خورشید حق است و در نبرد جهادی، شمشیر و نیرویم در اختیار حق قرار گرفته است و غیر ذات او را معدوم می‎پندارم. من در برابر خورشید فروزان الهی سایه‎ام، صاحب هستی و کدخدای وجود من آفتاب حق است و مانند دربانی هر که را که شایسته بدانم، راه شناسایی و معرفت حق را بر او می‌گشایم. من شمشیری هستم که گوهرهای ذاتی معنوی در بر دارد و در نبرد هم اگر کسی را بکشم او را به وصال حقیقت می‎رسانم. کشتن و خون ریختن من در راه خداست و منافع و اغراض شخصی نمی‎توانند گوهر پرارزش معنویت شمشیر مرا بربایند. مانند کوه در مسیر معرفت مستحکم و صابرم و تند بادهای مادی توانایی جنباندن و گرفتن قدرت مرا ندارند. انسان ضعیف و ناتوان در برابر هر جریانی از پا در می‌آید و ناملایمات در زندگی این خس و ناچیز زیاد است. بادهای شهوانی؛ خشم و آز کسی را از راه بدر می‎کنند که اهل نماز و اتصال روحی نباشد. من در برابر حوادث ناگوار مانند کوهم اما یاد حق می‌تواند مانند بادی این کوه را چون کاهی بهر سویی ببرد. میل من تابع اراده خداوند است و جز عشق احد فرماندهی ندارم. خشم بر شاهان، فرمانروایی می‌کند درحالی که غلام و اسیر من است و او را زیر لگام به بند کشیده‎ام. شمشیر حلم و بردباریم گردن خشمم را زده است و خشم حق برایم نشانه عنایت و رحمت اوست. من که خود چیزی ندارم و زندگی ظاهریم جلوه‎ای ندارد غرق نور الهیم و وجود مادیم باغ و گلستان است. چون میل به انتقام در جهاد من رخنه کرد مصلحت دیدم که شمشیر را در غلاف کنم. دشمن را نکشتم تا محبت و بغض و کینه‎ام به خاطر خدا باشد، و همه اعمال و حرکاتم؛ بخشش و نبخشیدنم و بخل و عطایم از آن او، و همه وجودم، متعلق به خداوند است و به دیگری وابسته نیست آنچه را که انجام می‌دهم از روی تقلید و قرائن نیست بلکه به پروردگارم متّصلم و وجودم سراسر دید و بینش شده است و گویی که دستم به دامن حق دوخته‎اند. من اسیر پنجه قدرت خداوندم و هرچه دارم از اوست، اگر در عالم معنا پرواز می‎کنم هدف و مقصود را می‎بینم. من ماهم و پیشوایم خورشید فروزان حق است و از او نور می‌گیرم. من بیشتر از آنچه گفتم برای مردم توضیح نمی‌دهم زیرا آنها مانند جویی هستند که گنجایش بحر را ندارند. به اندازه عقول مردم سخن می‌گویم و این عیب نیست و اقتدا به رسول اکرمص است. من از قید و بند غَرَض و هواهای نفسانی آزادم و گواهی می‌دهم زیرا گواهی مملوک و بنده زر خرید پذیرفتنی نیست. و در شریعت به هنگام قضاوت، گواهی بنده مقبول نمی‎باشد. و اگر هزاران بنده شهادت دهند، گواهی آنان به اندازه کاهی ارزش ندارد. بندۀ شهوت و خواستۀ نفسانی نزد خداوند از هر غلام و بندۀ ربوده شده بدتر است. زیرا بنده با یک سخن و اجازه مالکش آزاد می‎شود در حالیکه بنده نفس، شیرین زندگی می‌کند و بسیار تلخ و سخت می‎میرد. بنده شهوت جز به فضل و بخشش خاص الهی از قید نفس آزاد نمی‎شود، و در چنان چاه عمیق و بی انتهایی افتاده است که خلاصی ندارد و این بر او ستم و جبر نیست بلکه سرنوشتی است که از گناه برای خود رقم زده است. او خود را در چنان چاه عمیقی انداخته است که طنابی برای رسیدن به عمق آن وجود ندارد. سخن را کوتاه می‌کنم زیرا اگر بیشتر آن را ادامه دهم نه تنها جگر آدمی خون می‎شود بلکه سنگ خارا نیز به خون تبدیل می‌گردد. ادامۀ این سخن جگرها را پاره و پر خون می‌کند و اگر چنین نشد از سختی جگرها نیست، از این است که غفلت و بدبختی و سرگرمی دنیا بر ما چیره شده است. روزی جگر تافته و پر خون می‎شود که دیگر ارزشی ندارد، آن زمان جگر را پاره و پر خون کن که این کار سودمند باشد چون گواهی بندگان پذیرفته نمی‌شود، عادل کسی است که بنده غول شیطان و نفس نیست. حضرت محمدص مخاطب این کلام خداوند، و گواه حق و مأمور هدایت خلق شد زیرا از نظر خلقت، آزاد فرزند آزاد بود. من چون آزاد و بندۀ حقم چگونه خشم بر من چیره می‌شود، بیا و جلوۀ صفات خداوند را در بشر ببین. بیا که فضل و عنایت حق ترا آزاد کرد زیرا رحمتش بر خشمش سبقت گرفته است. اکنون که از خطر کفر رها شدی، بیا که سنگ بی ارزشی بودی که با کیمیای بخشش الهی به گوهر تبدیل گردیدی. از کفر و خارستانش رها شدی و چون گلی درسروستان «هو» شکوفا شو. من و تو یکی هستیم زیرا هر دو رهرو یک راهیم. و چگونه می‎توانم خود را بکشم (کشتن تو یعنی کشتن علی) گناه و آب دهان تو، از هر عبادتی بیشتر تو را نجات داد آنچنانکه در ساعتی به آسمان معنویت اسلام رسیدی و راه حق را پیمودی. این گناه و آن توبه به بوته خاری شبیه است که گل سرخی از آن بشکفد.

آیا گناه و قصد عمر بن خطابس برای کشتن پیامبرص نبود که به ایمان آوردنش انجامید و از یاران صدّیق او شد. آیا عناد و دشمنی با حق ساحران نبود که آنان را گرد فرعون جمع کرد تا اینکه مورد پذیرش و لطف الهی قرارگرفتند. و اگر عناد و سحرشان نبود به بارگاه فرعون راه نمی‎یافتند. و هرگز عصا و معجزات موسی را نمی‎دیدند تا نافرمانیشان به طاعت تبدیل گردد، و ای گروه سرکشان ساحر، شما چنین بودید و خدا با شما چنین کرد!

