به قلم:
سید عبدالرحیم خطیب رحمه الله
حضرت علی بن ابی طالب رضتولد علی رض اسلام علی رض -فضایل حضرت علی رض شجاعت علی رض -1- در شب هجرت2- روز بدر3- در واقعة خندق-فصاحت و بلاغت کلام علی رض -خلافت علی رضاولین خطبة امام به عنوان خلیفه مسلمین-در خطبه امام چه می بینیم؟-سرآغاز خلافت امام علی رض -سرانجام کار امرای اعزامی امام-جنگ جملآیا این صلح صحیح بود؟امام تصمیم میگیرد-امام با عایشه و بقایای لشکر مکه چه میکند؟-زبیر رض -جنگ صفین-خوارج-اجتماع حکمین-فرمایش امام تحقق پیدا میکندیا اسفی-شهادت حضرت علی بن ابی طالب رضهمسران علی رض -پسران علی رض -دختران حضرت علی رض
بسم الله الرحمن الرحیم
علی بن ابی طالب به اتفاق تواریخ اسلامی و بیگانه چهارمین خلیفه راشدین بود.
پدر علی، عبد مناف([1]) بن عبدالمطلب بن هاشم بن عبد مناف قریشی میباشد. کنیه پدرش که با آن بیش از اسم اصلی شهرت داشت، ابوطالب است.
ابوطالب در امر رسالت الهی حامی و پشتیبان رسول الله بود. در آن روزگاران که مشرکین قریش در این باره بر آن حضرت سخت گرفتند و بر ضد او به شدت قیام کردند، ابوطالب او را تقویت نمود و گفت: پسر برادرم! آنچه میخواهی بیپروا بگو. من نخواهم گذاشت از کسی به تو آسیبی برسد.
ابوطالب قبل از هجرت رسول الله در مکه وفات یافت و در آنجا به خاک سپرده شد.
مادر علی، سیده فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبد مناف قریشی و از نخستین زنان مسلمان در اسلام و از مؤمنات مهاجرات بود. بنابراین، علی هم از جانب پدر و هم از جانب مادر قریشی نسب و از بنی هاشم و از طرف والدین قومیت نزدیک با رسول الله داشت.
محمد رسول الله تحت توجه و سرپرستی فاطمه بنت اسد مادر علی و همسر ابوطالب بزرگ شد. محمد از بدوِ تولد تا سن هشت سالگی نزد جدش عبدالمطلب بود. پس از وفات عبدالمطلب بر حسب وصیت او تحت کفالت عمویش ابوطالب قرار گرفت.
فاطمه بنت اسد مانند یک مادر رئوف نسبت به محمد توجه و عنایت داشت؛ چه در وجود آن حضرت از همان اوان کودکی از حرکات، سکنات و کلماتش آثار عظمت را میدید.
فاطمه بنت اسد در مدینه وفات یافت. رسول الله بر او نماز خواند. جنازهاش را تشییع کرد و بر مرگش میگریست و فرمود: خدا تو را در ازای عنایات مادرانه که به من میکردی پاداش خیر دهد. تو برای من بعد از مادرم بهترین خلق خدا بودی.
تولد علی رض:
حضرت علی به قول اصح تواریخ روز جمعه ده سال قبل از بعثت رسول الله و 23 سال قبل از هجرت آن حضرت در مکه به دنیا آمد.
مادرش او را حیدر که از نظر معنی همنام پدر خودش بود نام نهاد([2])، ولی ابوطالب نامش را تغییر داد و او را علی نامید. بعداً چون ابوطالب عیالمند بود و عوایدی که از راه تجارت به دست میآورد به خوبی کفاف معیشتش را نمیکرد، رسول الله از او خواست تا موافقت کند علی را به خانة خویش ببرد و او را زیر نظر مبارک خودش و تحت توجه همسرش سیده خدیجه تربیت نماید تا هم به ابوطالب کمک نماید و هم احسان و عنایات چند ساله را که قبلاً از او دیده بود جبران کند.
علی اکنون شش ساله بود که به خانه محمد [که هنوز به رسالت مبعوث نشده بود]آمد و تا آنگاه که رسول الله از مکه به مدینه هجرت کرد در خانة رسول الله ماند. خدا نه تنها او را از پرستش بتها و از تعظیم شعائرِ شرک و رسوم جاهلیت حفظ فرمود، بلکه مسلماً در این خانه که خواسته و مشیت رب العالمین بر این بود که خانة نبوت باشد، از همان اوان کودکی تحت عنایت رسول الله باشد. در خانه نبوت اخلاق و خوی و عادت نیک کسب کند و خصلتهایی به دست آورد که دیگران از آن محروم بودند.
اسلام علی:
به طوری که دکتر محمد حسین هیکل دانشمند مصری در کتابِ (حیات محمد) مینویسد: روزی از همان ایام اول بعثت حضرت محمد r علی متوجه میشود که آن حضرت و سیده خدیجه همسرش باهم مشغول نمازند و رکوع و سجده میکنند و آیاتی را که خدا تا آن وقت بر آن حضرت نازل فرموده بود میخوانند.
چون دیدن حرکات و سکنات نماز از قیام، قعود، رکوع، سجود و شنیدن کلمات مقدسِ قرآن برای علی بیسابقه بود، در جایش ایستاد و همین که آن حضرت و خدیجه از نمازشان فارغ شدند، پرسید: شما به چه کسی سجود میکردید؟ حضرت رسول فرمود: ما به آن خدائی سجود میکردیم که مرا به رسالت مبعوث فرموده تا خلق را به سویش بخوانم و سپس بعضی از آیات قرآن را بر علی تلاوت فرمود و از او خواست تا ایمان آورد و این دین حق را که آن حضرت بدان مبعوث شده بپذیرد.
علی که از طرفی در خیرخواهی، صداقت و صحت گفتار آن حضرت هیچ شک نداشت و از طرفی دیگر به شدت تحت تأثیر جلال و جمال آیات مقدس قرآن قرار گرفته بود، تصمیم میگیرد که دعوت آن حضرت را قبول کند و دین حق را بپذیرد، ولی چون در هر کاری قبلاً با پدر خود که در خیرخواهی او نیز هیچ تردید نداشت مشورت میکرد، عرض میکند: در این باره با پدرم مشورت میکنم.
اما طولی نکشید که برگشت و اسلام خود را عرضه داشت و گفت: چون خدا ج بدون آن که با پدرم مشورت کند، مرا آفریده است نیازی ندیدم که برای پرستش او با پدرم مشورت کنم.
در اینجا خیلی لازم میدانم به این قصه حقیقی از تاریخ علی که حکایت از عظمت نهانی و جلالت نهائی او مینماید بدیدة تکریم بنگریم. مگر نه این است که او در این هنگام به روایت مشهور ابن اسحق ([3]) مؤرخ محقق اسلام بیش از ده سال نداشت و در محیطی زندگی میکرد که شعائر شرک و مراسم و عادات جاهلیت سرتاسر آن را فرا گرفته بود. طبیعی است که چنین محیطی در هر انسانی که در آن نشو و نما و زندگانی میکند اثر مشهودی میگذارد؟
پس باید پرسید چرا علی از اثرات سوء این محیط فاسد جاهلیت حفظ شد و با چنین تفکری صائب و با چنین اجتهادی مصیب و با چنین تعقل صحیح به دین اسلام مشرف گردید؟
ج – مسلما در نهاد علی گوهر حقیقی نهفته و با حقایقی آمیخته بود که چیزی جز حق نمیجوید و جز حقیقت چیزی را نمیپسندد. قلبش برای ایمان قالب ریزی شده و وجودش برای پذیرش حق آفریده شده بود. میدانید از کجا؟ از آنجا که تاکنون که ایمان آورد چهار سال (از سن شش سالگی تاده سالگی) در خانه محمد و تحت رعایت و عنایت محمد و زیر نظر مبارک محمد بود و آثار خانة نبوت در او اثر کرده بود.
بنابراین، هیچ تعجبی ندارد که چنین شخصی تحت تأثیر عوامل محیط فاسد واقع نشود، هیچ تعجبی ندارد که چنین کسی در این سن کم با آن اجتهاد صحیح که مبین حقیقت وجودش میباشد به حضرت رسول ایمان آورد و به دین اسلام مشرف شود و پس از این همیشه و در هرجا و در هرحال مطیع خدا و پیرو رسول خدا بوده باشد و تا آخرین لحظة حیاتش خیرهخواه عالم بشریت و نسبت به همه کس رئوف باشد، حتی نسبت به دشمنش ابن ملجم که شمشیر کینه بر سر مبارکش فرود آورده بود.
به راستی که هرگاه کرامت و عظمت انسانی، در نهاد کسی نهان باشد مسلماً نه کمی سن و نه اثرات محیط فاسد و نه چیزی دیگر میتواند مانع تجلی و ظهور آن گردد.
دکتر عبدالحسین زرین کوب استاد دانشگاه تهران میگوید:
در باره علی قضاوت آسان نیست؛ از این که دوست و دشمن راجع به او به مبالغه گرائیده اند. از خود او نقل شده است که گفت: دو کس به سبب من هلاک میشوند: آن که در دشمنی با من مبالغه کرد و آن کس که در دوستی من افراط داشت.
سپس میگوید:
از سخنان علی هم نمیتوان به درستی او را شناخت. چون در این سخنانی که به او منسوبست چیزهائی است که به احتمال قوی از او نیست و در سخنانی که دیگران در حق وی گفته اند هم بیم جعل و دروغ هست. کتاب بامداد اسلام([4])، ص 109.
بنابراین، ما ناچاریم مختصری از فضایل و اوصاف علی را که در کتب صحیح اخبار و تواریخ موثق در باره او ذکر شده است در این کتاب بنویسیم تا نه قصوری در حق او کرده باشیم و نه غلو و زیادگوئی در شأن شریفش.
اینک ما یک فضیلت مهم و بینظیری که رسول الله r در شأن او فرموده نقل میکنیم و سپس کرامت عظیمی را که خدا Y به آن بزرگوار اختصاص داد و جز او هیچکس از اولین و آخرین از آن برخوردا نیست به شرح زیر ذکر میکنمی:
1- علی بن ابی طالب طبق فرموده رسول رب العالمین محل تشخیص ایمان و کفر مردم بوده و هست. ام سلمه همسر رسول الله در این باره میگوید:
رسول الله فرمود: هیچ منافقی دوستدار علی نخواهد بود و هیچ مؤمنی کینه علی در دل نمیدارد([5]).
و نیز از حضرتِ فاطمه دختر رسول الله همسر علی روایت شده که میفرماید:
رسول الله فرمود: همانا خوشبخت و چه خوشبخت آن کسی است که علی را دوست دارد، چه در حین حیات علی باشد و چه بعد از وفاتش([6]).
و از خود علی نیز روایت شده است که فرمود:
قسم به آن کسی که دانهها (دانههای روئیدنی) را شکافت و ذریه را از نطفه آفرید، مرا دوست نمیدارد جز مؤمن و کینهام در دل نمیدارد جز منافق([7]).
جابر بن عبدالله انصاری صحابی بزرگ رسول الله میگوید:
«ما کنا نعرف المنافقین إلا ببغضهم علیا»
یعنی: ما منافقین را نمیشناختیم، جز با این علامت که با علی کینه داشتند.
2- فضیلت دومی که خدا ج به علی عنایت فرموده این است که او را در کودکی در خانه محمد یعنی خانهای که مشیئت ازلی خدا تعلق گرفته بود که بیت النبوت و خانه خاتم النبیین باشد اسکان داد و او را تحت عنایت خدیجه همسر رسول الله و تحت توجه مستقیم خود رسول الله قرار داد تا سهم وافری از اخلاق، سجایا و کرامت انسانی را در این خانه مبارک کسب کند و تا منشاء وجود و تسلسل ذریه رسول الله r بشود. آری، ذریه و نسل رسول الله یعنی سادات و سیدات حسنی و حسینی همه از حسن و حسین پسران طیب حضرت فاطمه دخترِ رسول الله هستند. این دو نفر سلاله طاهره علی بن ابی طالب میباشند، پس اصل و منشاء ذریه رسول الله r علی بن ابی طالب همسر فاطمه است.
پس در باره چنین شخصی که رسول الله حب و بغض او را محک و علامت ایمان و نفاق مردم قرار داده و به وسیله حب و بغض او مؤمن و منافق از هم جدا و شناخته میشوند، چه صفتی بهتر از این میشود یافت؟
در شأن شریف کسی که خدا جل و علا ذریه و نسلِ بهترین مخلوق خدا محمد بن عبدالله خاتم الأنبیاء را از پشت او به وجود آورد و تسلسل داد و حفظ کرد، چه وصفی برتر از این کرامت میتوان گفت؟
خیلی عجیب است که علامه شیخ محمد مردوخ عالم کردستانی در صفحه 33 رساله خود به نام (حل الاختلاف) در باره سادات مینویسد:
به اضافه خود را سید و اولاد رسول هم میگویند: در صورتی که ملاک نسب نطفه است نه رحم؛ یعنی ممیز نژاد تخم است نه مزرعه.
سپس میافزاید:
بدیهی است که فرزند پسر منتسب به جد است و فرزندان دختر منتسب به غیر، پیغمبری که بدون پسر رحلت فرمود، این همه اولاد از کجا پیدا شده اند؟ اینها در صورت صحت انتساب باید خود را از نسل علی بخوانند نه اولاد رسول.
مقصود شیخ محمد مردوخ از این تقریر ناصواب این است که نه تنها سلاله و اولاد حسن و حسین که از شکمِ فاطمه هستند ذریة رسول الله محسوب نمیشوند، بلکه خود حسنین هم ذریة رسول الله نیستند. زیرا پسر و اولاد پسر ذریه انسان هستند نه فرزندان دخترش چون حسنین پسران فاطمه دختر رسول الله هستند، ذریة آن حضرت محسوب نمیشوند. پس اولاد حسنین به طریق اولی ذریه و نسل آن حضرت نخواهند بود. بنابراین، حسنین و اولاد آنها ذریه علی بن ابی طالبند نه ذریه رسول الله. این است آنچه شیخ میگوید.
ما هرگز انتظار نداشتیم که شخص عالمی مانند شیخ محمد مردوخ که در وسعت علمش شک نداریم پا روی حق واضحی بگذارد و حقیقتی را انکار نماید که در طول تاریخ اسلام مورد اتفاق جمهور علمای محقق اسلام و مورد قبول عموم مسلمین بوده و میباشد. قرآن مجید هم طبق آیة 85 و 86 سوره انعام برخلاف ردی او و مؤید نظر جمهور علماء بوده اولاد دختر را ذریة انسان میداند که میفرماید:
و از ذریة ابراهیمند([8]) داود، سلیمان، ایوب، یوسف، موسی و هارون و ما این چنین پاداش میدهیم به نیکوکاران، و نیز از ذریه ابراهیم میباشد زکریا، یحیی، عیسی و الیاس و همة اینها از صلحاء و رستگارانند.
چنانکه ملاحظه میشود قرآن کریم، این کتاب وحی الهی حضرت عیسی را صریحاً در زمرة ذریة ابراهیم شمرده است و حال آن که نسبت آن حضرت از طرف مادرش مریم به ابراهیم میرسد نه از پدر، زیرا عیسی پدر ندارد.
در صفحة 32 جزء دوم مختصر تفسیر ابن کثیر نیز این مطلب تأیید شده که مینویسد:
«وفی ذکر عیسى فی ذریة إبراهیم دلیل على دخول ولد البنات فی ذریة الرجل. لأن عیسى ع إنما ینسب إلى إبراهیم ع بأمه مریم علیها السلام فإنه لا أب له».
یعنی: در این که قرآن حضرت عیسی را در (آیه فوق) در جمع ذریه ابراهیم ذکر کرده است دلیل بر این است که اولاد دختران انسان داخل در ذریه انسان میشوند؛ زیرا عیسی ÷ع از طرف مادرش مریم علیها السلام به ابراهیم ÷ میرسد؛ چه او پدر ندارد.
سید محمد رشید رضا در تفسیر المنار ج 7، صـ 589 به ذکر این مطلب پرداخته در پیرامون این آیه میگوید:
«وقد استدل بعضهم بذکر عیسى فی ذریة إبراهیم أو نوح على أن لفظ الذریة یشمل أولاد البنات»
یعنی: بعضی از علمای تفسیر از این که عیسی (در آیة مذکوره) در شماره ذریة ابراهیم یا نوح ذکر شده است، استدلال کرده اند که لفظ ذریه شامل اولاد دختران هم می شود.
امام فخر الدین رازی نیز در تفسیر خود به این آیه استدلال کرده میگوید: (این آیه دلیل بر این است که حسن و حسین از ذریه رسول الله r میباشند).
سید محمد رشید رضا در همان صفحه و از همان جلد تفسیر المنار میگوید:
«وحدیث عمر فی کتاب معرفة الأنساب لأبی نعیم مرفوعاً: وکل ولد آدم فإن عصبتهم لأبیهم، خلا ولد فاطمة، فإنی أنا أبوهم»
یعنی: ابونعیم در کتابش به نام معرفة الأنساب از روایت عمر بن الخطاب نقل میکند که رسول الله فرمود:
همه فرزندان آدم نسبشان از طریق پدرشان ثابت میشود، جز فرزندان فاطمه من پدرشان هستم.
در صحیح بخاری ج 9، صـ 71 به روایت صحیح آمده است که رسول الله ص در باره حسن بن علی فرمود:
«إِنَّ ابْنِى هَذَا سَیِّدٌ([9])، وَلَعَلَّ اللَّهَ أَنْ یُصْلِحَ بِهِ بَیْنَ فِئَتَیْنِ مِنَ الْمُسْلِمِینَ»
یعنی: «رسول الله (اشاره به حسن کرده) فرمود: این پسرم سرور بزرگی است. امید است که خدا به وسیله او بین دو گروه از مسلمین صلح و آشتی دهد» چنین هم شد. زیرا در اثر صلحی که حضرت حسن بن علی با معاویه کرد مسلمین دست از جنگ و خونریزی در بین خود کشیدند و شمشیرها را در نیام بردند و آسوده شدند.
چنانکه ملاحظه میشود، رسول الله حسن را در این حدیث با توصیف به وصف (سید) و به عنوان پسر به خودش نسبت میدهد و چه دلیلی بهتر و قویتر از این که خود حضرت رسول او را که پسر دخترش فاطمه میباشد صریحاً پسر خود بداند.
پس با توجه به مدلول آیة قرآن کریم که ذکر کردیم و با تصریح حدیث نبوی که نقل کردیم، مسلم است که حسنین ذریه و نسل رسول الله میباشند؛ همچنین سادات و سیدات حسنی و حسینی هم تبعاً اولاد رسول الله محسوب میشوند.
در خاتمة این بحث باید بگویم که علامه شیخ محمد مردوخ به خوبی متوجه آیة مورد استدلال علماء بوده، ولی او آن را دلیل بر این امر نمیداند در صفحة 35 رسالة حل اختلاف خود میگوید:
قیاس حسنین بر عیسی هم که به وسیلة مادر به نوح انتساب دارد قیاس مع الفارق است. زیرا عیسی پدر ندارد تا به وسیلة او انتساب پیدا کند؛ اما حسنین دارای پدرند و مجوزی برای عدول از قانون انتساب وجود ندارد.
خلاصه کلام شیخ این است که چون حسنین پدر دارند، نمیشود نسب آنها را قیاس بر نسب عیسی گرفت، تا آنها را از ناحیة مادرشان فاطمه به رسول الله نسبت داد، ولی عیسی چون پدر ندارد، از ناحیة مادرش مریم منتسب به نوح شده است.
یعنی: اگر فرضاً عیسی پدری داشت که از ذریة نوح یا ابراهیم نبود، با آن که نسب مریم به آنها میرسید (نعوذ بالله) خدا او را از ذریة آنها نمیدانست و او را از زمرة صلحاء و رستگاران محسوب نمیفرمود. نعوذ بالله من هفوة اللسان وهجوة القلم. چه خطای عظیمی از چه عالم بزرگی؟
یکی دیگر از مفاخر و فضایل علی این است که او طبق حدیث صحیح رسول الله به طور یقین و بیهیچ تردیدی هم محبوب خدا و رسولش بود و هم محب خدا و رسولش.
محمد بن اسمعیل بخاری محدث بزرگ اسلام در صحیح بخاری ج 5، صـ 171 در این باره روایت کرده میگوید: رسول الله شبی در ایام جنگ خیبر فرمود:
فردا این پرچم را به دست مردی میدهم که خدا با دست او به ما فتح و پیروزی میدهد. او خدا و رسولش را دوست میدارد و خدا و رسولش نیز او را دوست میدارند.
سهیل بن سعد راوی حدیث میگوید: مردم آن شب را بیصبرانه در انتظار گذراندند تا ببینند رسول الله این پرچم را به چه کسی میدهد (که متصف به چنین صفت عظیمی میباشد و در این جبهه مهم جهاد در راه خدا به افتخار فتح و پیروزی میرسد) سهیل بن سعد میگوید: همین که صبح شد، مردم نزد رسول الله شتافتند. هریک از آنها امید داشت که کسی که رسول الله فرموده بود او باشد و این پرچم افتخار آفرین به او داده شود.
رسول الله صبحگاه فرمود: کجاست علی بن ابی طالب؟ گفتند: یا رسول الله! چشمش درد گرفته، شب از درد نیاسائیده است. رسول الله او را با این حال نزد خود خواست و آب دهن مبارک خود را در چشم علی افشاند و برایش دعا کرد تا شفا یابد. خدا او را فوراً به حدی شفا داد که گوئی اصلاً چشم درد نداشته است. آنگاه پرچم جهاد را به او سپرد. علی عرض کرد: یا رسول الله با آنها بجنگم تا مانند ما مسلمان شوند؟ رسول الله فرمود:
آرام پیش برو تا به نزدیکشان برسی. آنگاه آنها را به سوی دین اسلام دعوت کن و آنچه از حقوق خدا که بر آنها واجب میشود به آنها بفهمان. به خدا قسم هرگاه خداوند حتی یک نفر را به وسیله تو هدایت فرماید، برای تو بهتر خواهد بود از شترهای سرخرنگ([10]).
یعنی در ابتدای کارت آنها را به سوی دین اسلام دعوت کن و اموری را که پس از قبول اسلام بر آنها واجب میشود به آنها تبلیغ کن و به فهمان. پس از آن اگر نپذیرفتند با آنها بجنگ.
چنانکه در این حدیث خیلی صریح بیان شده رسول الله علی را دوستدار خدا و رسول و نیز خدا و رسول خدا را دوستدار علی میداند و چه مژدهای بهتر از این؟ فنعما هی بشری لک یا علی!.
حضرت علی مردی بود شجاع و نیرومند و در عین حال خبیر و دانا؛ در قاموس حیاتش اصلاً واژه و مادة ترس و هراس وجود نداشت. از هیچ پیشآمدی هرچند خطرناک بود، نمیترسید. این مرد روحانی و عظیم هم مرد میدان جنگ بود و هم رجل حظیره علم دین. شجاعت و قدرت بازو و قوت قلب علی در موارد متعددی تجلی کرده که تاریخ ضبط کرده است. ما اکنون چند موردی از آنها را در این کتاب ذکر میکنیم:
حضرت رسول r به علی که در خانة آن حضرت زندگی میکرد دستور داد تا شبی که میخواست از مکه به مدینه هجرت فرماید، در خوابگاهش که در آن فصل در اثر اعتدال هوا در حیاط خانه قرار داشت بخوابد، تا اگر کفار که در آن شب موعود مراقب آن حضرت خواهند بود از شکاف در ورودی یا از محل مرتفعی مانند بام خانة مجاور به داخل خانه نظر اندازند، با دیدن علی در خوابگاه رسول الله تصور کنند که آن حضرت در جای خود خوابیده است و این امر برای آن حضرت فرصتی باشد تا موفق شود در آن شب از مکه خارج گردد و به جائی که طبق نقشه در نظر داشت برود.
علی با یقین به این که در معرض خطر شدیدی قرار میگیرد که ممکن است به قیمت جانش تمام شود، این مأموریت دینی را مخلصانه و صرفاً به خاطر رضایتِ خدا قبول کرد و در خوابگاه آن حضرت خوابید.
علی مطمئین بود که میتواند به خوبی از عهدة انجام این کار خطرناک برآید. زیرا از طرفی اطمینان داشت که از عهدة دفع هر مهاجمی هرچند رزمنده و زورمند باشد به درستی برمیآید که او را آناً جثة بیجان کند و از طرفی دیگر یقین داشت که گرچه کفار خانه در آن شب محاصره خواهند کرد و زیر نظر خواهند گرفت، ولی در طول شب کاری به خانه نخواهند داشت. چه عادت و رسم موروثی عرب این بود که در شب به خانه کسی که به او سوء قصد دارند هجوم نبرند و این امر یعنی شبیخون را خیلی قبیح و برخلاف مروئت و مردانگی میدانستند. به همین لحاظ بود که کفار قریش در نظر داشتند خانه را در طول شب تحت مراقبت گیرند و در هنگام صبح که حضرت رسول طبق معمول گذشته از خانه خارج میشود و برای انجام نماز صبح به مسجد الحرام میرود مقصود مشؤم خود را انجام دهند.
گذشته از این حضرت رسول به حضرت علی دستور فرمود تا آن شب در جایگاه آن حضرت بخوابد و روز بعدش سپردهها و امانات مردم را که نزد آن حضرت بوده به صاحبان آنها مسترد نماید. لهذا علی یقین داشت که آن حضرت تلویحاً فرموده است هیچگونه آسیبی به او نمیرسد و او پس از سفر آن حضرت باقی خواهد ماند، تا ودایع مردم را به آنها باز گرداند؛ زیرا فرمایش صاحب رسالت بزرگ به خطا نخواهد رفت.
گرچه علی با این وصف بر حیات خویش اطمینان داشت، ولی یقین است که مع الوصف شجاعت شدید و قوت قلب کمنظیر میخواهد تا کسی از روی میل و علاقه این کار خطرناک را به عهده بگیرد و عملاً اقدام و انجام دهد.
مگر نه این است که همین که صبح میشد، علی در دهان مرگ سرخ قرار میگرفت؟
مگر نه این است که کفار در هنگام صبح با دیدن علی در خوابگاه رسول الله پی به خطای خود میبردند که در اثر وجود علی در خوابگاه رسول الله فریب خورده اند و رسول الله بدین سبب از دستشان نجات یافته است؟
پس حضرت علی سبب مؤثر و عامل بس مهمی در موفقیت حضرت رسول برای هجرت گردیده است و به اصطلاح امروزی، علی نقش عظیمی در امر هجرت آن حضرت به عهده گرفته و به خوبی انجام داده است و بدین جهت یقین است که کفار از کار علی خشمگین خواهند شد و طبیعی است که برای تخفیف شدت خشم خود قبل از هر کاری ظاهراً باید او را به قتل برسانند.
ولی چون لطف خدا و برکت نظر رسول الله شامل حال علی بود، نه تنها از مرگ نجات یافت، بلکه کمترین آزاری هم ندید.
کفار فهمیدند که قتل علی نه تنها گرهی از مشکل کارشان نمیگشاید، بلکه کارشان را مشکلتر خواهد کرد. زیرا قتل این بزرگوار خشم بنی هاشم را برانگیخته جنگ طایفهای را به بار خواهد آورد، لهذا کاری به کار علی نداشتند و بدون فوتِ وقت برای دست یافتن بر حضرت رسول و رفیق و همسفرش ابوبکر به اطراف و طرح خارج مکه شتافتند.
در غزوه بدر([11]) قبل از این که عملاً جنگ درگیرد، طبق رسم آن روزگار مبارزه به میان آمد. بدین گونه که سه تن از جنگاوران قریش به نامهای عتبه بن ربیعه و پسرش ولید بن عتبه و برادرش شیبه بن ربیعه که هرسه تن در فنون جنگی مهارت داشتند، از صف مشرکین خارج شدند و به میان دو صف آمدند و مسلمین را به مبارزه خواستند تا سه تن را بین خود به میان دو صف بفرستند که تن به تن باهم بجنگند.
لذا سه نفر از جوانان انصار (اهل مدینه) به میان دو صف شتافتند. اما عُتبه بن ربیعه آنها را نپذیرفت و گفت: ما میخواهیم با قوم خودمان یعنی مسلمین قریش مبارزه کنیم نه با شما که همشأنِ ما نبوده در اصالت با ما برابر نیستند و نداء در داد و گفت: ای محمد! کسانی به سوی ما بفرست که قوم ما و همشأن ما باشند.
این بار طبق خواسته او حمزه بن عبدالمطلب عموی رسول الله و علی بن ابی طالب پسر عموی رسول الله و عبیده بن الحارث بن عبدالمطلب پسر عموی رسول الله که هرسه تن قریشی و از بنی هاشم بودند از صف مسلمین خارج شدند و به سوی آنها شتافتند. فوراً حمزه با عتبه درآمیخت و او را به قتل رساند. علی نیز با ولید پسر عتبه درآمیخت و فرصت عمل را از دستش گرفت و او را با یک ضربت شمشیر از پای درآورد و به زمین افکند. چون شیبه بن ربیعه در مقابل عبیده بن الحارث مقاومت میکرد، حمزه و علی به کمکش شتافتند؛ کار شیبه را یک سره کردند و او را کشتند.
در اینجا باید توقف کنیم و سر تعظیم و اجلال در مقابل علی خم کنیم چه در این ماجرا اگر حمزه بر عتبه بن ربیعه غالب شد و او را کشت، گرچه عتبه جنگاوری کار آزموده بود، ولی عجیب نیست. زیرا حمزه بن عبدالمطلب نیز یکی از شجاعان ورزیده و سوار کار ماهر و اسلحه باز نامداری بود که جنگ دیده و در فنون جنگ ماهر بود.
اما علی که بر ولید بن عتبه سلحشور ماهر قریش پیروز گردید، در این تاریخ (تاریخ جنگ بدر) نوجوان بیست و پنج سالهای بود که تاکنون هرگز نه تنها عملاً وارد میدان جنگ نشده بود، بلکه هیچگاه صحنة جنگ را به چشم ندیده بود. نه با شمشیر آشنائی داشت و نه با نیزه الفتی و نه با دشمنی در آمیخته بود. مع الوصف در اینجا که اولین بار شمشیر به دست گرفته است کار یک نفر جنگاور شجاع و دلیر را قبول میکند و انجام میدهد که گوئی در فنون جنگی بصیر و تا آنجا کار کرده و از کارش مهارت آموخته که قبول میکند با یکی از پهلوانان ورزیده و مشهور عرب یعنی ولید بن عتبه به مبارزه و به جنگ تن به تن، تن در دهد و به حدی مهلت را از دست حریف نیرومندش میگیرد که قبل از این که او بتواند شمشیرش را به حرکت درآورد، علی با یک ضربت کاری کارش را یکسره میکند و او را لاشهای بیجان میکند و به زمین میافکند.
الله اکبر! این چه شخصیتی است که اولاً با آن کمبودیهای جنگ قبول میکند با یکی از شجاعان ماهر عرب طرف مبارزه شود و هیچ خوف و رعبی به دل راه نمیدهد. ثانیاً وارد کار شده این پهلوان جنگی را با یک ضربت کاری بکشد و به زمین افکند.
حقاً عنایت خدا در کار بود. خدا قلب علی را قوی و به پنجه و بازویش قدرت داد و او بر دشمن مقتدرش پیروز فرمود و از اینجا استحقاق لقب اسدالله الغالب را پیدا کرد.
در سال پنجم هجرت، یهودیان ساکن شبه جزیرة العرب که در اثر ازیاد قدرت مسلمین و پشرفت سریع دین اسلام قلوبشان در آتش حقد و حسد میسوخت، مشرکین قریش و سایر قبایل و احزاب عرب را با خود همدل و همدست مینمایند تا قوای زیادی فراهم کنند و همه باهم به مدینه حمله نمایند و رسول الله را به قتل رسانند و مسلمین را قتل عام و شهر مدینه را غارت نمایند. عملاً نیز وارد کار میشوند و مقدمات کار را فراهم میکنند.
خبر این اقدام مخوف به مدینه میرسد و رسول الله و مسلمین را در فزع و خوف میاندازد؛ زیرا عده نیروها و تجهیزات و ابزار جنگی مدینه در مقابل جمع کثیر و تجهیزات کامل دشمن مهاجم که تاریخ میگوید ده هزا نفر بودند ناچیز بود. در این گیرودار سلمان فارسی صحابی رسول الله میگوید: در فارس وقتی که برای شهری چنین وضعی پیش میآید، پارسیان دورادور شهرشان خندق میزنند تا از ورود دشمن به شهر جلوگیری کنند و آنها نتوانند وارد شهر شوند. پیشنهاد میکند تا جهت شمالی شهر که زمین ساده و برای عملیات جنگی مناسب بود، خندق حفر نمایند و بقیه جهات شهر که مزارع و باغ و نخلستان است، چون برای عملیات جنگی از کر و فر پیاده نظام و تاخت و تاز سواره خطرناک است و دشمن خود را در مخاطر آن جهات نمیاندازد، کماکان در وضع خود باشد؛ زیرا خطر از آن سو نمیآید.
این پیشنهاد مورد پسند رسول الله واقع و پذیرفته میشود. مسلمین به امر رسول الله خیلی سریع مشغول میشوند و شب و روز خیلی شتابان کار میکنند. خود حضرت رسول نیز شخصاً همراه آنها کار میکند تا آن که این خندق در ظرف شش شبانه روز تمام میشود. مسلمین در پناه این خندق برای دفاع از شهر مستقر میشوند. با این تدبیر بیسابقه شهر مدینه از هجوم دشمن در امان میماند.
یهود و قریش و سایر احزاب عرب مغرورانه به سوی مدینه پیش تاختند امید داشتند که با این عده خیلی زیاد و با این تدارکات و تجهیزات کافی که فراهم کرده اند و در اختیار دارند، هیچ مشکلی در کار نباشد. خیلی زود بر مسلمین پیروز گردند، آنها را تا آخرین نفر نابود کنند و از صفحه وجود معدوم نمایند و در صفحه تاریخ جای دهند.
اما همین که به کنار شهر میرسند، چشمشان به چیزی میافتد که هیچ وقت ندیده اند و آن همین خندق بود که از محاسبة آنها خارج بود و تصور نمیکردند که مواجه با چنین مشکل لا ینحلی بشوند.
به هرحال راهی نبود جز این که در آن سوی خندق رو به روی مسلمین که در آن طرف مستقر شده بودند اردو بزنند و موضع بگیرند. جز تیراندازی با تیر کمان کاری از دستشان برنمیآمد. خصوصاً که مسلمین در پشت دیوارهای خانهها سنگر گرفته بودند و تیرهای آنها را با تیر، خیلی خوب پاسخ میدادند.
با این وضع معلوم بود که دشمن نمیتواند کاری از پیش برد تا به مقصود خود برسد. زیرا به جنگ اصلی دست نمییابد و تیراندازی با کمان به تنهائی در کار جنگ اثر مهمی ندارد. چه در آن روزگار پیشرفت و پیروزی با نیزه و شمشیر بود. لذا دشمن در کارش متحیر شد که چه کند؟ آیا مأیوسانه دست خالی برگردد و ارمغانِ خجلت و شرمساری با خود ببرد، یا مدت خیلی طولانی در پشت خندق بماند که آن هم معلوم نیست آخر چه شود و تا کی بماند؟ مخصوصاً که ابوسفیان به سران قبایل و احزاب عرب گفته بود، کار حمله به مدینه خیلی آسان و خیلی زود انجام خواهد گرفت و غنایم زیادی نصیبشان خواهد شد. اینک دچار مشکلی شده اند که در حل آن به کلی درمانده اند.
در همین اثنای بحرانی و سرگردانی بعضی از پهلوانان مشهور دشمن از قبیل عمرو بن عبد ود([12])، عکرمه بن ابی جهل، ضرار بن الخطاب و چند تن دیگر از این وضعی که برای آنها پیش آمده بود، خشمگین شدند. محلی از خندق را که تنگتر از بقیه قاط بود در نظر گرفتند و با اسبهای خود سواره از آن سو به این سوی خندق پریدند. لذا گروهی از مسلمین به رهبری علی بن ابی طالب به مقابله با آنها شتافتند و قبل از این که با آنها درآمیزند، عمرو بن عبد ود این پهلوان کمنظیر عرب ندا در میدهد و از گروه مسلمین طلب مبارزه میکند. علی بن ابی طالب به دعوت عمرو پاسخ مثبت میدهد و پیش میرود. عمرو که علی را در مقابل خویش نوجوان غیر جنگی میپندارد متکبرانه میگوید: تو چرا ای پسر برادرم؟ به خدا قسم من دوست نمیدارم تو را بکشم. علی با کمالِ جرأت میگوید: ولی من به خدا خیلی دوست میدارم تو را بکشم. هردو از اسب پیاده میگردند شمشیر به دست به یکدیگر حملهور میشوند.
خیلی عجیب است که علی این نوجوان کمسابقه پیشدستی میکند و عمرو را با یک ضربت شمشیر از پای درمیآورد و او را به زمین میزند. همراهان عمرو که آنها نیز از رزمندگان کار کشته بودند، مبهوت و مرعوب میشوند و فرار میکنند و به آن سوی خندق میپرند، تا به قرارگاه خود بشتابند و خبر قتل عمرو را که باورنشدنی بود، به مردم برسانند.
علی با این پیروزی عظیم، پرچم فخر و مباهات را بدوش گرفت و به سوی رسول الله و مسلمین شتافت تا مژده این توفیق مهم را به آنان بدهد.
عمرو بن عبد ود پهلوان کار کشته خیلی مشهور عرب بود که کمتر کسی از سلحشوران عرب یارانی مقابله و مبارزه با او را داشت. چنانکه گفتیم تا آنجا خیره سر بود و لاف و دلاوری و مهارت جنگی میزد که به علی گفت: میل ندارم با تو مبارزه و تو را بکشم. یعنی کشتن علی را به حدی برای خود سهل و آسان میپنداشت که کمترین شکی بدل راه نمیداد؛ ولی میل نداشت این کار را بکند. مع الوصف میبینیم که علی او را به حساب نیاورد و به حدی از خود اطمینان غلبه و پیروزی بر او داشت که هیچ اعتنائی به او نکرد و قسم یاد کرد و گفت: من به خدا دوست میدارم تو را بکشم. چنانکه گفته بود، او را زود کشت.
این سه واقعه بس مهم را به عنوان نمونهای از شجاعت علی که همه در زمانِ حیات رسول الله بوده در نظر خوانندگان عزیز قرار میدهیم تا خود به عمق کار و شدت شجاعت این شخص عظیم جهان اسلام پی برند.
ناگفته نماند که اگر به تاریخ امت اسلام و سایر امم جهان مراجعه نماییم و شخصیتهای معروف رزمی امتها را چه در زمان گذشته و چه در اوان حاضر به نظر آوریم، به این حقیقت واقع میرسیم که کمتر کسی پیدا شده که جامع روحانیت و شجاعت باشد؛ بلکه یا رجل روحانی صرف بوده یا فقط مرد میدان جنگ.
ولی علی برخلاف این قاعده کلی جامع هردو صفت بود: هم شخصیت عظیم روحانی داشت و هم شجاعت و دلاوری. به عبارت دیگر علی هم اهل مسجد و منبر و محراب بود و هم مرد حرب([13]) و شمشیر و حراب([14]). نقطة تعجب اینجاست که علی با آن کمی سن و عدم آموزش در عملیات جنگی چنانکه گفتیم با قهرمانان جنگاور و مشهور عرب میجنگید و بر آنها غالب و پیروز میگردید. حقاً که در این راه مؤید به تأیید رب عالمین بود.
فصاحت و بلاغت کلام علی:
هرکس خطبهها و مواعظ علی را در نهج البلاغه یا سخنانِ متفرق امام را در سایر کتب مطالعه کند یا به اشعاری که به علی منسوبست نظر اندازد [و از قواعد و ادبیات زبانِ اصیل عرب مطلع باشد] محققاً در کلام علی به حدی علو فصاحت و بلاغت میبیند که جز کلام الله و کلام رسول الله در کلام فصحا و بلغاء عرب عرباء([15]) هرگز چنین چیزی نخواهد دید.
این خصوصیت از آنجا برای علی به وجود آمد که چنانکه پیش از این نگاشتیم، او از سن شش سالگی تا بیست و پنج سالگی یعنی نوزده سال متوالی در منزلی به سر برد که از حیث برکت معنوی در دنیا بینظیر و منحصر به فرد بود و تحت عنایت و تربیت شخص بیمانندی پرورش یافت که فصیحترین و بلیغترین سخنورِ عالم بود.
این منزل مبارک، خانه نبوت و این شخص عظیم خیر البشر محمد ابن عبدالله r بود که میفرماید:
«أَنَا أَفْصَحُ مَنْ نَطَقَ بِالضَّادِ»
یعنی: من فصحیحترین کسی هستم که تکلم به حرف ضاد میکند.
حرف ضاد اختصاص به زبانِ عرب دارد؛ چه در هیچیک از زبانهای متداولِ در دنیا حرف ضاد دیده و شنیده نشده است.
چون حضرت رسول که مربی علی بوده فصیحترین قوم عرب بود، در متوحلساختن کلام علی اثر گذاشت و او را فصیح و بلیغ بار آورد.
اینک یکی از شعار پرمغز امیر بلاغت را که در باره هویت و تساوی افراد بشر و اهمیت علم دین سروده است، به عنوان نمونه نقل میکنیم که میفرماید:
الناس من جهة التمثال
أکفاء
أبوهم آدم والأم حواء
وإن یکن لهم فی أصلهم شرف
یفاخرون به فالطین والماء
ما الفضل إلا لأهل العلم إنهم
على الهدى لمن استهدا أدلاء
ففز بعلم تعش حیاً به أبداً
فالناس موتى
وأهل العلم أحیاء
وقیمة المرء ما قد کان یحسنه
والجاهلون لأهل العلم أعداء([16])
یعنی: افراد بشر از حیث هیکل و ساختمان جسد و اعضاء و جوارح ظاهری و باطنی تفاوتی باهم ندارند و همه باهم یکسانند. اگر کسی به اصالت خود به نازد و برای خود از این جهت برتری و شرف بر دیگران پندارد، پس باید بداند که از این جهت هم فرقی با دیگران ندارد. زیرا اصل اول همه آنها گل است و آب و از این جهت کسی بر دیگری برتر نیست.
بدان که هیچ فخر و فضیلتی برای هیچ احدی بر دیگری نیست جز برای اهل علم دین. چه اینها هستند که برای جویندگان راه مسقتیم الهی مرشد و هادی میباشند؛ پس علم دین بیاموز تا همیشه زنده بمانی. همه مردم مردگانند ولی علماء (حتی علماء و دانشمندان فنون و رشتههای علوم غیر دینی همیشه حتی پس از مرگ هم زنده و جاویدانند. آثار نافعشان همیشه در کتب باقی و نام بلندشان دائماً در زبان مردم جهان جاری میباشد). ارج و ارزش هرکسی در میان خلق به همان اندازه است که دانش دارد. این را هم باید فهمید که بیدانشان دشمن دانشمندانند.
پس از فتح و پیروزی در جنگ بدر بدین مناسبت میفرماید:
نصرنا رسول الله لما
تدابروا
وثاب إلیه المسلمون ذووالحجی
ضربنا غواة الناس عنه تکرماً
ولما یروا قصد السبیل ولا الهدى
ولما أتانا بالهدى کان کلنا
على طاعة الرحمن والحق والتقى([17])
یعنی: ما (اهل بدر) به یاری رسول الله برخاستیم، از همان روزهای اول بعثتش، آنگاه که این دشمنان مشرک و مغلوب شکست خورده از قبول دعوتش روی گردانیدند و مسلمین دانا به سویش شتافتند و به دورش جمع شدند.
در اینجا (بدر) برای دفاع از رسول الله خوب زدیم. این دشمنان مشرک و گمراهی را که نه قبلاً دین صحیحی داشتند و نه اکنون که رسول الله از سوی خدا برای هدایت خلق مبعوث شده است دین حقش را پذیرفتند ولی ما (اهل بدر) همین که رسول الله ما را به سوی دین حق هدایت فرمود، زود پذیرفتیم و خدا را اطاعت کردیم و راه پرهیزکاری را پسندیدیم و در پیش گرفتیم.
این هم یکی از مواعظ نثری پرمغز این امیر فصاحت که به پسر عموی خود عبدالله بن عباس نوشته میفرماید:
«أما بعد فإن المرأ قد یسره درک ما لم یکن لیفوته ویسوئه فوت ما لم یکن لیدرکه. فلیکن سرورک بما نلت من آخرتک، ولیکن أسفک على ما فاتک منها، ما نلت من دنیاک فلا تکثر به فرحاً، وما فاتک منها فلا تأس علیه جزعاً، ولیکن همک فیما بعد الموت»([18]).
یعنی: طبیعت و سرشت بنی آدم چنین است که چیزی که به دست میآورد او را مسرور و خرسند میسازد و چیزی را که از دستش در رود او را اسفناک و غمگین میکند، تو به دنیا زیاد دل مبند، دلخوشی و خوشحالی تو باید به خیرات اخروی باشد که بدانها دست یابی و تأسف و دلتنگی بود باید از منافع اخروی باشد که از تو فوت شده و بدان دست نیافتهای.
به آنچه از مال و متاع دنیا به دست آوردی زیاد خوش مدار و از آنچه از دنیا که
به تو نرسد هیچ تأسف مخور و دل بدان تنگ مدار. اهتمام و کوششت باید نسبت به اموری
باشد که پس از مرگ برای تو نافع و مفید باشد ﴿(الأعلی: 17) جهان آخر هم بهتر است و
هم جاویدان.
عبدالله بن عباس ب میگوید:
«ما انتفعت بکلامٍ بعد کلام الله ورسوله کانتفاعی بهذا الکلام»
یعنی: من بعد از کلام الله و بعد از کلام رسول الله از هیچ سخنی مانند این سخن (کلام علی) استفاده نکردم.