خداوند ناامیدی را نسبت به بخشش گردن می‌زند زیرا گاه هم می‌تواند عامل هدایت به راه حق باشد. وقتی که خداوند بخواهد بر خلاف میل مخالفان و منکران گناه را به طاعت تبدیل کند شیطان سنگباران و مطرود می‌شود و از حسد می‎ترکد. او (شیطان) کوشش می‌کند که گناهی در دل طرف بپروراند و ما را در چاه نافرمانی اندازد. و هنگامیکه بفهمد که گناه به عبادت انجامیده است بسیار ناراحت می‌شود. ای قهرمان بیا! که تو را بخشیدم و دَر مهر و محبت را به رویت باز کردم و تو به رویم تف انداختی در حالی که من بخشش اسلام را به تو هدیه دادم. ببین که در برابر بدکاران چگونه خود گذشتگی می‎کنم؟ و من به کسی که اهل وفا و معرفت است گنج و ملک جاودان می‎بخشم.

8- مردان وارسته و نیکوکاران راه معرفت (بخشش ابوبکر)

مردان وارسته و نیکوکاران راه معرفت با مال و جان به پیامبر و اسلام کمک کردند و تعلّقات و وابستگی‌های دنیوی هیچگاه آنان را از مسیر حرکت باز نداشته است، چنانکه ابوبکر چهل هزار دینار را در راه اسلام صرف کرد و این همه گذشت و انفاق در برابر رسیدن به فیض حق مانند سنگ بی ارزش «شَبَه» در مقایسه با مروارید عدن است.

هر نبیّی گفت با قوم از صفا:  
من دلیلم، حق شما را مُشتری       
چیست مزدِ کار من؟ دیدار یار     
چهل هزار او نباشد مزد من         

 

من نخواهم مزدِ پیغام از شما
داد حق دَلاّلیَم هر دو سری[178]
گرچه خود بوبکر بخشد چل هزار
کی بُوَد شِبهِ شَبَه دُرِّ عدن[179]

 

 

 

9- ستایش خلفا به صفتهای مخصوص

مولانا در ابیاتی شیوا هر یک از خلفای راشدین را به صفت مخصوصی می‌ستاید:

چون محمّد یافت آن ملک و نعیم
چون ابوبکر آیت توفیق شد           
چون عُمَر شیدای آن معشوق شد           
چون که عثمان آن عیان را عین گشت    
چون ز رویش مرتضی شد دُرفشان        

 

قرص مَه را کرد او در دم دو نیم
با چنان شه صاحب و صدّیق شد
حقّ و باطل را چو دل، فاروق شد
نور فایض بود و ذی النُّورَین[180] گشت
گشت او شیر خدا در مَرج[181] جان

 

 

 

 

(دفتر دوم -47)

10- هر قید و بند و جزیی از اجزاء زندگی مانعی است برای درک حقیقت

مولانا می‌گوید که: هر قید و بند و جزیی از اجزاء زندگی این جهان می‌تواند مانعی برای درک و مشاهده حقیقت باشد و به استناد «صحیح مسلم»[182]، داستانی را از عُمَر بن خطابt روایت می‎کند، کَرَّمَ اللهُ وَجهَهُ ماه روزه فرا رسید و مردم آماده دیدن ماه شدند و یکی[183] از آنان نزد خلیفه آمد و گفت: من ماه را دیده‎ام! عُمَر به آسمان نگاه کرد و ماه را ندید و به آن شخص گفت: این ماه زاییدۀ خیال تست.

ماه روزه گشت در عهد عُمَر 
تا هِلال روزه را گیرند فال                
چون عُمر بر آسمان مه را ندید                
ورنه من بیناترم افلاک را                        
گفت: تَر کُن دست و بر ابرو بمال             
چون که تر کرد ابرو، مه ندید              
گفت: آری، موی ابرو شد کمان                   
چون یکی مو کژ شد او را راه زد                  
موی کژ، چون پرده گردون بُوَد            
راست کن اجزات را از راستان                

 

بر سر کوهی دویدند آن نَفَر[184]
آن یکی گفت: ای عُمَر! اینک هلال
گفت: کین مَه از خیال تو دمید
چون نمی بینم هِلال پاک را؟
آن گهان تو در نگر سوی هلال
گفت: ای شه! نیست مه، شد ناپدید
سوی تو افگند تیری از گُمان
تا به دعوی لافِ دیدِ ماه زد
چون همه اجزات کژ شد، چون بُوَد؟
سر مَکَش ای راست رَو زان آستان

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر دوم- 13،14)

گاهی خیالها و گمانها ما را از درک حقایق و فهم حقیقت باز می‌دارند و چه بسا آگاهی‌ها و اعتقادات نادرست که زاییده ظن‎ها و گمان‎ها است.

11- معجزه خواستن ابوجهل و تصدیق ابوبکر، پیامبر را

ابوجهل از رسول اکرمص معجزه خواست در حالی که ابوبکر گفت: پیامبر جز سخن راست نمی‎گوید[185]. دشمنان دین و آزادگی معجزه را هم ببینند ایمان نمی‌آوردند.

آن ابوجهل از پیمبر مُعجزی
لیک آن صدّیق حق معجز نخواست     
کی رسد همچون تویی را کز منی               

 

خواست همچون کینه ور ترکی غُزِی
گفت: این روز خود نگوید جزکه راست
امتحانِ همچو من یاری کنی؟

(دفتر چهارم – 25)

12- پایبند بودن علی به قوانین هستی

انسان وارسته و خردمند به قوانین فیزیکی و عِلّی و معلولی جهان پایبند است و برای تبلیغ و کشف مسائل حیات از عقل خدادادی بهره می‌گیرد، و سؤالی که از حق می‌کند برای تعلیل و تحلیل نظام آفرینش می‎باشد. چنانکه مولوی می‎گوید: که یک نفر یهودی از علی بن ابی طالب می‌خواهد که از بام قصر بلندی خود را به پایین پرتاب کند و از خدا بخواهد که او را حفظ کند تا او به خداوند یقین پیدا کند و ایمان آورد و علی در پاسخ می‌گوید: امتحان کردن خداوند خطاست.