امام در عبارت رسای نثری دیگر به عموم مردم نصیحت میکند و میفرماید:
«لا یکن أفضل ما نلت من دنیاک فی نفسک بلوغ لذة أو شفاء غیظ ولیکن أطفاء باطل ونصر حق»
یعنی: مبادا نزد تو بهترین چیزها از دنیایت این باشد که به لذات و عیش و نوش برسی، یا آرزو کنی که بر دشمنت پیروز شوی تا خشم و غضبت را فرو نشانی، بلکه بهترین چیزها نزد تو این باشد که علیه باطلی قیام کنی و آن را از بین ببری و در جانب حق به پا خیزی آن را پیروز نمائی.
اینجا خیلی واجب میدانم یکی از نصایح بس مهمی را که به والدین نسبت به فرزندانشان فرموده است، نقل کنم که میفرماید:
«لا تقسروا أولادکم على التخلق بأخلاقکم لأنهم وجدوا لزمان غیر زمانکم».
یعنی: فرزندانتان را مجبور نکنید که (در امور دنیوی و رویه زندگی و طرز معاشرت) اخلاق و رفتار شما را بگیرند، زیرا فرزندان شما در زمانی به وجود آمده اند که با زمان شما بسی مغایرت دارد و هر زمانی مقتضیاتی دارد که با مقتضیات زمان گذشته مناسب نبوده و قابل قبول نیست([19]).
تصور نشود که نصایح و دستوراتِ امام همه روحانی و در باره آخرت میباشند، بلکه بسیار گوناگونند هم در حکمت و فلسفه و هم در سیاست ملک و مملکت و هم در توجیه خلق نسبت به طرز معاشرت صحیح با یکدیگر هستند. خلاصه در امور مختلف با همان بلاغت و فصاحت خدادادی داد سخن داده است که اگر ما بخواهیم در این کتاب حتی از این مطالب یکی از فرمایشاتش را نقل کنیم، این کتاب که در نظر است مختصر باشد، مطول خواهد شد. لذا خوانندگان را به مراجعه به نهج البلاغه راهنمائی میکنیم.
باید توجه داشت که جملات این اشعار روان و عبارات این سه موعظة امام بلاغت و فصاحت که ما برای نمونه نقل کردیم به حدی لطایف فصاحت و بلاغت عربی دارند که نارسایی ترجمة فارسی من و هرکسی دیگر به هیچ وجه نمیتواند آن را منعکس کند. به طور کلی ترجمة هر کلامی مطابق با اصل کلام نمی شود، تا چه رسد به کلام الله و کلام محمد رسول الله و کلام علی حبیب الله.
خلافت علی رض:
خوانندگان عزیز! چنانکه میدانید این کتاب، کتاب عقیده دینی نیست، بلکه کتاب تاریخ است و صرفاً متضمن حقائق و وقایع تاریخی است. ما به خوانندگان گرامی عهد و میثاق میدهیم که در باره این خلافت هم مانند سه خلافت قبلی با مراجعه به کتب معتمد و موثق تاریخ آنچه را حقیقت و واقعیت بوده به قلم آوریم و هیچگونه نظر شخصی، طرفداری و تعصب نسبت به اصل تحقق این خلافت و حوادثی که در پی آن به وجود آمده است به کار نبریم.
بنابراین، هیچگونه ارتباطی نه مثبت و نه منفی با عقیده مذهبی هیچ فرقهای از فرق مسلمین نخواهد داشت. امیدم این است که انشاء الله سوء تفاهمی به میان نیاید.
در تاریخ عثمان س نوشتیم که او به دست فتنهانگیزان آشوبگر به شهادت رسید. تاریخ میگوید: آنها پس از این واقعه اسفانگیز بر مدینه مرکز حکومت اسلام تا آنجا تسلط یافتند و به قدرت رسیدند که غافقی بن حرب عامری رئیس مفسدین مصر امارت مدینه را به دست گرفت([20]). وظیفه روحانیت را نیز اشغال کرد و خود را در مقام امام نماز جماعت جا زد و برای مردم نماز گذارد. کسی نه عملاً توانست جلو گیرد و نه کسی جرأت داشت در این باره حرفی بزند. از توجه به این امر به خوبی میتوان فهمید که آنها چقدر در مدینه صاحب قدرت شده بودند.
علاوه بر این مردم چه در مدینه و چه در ایالات و ولایات مملکت اسلام از آغاز بروز آشوب و قیام بر ضد عثمان به دو گروه متخاصم منقسم شده بودند. گروهی طرفدار عثمان بودند. اکنون هم طبعاً کماکان طرفدار و خونخواهش بودند، گروهی دیگر دشمن عثمان بوده و اکنون هم مثل گذشته دشمنش بودند خونش را مباح و هدر میدانستند. هرآن احتمال میرفت که این دو گروه بر روی یکدیگر سلاح بکشند و به جان هم افتند. چنین به نظر میرسد که تنها چیزی که هریک از این دو گروه را از این کار باز میداشت، این بود که میخواستند ببینند ایده و اقدام آینده خلیفه بعدی چیست. چون اگر معلوم شود در کنار گروه مخالف قرار گرفته و به زیان یک گروه میباشد، آن گروه دیگر به مخالفت با خلیفه و گروه مخالف خود برخاسته جنگ به راه اندازند.
از طرفی دیگر معاویه بن ابی سفیان این داهیه و سیاسی عرب و زعیم بنی امیه در دمشق تکیه بر اریکه امارت زده است سرزمین شام اعم از سوریه، اردن، فلسطین و لبنان را در اختیار داشته بر این دیار زرخیز تسلط دارد. او مسلماً طرفدار عثمان است و در صف طرفداران عثمان میایستد. مهمتر این است که عده سپاه و تجهیزات و اسلحه و ذخایر و خزاین مالی او خیلی بیش از مدینه و سایر مراکز اسلامی بود.
واضح است که او و سایر طرفداران عثمان از هرکسی که به خلافت برسد جداً میخواهند تا قبل از هر کاری به حساب قاتلین عثمان خلیفه مقتول مسلمین برسد. زیرا او مظلومانه و بدون هیچگونه مجوز دینی به دست آنها به قتل رسیده بود و چه کاری برای خلیفه جدید مهمتر از این کار است؟ در صورتی که این کار در آغاز امر نه تنها برای خلیفه جدید آسان نبود، بلکه محال و ناممکن بود. زیرا اگر اقدام به این کار میکرد رو به رو با عکس العمل همان آشوبگران فتنهانگیز میشد که اکنون بر مدینه تسلط یافته اند و در مراکز دیگر مملکت طرفداران زیادی داشتند.
معلوم است که با این جو پر اضطراب و در این اوضاع و احوال آشفته که مملکت در آشوب و فتنه فرو رفته بود و امت اسلام بر قلة آتشفشان خطرناک قرار گرفته بود، هیچ احدی مایل به قبول وظیفه خلافت نمیشود؛ زیرا نمیتواند به تحسین اوضاع و توفیق در کارش امید داشته باشد.
به همین علل و اسباب موجود بود که وقتی مردم به حضور علی بن ابی طالب شتافتند تا با او بیعت کنند جداً امتناع فرمود؛ حال آن که نه در مدینه کسی بهتر و لایقتر از علی برای این کار بود و نه در سایر جهان اسلام.
علی چگونه خلافت را قبول فرماید؛ حال آن که به یقین میداند که در پس پرده ایام آینده چه متاعب و مشکلاتی مستتر گردیده و بیهیچ تردیدی زود سر درمیآورد و پا در میان میگذارد.
ابن الأثیر در الکامل ج 3، صـ 98 میگوید: اصحاب رسول الله که طلحه و زبیر در جمع آنها بودند اجتماع میکنند و نزد علی میآیند تا با او بیعت کنند؛ ولی علی از قبول بیعت امتناع میکند و میفرماید: من نیاز به این امر ندارم. هرکسی را که شما برای این کار انتخاب کنید، من راضی خواهم بود.
اصحاب میگویند: ما کسی جز تو را انتخاب نخواهیم کرد. باز چندین بار برای این امر مهم به علی مراجعه میکنند. علی در هر بار همان جواب را به آنها میدهد که اولین بار داده بود، ولی آنها دست برنمیدارند و آخرین بار میگویند: ما کسی نمیبینیم که برای این کار از تو لایقتر و از حیث سابقه در اسلام از تو جلوتر و از نظر قرابت با رسول الله از تو نزدیکتر باشد.
باز علی موافقت نمیکند و جواب میدهد: اصرار نورزید. من برای شما (در این دوره خلافت) وزیر باشم بهتر است از این که امیر (خلیفه) باشم([21]). اصحاب میگویند: به خدا قسم از دامنت برنمیداریم تا آن که با تو بیعت کنیم. این بار علی میفرماید: «پس بیعت در مسجد باشد، بیعت با من نباید در خانه پنهانی انجام گیرد. باید در مسجد و در ملاء عام باشد» علی در حالی که کمانش را در دست داشته به مسجد وارد میشود. مردم خوشحال میشوند و با کمال رغبت با او بیعت میکنند. اولین کسی که بیعت میکند، طلحه بن عبیدالله بود. سپس زبیر بن العوام بیعت میکند.
این ماجرا در غالب کتب تاریخ عرب و غیر عرب با اندکی کم و زیاد ذکر شده است. ما اکنون خلاصة این مطلب را از کتاب: بامداد اسلام تألیف دکتر عبدالحسین زرینکوب با کمی تغییر در عبارتش نقل میکنیم و در نظر خوانندگان عزیز میگذاریم که میگوید:
«مخصوصاً هرج و مرج و بیسر و سامانی که در اواخر عهد عثمان مردم را عاصی و گستاخ کرده بود، هرگونه میل و رغبت به حکومت و امارت را از قلب (طاهر) علی بیرون برده بود.
علی این را خوبی حس میکرد که با غلبهای که بنی امیه در این چند سال بر تمام مقامات مهم پیدا کرده بودند بازگشت به حیات عهد رسول الله (که علی میخواست) آسان نیست، خاصه که غنائم این چند سال و طرز توزیع آن، مسلمین را تا حدی به خیالهای تازه انداخته بود.
از این رو بود که علی از قبول خلافت اباء داشت و غالباً (در این چند روزه بعد از شهادت عثمان) از مردم پنهان میشد. یک بار وقتی با انبوه مردم مواجه شد و اصرار آنها را دید، گفت: مرا بگذارید و کسی دیگر بجوئید از آن که من اگر بپذیرم، شما را به سوئی که خودم میدانم راه میبرم و به حرف سخنگویان و عتاب ملامتگران گوش نمیدهم، اما اگر مرا واگذارید مانند یک تن از شما هستم. شاید هم بیش از شما نسبت به آن کس که برمیگزینید اخلاص داشته باشم. در هرحال این که برای شما وزیر و رأی زن باشم بیشتر به نفع شماست تا برای شما امیر و فرمانده شوم».
دکتر زرینکوب میافزاید: «این سخنان را علی به جد و اعتقاد میگفت؛ چنانکه شیوه او بود و قصدش عذرآوردن و بازار گرمی نبود. اما مردم او را رها نکردند. یک روز به دورش ریختند و اطرافش را چنان گرفتند که دو طرف ردایش پاره شد و نزدیک بود فرزندانش زیر دست و پا بروند. گرفتاریها در کار بود و پریشانیها و از این رو در کار بیعت تردید داشت. اما مردم او را رها نکردند و اصرار رفت تا ناچار پذیرفت. اهل مدینه و مخالفان عثمان با او بیعت کردند و پیش از همه طلحه و زبیر، و حتی کسانی از بنی امیه هم که در مدینه مانده بودند، با او بیعت کردند، اما به کراهت».
این بود تقدیر دکتر عبدالحسین زرینکوب که از صفحه 104 و 105 و 106 کتابش به نام بامداد اسلام خلاصه گرفتم. میبینیم که گزارشِ این استاد محقق دانشگاه تهران با گزارشهای مؤرخین عرب یکسان و مؤید آنها است.
چنانکه میبینم، علی با التماس و اصرار و الحاح مردم از صحابه و غیرهم این خلافت را که رو به رو با دروازههای گشادة فتنهها و دشواریهای خارج از قابل محاسبه بود پذیرفت و دست بیعت به آنها داد.
این بیعت صبح روز جمعه بیست و پنجم ذی الحجه سال سی و پنجم هجری در یک هفته بعد از شهادت عثمان در مدینه منوره، در مسجد مقدس نبوی و در جنب مرقد مطهر رسول الله r انجام گرفت.
ابن کثیر در البدایة والنهایة، ج 7، صـ 227 میگوید: اولین کسی که با امام بیعت کرد، اشتر نخعی بود که روز پنجشنبه 24 ذی الحجه بیعت کرد و سپس روز جمعه 25 ذی الحجه (یعنی یک روز بعد از بیعت اشتر) بیعت عمومی در مسجد نبوی انجام گرفت.
به نظر من این روایت قطعاً نه مقبول است و نه معقول. زیرا چنانکه گفتیم و چنانکه تواریخ اتفاق دارند، اصحاب رسول الله اعم از مهاجرین و انصار چندین بار به امام مراجعه کردند و اصرار ورزیدند تا امام را راضی کنند که دست بیعت به آنها بدهد. ولی امام نظر به مشکلاتی که جو جهان اسلام را فرا گرفته بود، جواب رد داد، تا آن که آخرین بار در اثر الحاح و التماس زیاد اصحاب با اکراه پذیرفت. مع الوصف باز هم راضی نشد تا در خانه دست بیعت به آنها بدهد و فرمود: باید در مسجد و در انظار ملاء عام مردم باشد نه مخفی.
بنابراین، چگونه امکان دارد و چگونه میشود باور کرد که این امام که چندین بار تقاضای اصحاب رسول الله را رد میکند، راضی میشود تا مخفیانه و به آسانی دست بیعت به کسی بدهد که از صحابة پیغمبر نبود؟ و چنین بیعت فردی پنهانی چه ارزش و چه اثری دارد؟
این روایت با توجه به این توجیه که کردم واضح است که اصلاً صحت ندارد و روایت صحیح همان روایت است که ما آن را ذکر کردیم و مورد اتفاق مؤرخین میباشد.
اولین خطبة امام به عنوان خلیفه مسلمین:
تواریخ اتفاق دارند که امام در همان روز جمعه که با بیعت عمومی مردم، زمام خلافت را به دست گرفت، در مسجد نبوی روی منبر رسول الله ایستاد و اولین خطبة خود را در آغازِ خلافت در ملاء عام چنین القاء فرمود:
«خداوند عزوجل کتابی نازل فرموده که حقاً راهنما میباشد. خدا (در این کتاب) آنچه نیکوست و هرچه بد است همه را واضح بیان فرموده است. پس شما آنچه را که این کتاب نیکو میداند بگیرید و انجام دهید و از هرچیز که این کتاب آن را بد میداند اجتناب کنید و بپرهیزید. فرائضی را که خدا بر شما واجب فرموده است خوب به جای آورید. خدا شما را در بهشت جای خواهد داد خدا امری را بر شما حرام فرموده که ناشناخته نیست (از آنها برحذر باشید) خدا هتک حرمت و دستاندازی به مسلمانان (به جان و مال و ناموس و حیثیت آنها) را از هر حرامی حرامتر دانسته است. خدا تأمین حفظ حقوق مسلمین را در بین آنان مربوط به اخلاص نیت و حسن عمل و توحید کلمه آنها میداند (یعنی هرگاه مسلمین نسبت به یکدیگر اخلاص و اتحاد کلمه داشته باشند، حتماً نسبت به حقوق یکدیگر تعدی و تجاوز نمیکنند و امنیت عمومی در کلیه شؤون اجتماعی برقرار خواهد شد و حقوق عموم مردم حفظ میشود».
سپس امام میافزاید:
پس مسلمان حقیقی و مؤمن واقعی کسی است که مسلمانان از زیان زبانش و از آسیب دستش در امان باشند جز در آنجا که به حق باشد. هیچ مسلمانی حق ندارد با زبان یا با دستش مسلمانی را اذیت کند، مگر در موردی که به حکم دین باشد (یعنی مسلمان کاری کرده باشد که باید طبق حکم شرع اسلام مجازات و حد شرعی بر او جاری شود) به کارهای عمومی امت اهمیت دهید و برای انجام آنها بشتابید. هرکسی از شما بیتردید مرگ را در پیش دارد. خیلی از مردم پیش از شما از این جهان رفتند. قیامت (مانند ساربان پشت سرتان افتاده) شما را با سرود سفر قیامت آرام آرام پیش میبرد، بار سفرتان را سبک ببندید (یعنی معصیت نکنید تا در قیامت سبک بار شوید) از عتاب و عقاب خدا بترسید و برحذر باشید. در باره مسلمین و شهرهایشان و حتی نسبت به حیوانات در هرجای مملکت مسؤلیت دارید (مبادا مسلمانی گرفتار شود و به دادش نرسید یا حیوانی در معرض ضیاع و تلف واقع شود و به نجاتش نشتابید).
خدا را همیشه اطاعت کنید و هیچگاه از حکم خدا عصیان و تمرد نکنید اگر روبرو با امر خیر شدید بشتابید و آن را انجام دهید و اگر مواجه با امر شری شدید، روی از آن بگردانید و رهایش کنید.
سپس امام برای حسن ختام خطبة نافع خود آیة 26 سورة انفال را تلاوت کرد:
«به یاد آورید آن زمانی را که شما (مسلمین از حیث عدة نفرات) کم بودید و در این سرزمین از حیث قدرت ضعیف و ناتوان محسوب میشدید و میترسیدید که مردم (دشمنان) (مانند عقاب که بر سر پرندگان فرود میآید و آنها را میرباید) شما را بربایند و از بین ببرند. پس خداوند تبارک و تعالی شما را در ( شهر مدینه) جای داد و جمع و متحد و مؤید به یاری خود فرمود و روزیهای طیب و حلال به شما عطاء فرمود. امید است با یاد این عنایات الهی که بر شما لطف فرموده است سپاسگذارش باشند»([22]).
به طوری که ملاحظه میشود امام در این خطبه نسبت به شخص یا در بارة خلافتش یک کلمه حرف نمیزند و از این بابت چیزی حتی کمک از کسی نمیخواهد. چون امام در اثر اصرار و الحاح خود مردم دست بیعت به آنها داده بود، آنها به حکم دین مکلف بودند طرفدار و پشتیبان خلیفة خواسته خود باشد، گو آن که خلیفه از آنها نخواهد.
امام سیاست خلافت خود را در ادراه مملکت اسلام براساس دستورات و تعلیمات قرآنکریم قرار داده که در ابتداء خطبه میفرماید:
«إن الله أنزل کتاباً هادیاً بین فیه الخیر والشر فخذوا بالخیر ودعوا الشر»
در این هنگام که امام به خلافت رسید، اوضاع کشور چنانکه شرح دادیم خیلی آشفته بود. فکر تمرد و عصیان در بین غالب طبقات مردم در اغلب نقاط کشور شدت میگرفت. لذا این مردم بیش از هر چیزی نیاز به تقویت روح، تحسین نیت، اصلاح اخلاق و اخلاص در قول و عمل داشتند، تا آن که با این اوصاف یک امت صالح و مصلح و قابل حیات مطلوب باشند.
لذا چنانکه ملاحظه میشود بقیة جملههای خطبه امام منطبق با اوضاع و احوال این مردم بوده همه مواعظ و ارشاداتی است که آنها را به سوی ساحت روحانیت و کمالات انسانیت میکشد و هرگاه چنین باشند، امت محمد به خیر و سعادت دنیوی و اخروی میرسند و امنیت و آسایش عمومی اعاده میشود و بر جای آشفتگی و اختلال کنونی مینشیند.
آری، امام در این خطبه مردم را متوجه آخرت مینماید میفرماید: عمر شما نیز مانند گذشتگان میگذرد و به آخر میرسد و شما به آنها ملحق میشوید. پس باید در این جهانگذران به فکر جهان جاویدان باشید از اینجا برای آنجا توشه و زاد برگیرید و از زیان تمرد و عصیانی که در سر دارید بپرهیزید.
امام با الهام از حدیث نبوی میفرماید: مسلمان کسی است که دیگران از ایذاء زبان و از آزار دستش در امان باشند.
حقا این زبان است که با غیبت، نمیمه (سخنچینی)، دروغ، شهادت زور (شهادت ناحق)، فحش، تهمت، افتراء و بحث و جدال باطل مردم را اذیت میکند و چه بسا که این زبان کار را به جائی برساند که منجر به زد و خورد و منتهی به قتل فردی یا جنگ و مقاتله طایفهای یا جهانی شده است چنانکه شاعر عربی میگوید:
وإن الحرب أولها کلام([23])
یعنی: هر جنگی که در دنیا واقع شده یا بشود از کلام شروع میشود و این کلام بین طرفین متخاصم فردی یا دو گروه متعادی رد و بدل میشود و به اوج شدت میرسد. آنگاه است که جنگ عملی جای جدال زبانی مینشیند.
این دست است که منشاء مفاسد زیادی از قبیل سرقت، غصب، خیانت، بطش، جرح، جنایت، قتل، جنگ و سلب امنیت و آسایش عمومی میشود.
لذا امام با فرمایش، «المسلم من سلم المسلمون من لسانه و یده» که عیناً حدیث رسول الله میباشد از عموم مردم میخواهد تا از این آزارها که از زبان صادر میشود و از این آسیبها که از دست برمیخیزد، خودداری کنند و برحذر باشند، و آنجا که امام در خطبه میفرماید: «ودعوا الشر» شامل تحذیر از کلیه شرور زبانی، دستی، ارادی و قلبی میباشد.
اما با تلاوت آیة قرآن در آخر خطبة خودش مردم را متوجه الطاف و نعمتهای خدا میفرماید تا همیشه به یاد داشته شکرگزار خدا باشند نه فقط با زبان، بلکه همراه با اطاعت و عمل به اوامر خدا و اجتناب و گریز از نواهی دین چنانکه خدا در قرآن خطاب به خانوادة داود میفرماید:(سبأ: 13)
ای خانواده داود! در ازای نعمتهای بیشمار خدا به وسیلة عمل به دین خدا شکرگزارش باشید و کمند از بندگانم شکرگزاران درست.
خوانندگان عزیز! چنانکه فهمیدیم علی نیاز به خلافت نداشت. خود ایشان این مطلب را به مردمی که میخواستند با ایشان بیعت کنند صریحاً اظهار فرمود؛ ولی چون کسی برتر و لایقتر از ایشان در جهان اسلام نبود، این خلافت بود که نیاز شدید و مبرم به ایشان داشت. ایشان در اثر اصرار مکرر مردم دست بیعت به آنها داد.
اگر در این ماجرای واقعی که مورد اتفاق تواریخ اسلامی و غیر اسلامی میباشد فکر کنیم، پیش خود تصور میکنیم که در این صورت نباید هیچ احدی با ایشان مخالفت کند و همة امت در مقابل ایشان در یک صف واحدی بایستند و دست به سینه مطیع شوند و گردن خم کرده منتظر فرمان گردند.