مرتضی را گفت روزی یک عَنود:
بر سر بامی و قصری بس بلند        
گفت: آری، او حفیظ است و غنی       
گفت: خود را اندر افگن هین ز بام        
تا یقین گردد مرا ایقانِ تو                
پس امیرش گفت: خامض کن، برو      
کی رسد مر بنده را که با خدا             
بنده را کی زَهره باشد کز فُضول        
آن، خدا را می رسد کو امتحان           
تا به ما، ما را نماید آشکار               
هیچ آدم گفت حق را که: تو را         
تا ببینم غایتِ حِلمت شها!            
عقل تو از بس که آمد خیره سر                      
آنکه او افراشت سقف آسمان                  

 

کو ز تعظیم خدا آگه نبود
حفظ حق را واقفی ای هوشمند؟
 هستی ما را ز طفلی و منی
اعتمادی کن به حفظ حق تمام
و اعتقادِ خوبِ با برهان تو
تا نگردد جانت زین جرأت گرو
آزمایش پیش آرد ز ابتلا؟
امتحانِ حق کند ای گیج گول!
پیش آرد هر دمی با بندگان
که چه داریم از عقیده در سِرار
امتحان کردم در این جرم و خطا
آه، که را باشد مَجالِ این؟ که را؟
هست عذرت از گناه تو بَتَر
تو چه دانی کردن او را امتحان؟

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر چهارم – 25-26)

آری بنده، حق ندارد که خداوند را امتحان کند و خداوند است که برای تکمیل شخصیّت و مبانی فکری و عملی، آدمی را آزمایش می‎نماید.

13- پاداش و کیفر آدمی در دنیای دیگر

آدمی هرچه دراین دنیا انجام دهد پاداش یا کیفرش را در دنیای دیگر می‌بیند ولی خداوند، ستّار العیوب است و گناهکار را در دنیا برای اوّلین گناه، مجازات نمی‎نماید.

چون که بد کردی بترس آمِن مباش
چند گاهی او بپوشاند که تا            
عهد عُمّر، آن امیر مؤمنان                    
بانگ زد آن دزد کای میرِ دیار              
گفت عُمَّر: حاش لِلَّه که خدا                     
بارها پوشد پس اظهارِ فضل                     
تا که این هر دو صفت ظاهرشود             

 

زان که تخم است و برویاند خداش
آیدت ز آن بد، پشیمان و حیا
داد دزدی را به جلاد و عَوان[186]
اوّلین بار است جُرمم، زینهار
بار اوّل قهر بارد در جزا
بازگیرد از پی اظهار عدل
 آن مُبَشِّر گردد، این مُنذِر شود

 

 

 

 

 

 

(دفتر چهارم – 16)

عُمَر با دزد از این مقوله سخن می‌گوید که، عنایت و لطف پرودگار به بنده امکان توبه از گناه و اصلاح گذشته می‎دهد.

14- قصه آغاز خلافت عثمان و خطبه وی بر منبر

مولانا در دفتر چهارم مثنوی به قصّه خلافت عثمان و خطبۀ وی اشاره می‌کند که خلیفه بر پایه اول (جای پیامبر) نشست، یکی از حاضران از او پرسید: ابوبکر و عُمَر به احترام پیامبر به ترتیب در پله‎های دوم و سوم نشستند چرا تو چنین کردی؟ خلیفه پاسخ داد که: من اگر در جای آن دو بزرگوار می‌نشستم امکان داشت گمان می‎کردید خود را با آنان برابر می‌دانم و اکنون که در جای پیامبر نشسته‎ام این وسوسه کسی را فرا نمی‎گیرد.

قصّه عثمان که بر مِنبَر برفت  
مِنبَر مهتر که سه پایه بُدَه ست          
بر سوم پایه عُمَر در دَورِ خویش          
دَورِ عثمان آمد، او بالای تخت         
پس سؤالش کرد شخصی بُو الفضول     
پس تو چون جُستی از ایشان برتری؟    
گفت: اگر پایه سوم را بسپَرَم           
بر دوم پایه شَوَم من جای جو         
هست این پایه مقامِ مصطفی         

 

چون خلافت یافت، بشتابید تفت
رفت بوبکر و دوم پایه نشست
از برای حرمتِ اسلام و کیش
بر شُد و بنشست آن محمود بخت
کآن دو ننشستند بر جای رسول
چون به رتبت تو از ایشان کمتری
وَهم آید که: مِثال عُمَّرم
گویی: بوبکر است این هم مثل او
وَهمِ مِثلی نیست با آن شه مرا

 

 

 

 

 

 

 

 

(دفتر چهارم – 31)

سپس مولانا به سکوت عثمان بر منبر و سخنش: «ناصح فعّال به فعل به از ناصِح قوّال به قول» اشاره می‌نماید که در صفحات قبل دربارۀ آن توضیح داده شده است.

15- ابوبکر از «صدّیقی» امیرالصادقین شد

ابوبکر از «صدّیقی» امیرالصادقین شد، تو نیز در این دنیا صادقان به اسلام بیندیش تا اصول و مبانی آن را تصدیقی کنی و به حشر ایمان آوری.

مرا بوبکر تقی را گو ببین                         شد ز صدّیق امیر المُحشَرین

اندر این نشأت نگر صدّیق را                تا به حشر افزون کنی تصدیق را

(دفتر ششم- 42)

سخن مولانا راجع به خلفای راشدین فراوان است[187] و ما به همین مقدار اکتفا می‎کنیم.

 

ح: سعدی شیرازی (وفات -691 ، 695)

شیخ مشرف‎الدین مصلح‎بن‎عبدالله شیرازی، شاعر و نویسنده نامدار قرن هفتم هجری یکی از بزرگترین متفکران و شاعران و ادیبان ایران است که در تمام خطه ایران زمین یکّه تاز میدانهای فصاحت و بلاغت و سخنوری می‌باشد. این شاعر بلند پایه، استاد مسلّم غزلِ سبک عراقی و نثر مسجّع یعنی نوشته آهنگدار و موزون است. و غزلیات، قصائد، قطعات و ترکیب بندهایش به روانی آب زلالند دو اثر جاویدانش گلستان و بوستان قرنها بر عقول و قلوب ایرانیان حکومت می‌کنند.

گلستان دارای نثری مسجّع آمیخته با شعر، و بوستان شعری است در قالب مثنوی در بحر متقارب[188] (هم وزن با شاهنامه فردوسی) که در زمینه‎های اجتماعی، اخلاقی، عرفانی، دینی و... سروده شده است.