ولی مع الوصف آیندة خیلی نزدیک نشان داد که این تصور ما صحیح نبوده و جز توهم نیست. زیرا در تاریخ میبینیم که حوادث دلخراشی پیش آمد که حقاً نباید بیاید. ما ان شاء الله اسباب و علل این حوادث را در آخر کتاب بقلم خواهیم آورد.
پس اکنون این شما و این حوادث که از لابلای اوراق کتب تواریخ موثق استخراج میکنیم و زیر نظرتان میگذاریم و بدون این که به خود حق دهیم تا نسبت به حق و ناحقبودن هریک از این حوادث قضاوت کنیم، این داوری را به خود خوانندگان گرامی واگذار میکنیم تا خود را دور از معرکه نگهداریم.
از مطعاله تاریخ میفهمیم که امام در آغاز خلافتش با دو امر بس مهم مواجه گردید. یکی قضیه خون عثمان خلیفة مسلمین که یک هفته قبل از این به دست آشوبگران مفسد به ناحق ریخته شده بود. اصحاب و سایر طرفداران عثمان از امام میخواستند تا بر قاتلین خلیفه حد شرعی را جاری کند، و از آنها قصاص بگیرد.
دوم عزل حکام و أمراء دورة عثمان از ایالات و ولایات کشور و نصب اشخاص دیگر به جای آنها که آشوبگران برای همین امر (که جز بهانه نبود) علیه عثمان قیام کرده بودند و او را به قتل رسانیده بودند. آنها اکنون همین امر را از امام علی خلیفه وقت میخواستند.
اکنون باید دید آیا امام در آغاز خلافتش و در این جو مضطرب و نامساعدی که اواخر حیات عثمان تاکنون کیان جهان اسلام را فرا گرفته بود، میتوانست این دو امر مهم را که تقریباً متضاد هستند تحقق بخشد؟
در طول تاریخ بشر چه در جهان اسلام و چه در جاهای دیگر همیشه و در هرجا، موفقیت در هر کار اجتماعی چه دینی و چه سیاسی رهین اجتماع دو اصل مهم بوده و خواهد بود، یکی وجود جو مناسب و مساعد برای کار، دوم وجود رجال کاری. آری، رجال صالح و مخلص و فداکار.
آیا این دو اصل برای امام در این هنگام فشار و خفقان وجود داشت؟
تاریخ میگوید خیر؛ خود امام هم در جواب طلحه و زبیر صریحا فرمود خیر؛ در نهج البلاغه نیز آمده که امام به مردم خود در کوفه خطاب میکند و آنها را شبیه مرد میداند نه مرد واقعی. میفرماید:
«یا أشباه الرجال ولا رجال» تا آنجا که میفرماید: «لوددت إنی لم أرکم ولم أعرفکم»([24]).
یعنی: ای مردمی که شکل و شباهت مرد دارید ولی مرد نیستید و مردانگی ندارید، ای کاش شما را به چشم ندیده بودم و به دل نمیشناختم.
پس برای امام در این محیط فتنه و آشوب کشور و با این اشباه و شبحهای رجال چه کاری میسر میشود؟
در هرحال اکنون باهم همراه با تاریخنویسان مورد اعتماد عرب قدم به قدم پیش میرویم تا ببینم حوادث آینده چه بوده و مسیر آنها چگونه بوده است.
همین که امام پس از بیعت عمومی مردم از مسجد به خانه میآید طلحه و زبیر و جماعتی از صحابه رضوان الله تعالی علیهم حضور امام میآیند از ایشان میخواهند تا حد شرعی را بر قاتلین عثمان که اکنون همه در مدینه اند، جاری کند و از آنها قصاص بگیرد. امام به طلحه و زبیر خطاب میکند:
برادرانم! آنچه شما میدانید و از من میخواهید بر من مجهول و مخفی نیست؛ ولی چه کاری از دستم برمیآید و چه کنم در باره این مردمی که از ما قویترند و اکنون بردههای شما در کنار آنها ایستاده اند و آنها را تقویت میکنند و اعراب (بادیهنشین و قبائل صحراگرد) به طرفداری آنها برخاسته اند و در شهر شما جمع شده اند؟ آنها میتوانند هرچه که بخواهند در حقِ شما انجام دهند. آیا شما اکنون قدرتی میبینید که بتواند از عهدة انجام آنچه که میخواهید برآید؟
میگویند: خیر.
امام میفرماید: به خدا من ان شاء الله نظری جز نظر شما نخواهم داشت([25]).
از تاریخ معلوم میشود که طلحه و زبیر معتقد بودند که گرچه قوای کنونی مدینه چنانکه امام فرمود برای اخذ قصاص از اشرار و دفاع از قیام احتمالی آنها کافی نیست، اما میشود مردم را در ایالات مملکت بسیج کرد و قوائی در مقابل اشرار تشکیل داد که بتواند از عهده دفع آنها و اجرای قصاص بر آنها برآید.
لذا طلحه به امام پیشنهاد کرده میگوید: «اگر موافقت بفرمائی تا من به بصره روم، ناگهان میبینی که با سپاهی از سوارگان رزمنده به مدینه بازگشتهام» زبیر نیز این مطلب را با امام در میان گذاشته میگوید: «اگر موافقت فرمائی تا به کوفه روم ناگهان با لشکری از رزمندگان سواره به مدینه برمیگردم».
ولی امام مطمئن نبود که آنها در کارشان موفق شوند. گذشته از این امام مایل نبود اولین کارش قیام مسلحانه و جنگ و خونریزی باشد. آن هم در شهر مقدس مدینه مرقد مطهر رسول الله. لذا با درخواست عجولانه آنها موافقت نکرد و فرمود: فرصت بدهید در این باره به خوبی فکر کنم([26]).
اوضاع جاری جهان اسلام نشان میداد که طلحه و زبیر چنانکه امام فهمیده بود در این کاری که پیشنهاد کرده بودند موفق نمیشوند؛ زیرا در بصره و کوفه و جاهای دیگر بعضی از مردم طرفدار عثمان و خونخواهش بودند و بعضی دیگر بالعکس دشمن عثمان بودند و طرفدار قاتلین عثمان. بنابراین، طلحه و زبیر نمیتوانستند مردم را در هیچ جائی بسیج کنند و به طرف مدینه سوق دهند. چه اگر اقدام به این کار میکردند بین طرفداران و دشمنان عثمان در هرجا جنگ درمیگرفت و به مدینه سریعاً سرایت میکرد. این بود یکی از مشکلات امام در آغاز خلافت نسبت به قصاص که لاینجل مینمود.
مشکل دیگر این بود که اکنون که امام به خلافت رسیده آشوبگران از ایشان نیز همان چیزی را میخواهند که از عثمان میخواستند؛ یعنی عزل عمال عثمان و نصب مردمی بهتر به جای آنها. خود امام نیز همین اراده را داشت. در این باره دو بار با عثمان نیز مذاکره کرده بود و این کار را از او خواسته بود. زیرا چنانکه در تاریخ عثمان نوشتیم، اخباری از کارهای عمال عثمان به مدینه میرسید که علی و اصحاب را نسبت به آنها بدبین کرده بود.
بنابراین، مصلحت وقت ایجاب میکرد که امام در آغاز خلافت خود به عزل عمل و کارگزارانِ عثمان اهتمام بورزد. و گرنه همان آشوبی به میان میآید که در دورة عثمان پیش آمد. چه همان آشوبگران که چند روز قبل عثمان را بر سر همین امر به قتل رسانیده و قدرت در دست گرفتند، اکنون در مدینه مستقر شده اند و شمشیرهای خود را هنوز در غلاف نبرده اند. پس اگر امام به خواستة آنها که خود نیز چنین میخواست اقدام نکند، همین شمشیرهای برهنه بار دیگر برای همین امر به کار میافتد و باز در شهر مدینه و مراکز ایالات کشور که گروه کثیری از مردم با آنها همصدا و همکار بودند آشوب برپا میشد و در نتیجه جنگی درمیگرفت که گرچه عاقبت قطعی آن معلوم نبود، ولی ظاهراً پیروزی با آنها بود. خود امام همچنانکه در جواب طحله و زبیر و اصحاب که از ایشان خواسته بودند تا از قاتلین عثمان قصاص بگیرد، فرمود: در حال حاضر که اوضاع کشور مضطرب است، قوائی در اختیار ندارد که از عهده کار برآید. طلحه و زبیر نیز این مطلب را تأیید کردند.
پس راه بهتر برای امام همین عزل عمان عثمان بود. زیرا این کار هم کم ضررتر بود و هم شمشیرهای برهنة آشوبگران را در غلاف میبرد. خود امام هم جائز میدانست حکام و عمالی که توده مردم از آنها ناراضی هستند و علیه آنها قیام کرده اند در دورة خلافت ایشان کماکان بر سر کار باشند.
بعضی از صحابه کرام که عبدالله بن عباس پسر عموی امام نیز هم رأی آنها بود، با اصل عزل عمال عثمان موافق بودند، ولی از امام میخواستند در این کار جانب احتیاط را رعایت فرموده تسریع نفرماید، تا آن که اوضاع آشفتة کشور آرام شود و مرکز خلافت به حال عادی سابق بازگردد و تبدیل به محل تمرکز قوای مملکت بشود، یا حد اقل معاویه امیر خطه شام را تا مدتی بر سر کارش ابقاء فرماید؛ زیرا او هم جریء و بیباک است و هم اهل شام مطیع و فرمانبردارش هستند. در آینده همین که بیعت از او گرفت و اوضاع بهتر شد و مردم آرام گرفتند، میشود او را به آسانی از کارش کنار زد.
ولی امام اهل مداهنه و خدعه نبود. ظاهر و باطنی متفاوت نداشت، بلکه همیشه و در هرجا و در هر کاری بیپروا و صریح حرف میزد و بیباک و واضح عمل میکرد و قول و عملش یکی بود. لهذا با تقاضای آنها موافقت نکرد و فرمود: به خدا قسم من معاویه را حتی دو روز سرجایش ابقاء نخواهم کرد([27]).
اینک امام در آغاز سال سی و شش هجری تقریباً پس از گذشت یک هفته از ابتدای خلافتش عمال عثمان را از مراکز استانهای کشور برکنار میفرماید و اشخاص دیگر را از اصحاب رسول الله بشرح زیر به جای آنها منصوب میکند و به محل امارتشان میفرستد.
1- عبیدالله بن عباس پسر عموی خود را به امارت یمن به جای یعلی ابن منیه([28]).
2- عثمان بن حنیف به امارت بصره به جای عبدالله بن عامر.
3- عماره بن شهاب به امارت کوفه به جای ابوموسی اشعری.
4- قیس بن سعد بن عباده انصاری به امارت مصر به جای عبدالله ابن سعد که او قبلاً در ایام آشوب زمان عثمان آنجا را ترک کرده بود و محمد بن حذیفه که به آشوبگران ضد عثمان پیوسته بود، موقتاً سر جایش نشسته بود.
5- سهل بن حنیف به امارت شام به جای معاویه بن ابی سفیان.
سرانجام کار امرای اعزامی امام:
همین که عبیدالله بن عباس به محل مأموریتش یمن نزدیک میشود یعلی بن امیه امیر آنجا تمام موجودی بیت المال از پول و غیره را برمیدارد و فرار کرده به مکه میرود([29]) و عبیدالله بدون هیچگونه مانعی به محل وارد میشود و سرکارش مینشیند.
عثمان بن حنیف به محل مأموریتش بصره میرسد و بدون آن که عبدالله بن عامر امیر سابق آنجا از او جلو گیرد به بصره وارد و در جایش مستقر میشود و عبدالله بن عامر با مال زیادی رهسپار مکه میشود([30]).
قیس بن سعد نیز بدون هیچگونه برخوردی به مصر وارد میشود و در دارالإماره منزل میگیرد.
این را باید فهمید که تواریخ اتفاق دارند که گرچه عثمان بن حنیف و قیس بن سعد بدون هیچگونه ممانعتی نه از حاکم و امیر قبلی و نه از اهل محل به آسانی وارد محل امارت خود شدند، ولی مردم مصر و بصره به سه گروه منقسم شدند: گروهی که اکثریت مردم را تشکیل میدادند، طرفدار امیر جدید بودند و با او با کمال رغبت بیعت کردند و دست اطاعت بر سینه گذاشتند. گروهی دیگر نه بیعت کردند و نه اظهار مخالفت و تمرد؛ اینها میگفتند منتظر میشویم تا ببینیم امام در بارة اجرای حد شرعی بر قاتلین عثمان چه اقدامی میکند. تا اگر از آنها عملاً قصاص بگیرد، آنگاه با او بیعت کرده اطاعت کنیم والا خیر. گروه سوم که طرفدار قاتلین عثمان بودند، برعکس گروه دوم بوده بیعت کردند و میگفتند: ما طرفدار امیر و مطیع امام هستیم تا آنگاه که امام به تعقیب و اخذ قصاص از قاتلین عثمان که برادران ما هستند اقدام نکند.
اما عماره بن شهاب که به امارت کوفه میرفت، همین که در راهش به محلی به نام زباله میرسد، طیلحه بن خویلد پهلوان مشهور بنی اسد جلوش را میگیرد و میگوید: برگرد. زیرا اهل کوفه هیچ احدی را به جای امیر خود (ابوموسی اشعری) نمیپسندند و نمیپذیرند. اگر بر نگردی سر از تنت جدا خواهم کرد و او به ناچار از آنجا به مدینه باز میگردد([31]). و اما سهل بن حنیف که امارت شام را داشت و به آن سو میرفت، همین که به جائی به نام تبوک از سرزمین شام میرسد، گروهی از سواران گشتی پادگان شام جلوش را میگیرند و میپرسند کیستی؟ میگوید: من امیر ایالت شامم. میگویند: اگر حکم امارت از عثمان داری، مقدمت گرامی و اگر از کسی دیگر باشد برگرد. او به ناچار به مدینه برمیگردد.
چنانکه ملاحظه میکنیم، فقط عبیدالله بن عباس امیر یمن به خوبی در کارش موفق میشود. چه مردم یمن قلباً و قالباً طرفدار امام بودند، لذا تسلیم امیر و با کمال رغبت مطیع امام میشوند، ولی بیت المال خالی شده بود.
اما عماره بن شهاب امیر کوفه و سهل بن حنیف امیر شام به محل مأموریتشان راه نیافتند و از میانة راه به مدینه بازگشتند.
عثمان بن حنیف امیر بصره و قیس بن سعد امیر مصر گرچه بیمانع به محل امارتشان راه مییابند و در دارالإمارة مستقر میگردند و بر سر کار مینشینند، اما در بین مردم بصره و مصر نسبت به آنها اختلاف به وجود میآید و به سه گروه تقسیم میشوند فقط یک گروه بدون شرط تسلیم میشوند و دو گروه دیگر چنانکه شرح دادیم، در این باره شرط داشته گروهی بیعت مشروط کردند و گروهی امتناع کردند و منتظر شرط آینده شدند.
پس چنانکه میبینیم، ماجرا و سرگذشت امرای جدید نشان میدهد که نه تنها آینده مطمئن و امیددهندهای در پیش نیست، بلکه دشواریهای تاریکی در سر راه است. مخصوصاً در شام مقر مستحکم معاویه که لشکر راضی و متحد و ذخایر و اسلحه زیاد و خزانة پر از پول نقد و جنس در اختیار داشت. امام اکنون برای حل این مشکلات و دفع این دشواریها قیام و اقدام میکند.
نوشتیم که عماره بن شهاب امیر کوفه و سهل بن حنیف امیر شام که از طرف امام به امارت منصوب شدند در کارشان ناموفق شدند و قبل از این که به محل امارتشان برسند، به ناچار به مدینه بازگشتند.
آیا امام از این دو استان مهم کوفه و شام صرف نظر مینماید و به تسلیم و اطاعت استانهای مصر، یمن، بصره و ایران که تحت امارت این استان اداره میشد قناعت میکند؟ البته خیر. امام، خلیفه تمام مسلمین است و تمام مسلمین باید خاضع و تسلیم بشوند و تمام کشور اسلام باید تحت اختیار خلیفه باشد. این دو استان هم از استانهای سرزمینِ اسلام بوده و امام اجازه نخواهد داد کسی تمرد کند و این دو استان را از کشور انتزاع نماید یا فکر و اندیشة این کار ناروا را در سر بپروراند.
امام اکنون قبل از قیام مسلحانه برای تسلط بر این دو استان نامهای به ابوموسی اشعری امیر سابق کوفه و نامهای به معاویه بن ابی سفیان امیر سابق شام مینویسد و اطلاع میدهد که اصحاب رسول الله با او بیعت کرده اند([32]). قضیه کوفه بدین نحو به خوبی و خیلی آرام خاتمه مییابد و خاطر مبارک امام از این ناحیه آسوده میشود. امام ابوموسی اشعری را که تسلیم شده بود، در جایش ابقاء میفرماید.
ولی معاویه بن ابی سفیان، قاصد و نامهرسان امام را تا مدتی نزد خود معطل میکند و در جواب نامه امام تا اول ماه ربیع الأول یعنی ماه سوم از ابتدایِ خلافت امام تأخیر میکند. پس از آن کاغذی به دست یکی از رجال مورد وثوق خود به نام قبیصه میدهد که در آن فقط این جمله نوشته بود: «من معاویه إلی علی یعنی: از معاویه به علی» پس از دستورات شفاهی که به او میدهد او را همراه سبرة الجهنی قاصد امام به سوی مدینه روانه میکند تا کاغذ را به دست علی بدهد. قبیصه نیز این نامه را در مدینه حضور امام تقدیم مینماید.
چون امام چیزی جز آن جملة مبهم و تردید برانگیز در طومار نمیبیند، از قاصد میپرسد: چه چیزی در پشت سرداری؟ عرض میکند: آیا در امانم؟ امام میفرماید: بلی، هر قاصدی در امان است. عرض میکند: من اکنون از نزد قومی آمدهام که جز گرفتن قصاص عثمان به هیچ چیزی دیگر راضی نمیشوند و تن در نمیدهند، هفتاد هزار سالمند در برابر پیراهن خونآلود عثمان که بر منبر مسجد جامع دمشق آویخته شده میگریند و مطالبة خون عثمان میکنند.
با آن که قاصد معاویه از امام در بدو ورودش امان یافته بود و باز هنگامِ خروج از حضور امام امان یافت، مع الوصف همان آشوبگران مفسد از اظهارات حضوری او به خشم آمده میخواستند او را بکشند تا فتنه ای دیگر برانگیزند، ولی بقیة حاضرین محضر امام (به امر امام) مانع میشوند([33]).
از طومار مرموز معاویه و از گفتار حضوری قاصد معاویه و از چندین مکاتبهای که تاریخ میگوید، بین امام و معاویه رد و بدل می شود و امام او را با ملایمت به تسلیم و بیعت میخواند و او جز اباء و سرسختی چیزی از خود نشان نمیدهد، برای امام مسلم میشود که او سر اطاعت پیش نمیآورد و جز جنگ با او چارهای نیست.
اهل مدینه میخواستند بدانند که امام اکنون در بارة معاویه که تسلیم نمیشود چه اقدامی میفرماید. زیاد بن حنظله صحابی رسول الله را برای کسبِ اطلاع از این امر به حضور امام میفرستند. امام که از مکنون ضمیر حنظله مطلع میشود میفرماید: آماده باش. زیاد عرض میکند: برای چه کاری؟ امام میفرماید: حمله به شام، زیاد عرض میکند: چه بهتر که در این باره چندی با دشمن مدارا فرمایی و این کار را به تأخیر اندازی و برای صحت نظرش به این شعر استدلال میکند که میگوید:
ومن لم یصانع فی أمور کثیرة
یضرس بأنیاب ویوطأ بمنسم([34])
یعنی: هرکس در بسیاری از امورش به مصلحت وقت نیندیشد و کارش را با مقتضای زمان تطبیق نکند، لاجرم با نیشهای تیز زمانه گزیده میشود و در زیر سم حوادث ناگوار لگدمال میشود.
ولی امام این فلسفه را که شاعر گفته و زیاد آن را قبول داشته است، فلسفه و فکر رجال کامل و قوی الاراده نمیداند و معتقد به این مثل معروف بوده که میگوید، همة الرجال تقلع الجبال. یعنی: اراده و اقدام جدی رجال با همت کوهها را از بیخ برمیکند. برای صحت نظر مبارکش به این شعر عربی استناد میفرماید که میگوید:
متى تجمع القلب الزکی
وصارماً
وانفاً حمیاً تجتنبک المظالم
یعنی: اگر تو قلبت را در سینه قوی داری و شمشیر برنده به دست گیری و تن به ذلت و پستی در ندهی، همیشه پیروز خواهی شد و هیچگونه ظلم و ستمی از کسی به تو نخواهد رسید.
زیاد به مردمی که در انتظارش بودند و از او میپرسند: چه خبری داری؟ میگوید (شمشیر) یعنی امام تصمیم قاطع به جنگ با معاویه دارد. باید مهیای کارزار شوید.
باری، امام تصمیم به جنگ گرفته، به امرای خود در یمن، مصر، بصره و کوفه فرمان بسیج میدهد. در مدینه به بسیج و تجهیز لشکر میپردازد. پرچم جنگ را به علامت فرماندهی قلب لشکر یعنی گروه زرمنده میانه صفوف لشکر را به فرزند دلیرش محمد بن حنفیه و فرماندهی میمنه یعنی گروه رزمنده قسمت راست لشکر را به پسر عموی خود عبدالله بن عباس و فرماندهی میسره یعنی گروه رزمندة قسمت چپ لشکر را به یکی از جنگاوران شجاع اسلام به نام عمرو بن ابی سلمه، و رهبری مقدمه یعنی پیشتازان لشکر را به ابی لیلی بن عمرو بن الجراح (برادرزادة ابوعبیده ابن الجراح فرمانده و فاتحه خطه شام) و امارت موقت شهر مدینه را به پسر عموی خود قثم([35]) بن عباس میسپارد.
همین که امام این لشکر را تجهیز میکند و مهیای حرکت به سوی معاویه در شام میشود، متأسفانه که خبر حادثة ناگوار و مهمی به سمع مبارکش میرسد که خاطرش را مشوش میکند و ایشان را از حرکت به سوی شام باز میدارد. ما اکنون این حادثه را که در تاریخ اسلام واقعة جمل یا جنگ جمل نام دارد به شرح زیر ذکر میکنیم. چون این جنگ یک حادثة خیلی زیانآور بوده که در اسلام واقع شده و ده هزار نفر از مسلمین قربانی این جنگ شده اند، لازم دانستم کمی بیش از فراخور این کتاب که در نظر است به اختصار نوشته شود، در بارة آن به تفصیل بپردازیم تا اگر کسی بخواهد پیش خود بیندیشد یا برای کسی دیگر در این باره اظهار نظری کند به خوبی از ماجرا مطلع باشد.
همان روزهای اول که عثمان س به دست اشرار به شهادت رسید، بعضی از بنی امیه که ماندن خود را در مدینه خطرناک میدیدند از مدینه فرار کردند و به مکه رفتند و نیز هنگامی که امام زمام خلافت را به دست گرفت گروه دیگری از بنی امیه که احساس میکردند اوضاع آینده به زیان آنها خواهد بود و همچنین اشخاصی دیگر از اهل مدینه که تصور میکردند ماندنشان در مدینه به صلاح آنها نیست، به مکه رفتند([36]). بعضی دیگر از صحابه مانند سعد بن ابی وقاص، زید به ثابت، محمد بن مسلمه، اسامه بن زید و چند تن دیگر گرچه به جائی نرفتند و در مدینه ماندند، ولی از شرکت در این جنگ که امام مشغول تجهیز و تدارک مقدمات آن بود امتناع ورزیدند و خود را از معرکه دور نگهداشتند([37]). زیرا اینها عزل معاویه و جنگ با او را در حال حاضر مخالف با مقتضای وقت و برخلاف مصلحت امت میدانستند.
طلحه و زبیر که چشم مردم به آنها دوخته بود، متأسفانه میل نداشتند با امام در این جنگ همراه شوند و همکاری کنند. چه آنها از امام تقاضا داشتند تا قبل از اقدام به این کار، حد شرعی را بر قاتلین عثمان جاری فرماید؛ لهذا برای آن که بیمانع از مدینه خارج شوند برای انجام عمره از امام اجازه خواستند. امام با آن که معتقد بود آنها قصد دیگری دارند و صریحاً فرمود: «والله ما العمرة تریدان» یعنی: قسم به خدا شما قصد عمره ندارید([38]) به آنها اجازه داد تا به مکه بروند.
حضرت عایشه ل که در این هنگام در شهر مکه بود از طلحه و زبیر که به مکه رسیده بودند میپرسد که در مدینه چه میگذرد؟ جواب میدهند: مردمی در شهر مدینه ریخته اند که نه حق میشناسند، نه تابع حق میشوند و نه از باطل اجتناب میکنند. ما با مشقت توانستیم خود را از دست آنها نجات دهیم و به اینجا برسانیم([39]) عایشه میگوید: هیا([40]) برای دفع شر این اشرار به پا خیزید.
چون طلحه و زبیر از بزرگان صحابه بودند، بسیاری از اهل مدینه از آنها تبعیت کردند و پشت سر آنها رهسپار مکه شدند([41]).
عبدالله بن عامر امیر سابق بصره و یعلی بن منیه امیر سابق یمن که امام آنها را از امارت کنار زده بود نیز قبلاً با اموال زیادی به مکه آمده بودند.
گروهی از اهل مدینه و امهات المؤمنین که در این سال به سرپرستی عبدالله بن عباس از مدینه برای حج به مکه آمده بودند، چون شنیده بودند که عثمان به دست اشرار به قتل رسیده و آنها بر شهر تسلط یافته اند و مدینه امنیت و ثبات سیاسی خود را از دست داده است، صلاح ندیدند به مدینه بازآیند. در مکه ماندند تا آشوب به کلی خاموش شود و اوضاع در مدینه به حالتِ عادی برگرد. در خود مکه نیز بسیاری از خانوادههای بنی امیه سکنی داشتند.
چنانکه میبینیم، مکه مسکن اصلی جمعی بوده و بعداً مأوی و ملجأ جمع نسبتاً زیادی گردیده که از مدینه آمده بودند. همه آنها مطالبه خون عثمان را داشتند و از اوضاع جاری ناراضی بودند. در بین آنها بودند مردم سلحشور و جنگ دیده ایام رسول الله r که در جنگهای دورانِ شیخین (ابوبکر و عمر) نیز مظفرانه جنگ کرده بودند. نیز بودند در جمع آنها جوانان پرشور و خروشی مانند عبدالله بن زبیر و غیره که استعداد و توانائی جنگ داشتند. این مردم گردآمده از سکنه اصلی مکه و واردین بعدی به آنجا، مطمئن میشوند که میتوانند علیه آشوبگران قیام کنند و برای گرفتن قصاص از قاتلین و دست اندرکاران قتل عثمان، خلیفه مسلمین مسلحانه اقدام نمایند.
چون تجمع این مردم در مکه مایه امیدی برای توفیق در کار شده بود حضرتِ عایشه ام المؤمنین برای تحریض و تحریک این مردم بر ضد غوغا سالاران، در مسجد الحرام کنار حجر الأسود میایستد و خطبة مهیجی القاء میکند. ما اکنون ترجمة قسمتی از آن را ذکر میکنیم که میگوید:
«این مردم غوغاء([42]) از شهرستانها و از قبایل صحرانشین و ایلهای بیابان گرد و از بردگان فرومایه اهل مدینه برای ایجاد فساد و بلوا در مدینة الرسول دست به دست هم داده علیه این خلیفة مظلوم (عثمان) قیام کردند و او را به ناحق کشتند، این مردم مفسد نه از ریختن خون حرام اباء داشتند و نه حرمت ماه (ذی الحجة الحرام) را نگهداشتند؛ نه به حرمت شهر مقدس مدینه ایمان داشتند و نه به کرامت و عظمت مرقد مطهر رسول الله وقعی گذاشتند و از چپاول و تاراج اموال مردم نیز دریغ نداشتند. به خدا یک انگشت عثمان خیلی بهتر است از یک دنیایِ پر از چنین مردم مفسد و مفسدهجو».
این جمعیت انبوه مستمع خطبة عایشه که آتش کینه نسبت به این مردم آشوبطلب در کانون قلوبشان کمون بود و حس انتقام و قصاص از آنان سرتاسر کیانشان را فرا گرفته بود، به حدی تحت تأثیر خطبة عایشه قرار میگیرند که عبدالله الحضرمی امیر مکه همانجا اعلام همکاری و اطاعت میکند. پس از او سعید بن العاص و ولید بن عقبه از بزرگان قوم و مروان بن الحکم و سایر افراد بنی امیه و سایر طبقات مردم نیز اطاعت کرده میگویند: به هر راهی که بروی، ما با تو خواهیم بود. همة آنها اعلام اشتراک در قیام مسلحانه علیه شورشیان میکنند.
عبدالله بن عامر و یعلی بن منیه که اولی از بصره و دومی از یمن مال زیادی همراه خود به مکه آورده بودند، نیز عایشه را در این قیام تأیید مینمایند و تجهیز لشکر و هزینة لشکرکشی را به عهده میگیرند. بدین نحو برای قیام بر ضد مفسدین اشراری که هتک حرمت مدینه منوره کرده بودند و خلیفة مسلمین را به ناحق کشته بودند، زمینة مناسبی در مکه فراهم میگردد.
چون کار به اینجا میکشد، ام الفضل بنت الحارث مادر عبدالله بن عباس همسر عموی امام، مردی را از قبیلة جهینه به نام ظفر اجیر میکند و او را با نامهای به مدینه حضور امام میفرستد تا آنچه در مکه میگذرد به آن حضرت اطلاع میدهد.
امام این امر را به اصحاب اطلاع میدهد و میفرماید: تا آنگاه که از این جهت خطری بر امت محمد نبینم، کاری به کارشان ندارم و تا آن وقت که آنها دست از من نگهدارند، من نیز از آنها دست نگه میدارم([43]).
باری، عایشه، طلحه، زبیر، مروان بن الحکم و جمعی دیگر از سران و ثروتمندان قوم پس از این که تصمیم قاطع به حرکت میگیرند به مشاوره مینشینند که به کجا بروند. بعضی میگویند: میرویم مدینه و از امام تقاضا میکنیم تا قاتلین و دست اندرکاران قتل عثمان را به ما تسلیم نماید، ولی این پیشنهاد مورد موافقت بقیه آنها واقع نمیشود([44]). متفقاً تصمیم میگیرند به بصره بروند؛ زیرا آشوبگران که در قتل عثمان دست داشتند در آنجا بیش از جاهایِ دیگر بودند. در کوچههای مکه جارچی به راه انداختند و تصمیم خود را به مردم اطلاع دادند تا مسلح و مهیای حرکت شوند. به مردم اعلام کردند که هرکس هزینه تهیة سواری ندارد، بیاید از آنها برای خود بگیرد.
بدینسان لشکری به عدة یک هزار نفر همه سواره متشکل از اهل مکه و مدینه مهیا و در اوایل ربیع الثانی سال 36 هجری از مکه خارج میشوند. در راه نیز رجال قبایل به آنها میپیوندند و تدریجاً به چهار هزار نفر میرسند.
همین که به بصره نزدیک میشوند، عایشه به بعضی از رؤسای بصره از قبیل احنف بن قیس، حبره بن شیمان و دیگران نامه مینویسد و ورود لشکر و مقصود از این لشکرکشی را به آنها اطلاع میدهد.
عثمان بن حنیف که از طرف امام امارت بصره را داشت دو نفر را به اسامی ابوالأسود دئلی و عمران بن الحصین صحابی رسول الله میفرستد تا وارسی کنند آنها چرا به اینجا آمده اند و از این لشکرکشی چه میخواهند. این فرستادگان نخست نزد عایشه ل میآیند و از او جویای مطلب میشوند.
عایشه میگوید: این غوغاء و اشرار قبایل به حرم رسول الله یورش بردند و حوادثی در آنجا به وجود آوردند که مستحق نفرین خدا و رسول خدا شده اند. خون حرام را مباح دانستند و به ناحق ریختند. اموال مسلمین را حلال پنداشتند و به یغما بردند. حرمت شهر حرام (مدینه) و حرمت ماه حرام (ذی الحجه) را به چیزی نشمردند و پایمال کردند. اکنون من همراه مسلمین آمدهام تا این کارهای ناروای آنها را به مردم اطلاع دهم و بگویم، چه اقدامی باید در بارة آنها بکند که به صلاح امت باشد. این است قصد و نیت ما. اینک شما را به انجام کار نیک دعوت میکنیم و از اقدام به کار بد برحذر میداریم([45]). طلحه و زبیر به عمران و ابوالأسود میگویند: ما برای مطالبه خون عثمان خلیفه مسلمین که به ناحق ریخته شده است به اینجا آمده ایم([46]).
فرستادگان عثمان بن حنیف بازمیگردند و آنچه را که از عایشه و طلحه و زبیر شنیده بودند بازگو میکنند. عثمان از شنیدن این خبر که بیانگر اختلاف و چنددستگی بود احساس خطر میکند. جملة مصیبتزدگان را بر زبان میآورد و میگوید: (إنا لله وإنا الیه راجعون) و میافزاید: (قسم به پروردگار کعبه اکنون آسیای شر، به چرخش درآمده است) و میگوید: جلو کارشان را خواهم گرفت تا آنگاه که امیرالمؤمنین از مدینه به اینجا بیاید.
لشکر مکه به آرامی پیش میآید و در جائی به نام مَربَد([47]) خارج شهر بصره مستقر میشود. در اینجا بسیاری از اهل بصره تدریجاً به آنها میپیوندند و در صفوف آنها قرار میگیرند. این امر طبعاً مایة دلگرمی لشکر مکه برای رسیدن به مقصودشان میگردد.
از آن طرف عثمان بن حنیف امیر بصره برای مقابله با لشکر مکه به تعبیه و تهیة لشکر میپردازد و مردم را که حکیم بن جبله همدست قاتلین عثمان بن عفان در آنها دیده میشد، در مسجد بصره جمع میکند و از آنجا به طرف لشکرگاه مکه حرکت میکند و دو لشکر مکه و بصره رو به روی هم میایستند و مهیای حمله به یکدیگر میشوند.
در این هنگام عایشه که صدای رسائی داشت خطاب به لشکر بصره میگوید: (این مردم آشوبگری که ما در پی آنها هستیم، اموری را به عثمان نسبت میدادند تا اذهان اهل مدینه را در باره او مشوش کنند. ما در این خصوص وارسی کردیم. برای ما محقق شد که عثمان پرهیزکار و پاکدامن و از این تهمتهابری میباشد. این مردم ناپاک دروغگو بودند و آنچه که میگفتند همه افتراء و تهمت بود. و آنچه در دل پنهان میداشتند غیر از چیزی بود که به زبان میگفتند و ادعا میکردند. همین که عدهشان زیاد شد و قوت گرفتند، در خانة عثمان ریختند و او را به ناحق کشتند. من همراه مسلمین آمدهام تا آنچه را که آنها مرتکب شده اند و آنچه را که باید در بارة این ستمکاران اجرا شود به امت اعلام نمایم.
ای مردم! اکنون آنچه باید انجام گیرد و نباید جز این باشد این است که، قاتلین عثمان دستگیر شوند و هر حکمی که خدا در قرآن در بارة آنها مقرر فرموده است اجراء شود. برای وجوب اقدام به این کار به آیة 23 سوره آل عمران استدلال میفرماید:
آیا نمیبینی آنهائی را که از کتاب آسمانی به آنها داده شده است به سوی کتاب خدا دعوت میشوند تا در باره آنها حکم فرماید. گروهی از آنان از کتاب خدا روی برمیگردانند و از حکم خدا اعراض میکنند و میروند.
این خطبة عایشه که حقیقت واقع بود در قلوب بعضی از لشکریان بصره اثر میکند. این است که از لشکر بصره جدا میشوند و به لشکر مکه میپیوندند([48])، چون بودند در لشکر بصره بعضی از همان آشوبگران دست اندرکار قتل عثمان بن عفان و ناراضیان از عثمان که پیشاپیش آنها حکیم بن جبله فرمانده سوارگان این لشکر ایستاده بود. او رئیس فعال یکی از گروههای چهارگانه آشوبگران بصره بود که قبلاً به مدینه حمله کرده بودند. معلوم است که لشکر مکه برای آنها خطرناک بود و خطبه عایشه که آنها را هدف اصلی از این لشکرکشی قرار میداد، تیر مستقیمی بود که بر قلب ناپاک حکیم نشست. لهذا بدون آن که از عثمان بن حنیف امیر بصره فرمان حمله صادر شود، به سوی لشکر مکه میتازد. اما لشکر مکه چنانکه عایشه در خطبه به آنها گفت برای دستگیری و مجازات قاتلین عثمان آمده بودند نه برای جنگ. لذا به دستور عایشه از برخورد شدید با لشکر بصره خودداری مینماید و به سمت راست موضع خود حرکت میکنند. شب آنها را از یکدیگر جدا میسازد. هریک از دو لشکر در جایگاه خود مستقر میشوند تا به فکر فردا باشند.
صبح روز بعد لشکر بصره به فرمان عثمان بن حنیف و رهبری حکیم بن جبله سرکردة اهل فتنه بر لشکر مکه حمله میکنند. آنها با آن که مهیای دفاع بودند، بازهم جارچی آنها به امر عایشه در بین دو لشکر نداء درمیدهد و آنها را به خویشتنداری دعوت میکند تا سلاح بر روی هم نکشند؛ ولی لشکر بصره به تحریک حکیم که خود و همدستانش را در خطر آینده میدید گوش به حرف جارچی نمیدهد و آتش جنگ را میافروزد. طرفین مهاجم و مدافع تا ظهر آن روز با یکدیگر میجنگند([49]).
چون لشکر مکه به رهبری زبیر بن العوام شجاع مشهور قریش خوب از عهدة دفاع برمیآیند و صدمه زیادی بر لشکر بصره وارد میکنند، افراد زیادی از آنها را به قتل میرسانند و جمعی از آنها را مجروح میکنند و معلوم میشود که سکان جنگ به نفع لشکر مکه میچرخد، لشکر بصره موافقت میکند که دست از جنگ بکشند و صلح نمایند. صلح موقتی را به این صورت با یکدیگر منعقد میکنند که شخص مورد اعتمادی به شهر مدینه بفرستند تا از مردم بپرسد که آیا طلحه و زبیر با میل و رغبت خود با امام علی بیعت کرده اند یا چنانکه خود آنها میگویند، کسی آنها را اجبار به بیعت کرده است. اگر معلوم شود با رضا و میل خود بیعت کرده اند، عثمان بن حنیف کماکان امیر بصره باشد و طلحه و زبیر با لشکرشان از اینجا بروند یا بمانند و تحت امر امام باشند و اگر معلوم شود با زور و اجبار بیعت کرده اند عثمان بن حنیف شهر بصره را به آنها بسپارد و خودش از اینجا خارج شود، یا تحت امر آنها بماند([50]).
این است ترجمه صلحنامهای که بین فریقین نوشته و مبادله شده و ما آن را از تاریخ طبری نقل میکنیم که مینویسد: «بسم الله الرحمن الرحیم. این است آنچه طلحه و زبیر و مسلمانانِ همراهشان از یک طرف و عثمان بن حنیف و مسلمانانِ همراهش از طرف دیگر صلح کردند که عثمان بن حنیف در همانجائی مستقر باشد که اکنون در هنگام این صلح مستقر گردیده است. آنچه را که در دست دارد، کماکان در دست او باشد. طلحه و زبیر نیز در آنجائی مستقر باشند که اکنون هستند و آنچه تاکنون به تصرف خود درآورده اند در دستشان باشد تا آنگاه که کعب بن سور (فرستادة مورد قبول طرفین) پس از تحقیق در چگونگی بیعت طلحه و زبیر از مدینه به بصره بازآید. هیچیک از طرفین در فاصلة این مدت آزار و اذیتی به طرف دیگر نرساند نه در مسجد، نه در کوچهها، نه در راهها و نه در بازار. پس از آن اگر نتیجه تحقیقات کعب بن سور این باشد که طلحه و زبیر مجبوراً بیعت کرده اند، پس امر، امر آنها باشد و عثمان بن حنیف به اختیار خود بوده میتواند به سرزمین خود برود یا در بصره بماند و تحت امر آنها باشد. اگر معلوم شود آنها با طیب خاطر بیعت کرده اند پس امر، امر عثمان بن حنیف باشد و طلحه و زبیر میتوانند در بصره بمانند و مطیع حضرت علی خلیفه مسلمین باشند یا از بصره خارج شوند و به هرجا که میخواهند بروند. مؤمنین نیز طرفدار هریک از طرفین باشند که نتیجة تحقیقات به نفع او باشد([51]).
من هیچ شک ندارم که اصل ایده و عقیده عایشه و طلحه و زبیر از این قیام و از این لشکرکشی پیگیری، دستگیری و مجازات قاتلین عثمان و همدستان آنها بوده است تا مطابق حکم قرآن قصاص در باره آنها اجرا شود و چه خوب (وإنما الأعمال بالنیات) ولی آیا این صلحی که امیر بصره با آنها کرد وجهی داشت و صحیح بود؟
عثمان بن حنیف از طرف حضرت علی بن ابی طالب خلیفه مسلمین امارت بصره را به عهده داشت و او به حکم وظیفه محوله مکلف بود حدود و مرزهای ناحیه امارتش را از هر مهاجمی تا آنجا محافظت نماید که یا بر مهاجم پیروز شود یا از مهاجم شکست قطعی بخورد و راهی جز صلح و تسلیم نیابد.
بنابراین، چون این صلح خارج از این قاعده و مخالف با وظیفه امیر بصره بوده است، ظاهراً ناروا به نظر میرسد. شاید نظر امیر بصره این بوده که طرفین را با انعقاد این صلح از جنگ و خونریزی نگهدارد. به هرحال بنای این صلح بر این بود که اگر محقق شود طلحه و زبیر با اکراه و اجبار کسی با حضرت علی بیعت کرده اند، پس عثمان بن حنیف امیر بصره طبق صراحت عبارت صلحنامه از امارت بصره ساقط و هیچ کاره بوده و بصره باید در اختیار طلحه و زبیر قرار گیرد.
ما اینجا در انتظار کعب بن سور نمینشینیم تا از مدینه بازآید و نتیجه تحقیقاتش را در باره بیعت طلحه و زبیر اعلام نماید، بلکه پیشاپیش میگوئیم: بیعت آنها محققاً در اثر زور و اجبار کسی بوده است و بیعت آنها کان لم یکن بوده مثل این است که اصلاً با حضرت علی بیعت نکرده باشند. آیا در این صورت آن بیعت عمومی مردم در مدینه که اکثر صحابه موجود در مدینه از مهاجرین انصار و بقیه جماعات در آن شرکت کرده بودند، غیر مشروع و بیاعتبار میگردد و خلافت حضرت علی بدین جهت از صحت ساقط میشود که این دو نفر (هرچند که بزرگوار و از اصحاب بزرگ رسول الله بودند) بیعت نکرده اند؟ حاشا و کلاً. این بیعت عمومی مردم کاملاً شرعی و از هر حیث صحیح میباشد. عدم بیعت این دو نفر مانند عدم بیعت بعضی دیگر از صحابه مانند سعد بن ابی وقاص، عبدالله بن عمر، حسان بن ثابت، زید بن ثابت، ابوسعید خدری([52])، نعمان بن بشیر، محمد بن مسلمه، کعب بنِ مالک، اسامه بن زید و بعضی دیگر میباشد که گرچه در اثر شبههای که برای آنها عارض شده بود، دست از بیعت نگه داشتند ولی اصلاً کوچکترین خللی به واقعیت و صحت بیعت عمومی نرساند و حضرت علی هم کاری به کارشان نداشت و آنها را مجبور به بیعت نفرمود؛ زیرا بیعت عمومی مردم کافی بود و صحت بیعت موقوف بر بیعت ممتنعین نبود([53]).
بنابراین، میگوئیم: عدم بیعت طلحه و زبیر نه اثر منفی در صحت خلافت علی دارد و نه به عثمان بن حنیف امیر بصره حق میدهد تا با آنها صلحی منعقد نماید که احتمال داشت نتیجه به نفع آنها تمام شود و بصره را به آنها بسپارد، بلکه علی خلیفه مسلمین است و بصره از مملکت اسلام و تحت حکم خلیفه میباشد. کسی حق ندارد نسبت به بصره یا ناحیه دیگر مملکت تحت حکم خلیفه حاتم بخشی کند. بدین جهت است که حضرت علی به عثمان بن حنیف در این باره نامه نوشت و کارش را ناشی از عجر و ناتوانی دانست([54]).
چون اهل مدینه چنانکه در تواریخ معتمد ذکر شده است در باره چگونگی بیعت طلحه و زبیر که کعب بن سور از آنها استفسار میکرد ساکت شده بودند جواب نمیدادند، کعب بدون اخذ نتیجه از کارش به بصره بازمیگردد.
گویا طلحه و زبیر همین صرف سکوت اهل مدینه را به منزلة ثبوت اجبارشان در بیعت تلقی میکنند که از عثمان بن حنیف میخواهند تا کنار برود و بصره را به آنها واگذارد، ولی به نظر عثمان بن حنیف چون شرط مذکور در صلحنامه صریحاً به نفع هیچیک از طرفین به دست نیامده است صلحنامه کأن لم یکن میشود و تقاضای آنها را رد میکند.
اما طلحه و زبیر دست برنمیدارند در یک شب تاریک بارانی و طوفانی مردان جنگاور خود را از بین لشکر حجاز برمیگزنند و برای استیلاء بر شهر بصره به مسجد جامع بزرگ شهر وارد میشوند و نماز عشاء را به جماعت و به امامتِ عبدالرحمن بن عتاب که از مردان خودشان بود میخوانند.
چون عثمان بن حنیف در آن شب به مسجد نیامده بود، گروهی از رجال طلحه و زبیر به سوی قصر امارت میشتابند، او را بیرون میکنند و نزد طلحه و زبیر در مسجد میآورند و آنها آزادش میکنند تا هر جائی که خودش بخواهد برود و او به مدینه میرود([55]).