سعدی در نظامیه بغداد از محضر جمال الدین عبدالرحمن ابوالفرج بن جوزی دوم (درگذشته به سال 636) مدّرس مدرسه مستنصریّه، و عارف معروف شیخ شهاب‎الدین ابوحفص عمر بن محمّد سهروردی صاحب «عوارف المعارف» (درگذشته به سال 632) تلمذ نمود[189]. و از علم و دانش و عرفان هر دو نهایت استفاده کرده است.

اینک در باغ کلیات[190] سعدی که شامل دیوان اشعار، بوستان و گلستان است به گشت و گذار می‎پردازیم:

1- ابیاتی در وصف پیامبرص و خلفای راشدینش

در ابیاتی در وصف پیامبرص خلفای راشدین را چنین نیکو می‌ستاید.

چه نعت پسندیده گویم ترا؟
درود مَلَک بر روان تو باد               
نخستین ابوبکر پیر مُرید                    
خردمند، عثمان شب زنده دار            
خدایا به حقّ بنی فاطمه              
اگر دعوتم رد کنی ور قبول        

 

علیک السّلام ای نبیّ الورا[191]
بر اصحاب و بر پیروان تو باد
عُمَر پنجه بر پیچ دیو مرید[192]
چهارم علی شاه دلدل سوار
که بر قولم ایمان کنم خاتمه
من و دست و دامان آل رسول

 

 

 

 

 

(بوستان- 209)

سعدی عارفی است که از قید و بند قشری گری گذشته و در سایۀ سلوک و مصاحبت با عارف آزاد مردی چون شهاب الدین سهروردی به کمالات معنوی رسیده است.

2- عجز ابوبکر صدیق از معرفت الهی

سعدی، ادیب نکته پرور و قافیه پرداز دفتر معانی در «رساله در عقل و عشق» کمال معرفت صدّیقان را در شناخت کمال الهی ناتوان می‎داند:

«امیرالمؤمنین ابوبکر صدیقt نکو گفته است که «یا مَن عَجَزَ عَن مَعرِفَتِهِ کمالُ مَعرِفَةِ الصدّیقینَ»، معلوم شد که غایت معرفت هرکس مقام انقطاع اوست به وجد از ترقی»[193].

3- ستایش سالار عادل، عمر

قطعات دلنشین بوستان به انسان درس آزادگی و فضیلت و شرف می‌دهند، و رنگ آمیزی صحنه‎ها چنان است که بهتر از آن نمیتوان سرود. این معمار کاخ رفیعِ اخلاق و کرامت انسانی سالار عادل عُمَر را اینگونه می‎ستاید:

گدائی شنیدم که در تنکجای                  
ندانست درویش بیچاره کوست          
بر آشفت بر وی که کوری مگر؟                 
نه کورم و لیکن خطا رفت کار                   
چه مُنصف بزرگان دین بوده‎اند               
بنازند فردا تواضع کنان                          
اگر می بترسی ز روز شمار                
مکن خیره بر زیر دستان ستم              

 

نهادش عُمَر پای بر پشتِ پای
که رنجیده، دشمن نداند ز دوست
بدو گفت سالار عادل، عُمَر
ندانستم از من گنه در گذار
که با زیر دستان چنین بوده‎اند
نگون از تواضع سر گردِ نان
از آن کز تو ترسد خطا در گذار
که دستیست بالای دست تو هم

 

 

 

 

 

 

 

(بوستان – 338، 339)

4- ستایش شاه مردان علی

شاه مردان، علی مرتضی نمونه و فصل الخطاب جوانمردی و کرم است. در حکایتی پند آموز، راه آزادگی و گرفتن دست افتاده چنین ترسیم می‎شود.

بزارید وقتی زنی پیش شوی                    
به بازار گندم فروشان گرای                
نه از مشتری کز زحام[194] مگس              
به دلداری، آن مرد صاحب نیاز               
به امیّد ما کلبه اینجا گرفت                      
ره نیکمردان آزاده گیر                          
ببخشای کانان که مرد حقند                           
جوانمرد اگر راست خواهی ولیست          

 

که دیگر مخر نان، ز بقّال کوی
که این، جو فروشیست،گندم نمای
به یک هفته رویش ندیدست، کس
به زن گفت: کای روشنایی! بساز
نه مردی بُوَد نفع ازو، واگرفت
چو استاده‎ای دست افتاده گیر
خریدار دکّان بی رونقند
کرم پیشۀ شاه مردان علی‌ست

 

 

 

 

 

 

 

(بوستان – 272)

5- قصیده‎ای غرّا و بلیغ در مدح خلفا

در قصیده‎ای غرّا و بلیغ در ستایش خداوند و پیامبرص و یارانش چنان به سلاست و روانی دُر افشانی می‎کند که بلندای قصیده را با لطافت و نرمی حریر گونۀ غَزَل می‌آراید:

یا رب به دست او که قمر زان دو نیم شد         
کافتادگان شهوت نفسم دست گیر                  
تریاق[195] دردهان رسول آفریده، حق               
ای یار غار، سیّد و صدّیق[196] نامور                   
مردان، قدم به صحبت یاران نهاده‎اند           
یار آن بود که مال و تن و جان فدا کند         
دیگر عُمَر که لایق پیغمبری بُدی                    
سالار خیل خانۀ دین صاحب رسول                   
دیوی که خلق عالمش از دست، عاجزند      
دیگرجمال سیرت عثمان که بر نکرد             
آن، شرط مهربانی و تحقیق دوستی‌ست          
خاصان حقّ همیشه بلیّت کشیده‎اند                 
کس را چه زور و زهره که وصف علی کند         
زور آزمای قلعه خیبر که بند او                 
مردی که در مصاف، زره پیش بسته بود           
شیر خدای و صفدر میدان و بحر جود        
دیباچۀ مروّت و سلطان معرفت                      
فردا که هرکسی به شفیعی زنند دست          
پیغمبر، آفتاب منیرست در جهان                      

 

تسبیح گفت در کف میمون او حصا[197]
إرفَق بِمَن تَجاوَز و اغفِر لِمَن عَصا[198]
صدیق را چه غم بُوَد از زهر جانگزا؟
مجموعۀ فضائل و گنجینۀ صفا
لیکن نه همچنانکه تو در کام اژدها
تا در سبیل دوست به پایان برد وفا
گر خواجۀ رُسُل نبدی ختم انبیاء
سر دفتر خدای پرستان بی‎ریا
عاجز در آنکه چون شود از دست او رها
در پیش روی دشمن قاتل، سر از حیا
کز بهر دوستان بری از دشمنان جفا
هم بیشتر عنایت و هم بیشتر، عَنا[199]
جبّار در مناقب او گفته: هَل أَتی[200]
در یکدگر شکست به بازوی لا فَتی[201]
تا پیش دشمنان ندهد پشت بر غزا[202]
جان بخش در نماز و جهانسوز در وَغا[203]
لشکرکش فتوّت و سردار أتقیاء
ماییم و دست و دامن معصوم مرتضی
وینان ستارگان بزرگند و مقتدا