طلحه و زبیر بدین صورت بر بصره استیلاء مییابند و بر اوضاع مسلط میشوند و امارت و نظم شهر را به دست میگیرند، بیت المال مملو را نیز در اختیار میگیرند و تحت نظارت عبدالرحمن بن ابی بکر قرار میدهند.
تسلط طلحه و زبیر بر بصره و دهاتِ اطراف آشوبگران مفسد را اعم از مباشرین قتل عثمان و دست اندرکاران آنها در دهانه مرگ سورخ قرار میدهد. آنها بیشک از این امر غافل نبوده بیکار نمینشینند تا منتظر قضاء و قدر باشند. چه میبینیم که تاریخ میگوید حکیم بن جبله سرکردة مؤثر فتنه و سه نفر از سلحشوران بصیر اشرار به اسامی ذریح، ابن المحترش و حر قوص بن زُهَیر با تعداد سیصد نفر از دشمنان بدخواه عثمان بن عفان، مسلح و مهیای جنگ با طلحه و زبیر میشوند. در کنار قریه (دار الرزق) خارج بصره در مقابل اردوگاه لشکر مکه مستقر و صفآرائی میکنند. در اینجا بین طرفین جنگی درمیگیرد که برای این اشرار چیزی جز خودکشی نمیشود. زیرا جز حرقوص و چندی از زیردستانش که چون میبینند در خطر قطعی افتاده اند، از میدان فرار میکنند، بقیه آنها همه به قتل میرسند. خود حکیم که اول یک پایش از بیخ ران قطع میشود و از اسب به زمین میافتند و پسرش به نام رعل بن جبله، ذریح و ابن المحترش (دو نفر از سرداران گروه) نیز کشته میشوند و به جائی میروند که استحقاق آن را داشته اند. در بین این کتشگان علاوه بر حکیم، هفتاد نفر از همانهائی بودند که در آشوب مدینه و قتل عثمان بن عفان دست داشتند.
گرچه با شکست فاحش این اشرار و هلاکت سه نفر از سرانشان تا حدی خطر برخورد و مجدد از بین رفت و کار طلحه و زبیر بالا گرفت. ولی چنانکه فهمیدیم یکی از رؤسای خطرناک اشرار به نام حرقوص با چندی از یارانش از میدان جنگ گریختند و به علاوه بر این بودند افراد دیگری از اشرار را که در شهر و قرای بصره پنهان شده بودند و احتمال میرفت که روزی در آینده یک جا جمع شوند و به رهبری حرقوص قد علم کنند و علیه طلحه و زبیر مسلحانه قیام نمایند، به همین لحاظ بود که طلحه و زبیر پس از این پیروزی از این امر غافل نبودند. منادی در شهر و قراء به راه انداختند و به مردم اعلام کردند که هیچکس حق ندارد گروه یا فردی از شرار را که به مدینه رسول الله حمله کرده اند، در منزلش جای دهد. همه مردم در هرجا مکلف اند این مردم مفسد را دستگیر کنند و به ما تحویل دهند. مردم از ترس جانشان آنها را دستگیر و تحویل میدادند یا جایشان را نشان میدادند تا دستگیرشان کنند، و بقیه اشرار بدین ترتیب به دام افتادند و به قتل رسیدند جز حرقوص که بازهم فرار میکند و از این ماجرا جان به سلامت میبرد و به قبیله خود بنی سعد پناه میبرد.
طلحه و زبیر اکنون خودشان را امیر مشترک بصره و صاحب امر و نهی میدانستند و به رتق و فتق امور عمومی مردم میپرداختند. و در بعضی از روایات تاریخی آمده که مردم بصره با آنها بیعت کردند.
اگر خلیفه مسلمین بر فرض محال برای اجتناب از وقوع جنگ و خونریزی در بین مسلمین از بصره [که اکنون به دست طلحه و زبیر افتاده است] صرف نظر فرماید، آیا طلحه و زبیر به بصره قناعت میکنند و در همین جا مینشینند؟ مسلماً خیر. چه این طبیعت فطری بشر است که هرچند به آرزوهای زیاد خود برسد هرگز اکتفاء نمیکند و ندای باطنی هل من مزیدش او را به کوشش و فعالیت دعوت میکند تا به بیشتر از آنچه که به دست آورده برسد.
بنابراین، اگر خلیفه مسلمین فرضاً از بصره چشم میپوشید و کاری به طلحه و زبیر نمیداشت تا در فرصت مناسبتری به حسابشان برسد، آنها طبعاً به طمع جاهای دیگر مملکت میافتادند. تاریخ نیز میگوید: هنوز چیزی از تسلط آنها بر بصره نگذشته بود که به اهل کوفه و یمامه نامه فرستادند و از آنها برای دستگیری اشراری که در آنجا بودند استمداد کردند و این خود دلیل بر این است که به طمع آن دیار افتاده اند.
اکنون حضرت علی قبل از این که این اختلاف و دو دستگی مسلمین بیش از این شدت گیرد و قبل از این که در مملکت اسلامی که در اثر اتحاد مسلمین به وجود آمده است بینظمی و هرج و مرج به میان آید، به قطع ماده تفرق و به اصلاح ذات البین مسلمین اهتمام میفرماید.
قبلاً نگاشتیم که امام لشکری در مدینه تهیه فرموده بود و میخواست برای مقابله با معاویه به سوی شام حرکت فرماید. چون اطلاع یافت در مکه مقدمات لشکرکشی فراهم میشود، از حرکت به سوی شام توقف میکند و منتظر میشود تا ببیند مقصود از این لشکرکشی چیست و مقصدش کجا است. حالا خبر مییابد که این لشکر به رهبری طلحه و زبیر به سوی بصره حرکت کرده است.
لذا امام با همان لشکری که برای مقابله با معاویه تجهیز کرده بود و با همان تاکتیک([56]) که ذکر کردیم به اضافه شش نفر از اصحاب بزرگ رسول الله که از اهل بدر بودند و اینک به لشکر امام پیوسته اند و با امام همکاری میکنند([57]) در آخر ماه ربیع الثانی سال 36 هجری برای مقابله با طلحه و زبیر از مدینه حرکت میفرماید.
ابن کثیر تعدادِ لشکر امام را هنگامِ خروج از مدینه کلاً نهصد نفر ذکر میکند، ولی ابن الأثیر میگوید: عده کوفیها و بصریهها که در این لشکر همراه امام بودند، نهصد نفر بوده است. این روایت صحیحتر به نظر میآید؛ زیرا مجموع کل لشکر امام که متشکل از اهل مدینه، کوفه و بصره که در مدینه بودند و طرفدار جدی امام بودند مسلماً بیش از نهصد نفرموده است.
به هرحال امام در نظر داشت قبل از این که طلحه و زبیر به بصره برسند، راه را بر روی آنها ببندد و جلوشان را بگیرد تا حل مشکل کار آسانتر و زودتر به مقصود برسد؛ ولی چون در قریه ربذه میشنود که آنها از این حدود گذشته اند، تصمیم میگیرد پشت سرشان حرکت نماید و به بصره برود و چون در این صورت نیاز به عده بیشتر و مهمات زیادتری پیدا میکند فرزند خود امام حسن را همراه عمار بن یاسر صحابی بزرگ رسول الله از اینجا به کوفه میفرستد تا مردم را بسیج و به همکاری دعوت نمایند. خود امام با لشکر مدینه از ربذه رهسپار بصره میشود و قبل از این که به بصره برسد در محلی به نام ذی قار توقف میکند و منتظر نتیجه کار امام حسن و عمار میشود.
امام حسن در شهر کوفه برای مردم در مسجد سخنرانی میکند و میفرماید:
ای مردم! دعوت و درخواست امام خود را اجابت کنید. هان ای مردم! بیشک هستند مردمی که برای این کار میشتابند؛ ولی به خدا قسم، اگر مردم دانا و کاردان به این کار بشتابند هم نتیجه کار زودتر و هم عاقبت کار بهتر خواهد بود، دعوت ما را در این امر که ما و شما بدان مبتلی شده ایم قبول و در راه حق کمک کنید.
اهل کوفه به ندای امام حسن گوش فرا میدهند و دعوتش را اجابت میکنند و خیلی زود نه هزار و به روایتی دوازده هزار نفر مسلح و مجهز میشوند و بعضی به وسیلة کشتی از راه آبی دجله و گروهی سواره از راه خشکی به سوی ذی قار نزد امام میشتابند.
امام مقدمشان را گرامی داشت و مقصودش را به آنها بیان کرد:
من شما را خواستم تا همراه ما باشید تا به شهر بصره نزد برادرانمان برویم و با آنها مذاکره نمائیم. آنگاه اگر از راه خود برگردند و به سوی ما باز آیند پس این همان چیزی است که ما از آنها میخواهیم و اگر لجاجت کنند و در راه خود بایستند، با آنها مدارا میکنیم (تا از جنگ و خونریزی احتراز شود) مگر این که آنها آغاز کنند (با ما بجنگند) در مذاکره با آنها هر امری را که به صلاح امت باشد، بر هر امری که مفسده دارد ترجیح میدهم و قبول میکنم ان شاء الله.
امام همینطور که فرموده بود از همین جا مذاکره را با آنها آغاز میفرماید. قعقاع بن عمرو([58]) را برای مذاکره با حضرت عایشه و طلحه و زبیر به بصره میفرستد تا شاید کار طرفین به صلح خاتمه یابد و جنگ و خونریزی در بین مسلمین به میان نیاید. به قعقاع میفرماید: آنها را به اتحاد و دوستی دعوت کن و از خطر عظیم تفرق و اختلاف برحذر دار.
قعقاع ابتدا نزد عایشه میآید و میگوید: ای مادرم! چرا به این شهر آمدهای؟ عایشه میفرماید: ای فرزندم! برای اصلاح وضع آشفته مسلمین آمدهام. قعقاع میگوید: پس بفرما طلحه و زبیر بیایند تا در نزد تو با آنها مذاکره نمایم و حرف من و آنها را بشنوی. قعقاع به آنها میگوید: من از ام المؤمنین پرسیدم چرا به اینجا آمده میفرماید: برای اصلاح وضع مسلمین، شما چه میگوئید آیا با آنچه میفرماید موافقید یا حرفی دیگر دارید؟ میگویند: ما هم برای همین مطلب آمدهایم.
قعقاع میگوید: اصلاحی که شما میخواهید چیست و چگونه باید انجام گیرد؟ میگویند: اجرای حکم قصاص بر آشوبگران و قاتلین خلیفه مسلمین عثمان بن عفان. چه اگر این امر دینی ترک شود، بدین معنی خواهد بود که قرآن خدا متروک شده است ولی اگر انجام گیرد به منزلة احیای قرآن میباشد.
قعقاع برای این که آنها را قانع کند که همینطور که امام قبلاً به طلحه و زبیر فرموده بود، در حال حاضر آنچه که آنها میخواهند، امکانپذیر نیست و خطر اقدام به این کار بیشتر از ترک موقت آن است. میگوید: اکنون شما گروهی از قاتلین عثمان و دست اندرکاران قتل او از اهل بصره را کشتید؛ ولی وضع شما در این امر قبل از این که آنها را بکشید از حالا که آنها را کشته اید، بهتر بود. زیرا شما ششصد نفر از آنها را به قتل رساندید ولی شش هزار نفر از افراد قبایل آنها را به خشم درآوردید و برای خود دشمن ساختید. در پی حرقوص بن زهیر بودید و میخواستید او را دستگیر و مجازات کنید، بازهم شش هزار نفر از قوم و قبیلهاش به طرفداری او برخاستند و او را در حمایت خود گرفتند.
حالا اگر شما اجراء قصاص را علیه حرقوص و بقیة دست اندرکاران قتل عثمان که در حمایت اقوام و قبائلشان هستند ترک کنید، به زعم شما عیناً ترک قرآن میباشد و اگر بخواهید اقدام کنید تا آنها را به مجازات برسانید، نه تنها بر آنها دست نخواهد یافت، بلکه آنها بر شما غالب و پیروز خواهند شد و این امر خیلی بدتر است از ترک آنچه که شما در پی آن هستید (زیرا گذشته از این که به مقصود خود نمیرسید، خود شما ضایع و تلف میشوید. حرف امام هم در ابتدا همین بود).
عایشه میفرماید: پس شما در این باره چه میگوئید؟ قعقاع میگوید: علاج این امر در حال حاضر سکوت است و سکون و آرامش. اکنون اگر شما با ما بیعت کنید و ما باهم متحد شویم، این امر علامت خیر و مژدة رحمت خدا و امارت توفیق در امر قصاص از آنها میباشد و اگر مخالفت کنید و به راه خود ادامه دهید، این امر علامت شر و نشانه از دسترفتنِ ملک و مملکت اسلام میباشد. در پی عافیت و رستگاری امت باشید تا خدا آن را به ما عطا فرماید و همانطور که در گذشته کلید کارهای خیر بودید، اکنون نیز چنین باشید. ما را در بلاء نیفکنید تا در بلاء نیفتید، و الا خداوند عزوجل، ما و شما را به زمین خواهد زد.
گفتند: راست میگوئی و چه خوب میجوئی اگر رأی و نظر علی چنین باشد که تو میگویی، کار ما و آن حضرت اصلاح میشود و به صلح خاتمه مییابد.
قعقاع از نزد آنها برمیخیزد و حضور امام میرسد و آنچه را که گفته و شنیده بود به عرض میرساند و این امام صلحجو و این خلیفة خیراندیش از این ماجرای موفق خشنود میشود، به پا برمیخیزد و برای لشکرش خطبه میخواند. در ضمن خطبه خود عادات و تعصبات و اندیشههای ناروای جاهلیت را نکوهش میفرماید. سپس سعادت و آسایش امت عرب را که در اثر برکات اسلام به وجود آمده بیان میفرماید. پس از آن میفرماید: من فردا از اینجا به سوی بصره حرکت میکنم. شما نیز مهیای حرکت باشید ولی هیچ احدی از کسانی که در قتل عثمان به نحوی از انحاء دست داشته اند، نباید در بین شما باشد و نباید همراه من حرکت کند. این بدخواهان بداندیش از من جدا شوند.
حضرت علی با لشکرش از ذی قار حرکت میکند و در کنار شهر بصره منزل میگیرد. طلحه و زبیر و همراهانشان نیز از شهر بصره برون میآیند و در نزدیکی اردوگاه علی مستقر میشوند([59]). چنانکه محقق است هردو طرف طالب صلح اند و برای صلح در مقابل هم قرار میگیرند، نه برای جنگ.
اینک برای آن که خوانندگان عزیز هم یقین حاصل کنند که هردو طرف خیرخواه و خواهان صلح بودند، به این روایات تاریخی موثق در این باره توجه نمایند که ابن کثیر در صفحة 239 ج 7 البدایة والنهایة نقل کرده مینویسد: اعوربن نیار المنقری در اردوگاه حضور امام میآید و مقصود از اقدام و آمدنش را به بصره میپرسد. امام میفرماید: برای صلح و خاموشکردن آتش فتنه آمدهام. تا ان شاء الله مردم را بر خیر و صلاح امت جمع نمایم و ائتلاف و اتفاق آنها را جایگزین تفرق و اختلاف قرار دهم. به لشکر نیز خطاب میکند: ای مردم! دست و زبانتان را از آنها (اهل بصره) نگهدارید.
در همین اوان احنف بن قیس با جماعت شش هزار نفری خود حضور امام میآید و عرض میکند: اگر اجازه فرمائی من و جماعتم به جمع شما میپیوندیم و با مخالفین میجنگیم یا اگر بخواهی اقدام میکنم و ده هزار شمشیر را (که احتمال دارد علیه شما به کار رود) از کار اندازم و در غلاف برم. این امام مصلح به احنف اجازه نداد برای جنگ به لشکر بپیوندد و فرمود: برو همان ده هزار شمشیر را در غلاف بکش.
از هریک از این دو روایت تاریخی برای ما محقق میشود که امام برای صلح و خیر امت محمد به اینجا آمده بود، نه برای جنگ.
برای این که یقین بدانیم طلحه و زبیر نیز طالب صلح بودند و خیر و صلاح امت محمد را در این راه میاندیشیدند، به این روایت گوش میدهیم که ابن کثیر در همان صفحه از همان جلد البدایة والنهایة میگوید: بعضی از اهل بصره نزد طلحه و زبیر میآیند و میگویند: الان فرصت خوبی به دست آمده تا علیه دشمنان عثمان (که امام آنها را از نزد خود رانده است) اقدام کنید و قصاص قتل عثمان را از آنها بگیرید، ولی طلحه و زبیر قبول نمیکنند و میگویند: علی فرموده است، این امر اکنون باید مسکوت گذارده شود. ما نمایندهای نزد ایشان فرستادهایم میخواهیم باهم صلح نمائیم.
و ابن الأثیر در الکامل ج 3، ص 121 مینویسد: در این هنگام که علی در کناره شهر بصره قرار گرفت، مردی از اهل بصره نام ابوالجرباء نزد زبیر میآید و میگوید: اکنون که علی (با عدهای از لشکرش به اینجا رسیده است) چه بهتر که قبل از این که بقیة لشکرش برسند فرصت را غنیمت بشماری و یک هزار رزمنده سوار به فرستی (تا کارش را بسازند) زبیر جواب رد میدهد و میگوید: ما در فنون جنگ آزموده و از تو داناتریم ولی ما آنها را برای صلح دعوت کرده ایم. نمایندگان آنها با مژده صلح از نزد ما به نزد آنها رفته اند. من امیدوارم که این صلح بین ما انجام گیرد و این مژده تحقق یابد.
از این دو روایت نیز به وضوح میفهمیم که طلحه و زبیر به قصد صلح از بصره خارج شده بودند، اکنون در پی خیر بودند و از هرگونه شری که از طرف بعضی از افراد بداندیش پیشنهاد میشد اجتناب میکردند و دست رد بر سینه ناپاکشان میزدند.
ولی چنانکه خواهید شنید، همان آشوبگران بداندیش که امام آنها را از نزد خود راند، نگذاشتند این صلح که به قیمت نابودی همه آنها تمام میشد انجام شود.
چون صلح دلخواه طرفین انجام نگرفت و به دسیسة دشمنان مسلمین جنگ جمل به جای صلح نشست و بعضی از اهل سنت در باره این جنگ آراء و افکار مختلفی دارند، لازم دانستم آنچه بوده حتی جزئیات آن را به قلم آورم و در معرض افکار خوانندگان عزیز بگذارم.
باری، امام دو نفر نماینده به نام حکیم بن سلامه و مالک بن حبیب را از طرف خود نزد طلحه و زبیر میفرستد و میفرماید: اگر شما اکنون با آن امری که با قعقاع مذاکره و موافقت کردید کماکان موافقید، پس دست از هرگونه اقدامی کوتاه بدارید و بیایید تا باهم به مذاکره بنشینیم.
طلحه و زبیر جواب مثبت میدهند و میگویند: ما با آنچه که با قعقاع در بارة صلح مذاکره کرده ایم، موافق و پابرجائیم.
با این مذاکره که نوید امنیت و آرامش میداد شبح هیولای جنگ مخوفی که بر سر مسلمین سر میکشید رو به زوال گذاشت و مسلمین تا آنجا به صلح و اتحاد نزدیک شدند که امام پسر عموی خود عبدالله بن عباس را در آخر آن روز به عنوان علامت و طلیعه صلح نزد طلحه و زبیر فرستاد. آنها نیز به همین نظر محمد بن طلحه السجاد را به حضور علی فرستادند([60]). مردم هر دو لشکر در آن شب غرق در مسرت و شادی شدند، با کمال اطمینان به اردوگاه یکدیگر رفتند و دوستانه باهم جمع مینمودند و شب بسیار خوشی در کنار هم داشتند.
این شب حقاً شب وجد و سرور برای هردو گروه مسلمین بود. زیرا جریان امر نشان میداد که فردای آن شب امراء و رؤسای آنها در یکجا باهم جمع میشوند و روبوسی میکنند و شمشیرهایشان که دشمنان میخواستند در بین آنها به کار افتد از کار میافتاد و به غلاف میرفت.
ولی آن شب، شب خیلی خطرناکی برای دشمنان و آشوبگران دست اندر کار قتل عثمان بود. زیرا اتحاد و صلح این دو گروه عظیم مسلمین که در آن شب سایه رحمت خدا بر روی آنها گسترده بود به منزله قیام مسلمین و اعلام جنگ علیه آنها (دشمنان) بود و این شمشیرها که اکنون برای صلح در نیام میرفت، بیشک روزی دیر یا نزدیک برای قصاص و قتل آنها از غلاف کشیده میشد.
آیا این دشمنان خشندست روی دست میگذارند و تن به تقدیر میدهند و منتظر میشوند تا ببینند زمانه برای آنها چه میزاید؟ البته خیر، آنها که خود را در معرض خطر قطعی نابودی میدیدند، همان شب جداً به فکر چاره کار شدند تا هر طور شده خود را از مهلکه نجات دهند. بدین منظور بود که رؤسای آنها از قبیل شریح ابن اوفی، سالم بن ثعلبه، غلاب بن الهیثم و عبدالله بن سباء همان یهودی خبیث متظاهر به اسلام و چندی دیگر باهم اجتماع میکنند و میگویند: همه میدانید که علی به احکام قرآن از هرکس داناتر و در اجرای احکام قرآن از همه مردم کوشاتر است. شنیدید که او در باره شما (در ذی قار) چه گفت. این مردم فردا علیه شما دست صلح و اتحاد به هم میدهند. مقصود آنها از این صلح نابودی شما است. اکنون با این عده کمی که هستیم، در مقابل عده زیاد این دو گروه صلح طلب چه کاری از دست شما برمیآید؟
ما از همان اول میدانستیم که طلحه و زبیر در باره ما چه نظری دارند، ولی از نظر علی چیزی نمیدانستیم تا اکنون (که در ذی قار) تصریح فرمود اگر علی با آنها صلح کند، نظر همه آنها یکی بوده و صلح آنها برای ریختن خون ما خواهد بود. اینک که میدانید چنین است بیائید تا با علی و طلحه همان کاری را کنیم که با عثمان کردیم (یعنی آنها را به قتل برسانیم)([61]) ابن سباء این پیشنهاد را رد میکند و میگوید: اگر ما آنها را بکشیم، همه ما کشته میشویم، زیرا ما در اینجا بیش از دو هزار و پانصد نفر نیستیم در صورتی که تنها عده لشکر طلحه و زبیر خیلی زیاد است و همه آنها در پی قتل ما و تشنه خون ما هستند. غلاب بن هیثم میگوید: پس چه بهتر که از اینجا فرار کنیم و در شهرهای متعدد پراکنده و از نظر دشمنان دور و پنهان شویم. ابن سباء این نظر را نیز رد میکند و میگوید: دشمنان ما آرزو دارند که ما از هم جدا و پراکنده شویم تا بتوانند خیلی آسان بر ما دست یابند و ما را بکشند.
آنگاه خود ابن سباء لعین میگوید: عزت و پیروزی ما فقط در این است که خود را هر طور شده در جمع لشکر آنها جای دهیم و قبل از سفیدة صبح فردا پیش از این که طرفین برای مذاکره در باره صلح باهم اجتماع کنند، طوری آنها را به جنگ بکشیم که نتوانند فرصت به دست آورند و وارسی کنند که منشاء این جنگ ناخواسته کدامیک از طرفین بوده و آتش افروز جنگ کیست؟ در این صورت علی و طلحه و زبیر و لشکریانشان مشغول جنگ با خودشان خواهند شد و ما از دست آنها نجات خواهیم یافت. این نظر مورد تصویب آنها واقع شد تا آن را به کار برند([62]).
این دشمنان خبیث همینطور که نقشه داشند، در تاریکی آخر شب قبل از سفیده صبح در حالی که مسلمین به انتظار صلح فردا در خواب خوش بودند، در بین آنها سلاح به کار بردند و آتش جنگ را برافروختند([63]).
مسلمین از هردو طرف متوحش و بهتزده از خواب پریدند. هریک از فریقین به تصور این که طرف دیگر نقض عهد کرده و بر آنها شبیخون زده است، دست به سلاح بردند و میدان جنگ تمام عیار به وجود آوردند. لشکر امام با عده بیست هزار نفری و سپاه طلحه و زبیر با عده قریب به سی هزار نفری سواره و پیاده درهم آمیختند و به جان هم افتادند.
هرچند امام نداء میزد و میفرمود: «ألا کفوا، ألا کفوا» یعنی هان! دست نگهدارید، هان دست نگهدارید»، این صدای قدسی و روحانی به گوش کسی نمیرسید.
عایشه ل در این هنگام در مسجد مشهور به (مسجد حدان) در محله قبیله ازد نشسته بود([64]) و خبر از وقوع جنگ نداشت. کعب بن سور قاضی بصره که از این جنگ مطلع شده بود و به وحشت افتاده بود نزد عایشه میشتابد و میگوید: مردم را دریاب و آنها را از جنگی که به شدت پیش آمده و به جان هم انداخته است نجات ده.
عایشه بدین منظور سوار شترش میشود، در کجاوه مینشیند، نزدیک میدان میآید و متوقف میشود تا مردم او را ببینند و صدایش را بشنوند، ولی جنگ به حدی به شدت میجوشید که صدایش به جائی نمیرسید.
جنگ ساعت به ساعت شدیدتر میگردید. سرها بود که از تن جدا میشد و تنها بود که از اسب یا از روی پا بر زمین میافتاد و در خون و خاک میغلتید. دستها بود که قطع و پرتاب میشد. لشکر امام از حیث عده کمتر از لشکر بصره بود. برای این که این لشکر اندک بر لشکر انبوه پیروز شود، لازم به تشدید علمیات جنگی و تقویت قلب و صبر و ثبات داشت. لذا امام پرچم رهبری جنگ را به دست میگیرد و شخصاً وارد میدان میشود و برای تقویت قلب لشکر و تهییج آنها این آیه قرآن را تلاوت میکند:
اللهم أفرغ علینا الصبر([65]).
طبعاً لشکر امام با دیدن امام در جلو خود و از شنیدن آیه تحریضکننده قرآن از امام خود به وجد میآیند و دل قوی میدارند و برای نیل به پیروزی و نصرتی که خدا در آیه فوق نوید داده است با روحیه تازهای شدت عمل از خود نشان میدهند تا هر طور شده بر لشکر بصره پیروز شوند.
چنین هم شد. طولی نکشید که پیش رفتند و بر لشکر بصره هزیمت وارد ساختند و صفوف آنها را درهم شکستند. آنها نیز به ناچار از میدان خارج و برای محافظت عایشه در اطراف شتر حامل وی جمع شدند. در اینجا مجدداً جنگ شروع و شدت مییابد.
گرچه مدافعین از شتر عایشه خیلی خوب و از خود گذشته دفاع نمودند و به حدی فداکاری کردند که هفتاد دست از بدن گیرندگان مهار شتر قطع گردید، مع الوصف یکی پس از دیگری مهار به دست میگرفت و چهل نفر از گیرندگان مهار شتر [که یکی از آنها محمد پسر طلحه بود] یکی پس از دیگری به قتل رسیدند و هفتاد نفر از طرفین در اطراف شتر کشته شدند.
ولی این مدافعین همان مردم شکستخورده میدان اول بودند. طبیعی است که سپاه شکستخورده نمیتواند در مقابل سپاه پیروزمند کاری از پیش برد. لذا همین که شتر به زانو درآمد، آنها نیز به زانو درآمدند و موضع خود را ترک و به طرف شهر بصره فرار کردند.
این امام عادل و این قائد رئوف در بین لشکر پیروزمندش نداء زد و فرمود: هیچکس حق ندارد به تعقیب فراریان بشتابد، هیچکس اجازه ندارد به مجروحین لشکر بصره آسیب رساند، هیچ احدی از شما حق ندارد چیزی از اموال مردم را برای خود بردارد یا تلف نماید. مردم نیز به این صدای قدسی گوش دادند و اطاعت کردند.
سپس امام به عمار بن یاسر و محمد بن ابی بکر برادر عایشه دستور میفرماید تا عایشه را در خیمهای قرار دهند و او را محافظت نمایند. همین که شب فرا رسید، عایشه را به شهر بصره بردند و در خانه عبدالله بن خلف خزاعی که از اشخاص صالح و سرشناس بصره بود جای دادند.
امام پس از این تا سه روز در خارج بصره در اردوگاه لشکر اقامت فرمود. بر تمام کشتگان جنگ چه از لشکر خودش و چه از لشکر بصره نماز خواند([66]) و دستور فرمود، تا آنها را در کنار هم دفن نمایند. سپس امر کرد تا هر مالی را که از لشکر مغلوب بصره در میدان به جای مانده است، جمع کنند و به مسجد بصره ببرند و به مردم اعلام نمایند تا بیایند مال خود را شناسائی کنند و بردارند، جز اسلحهای که علامت دولتی داشته و از بیت المال آورده شده است که باید به بیت المال برده شود.
امام با عایشه و بقایای لشکر مکه چه میکند؟
امام گذشته خود را با عایشه چنان کنار گذاشت که گوئی اصلاً چیزی به میان نیامده و به طوری که از تاریخ میشنویم، حرمتش را چنانکه شایسته بود نگه میدارد. به خانه عبدالله بن خلف خزاعی که حضرت عایشه در آنجا بود میرود، بر او سلام میکند و حالش را میپرسد. پس از چندی همین که عایشه میخواهد از بصره خارج شود، امام تمام وسایلی را که برای سفر ام المؤمنین لازم میداند از مرکوب و زاد و اسباب و اثاث فراهم میکند و در اختیارش میگذارد و محمد بن ابی بکر برادرش را به همراه چهل نفر از بانوان اشراف بصره همسفرش قرار میدهد. امام به تمام افراد لشکر مکه که از این جنگ سالم ماندند امان داد و اجازه فرمود تا هرکسی از آنها که میل دارد همراه عایشه برود و هرکسی که میخواهد در بصره بماند هیچ مانعی ندارد و از هر بابت در امان است.
صبح روزی که عایشه میخواست از بصره خارج شود، امام و فرزندانش حسنین و محمد بن حنفیه با عدهای از اشراف برای خداحافظی میآیند. عایشه از خانه خارج میشود و خطاب به مردم میفرماید: فرزندانم! هیچکس از ما دیگری را (در این ماجرا) ملامت نکند. به خدا قسم آنچه که بین من و علی گذشت چیزی نبود جز آنچه که عادتاً بین یک زن و خویشاوندان شوهرش به میان میآید، و علی از اخیار است.
امام در جواب عایشه میفرماید: به خدا قسم! عایشه راست میگوید. بین من و او همین بود که میگوید. بدانید که عایشه هم در دنیا و هم در آخرت، همسر پیامبرتان است.
عایشه سفرش را آغاز میکند و از شهر خارج میشود. چنانکه تواریخ مینویسند: امام همراه او از شهر خارج میشود و او را چندین میل([67]) معیت و بدرقه میکند و سپس با او خداحافظی میفرماید و به هردو فرزندش حسن و حسین امر میفرماید که تا آخر آن روز همراه عایشه باشند([68]).
عایشه صبح روز شنبه اول رجب سال 36 از بصره به مکه عزیمت میکند در آنجا تا ایام حج میماند و پس از انجام مناسک حج به مدینه میرود و در آنجا برای همیشه اقامت میکند.
ناگفته نماند که ابن الأثیر در الکامل ج 3، ص 132 و ابن کثیر در البدایة والنهایة ج 7، ص 246 نوشته اند: امام، محمد بن ابی بکر برادر عایشه را با چهل نفر از بانوان خانوادههای اشراف بصره (برای استئناس) همسفر عایشه فرمود.
ولی عبدالملک بن حسین العصامی در صفحه 442 کتابش به نام سمط النجوم العوالی نوشته است: امام سی نفر مرد (مسلح) برای محافظت و بیست نفر زن از زنهای متدین شریف (برای استئناس) و عبدالرحمن بن ابی بکر (نه محمد بن ابی بکر) را در این سفر همراه عایشه فرستاد.
عبدالملک در همین صفحه از کتابش میگوید: این زنان همسفر عایشه همه سلاحپوش و عمامه به سر بودند. عایشه در مدینه گفت: این سفر به خیر و راحت گذشت. علی در باره من هیچ کوتاهی نفرمود، جز این که مردمی همراهم فرستاد که در وضع آنها در تردیدم. اینجا بود که این زنان سلاحپوش و عمامه به سر خود را نمایان کردند و برای عایشه معلوم شد که آنهائی که تصور میکرد مرد بودند همه زن اند. عایشه گفت: ای پسر ابوطالب! هیچ کوتاهی در بارهام نکردی.
سبحان الله، چنین میماند که این داستان برای کودکان کمفکر نوشته شده است نه به عنوان یک حقیقت تاریخی. آیا مگر میشود که چهل یا بیست نفر زن در این سفر تقریباً طولانی شب و روز همسفر عایشه و در کنار عایشه باشند و او تا رسیدن به مدینه آنها را نشناسد که مردند یا زن؟ آیا هیچیک از این زنها در طول این سفر طولانی با عایشه یا با خودشان اصلاً حرف نزدند تا عایشه از صدای لطیف آنها بداند که آنها زن هستند نه مرد؟ آیا عایشه در طول این سفر به چهره هیچیک از آنها نگاه نکرد تا از چهره آنها که ریش و سبیل ندارند متوجه شود که آنها زنند نه مرد و عایشه در مدینه وقتی فهمید همه آنها زنند که خودشان گفتند ما زنیم. بگذریم از این، طبعاً حرکات و سکنات زن با مرد خیلی تفاوت دارد. آیا میشود باور کرد که عایشه آنها را از این بابت هم نشناخت؟
علاوه بر این، در این داستان فانتزی([69]) گفته شده این زنان تا مدینه همراه عایشه بودند. حال آن که تمام مؤرخین نوشته اند: عایشه اول رجب از بصره خارج شد و برای انجام مراسم حج به مکه رفت، نه به مدینه و تا رسیدن ایام حج یعنی پنج ماه تمام در مکه ماند و پس از انجام مناسک حج از مکه به مدینه رفت. اگر بگویند: آنها در این پنج ماه نیز در مکه نزد عایشه بودند و بعداً از آنجا تا مدینه همسفرش بودند میگوئیم شگفتا! عایشه بازهم در این پنج ماه نگاهی به چهرة آنها نکرد تا متوجه شود ریش و سبیل ندارند یا یک کلمه حرف از آنها نشنید تا از لطافت صدای آنها بداند که آنها مرد نیستند؟ حقاً این حرفهای به ظهر زبیا از آن فانتزیهای مزخرفی است که برای خنده باید خواند([70]).
تواریخ صحیح نوشته اند: در این جنگ ده هزار نفر از طرفین کشته شدند. گرچه ابن کثیر مینویسد: پنج هزار از لشکر امام و پنج هزار از لشکر طلحه و زبیر بوده اند، ولی نباید درست باشد. به نظر من کشتهشدگان لشکر طلحه و زبیر بیشتر از مقتولین لشکر علی بوده اند. زیرا آنها در این جنگ شکست خوردند. طبعاً تلفات لشکر شکستخورده بیش از تلفات لشکر پیروزمند است.
طلحه و زبیر نیز در این جنگ جان خود را از دست دادند؛ اما طلحه تیر شدیدی به ساق پایش اصابت کرد که آن را به شکم اسبش دوخت و به حدی خون از پایش ریخت که ضعیف شد و از کار افتاد و غلامش او را از میدان بیرون کشید و به یکی از خانههای بصره رساند. در اثر خونریزی زیاد در آنجا درگذشت.
روایتی دیگر میگوید: طلحه در اثر جراحت شدید در میدان جنگ وفات مییابد و حضرت علی او را پس از خاتمه جنگ در بین کشتگان میبیند، خیلی متأثر میشود، رخسارش را از خاک پاک میکند و میگوید:
رحمت خدا بر تو یا ابا محمد! بر من خیلی دشوار و ناگوار است که تو را زیر ستارگان آسمان در خاک و خون خفته ببینم.
بعضی از مؤرخین نوشته اند: معلوم نیست تیرانداز تیری که به طلحه اصابت کرد چه کسی بوده و آیا کسی او را مستقیماً هدف گرفته و یا بیهدف و بر حسب تصادف تیرخورده است. بعضی دیگر گفته اند: مروان بن الحکم که در لشکر خود طلحه بود او را هدف تیر قرار داده است؛ زیرا او معتقد بود که طلحه با قاتلین عثمان در مدینه همدست بوده و آنها را پنهانی در این کار تحریک میکرد. به هرحال طلحه در نزدیکی میدان جنگ در کنار مزرعهای روز پنجشنبه دهم جمادی الثانیه در سن 60 سالگی به خاک سپرده شد. رحمة الله علیک یا أبا محمد.
چون در اینجا خیلی نام طلحه را به قلم آوردیم، چه بهتر که مختصری از بیوگرافی او را ذکر کنیم:
او طلحه بن عبیدالله بن عثمان بن عمرو از قریش بود. چون طلحه جود و کرم و سخاوت داشت، در بین مردم به طلحة الخیر وطلحة الفیاض شهرت داشت.
طلحه از آن مردمی بود که در آغاز بعثت رسول الله به دعوت ابوبکر مسلمان شد. پس از این که رسول الله به مسلمین اجازه داد تا به مدینه هجرت کنند، او نیز به آنجا هجرت کرد. چون رسول الله برسم و عادت دیرین عرب بین مهاجرین و انصاری برادری برقرار فرمود، او را با ابوایوب انصاری برادر ساخت.
طلحه در تمام جنگها و غزوات همراه رسول الله بود و در کنار رسول الله میایستاد، جز غروة بدر که او به شام رفته بود و جنگ در غیابش انجامید.
طلحه در جنگ احد خیلی از خود گذشته میجنگید و تا آنجا برای حفظ رسول الله کوشید و از خود گذشت که چون آن حضرت در خطر شمشیر یکی از مشرکین افتاد، دست خود را جلو شمشیرش گرفت تا به بدن مقدس رسول الله اصابت نکند. دستش در این حادثه شل شد و برای همیشه تا آخر عمر از کار افتاد.
رسول الله در گیرودار همین جنگ احد که چهرة مبارکش جراحت دید میخواست بالای صخرهای در دامنة کوه احد برود و چون در اثر سنگینی دو زره که به تن داشت نتوانست بالا برود، طلحه خود را در کنار صخره خم کرد، رسول الله پا روی پشتش گذاشت و بالای صخره رفت. رسول الله در اینجا و بدین مناسبت فرمود: «أوجب طلحة» یعنی طلحه بهشت را برای خود محقق ساخت طلحه یکی از عشره مبشره نیز بود.
زبیر:
تواریخ اتفاق دارند که علی در گرماگرم جنگ جمل زبیر را به نزد خود خواست و این دو نفر آنقدر به هم نزدیک شدند که گردن دو اسبشان در برابر هم قرار گرفت. در اینجا علی به زبیر میگوید:
آیا یاد داری که رسول الله به تو نسبت به من فرمود:
«إنک تقاتله وأنت ظالم».
یعنی: «تو با علی میجنگی در حالی که تو ستمکاری»([71]). زبیر میگوید:
بلی، ولی فراموش کرده بودم، تا حالا که مرا به یاد آوردی. به خدا قسم اینک با تو نمیجنگم.
زبیر از همین جا اسبش را برمیگرداند، از بین صفوف لشکر خود میگذرد و از میدان خارج میشود. پسرش عبدالله جلو میآید و میگوید: چه شده؟ به کجا میروی؟ زبیر میگوید: علی در گفتگویش با من حدیثی از رسول الله را به یادم آورد که فراموش کرده بودم. اکنون عزمم را جزم کردم و قسم یاد کردم که با او نجنگم.
پس از این که زبیر از میدان جنگ خارج میشود به طرف مدینه حرکت میکند، مردی به نام عَمرو بن جرموز از گروه احنف بن قیس پشت سرش حرکت میکند. در جائی به نام ودای السباع به او میرسد و او را در حالی که به نماز ایستاده بود از پشت سر با شمشیر به قتل میرساند و سرش را از تن جدا میکند، اسلحهاش را برمیدارد و با سرش نزد احنف باز میگردد. احنف میگوید: به خدا نمیدانم کار خوبی کردهای یا بد.
ابن جرموز سر بریده زبیر و شمشیرش را به دست میگیرد نزد حضرت علی میآید تا به زعم خود به علی مژده بدهد و جایزه بگیرد، ولی علی از این واقعه خیلی غمگین میشود و به جای این که طبق گمان ابن جرموز به او جایزه بدهد، فرمود: «بشروه بالنار» یعنی به ابن جرموز آتش جهنم را بشارت بدهید. سپس شمشیر زبیر را به دست میگیرد، نگاهی بر آن میاندازد و میفرماید: «این شمشیر در مدت زیادی چه بسیار اندوه و مشکلات جنگی را از رسول الله دفع و رفع میکرد» میگویند: عمرو بن جرموز با شنیدن این فرمایش امام به حدی از کار ناروایش نادم و غمگین شد که همانجا دست به خودکشی زد.
اینک مختصری از بیوگرافی زبیر.
زبیر بن العوام بن خویلد از قریش بود. مادرش صفیه بنت عبدالمطلب عمة رسول الله و عمة علی ابن ابی طالب بود، یعنی زبیر پسر عمه رسول الله و پسر عمه علی بود. چون عوام پدر زبیر برادر خدیجه بنت خویلد همسر رسول الله بود، زبیر ابن العوام پسر دائی فاطمه دختر رسول الله نیز میباشد.
زبیر در ابتدای بعثت رسول الله در سن پانزده سالگی بر اثر تبلیغ ابوبکر مسلمان شد. یک بار به حبشه همراه گروهی از مسلمین هجرت کرد و بار دیگر به مدینه. رسول الله او را در مدینه با سلمه بن سلامه انصاری برادر ساخت. در تمام صحنهها و غزوات بدون استثناء همراه رسول الله بود و دست به سینه اوامر آنحضرت را تعبداً طاعت میکرد.
چون در شب تاریک و طوفانی خندق در بین لشکر دشمن همهمه و غلغله افتاده بود و کسی نمیدانست چرا چنین است، رسول الله فرمود: کیست که هم میان آنها اکنون برود تا بداند آنجا چه میگذرد و خبرش را به ما بیاورد؟ حضرت رسول سه بار این پیشنهاد را تکرار فرمود و هر بار زبیر عرض میکرد: «أنا یا رسول الله» آن حضرت از جواب مثبت زبیر بسی خشنود شد و فرمود:
«إِنَّ لِکُلِّ نَبِیِّ حَوَارِیّاً وَحَوَارِیَّ الزُّبَیْر».
یعنی: هر پیغمبری یاریدهندگان با وفائی داشته است. یاریدهنده مخلص من زبیر است.
زبیر روز پنجشنبه دهم جمادی الآخره سال 36 به روایتی در سن 66 سالگی و به قولی 67 سالگی به شهادت رسید و در همان محل شهادتش یعنی وادی السباع به خاک سپرده شد.
اکنون قبر زبیر در عراق در شهر (زبیر) قرار گرفته است؛ یعنی در همانجائی که زبیر به خاک سپرده شد شهری بناء شده که به مناسبت قبر زبیر (زبیر) نامیده شده و ضریح زبیر در آنجا زیارتگاه مردم میباشد. قبر حسنِ بصری نیز در شهر زبیر است. زبیر t یکی از عشره مبشره میباشد.
امام پس از این که کشتگان هردو لشکر همه به خاک سپرده شدند صبح روز دوشنبه چهاردهم جمادی الثانیه به شهر بصره وارد میشود و تمام قبائل، طبقات و اصناف مردم شهر حتی بقایای لشکر طلحه و زبیر و حتی مجروحین آنها به حضور امام شتافتند و با ایشان بیعت کردند و امام بدون هیچگونه عتاب و ملامتی آنها را با آغوش باز و روئی خوش پذیرفت و دست بیعت آنها را در دست گرفت و با مسرت فشرد.
امام با این بزرگواری و حسن معاملهای که با مردم مخصوصاً با بقایای لشکر شکستخورده کرد، آنها را آنقدر دوست صمیمی و طرفدار جدی و مجذوب خود فرمود که در جنگ صفین در کنار ایشان ایستادند.
این برخوردِ خوب امام با مردم که جز از اشخاص عظیم و روحانی برنمیخیزد، برحسب تعلیم قرآ ن کریم بود که میفرماید:
بدی مردم را با نکوئی با آنها رد کن؛ اگر چنین کنی ناگهان خواهی دید آن کسی که بین تو و او دشمنی بود، دوست صمیمی تو شده است ([72]).
این بود آغاز و پایان جنگ جمل که از کتب معتمد تاریخ استخراج کردیم و جلو خوانندگان عزیز گذاشتم.
ممکن است بعضی از خوانندگان از ما بپرسند که آیا قیام عائشه و طلحه و زبیر حق بود یا باطل؟
خوانندة عزیز! اندکی درنگ کن. هیچگاه در قضاوت شتاب مگیر. هر قضاوت و هر حکمی باید پس از تعمق و تدقیق در اصل موضوع باشد نه با یک نظر سطحی و ساده و گرنه به خطا میروی. صحت و حق، یا باطلبودن هر کاری که در جهان صورت گرفته یا بگیرد، براساس قصد و نیتی است که انجامدهنده در دل داشته و دارد. چنانکه حضرت رسول الله ص در این باره فرموده است:
«إِنَّمَا الأَعْمَالُ بِالنِّیَّاتِ»([73])
یعنی صحت و حقانیت، یا باطل و ناحقبودن هر کاری متوقف بر نیت انجامدهندة آن کار میباشد نه خودِ کار([74]).
آری، چه بسیار از کارها حتی کار فردی انسان که با نیت خیر و قصد صواب و برای رسیدن به خیر و صلاح عمومی یا فردی شروع میشود، ولی بعداً به سببی از اسباب ناخواسته و بیاراده که پیش میآید، از اختیار انسان خارج و منتهی به شری میشود که در اراده نبود.