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

(قصائد فارسی – 882-883)

6- تشبیه علاءالدین عطا ملک جوینی به مسیح و عمر بدعت شکن

در قصیده‎ای در ستایش علاء الدین عطا ملک جوینی، او را به مسیح و عُمَر بدعت شکن تشبیه می‌کند:

چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش              

 

که از مسیحا دجّال و از عُمَر، شیطان

(قصائد فارسی – 932)

7- علی زاهد شب و پیکارگر روز

علی زاهد شب و پیکارگر روز، در نهایت فروتنی و عظمت روحی، نظرِ مخالف عقیده خود را در مجلس می‎پذیرد:

کسی مشکلی برد پیش علی                
امیر عدو بند کشور گشای              
شنیدم که شخصی در آن انجمن         
نرنجید از و حیدر نامجوی            
بگفت: آنچه دانست و بایسته گفت   
پسندید از او شاه مردان، جواب       
به از ما سخنگوی دانا یکیست          

 

مگر مشکلش را کند منجلی
جوابش بگفت از سر علم و رای
بگفتا: چنین نیست یا أبالحسن
بگفت: ار تو دانی ازین به بگوی
به گل چشمۀ خور نشاید نهفت
که من بر خطا بودم او بر صواب
که بالاتر از علم او علم، نیست

 

 

 

 

 

 

(بوستان -337، 338)

8- قصیده‎ای در ناپایداری دنیا

سعدی در قصیده‎ای که با خود سخن می‌گوید بی ارزشی و ناپایداری دنیا را با بلاغت شگفت انگیزی توصیف می‌کند و آدمی را در رویاروئی با مرگ، ضعیف و ناتوان می‎شمارد:

ای که پنجاه رفت و در خوابی                
تا کی این باد کبر و آتش خشم                 
کهل گشتی و همچنان طفلی                   
ور به تمکین ابن عفّانی                            
ور به نعمت شریک قارونی                     
ور میسّر شود که سنگ سیاه                     
ملک الموت را به حیله و زور                 

 

مگر این پنج روزه دریابی
شرم بادت که قطرۀ آبی
شیخ بودی و همچنان شابی
ور به نیروی ابن خطّابی
ور به قوّت عدیل سهرابی
زرّ صامت کنی به قلاّبی
نتوانی که دست بر تابی

 

 

 

 

 

 

(بوستان – 945)

9- ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام

سعدی، درحکایتی می‎گوید: تصمیم گرفتم که گوشه نشینی کنم و لب از سخن بر بندم، دوستی بر من وارد شد. و با من چنین گفت:

گفتا: به عزت عظیم و صحبت قدیم که دم بر نیارم و قدم برندارم مگر آنگه که سخن گفته شود به عادت مألوف و طریق معروف که آزردن دوستان جهلست و کفّارت یمین سهل و خلاف راه صوابست و نقض رأی أولوالألباب، ذوالفقار علی در نیام و زبان سعدی در کام[204].

 



[1] - ابوبکر صدیق.

[2] - - ی نسبی است.

[3] -  لقب عثمان بن عفّان است.

[4] - سُوَر جمع مکسر سورة است یعنی عثمان سوره های قرآن را جمع کرده است.

[5] - دیوان انوری جلد اول قصائد به اهتمام محمد تقی مدرس رضوی/ بنگاه ترجمه و نشر کتاب/ چاپ دوم 1347.

[6] - عمر بن الخطّاب.

[7] - دشمن علی بن ابی طالب.

[8] - روافض نامی است که به تشیع تحریف شده صفوی اطلاق داده می‫شود. رافضیان آن عده از شیعیان افراطی و تکفیری هستند که همه‫ی صحابه ویاران رسول خدا ص جز تعداد بسیار اندکی را مورد لعن و نفرین قرار می‫دهند. و بر این باورند که پیامبر خدا ص حضرت علی را به عنوان خلیفه پس از خود انتخاب نمود ولی یاران رسول اکرم دستور پیامبر خویش را زیر پا نهادند و ابوبکر را به خلافت برگزیدند. همچنین رافضیان چون نظام پادشاهی خلافت پس از پیامبر اکرم ص را میراث خاندان آن حضرت دانسته و دوازده امام معصوم پس از پیامبر تراشیده‫اند. غافل از اینکه ایمان به عصمت آن امامان در حقیقت طعنه ای است کشنده بر پیکر عقیده‫ی ختم نبوت رسول اکرم ص. متأسفانه امروزه بسیاری از شیعیان جهان و بخصوص کشور ما بدام این تندروان تکفیری افتاده اند و عقاید باطله و ضد قرآنی آنها که مخالف دستورات حضرت امیر المؤمنین است را نادانسته تکرار می کنند! (ب)

[9] - جوزق: غوزه و غلاف پنبه که هنوز پنبه آن را در نیاورده باشند.

[10] - اشاره به سوره مبارکه نجم است.

[11] - چهار امین بمعنی چهار خلیفه است.

[12] - دیوان خاقانی شروانی/ بکوشش دکتر ضیاء الدین سجادی/6-9 / کتابفروشی زوّار.

[13] - دیوان خاقانی شروانی/ بکوشش دکتر ضیاء الدین سجادی/6-9 / کتابفروشی زوّار.

[14] - دیوان خاقانی شروانی/ بکوشش دکتر ضیاء الدین سجادی/6-9/ کتابفروشی زوّار.

[15]  - مأخذ مذکور/366.

[16] - مأخذ مذکور/372.

[17] - مأخذ مذکور/415

[18] - اشاره به «أنا مدینةُ العلمِ وعلیٌّ بابُها» است (من شهر علمم وعلی درِ آن  است).

[19]  - مأخذ مذکور/437

[20] - چار ارکان، چهار خلیفه است.

[21] - چارتن همان چهار یار و چهار خلیفه است.

[22] - مأخذ مذکور/448-449.

[23] - مأخذ مذکور/470.

[24] - مأخذ مذکور/512.

[25] - مأخذ مذکور/513.

[26] - مأخذ مذکور/518.

[27] - مأخذ مذکور/520.

[28] - مأخذ مذکور/512.

[29] - پیر حیائی: عثمان بن عفّان

[30] - کلیات خمسه حکیم نظامی گنجه ای- با مقابله و تصحیح از روی صحیح ترین نُسخ معتبر چاپی و خطّی چاپ چهارم- انتشارات امیر کبیر- تهران 1366/432-433.

[31] - دغا: به فتح اول به معنی نادرست و دَغَل.

[32] - فاروق اکبر: عمر بن خطاب.

[33] - الصّلا، به فتح صاد بانگ برآوردن برای طلب کسی.

[34] - مقصود عثمان بن عفّان است.

[35] - قلزم: دریا.

[36] - اشاره به کشته شدن خلیفه، عثمان در حال قرآن خواندن است.

[37] - علوی به ضّم عین به معنی بلند.

[38] - خواجه، حضرت رسول  گرامی.

[39] - (سوره الإنسان/1).

[40] - اشاره است به حدیث  «لا فتی إلا علی، لا سیفَ إِلاّ ذوالفقار»

[41] - اشاره است به حدیث «أنا مدینةُ العلم وَعلیٌ بابُها».

[42] - گمان مکن.

[43] - دیوان فرید الدین عطار نیشابوری با تصحیح و مقابله سعید نفیسی چاپ سوم/4-5.

[44] - نور چشم.

[45] - التوبه/ 40- ﴾. «اگر شما او را (پیامبر) یاری نمی کنید البته هنگامی که کافران پیغمبر را از مکه بیرون کردند خدا یاریش کرد آنگاه یکی از آن دو تن (رسول اکرم) به رفیق و همسفر خود (ابوبکر) گفت: اندوه مخورخدا با ما است».

[46] - سوره الفتح/16.

[47] - اسرار نامه شیخ فرید الدین عطار نیشابوری با تصحیح و تعلیقات و حواشی دکتر سید صادق گوهرین- انتشارات صفی علیشاه/24-25.

[48] - زبان.

[49] - «سَلُونی قبل أن تَفقدونی»  پیش از اینکه مرا از دست دهید از من سوأل کیند: از امام علی t.

[50] - منطق الطیر (مقامات الطیور) شیخ فریدالدین محمد عطار نیشابوری به اهتمام دکتر سید صادق گوهرین بنگاه ترجمه و نشر کتاب 1348.

[51] - التوبة /40 دربارة آیه در صفحات قبل توضیح داده شده است

- گویند سنگی در دهان گذاشته بود که سخن بیهوده نگوید.[52]

- «اطلبو العلم و لو بالصین»[53]

[54] - فی الاُّمَمِ مُحدَّثوُنَ فَإن یَک فی اُمَّتی فَعُمَرٌ.

[55] - دو نور، دو دختر رسول اکرم  ص (رقیّه و ام کلثوم) که به ترتیب به عقد نکاح عثمان در آمدند.

[56] - عثمن، به همان شکل کتاب ـ یا رسم الخط عثمانی ـ نوشته شده است.

[57] - رسم الخطّ کتاب منطق الطیر رعایت نشده است.

[58] - تذکرة الأولیاء شیخ فریدالدین عطار نیشابوری- بررسی، تصحیح متن، توضیحات از دکتر محمد استعلامی- انتشارات کتابفروشی زوار- چاپ سوم 1360.

[59] - رسم الخطّ کتاب رعایت شده است.

[60] - «از شما بهتر نیستم» قسمتی از خطبۀ خلافت است (منبع مذکور/151).

[61] - حسن بصری، ابوسعید حسن بن یسار بصری (21-110 هـ ق) از فقها و زهاد عصر حجّاج و عمر بن عبدالعزیز.

[62] - منبع مذکور/30-31.

[63] - منبع مذکور/13.

[64] - امام محمد بن ادریس بن عباس بن عثمان ابن شافع یکی از ائمه چهار گانه اهل سنت است (150-204 هـ ق).

[65] - منبع مذکور/250. متأسفانه شیخ عطّار برای احادیث و روایات منابع و مآخذی ذکر نمی کند.

[66] - منبع مذکور/420.

[67] - منبع مذکور/149.

[68] - شاگردی.(ب)

[69] - عوارف المعارف – تألیف شیخ شهاب الدین سهروردی – ترجمه ابومنصور عبدالمؤمن اصفهانی (قرن هفتم)- به اهتمام قاسم انصاری – شرکت انتشارات علمی و فرهنگی -1364.

[70] - روزه مستحب و سنت بوده است.

[71] - منبع مذکور/39.

[72] -  منبع مذکور/31-32.

[73] - هر کس زیبائیش را در معرض نمایش و افزون طلبی قرار دهد صدها قضای بد به او روی می آورد.

[74] - کلید های آسمانها و زمین نزد اوست.

[75] - منبع مذکور-163. هیچ خدایی جز الله نیست و خداوند بزرگتر است پاکی و ستایش از آنِ خداست و هیچ نیرویی جزء نیروی خداوند متقدر وشکوهمند نیست از خداوند که اول و آخر و ظاهر و باطن است آمرزش بخواهید ملک هستی و حمد مال اوست و نیکی در دست اوست و او بر هر چیزی توانا است.

[76] - تازیانه.

[77] - منبع مذکور/84.

[78] - منبع مذکور/84.

[79] - منبع مذکور/119.

[80] - پینه کن.

[81] - کفش ها.

[82] - منبع مذکور/145.

[83] - منبع مذکور /117. (شرح ابن ابی الحدید ج 4/ ص 531).

[84] - منبع مذکور/130.

[85] - منبع مذکور/169.

[86] - منبع مذکور/ 143، اشاره به «یا علیٌّ ابدَأ طعامَک بالملح» تُحَفُ العقول. ص 17.

[87] - پرهیزگار. (ب)

[88] - ترجمه حدیث: «ملاکُ دینِکُمُ الوَرَعُ» ترک الإطناب شماره 488.

[89] - عوارف المعارف -184.

[90] - تغییر حکم شرعی از سخت به آسان با بقای حکم اصلی را رخصت گویند مانند خوردن گوشت مردار برای شخص

مضطّر و گرسنه.

[91] - تغییر حکم شرعی از سهولت و آسانی به صعوبت و سختی عزیمت گویند، مانند شکار حیوانات در حج که با آنکه حکم اصلی آن إباحت است حرام می باشد.

[92] - منبع مذکور/ 53-54.

[93] - فرهنگ فارسی – دکتر محمد معین 5 اعلام آ- عُمَر-1221.

[94] - تذکرة لباب الألباب- محمّد عوفی- از روی چاپ پرفسور براون با مقدمه و تعلیقات علامه محمد قزوینی و نخبۀ تحقیقات استاد سعید نفیسی و ترجمه دیباچه انگلیسی به فارسی به قلم محمد عباسی. کتابفروشی فخر رازی- چاپ اول – بهار 61- نیمۀ دوم/254،253.

[95] - سنا: سناء – روشنی، فروغ – رفعت.

[96] - لباب الألباب – نیمه اول/162،161.

[97] - لباب الألباب – نیمه اول/201.

[98] - لباب الألباب – نیمه اول/85.

[99] - با یکدیگر برابری کردن- همقدم شدن. هنرنمایی کرد.

[100] - صاحب بن عباد. وزیر دانشمند ایرانی (326-385 هـ ق).

[101] - لباب الألباب – نیمه دوم/118- عقیل برادر علی بن ابی طالب است.

[102] - لباب الألباب – نیمه دوم/313.

[103] - لباب الألباب – نیمه دوم/267.

[104] - تازیانه.

[105] - ترس.

[106] - لباب الألباب – نیمه دوم /376.

[107] - مجالس سبعة و مکتوبات دو اثر دیگر مولاناست.

[108] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو اول- مولانا جلال الدین محمّد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیر کبیر.

[109] - 114 اشاره به شماره غزل است و در پایان ابیات شماره هر غزل می آید.

[110] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو دوم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیرکبیر.

[111] - 901 شماره غزل است.

[112] - إنّ الشیطان لَیَفرقُ مِنکَ یا عُمَرُ (جامع الصغیر، طبع مصر. ج 1/ 82).

[113] - صلیب، خاج، داری که حضرت عیسی را به آن آویختند.

[114] - نیزه.

[115] - هیجاء، جنگ، کارزار.

[116] - رافضیان یا شیعیان افراطی صفوی که تشیع علوی را تحریف کرده اند، همواره چون نهال بیگانه ای در بین مسلمانان بوده اند. و با تحریف تاریخ، و قبرپرستی و شخصیت پرستی عواطف و احساسات مردم را برانگیخته می کنند. و دیدنشان لعن و نفرین عمر و بر پایی برنامه های عمرکشان، و دهه‫ی فاطمه و... است. در حالیکه به تواتر از روایات شیعه ثابت شده که عمر همسر ام کلثوم دختر علی از فاطمه دخت رسول خدا است. و علی وزیر و مستشار اول خلافت عمر بود. مولانا این تلاحم و دوستی و محبت علی و عمر ـ و بطور کلی محبت و عشق و علاقه صحابه و اهل بیت پیامبر بهمدیگر ـ را مایه غم و اندوه رافضیان حیله‫گر می داند. (ب)

[117] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو سوم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیرکبیر- 1493 شماره غزل در جزو سوم است.

[118] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو پنجم – مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر.2136 شماره غزل در جزو پنجم است.

[119] - کلیات شمس یا دیوان کبیر جزو ششم- مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر. 2934 شماره غزل است.

[120] - اشاره است به آیه 143- الأعراف:  «گفت: پروردگارا خود را به من بنمایان که به تو نگاه کنم».

[121] - فیه مافیه- ازگفتار مولانا جلال الدین محمد مشهور به مولوی – با تصحیحات و حواشی بدیع الزمان فروزانفر- موسسه انتشارات امیر کبیر.

[122] - منبع مذکور/192.

[123] - منبع مذکور/ 215.

[124] - سران، بزرگان جمع صندید.

[125] - منبع مذکور/162-163.

[126] - در متن امامٌ فَعَالٌ ضبط شده است که چون (اماماً) اسم إنّ می باشد منصوب و (فعالاً) نیز صفت و منصوب به تبعیّت است. در صفحه 316 فیه مافیه در بارۀ این عبارت توضیح کافی داده شده است چنانکه جاحظ در البیان و التبیین می گوید:...«وأنتم إلی إمامِ عادلٍ أحوجُ مِنکُم إلی إمامٍ خطیبٍ» ابن قُتَیبه جملۀ «إنکم إلی إمامٍ الخ» را به دیگر نسبت میدهد مؤلف اللؤلؤ المرسوع آن «را از موضوعات شمرده است فروزانفر در حاشیه صفحه 129. عبارت را مخلوط می داند و «إنکم إلی أمیرٍ فعالٍ أحوجُ مِنکُم إلی أمیر قوّالٍ» را که در محاضرات  الأدباء از راغب اصفهانی نقل گردیده است درست می شمارد....

[127] - منبع مذکور/29.

[128] - منبع مذکور/219.

[129] -کلیات مثنوی مولانا جلال الدین محمد بن شیخ بهاء الدین محمد بن حسین بلخی مشهور به مولوی – مقدمه و شرح از: استاد بدیع الزمان فروزانفر- فهرستها و حواشی از : م- درویش – انتشارات جاویدان 1342.

[130] - آشنا: شنا.

[131] - چرمیکه در بس چار پایان می دوزند.

[132] - گرده نان.

[133] - بخشش.

[134] - می جوید.

[135] - 2-3- سه مقام و آواز در موسیقی.

[136] - روز.

[137] - در نسخه شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول تالیف استاد بدیع الزمان فروزانفر «تا» و در نسخه مثنوی م درویش «بر» ضبط شده است.

[138] - دور و دراز.

[139] - خانه کوچک و محقّر.

[140] - البقرة/115- ﴾   «مشرق و مغرب از آن خداست پس به هر جا روی آورید خدا آنجاست».

[141] - در صفحات قبل اصل داستان در بحث هجویری نقل شده است. و محمّد بن جریر طبری نیز در تاریخ خود به آن اشاره کرده است.

[142] - جامها: جامه ها.

[143] - در نسخه م درویش «ذره» و در مثنوی شریف مرحوم استاد بدیع الزمان فروزانفر «شهری» ضبط شده است.

[144] - ابیات مورد اختلاف، از مثنوی شریف انتخاب شده است و تا انتهای داستان عمل به همین منوال است.

[145] - وَاٌستَغشَوا ثیاب: اشاره به آیه شریفه:   (نوح/7). «(نوح پیامبر گفت: خدایا) من هر وقت این کافران را دعوت کردم تا آنان را بیامرزی انگشتانشان را در گوش فرو بردند که سخن مرا نشنوند و سر در جامه کشیدند تا روی مرا نبینند و آواز من به گوششان نرسد».

[146] - اشاره به آیه 30 سوره فصّلت است:  «کسانی که می گویند: پروردگار ما خدای یکتاست و بر این عقیده پایدار مانند و استقامت ورزند فرشتگان بر آنها فرود می‌آیند که مترسید و غم مخورید و مژده باد شما را بدان بهشت که نوید آن یافته اید».

[147] - نُزل: ضیافت و آنچه برای مهمان آماده کنند.

[148] - در نسخه م درویش «پیغمبر» و در نسخه استاد فروزانفر- شرح مثنوی شریف «پیغامبر» آمده است.

[149] - شرح مثنوی شریف- جزء دوم از دفتر اول /573.

[150] - این بیت در نسخۀ م. درویش نیست.

[151] - استاد فروزانفر در شرح مثنوی شریف در باره اعتماد نوشته است که: اعتِمد، بخوانید که إماله شده اِعتماد است و در نسخه موزه قونیه و چاپ لیدن مُمالة بدن گونه نوشته می شود.

[152] - احادیث مثنوی- استاد بدیع الزمان فروزانفر-انتشارات دانشگاه طهران-31.

[153] - احادیث مثنوی – استاد بدیع الزمان فروزانفر-انتشارات دانشگاه طهران -31.

[154] - گر چه موضوع حدیث توجّه اسنان به عقل و همنشینی با راهنمای خردمند است ولی نباید هر کسی را که مدّعی صلاحیت و عرفان است راهنمای  معرفتی دانست شدیدترین ضربه بر پیکر معنویت در همین زمینه است.

[155] - شرح مثنوی شریف- جزء سوم از دفتراول-1223-1224.

[156] - بَوش: خود نمایی.

[157] - نیاز: نیاز به درگاه خدا، نذر و نیاز.

[158] - کاغه: تنبل، در اینجا به معنی تنبل وار آمده است.

[159] - مثنوی جلال الدین محمد بلخی – دفتراول- دکتر محمد استعلامی -175.

[160] - خدو: به ضّم یا فتح خ، تُف یا آب دهان.

[161] - تیه: اشاره به داستان موسی و بنی اسرائیل در بیابان است.

[162] - وادادن: پس دادن – باز دادن- ول کردن، واداد: بازتاب، انعکاس.

[163] - فراموشی و در اینجا به معنی گم.

[164] - «أَنا مدینةُ العلمِ وَعلِیٌّ بابُها».

[165] - گندنا: نوعی سبزی خوردنی، تره.

[166] - یُسقِی: باید یَسقِی باشد زیرا خود متعدی است و ضمنا اشاره به آیه 79 سوره الشعرا است «و کسی که مرا غذا و آب می دهد و هرگاه بیمار شوم مرا بهبودی می بخشد».

[167] - کالیوه: افسرده و بیمناک

1- الأنفال-17-  «و آنگاه که انداختی، تو تیر نینداختی بلکه خداوند تیر را پرتاب کرد».

[169] - اشاره به آیه 45 سوره احزاب است که «ای پیامبر ما ترا به عنوان گواه و مژده رسان و هشدار دهنده فرستادیم».

[170] - حُرّ: آزاد.

[171] - مُستَقَرق: ربوده و دزدیده شده و...

[172] - حدیث قدسی: «قالَ اللهُ عزّ وَجَلّ: سَبَقَت رَحمَتی غَضَبی» خداوند فرمود: رحمتم بر خشمم پیشی گرفته است».

[173] - وَرد: گل سرخ.

[174] - عَنود: دشمن.

[175] - عصاة: جمع عاصی، سرکش و نافرمان.

[176] - وُشاة: جمع واشی، دروغگو و منکر.

[177] - مثنوی معنوی- جلال الدین محمد بلخی – دفتر اول – به اهتمام دکتر محمد استعلامی – کتابفروشی زوار-175 تا 180.

[178] - دنیا و آخرت.

[179] - صفحه 33 مثنوی معنوی به اهتمام دکتر استعلامی – دفتر دوم- و در صفحات بعد فقط «دفتر... و شماره» نوشته می شود.

[180] - ذی النورّین: صاحب دو نور یعنی دو دختر پیامبر ص.

[181] - چراگاه.

[182] - یکی از شش کتاب حدیث است که مسلم بن حجّاج بن مسلم نیشابوری در قرن سوم هجری آن را تألیف کرده است.

[183] - در حدیث مسلم، أنس بن مالک است.

[184] - گروه.

[185] -  هذا لَیسَ وَجهٌ کاذِبٌ این شخص نمی تواند چهرۀ دروغگویی باشد 207 شرح دفتر چهارم از دکتر استعلامی.

[186] - عسس: پاسبان و و مأمور اجرای حکم.

[187] - تنها در مثنوی مولانا نام حضرت ابوبکر 42 مرتبه، و نام حضرت عمر 55 مرتبه، و نام حضرت علی 26 مرتبه تکرار شده است. و همچنین نامهای سایر یاران رسول اکرم  ص به کرات تکرار شده، که این خود نشانگر محبت بیدریغ و عشق و علاقه‫ی مولانا به حضرت رسول اکرمص و تربیت یافتگان مدرسه آن حضرت می‌باشد. (ب)

[188] - بحر متقارب: فعولن، فعولن فعولن فعول (محذوف).

[189] - گلستان سعدی- به کوشش دکتر خلیل خطیب رهبر استاد دانشگاه تهران- ناشر بنگاه مطبوعاتی صفی علیشاه – ب.

[190] - کلیات سعدی – از روی نسخه تصحیح شده مرحوم محمد علی فروغی – انتشارات ققنوس 1374.

[191] - نبی الورا: پیامبر بر مردم.

[192] - در نوشته ها و ابیات زیادی به این موضوع اشاره شده است.

[193] - کلیات سعدی- محمد علی فروغی رساله در عقل و جان /1141.

[194] - زحام: انبوهی و فشار آوردن و جا تنگ کردن.

[195] - تریاق: ماده ضد زهر، پادزهر

[196] - صدّیق: ابوبکر.

[197] - حصا: سنگریزه.

[198] - به کسی که در گناه زیاده روی کرده ست رفق و عنایت بفرما و گناهکار را ببخش.

[199] - عَنا: مخفف عَناء – رنج کشیدن – سختی دیدن.

[200] - الإنسان /﴾

[201] - لافَتی إِلاّ علی، و لاسَیفَ اِلاّ ذوالفقار.

[202] - غزا: نبرد در راه خدا و دین اسلام (کشتن کافران).

[203] - وغا: جنگ.

[204] - کلیات سعدی- دیباچه گلستان – 18.


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.