همچنین بالعکس چه بسا دیده و شنیده شده که کسی با اراده و نیت شر دست به کاری زده که صرفاً شر بوده است، ولی به جهت که او نمیخواسته و خارج از نیت او بوده منتهی خیر و صلاح گردیده است. این مثل مشهور که میگویند: عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد، از همین قاعده کلی برخاسته است.
بیهیچ تردیدی، نیت و اراده ام المؤمنین عائشه و طلحه و زبیر در آغاز این قیام جز خیر و صلاح امت نبود و چنانکه تواریخ موثق اتفاق دارند و ما هم در این کتاب تعمداً برای کشف حقیقت امر مفصل ذکر کردیم، عائشه در آغاز امر در کنار کعبه در جنب حجر الأسود ضمن خطبة خود صریحاً به مردم فرمود، برای خونخواهی و اخذ قصاص از اشرار مفسدی که خلیفه مسلمین عثمان بن عفان را به ناحق کشتند قیام و حرکت مینماید.
سرانجام به بصره رسیدند. عائشه در کنار شهر بصره در اردوگاه لشکر مکه به لشکر عثمان بن حنیف حاکم بصره که روبروی لشکر مکه قرار گرفتند با ذکر مقدمه کوتاهی به این مطلب تصریح فرمود: و بعضی از لشکر عثمان بن حنیف تا آنجا تحت تأثیر خطبة عائشه قرار گرفتند که از لشکر خود جدا شدند و به لشکر مکه پیوستند. چرا؟ برای این که خطبه مبین حسن نیت عائشه از این قیام و نمایانگر واقعیت و حقیقتی بود که برای احدی جای شک باقی نمیگذاشت.
همچنین عائشه و طلحه و زبیر در جواب پرسش قعقاع بن عمرو فرستاده امام اظهار داشتند برای اصلاح خیر و امت قیام نموده اند و به اینجا آمده اند. با گفتگوی مختصری در اینجا قرار بر این شد که با امام مذاکره کنند و کار خود را با ایشان به صلح و اتحاد کلمه خاتمه دهند.
وقتی که امام برای صلح با آنها از ذی قار به کنار بصره رسید و حکیم بن سلامه و مالک بن حبیب را نزد آنها فرستاد تا تصمیم آنها را مجدداً در بارة صلح بداند، جواب مثبت دادند و آمادگی خود را برای تحقق بخشیدن به صلحی که قبلاً موافقت خود را به وسیلة قعقاع اعلام کرده بودند اعلام کردند تا باهم به مذاکره نشینند.
امام نیز در اقدام خود جز خیر و صلاح امت نیتی در دل نداشت. این بود که به اعورالمنقری فرمود برای اصلاح و خیر مسلمین به بصره آمده تا ان شاء الله نزاع و اختلاف مسلمین را به ائتلاف و اتفاق مبدل فرماید.
بعد از این گفتگوها کار طرفین به صلح نزدیک شد و به عبارت صحیحتر کارشان به حدی به صلح رسید که امام، پسر عموی خود عبدالله بن عباس را نه برای مذاکره صلح، بلکه به عنوان علامت تحقق و طلیعة صلح نزد طلحه و زبیر فرستاد. آنها نیز به همین نظر محمد بن طلحه السجاد([75]) را به حضور امام فرستادند. مردم هردو لشکر در آن شب از این توفیق خوشحال شدند و شب خوشی را در انتظار صلح صبح فردا گذراندند.
ولی متأسفانه برخلاف نیت و اراده طرفین خیرخواه و صلحجو، عاقبت کار چنانکه آنها میخواستند صورت نگرفت. زیرا دشمنان اسلام در آن شبی که برای مسلمین نویددهندة خیر بود و برای آنها پیامآور شر، نقشه کشیدند و این نقشه را طوری ماهرانه پیاده کردند که طرفین را ناخود آگاه به جنگی کشیدند که شرح دادیم.
پس با توجه و دقت در آنجه گفتیم، واضح است که اراده و نیت هردو طرف مسلمین در قیام و تحرکشان خیر و صلاح بود. جنگ جمل نه در اندیشه آنها بود و نه حاصلِ فکر آنها، بلکه خواسته و دست آورد جنگافروزان بدخواهی بود که باطناً دشمن کینه توز طرفین بودند. مسؤولیت این جنگ متوجه این دشمنان است. اینها هستند که در قیامت به سزای سنگینی این کار ننگین خود خواهند رسید.
در خاتمه مبحث جنگ ناگفته نماند که یقین است عائشه، طلحه و زبیر نه دشمن امام بودند و نه در این قیام قصد جنگ با آن بزرگوار را داشتند. والا واضح است که آنها پس از تجهیز لشکر مکه از آنجا به مدینه میرفتند که امام در آنجا بود نه به بصره که امام در آنجا نبود.
مخصوصاً این مطلب زمانی بهتر فهمیده میشود که بدانیم بعضی از مردم لشکر مکه پیشنهاد کردند که با لشکرشان از مکه به مدینه بروند و از امام تقاضا نمایند تا قاتلین عثمان را به آنها تحویل دهد. ولی سران قوم (که عائشه و طلحه و زبیر بودند) زیر بار این جسارت نرفتند و یکزبان آن را رد کردند؛ زیرا آنها نزاعی با امام نداشتند تا به مدینه روند. قصد آنها چنانکه بارها گفته بودند فقط دستگیری و مجازات قاتلان عثمان بود و قاتلان در بصره بیش از مدینه بودند. حرف آنها در ذی قار با فرستادة امام و در اردوگاه کنار بصره با خود امام همین مطلب بود. بدین لحاظ بود که امام موافقت فرمود با آنها صلح فرماید، تا کلمه آنها واحد و دستشان یکی شود و بعداً باهم به حساب قاتلین عثمان برسند. عائشه نیز زمانی که به مدینه رسید، به این امر تصریح فرمود:
به من گفتند، برای اصلاح امور مسلمین به بصره میرویم. من به همین منظور همراه آنها رفتم، ولی برخلاف میل و اراده ما آنچه نباید بشود، شد.
باری، امام لشکرش را به طوری که بیان کردیم در جنگ جمل به پیروزی نهائی رسانید. با این پیروزی سرتاسر ناحیة عراق تحت تسلط کامل امام درآمد و خاطر مبارکش از این ناحیه آسوده گردید.
امام از چهاردهم جمادی الثانیه که به شهر بصره وارد شد تا اوائل ماه رجب در آنجا ماند. برای اصلاح اوضاع عمومی شهر و اشراف بر حسن جریان امور نظامی و انتظامی به عبدالله بن عباس که امارت بصره را به او سپرده شده بود تعلیمات لازم را داد. در این مدت رؤسای قبائل اطراف بصره و سران خانوادههای سرشناس بصره برای اطاعت و بیعت به حضورش میرسیدند. امام نیز آنها را با مهربانی و عطوفت علوی میپذیرفت.
سپس از بصره به قصد کوفه خارج و شب دوشنبه دوازدهم رجب 36 هجری وارد کوفه میشود. اهل کوفه که قبلاً و هم اکنون طرفدار جدی امام بودند مقدم مبارکش را گرامی داشتند و پیشنهاد کردند تا در قصر دولتی مشهور به (قصر أبض) منزل فرماید، ولی امام قبول نکرد و فرمود:
عمر بن الخطاب نمیپسندید در آنجا منزل بگیرد. من هم نمیپسندم([76]). در خانه سادهئی در محله رحبه منزل فرمود([77]).
سپس اما به مسجد جامع کوفه آمده و برای مردمی که در آنجا در انتظارش نشسته بودند مختصر خطبهئی خواند. و در ضمن خطبه خود، اهل کوفه را که در جنگ جمل به یاریش شتافتند، به خوبی میستود و عموم مردم را به کارهای خیر دعوت و از کارهای شر برحذر فرمود.
جنگ صفین([78])
قبلاً نگاشتیم که معاویه از بیعت با امام [که با بیعت عمومی مسلمین از مهاجرین و انصار و غیرهم به خلافت رسید و برگزیده شد] امتناع ورزید و در مقابل امام که او را با ملاطفت به بیعت خواست، سرسختی نشان داد. آن حضرت برای به تسلیمکشاندنِ او لشکری مجهز فرمود و چیزی نمانده بود که به سوی شام مقر معاویه حرکت فرماید، ولی ماجرائی که به جنگ جمل منتهی شد، ایشان را از این کار بازداشت.
اکنون جنگ جمل خاتمه یافته و مردم سرتاسر عراق اعم از بصره و کوفه و جاهای دیگر سر سپرده و مطیع مخلص امام شده اند. اهل مدینه، مصر، یمن، نجد و نیز ایران که در تقسیمات مملکتی از دورة عمر ابن الخطاب تاکنون تابع امارت کوفه بودند، همه آنها مثل گذشته هواخواه و طرفدار امام و قلباً و صادقانه در کنارش ایستاده بودند و با آن مروت و حسن رفتاری که این امام عظیم پس از شکست لشکر مکه در جنگ جمل با آنها کرد، نه فقط آنها را به سوی خود جذب و به صف خود کشید، بلکه قلوب قاطبة اهل مکه را به دست آورد.
چنانکه ملاحظه میشود اکنون تمام ایالات و والایات مملکت وسیع اسلام تحت امرِ امیرالمؤمنین قرار دارد. خاطرش از این نواحی کاملاً آسوده و قلبش مطمئن است. فقط ناحیه شام مانده است که آن حضرت برای بیرونکشاندنِ آن از دست معاویه به شرح مختصر زیر اقدام میفرماید.
گرچه برای امام خیلی میسر و آسان بود که مردم بیشمار این نواحی را که گفتیم مطیع و گوش به فرمانش بودند، بسیج کند و از چند سو بر شام حمله کند و آن را در اندک مدتی از دست معاویه بگیرد، ولی این کار را نکرد؛ زیرا معلوم میشود میخواست تا آنجا که ممکن باشد از بروز جنگ در بین مسلمین احتراز کند و معاویه را با نصیحت از راه بغی بدرآورد و به راه راست حق بکشد. زیرا رسول الله در جنگ خیبر هنگامی که پرچم جهاد را به دستش داد، فرمود:
«لأَنْ یَهْدِیَ اللَّهُ بِکَ رَجُلاً وَاحِدًا، خَیْرٌ لَکَ مِنْ حُمْرِ النَّعَمِ»([79]).
بدین نظر بود که امام به جریر بن عبدالله بجلی رئیس قبیله بزرگ بجیله مأموریت داد و او را با نامهای نزد معاویه فرستاد تا در این باره با او به خوبی مذاکره کند و او را به بیعت و تسلیم دعوت نماید، ولی آنچه را که امام از این اقدام میخواست، نشد. زیرا معاویه رؤساء لشکر و مردم سرشناس شام را جمع نمود و مضمون نامه امام را که جریر بن عبدالله به او تسلیم و گفتگوئی را که جریر حضوراً با او کرده بود با آنها در میان میگذارد و با آنها به مشورت میپردازد اما آنها متأسفانه قبول نمیکنند و میگویند: بیعت نخواهیم کرد مگر آن که امام بر قاتلین عثمان حد شرعی را جاری کند و آنها را به قتل برساند یا آنها را تسلیم نماید تا از آنها قصاص بگیریم، اگر امام با هیچیک از این دو کار موافقت نکند، با او میجنگیم تا قاتلین عثمان را در جنگ بکشیم. معاویه نامهئی به همین مضمون در جواب نامه صلحانگیز و هدایتآمیز امام مینویسد و به دست جریر میسپارد تا به ایشان برساند.
از نامه معاویه برای امام، مسلم میشود که او نصیحت نمیپذیرد و جز جنگ با او چارهیی نیست. لهذا ابومسعود عقبه بن عامر انصاری را که از اصحاب بزرگ رسول الله و از اهل بدر بوده به امارت بصره برمیگزیند و در جائی به نام نخیله خارج کوفه اردو میزند و به مردم اعلام میفرماید تا مجهز و مسلح در اردوگاه جمع شوند تا به سوی شام حرکت کنند.
مردم خیلی زود مسلح میشوند و به اردوگاه امام شتافتند. همین که عدة آنها به 90 هزار رسید به فرمان و تحت رهبری خود امام از اردوگاه نُخَیله به طرف شام حرکت فرمود. در صفین مستقر گردید. از آن طرف معاویه نیز با لشکر هشتاد و پنج هزار نفری خود از شام به سوی صفین حرکت کرد و در تاریخ اول ماه صفر سال 36 هجری در اینجا روبروی لشکر امام موضع گرفت([80]).
با آن که امام برای جنگ با معاویه به اینجا آمده بود، مع الوصف بازهم در اینجا راضی نبود بین این دو گروه عظیم مسلمین جنگ به میان آید؛ زیرا مجموع تعداد نیروهای دو طرف یکصد و هفتاد و پنج هزار نفر بود. معلوم است که جنگ این دو جمع کثیر تلفات و ضائعات زیادی به بار خواهد آورد و از هر طرف که کشته شود به زیان اسلام و سود کفار است.
لهذا به لشکرش دستور مؤکد میفرماید تا دست از لشکر شام نگهدارد، مگر آن که آنها دست به جنگ زنند. سه نفر از رجال لشکرش را به اسامی بشیر بن عمرو انصاری، سعید بن قیس همدانی([81]) و شبث بن ربعی تمیمی نزد معاویه میفرستد تا او را به بیعت با او دعوت و از بروز جنگی که سایه سرخ خونانگیزش را بر این دو گروه کثیر مسلمین گسترده است برحذر دارند. آنها نزد معاویه میآیند و بدین نحو با او گفتگو میکنند.
بشیر بن عمر: ای معاویه! بدان که این دنیا از دستت درمیرود و تو به سوی آخرت میروی. خداوند تو را در آنجا به حساب میکشد. در ازای آنچه که در دنیا کردهای تو را مجازات میکند. من برای رضای خدا از تو میخواهم بین امت محمد تفرقه نیندازی و خونشان را بر زمین نریزید.
معاویه: چرا این نصیحت را به صاحب خود (علی) نمیکنی؟
بشیر: صاحب من مانند تو نیست (تا نیاز به نصیحت داشته باشد) صاحب من از حیث فضیلت و از حیث سابقه در اسلام و از حیث خویشاوندی با رسول الله از تمام خلق جهان جلوتر و برتر و برای این کار (خلافت) از همه کس بهتر است.
معاویه: علی از من چه میخواهد؟
بشیر: علی به تو امر به اطاعت خدا میکند. از تو میخواهد تا درخواست حقی را که بدان میخواند اجابت کنی، تا در دنیا سالم بمانی و در قیامت به عاقبت خیر برسی.
معاویه: آیا درخواستش را اجابت کنم و از خون عثمان بگذرم تا به هدر برود؟ نه به خدا، ابداً این کار را نخواهم کرد.
شبث بن ربیعی یکی دیگر از فرستادگان امام جلو میآید و میگوید: ای معاویه! فهمیدم که در جواب بشیر چه گفتی. به خدا قسم آنچه که تو نهان میداری و پنهانی در پی آن هستی (خلافت) از ما پنهان نیست. تو چیزی نیافتی که مردم نادان را اغواء کنی تا دور و برت جمع شوند، جز این که به آنها بگوئی خلیفه شما به ناحق کشته شده و من خونش را مطالبه میکنم. این مردم بیخرد که از باطن و حقیقت امر بیخبرند قولت را قبول و دعوتت را اجابت کردند.
ما خوب میدانیم که عثمان برای نجاتش از تو کمک خواست و تو این کار را به تأخیر انداختی تا او کشته شود و تو به این منزلتی برسی که اکنون آرزو داری. چه بسیارند مردمی که آرزوی چیزی را کرده و میکنند و خدا ج جلوشان را گرفته است؛ بدین سبب به آرزوی خویش نرسیدند و با آرزو به گور رفتند و شما هم میروید.
چه بسا که به آرزوی خود و حتی به بیشتر و بالاتر از میزان آرزوی خود رسیده اند، ولی خیری ندیده اند. تو هم اگر به آرزویت برسی به خدا قسم خیری برای تو ندارد. به خدا قسم، اگر تو به آنچه که در پی آن هستی نرسی، بدبختترین قوم عرب خواهی شد و اگر به آرزوی ناحقت برسی، در قیامت مستحق آتش سوزان جهنم خواهی شد. پس ای معاویه! از غضب و عقاب خدا بترس و دست از آنچه میخواهی (خلافت) کوتاه کن و در این باره با اهلش (علی) نزاع مکن.
معاویه از این گستاخی شبث به خشم میآید و در پاسخِ او سخنهای سخت و درشتی به زبان میآورد و آنها را از نزد خود بیرون میکند.
این مذاکره یأسآور، دروازه جنگ را بر روی فریقین باز کرد. از این پس تا آخر محرم سال 36 گروههای کوچکی از لشکر طرفین جدا شدند. به قول تواریخ عربی (مناوشاتی) یعنی درگیریهای کم و کوتاهی باهم داشتند. همین که ماه محرم رسید، موافقت کردند تا در طول این ماه برسم کهن عرب (و نیز به دستور اسلام) کاری باهم نداشته باشند و دست به سلاح نزنند.
پس از انقضا ماه محرم جنگ شروع شد و از صبح روز چهارشنبه اول ماه صفر سال 36 تا سه شنبه هفتم صفر جنگاوران ورزیده دو لشکر، یکدیگر را به مبارزه میطلبیدند و طبق رسم دیرین و عادت باستانی عرب، تن به تن باهم میجنگیدند، گاهی این برآن و وقتی آن بر این غالب میگردید.
چون جنگ تن به تن هرچند شدید و هرقدر طولانی باشد سرنوشت هیچیک از طرفین جنگ را معلوم نمیکند و جز وقتگذرانی یا حد اکثر تهییج لشکر چیز دیگری نیست، امام صبح روز چهارشنبه هشتم ماه صفر لشکرش را بر پیاده نظام آنها، سهل بن حنیف را بر سوارگاه اهل بصره، بر پایدگانشان قیس بن سعد و ههاشم بن عتبه، بر قاریان قرآن لشکرش سعد بن فدکی تمیمی را به عنوان فرمانده و رهبر معین فرمود و سپس به آنها دستور داد: مبادا به مجروحین از کار افتاده آنها آسیب برسانید یا به تعقیب فراریان آنها بشتابید. به زنانشان هیچگونه تعرضی نکنید، گرچه به شما بدزبانی کنند.
از آن طرف معاویه نیز لشکرش را بدین ترتیب میآراید: ذی الکلاع حمیری([82]) تمیمی، به فرماندهی میمنه لشکر، حبیب بن مسلمه فهری بر میسره، ابی الأعور سلمی بر مقدمه را بر تمام سواره نظام اهل شام، عمرو بن العاص و بر پیادگانشان، ضحاک بن قیس را معین مینماید. عده لشکر طرفین در این تاریخ بیش از ما قبل بوده است.
این دو لشکر پس از این صفآرایی به سوی هم میتازند. در این روز به قول اعراب جنگ (ضروسی) یعنی گزنده و کشندهای را به میدان میکشند([83])، همچنین روز دوم تا هفتم (سه شنبه چهاردهم صفر) متوالیاً به سوی هم میتاختند و تلفات زیادی [تقریباً متساوی] بر یکدیگر وارد میکردند. اثری از برتری یکی بر دیگری به چشم نمیخورد.
چنانکه ابن کثیر در البدایة والنهایة، ج 7، ص 264 مینویسد: لشکر معاویه روز هشتم جنگ (چهارشنبه پانزدهم صفر) عملیات نظامی خود را بیش از روزهای گذشته تشدید و زیادتر از هر روز بر لشکر امام تلفات وارد میکنند، تا جائی که حبیب بن مسلمه فرمانده گروه قسمت میسره لشکر معاویه با کمک چندی از جنگاوران ورزیده گروهش بر گروه میمنه لشکر امام که تاریخ میگوید: عراقی بودند، حملهور میشوند و آنها را عقب میزنند و جز عبدالله بن بدیل فرمانده میمنه با حدود سیصد نفر از این گروه که در جای خود ثابت مانده بودند و مقاومت میکردند، بقیه گروهش فرار میکنند([84])، و جز قبیله ربیعه و اهل مکه در کنار امام ایستادند، بقیه نیز میدان را خالی میکنند و عقب مینشینند. وضع به حدی به خطر نزدیک میشود که لشکر شام پیش میآید و به امام نزدیک میشود. بردة ابوسفیان به نام حمران به سوی امام یپش میتازد. بردة امام به نام کیسان نیز جلوش را میگیرد و هردو بهم درمیآمیزند. چون کیسان غلام امام مغلوب میشود و به شهادت میرسد، حمران به امام نزدیک میشود، ولی همین که در دسترسِ امام قرار میگیرد، امام فرصت کار را از دستش میگیرد و در طرفة العینی گریبان زرهش را به دست میگیرد و او را تا مقابل دوش از زمین بلند میکند و به زمین میکوبد. امام حسین و برادرش محمد بن حنفیه کارش را با شمشیر یکسره میکنند و او را به جائی میفرستند که باید برود([85]).
چنانکه گفتیم: لشکر شام در این گیرودار مجال یافته بودند و به سوی امام پیش میآمدند، ولی امام بدون آن که از آنها ترسی به دل راه دهد، آهسته و آرام برمیگردد تا به گروه ربیعه برسد. امام حسن که میخواست پدرش به شتاب برود تا زودتر از خطر خارج شود، میگوید: پدرم چه بهتر که به شتاب بروی. امام میفرماید: پسرم! پدرت روزی (برای مرگ) در پیش دارد که نمیتواند از آن بگذرد، نه سرعت رفتنم آن را از من به تأخیر میاندازد و نه آهسته رفتنم آن را به من نزدیک میکند. به خدا قسم، پدرت هیچ ترسی ندارد که خودش بر روی مرگ افتد، یا مرگ بر روی او([86]).
امام و فرزندانش حسنین و محمد بن حنفیه به گروه ربیعه میرسند و علی آنها را که در جای خود مانده بودند و فرار نکرده بودند میستاید:
این پرچمهای پابرجای گروهی است که خدا به آنها صبر و ثبات داده و قدمهای آنها را بر زمین مستحکم فرموده است.
قوم ربیعه از این که امام خود را بدون آن که از دشمن آسیب ببیند سالم در بین خود دیدند، خوشحال شدند و گفتند: مردانه به پا خیزید. مبادا امام در میان ما از دشمن آسیب ببیند، والا ننگ و زشتی این امر تا ابد برای ما باقی خواهد ماند.
چون قوم ربیعه در اثر وجود امام در میانشان به وجد و نشاط آمدند، با حماسه و فداکاری پیش رفتند و جلو میسره لشکر معاویه را که پیش میآمدند به خوبی گرفتند. أشتر به دستور امام به سوی فراریان میمنه لشکر میشتابد و فرارشان را تقبیح و آنها را ملامت میکند و به میدان باز میگرداند.
چون این فراریان از یک طرف از کار ناروای خود نادم و پشیمان و پیش روی امام شرمنده بودند و میخواستند این شرمندگی خود را از بین ببرند و از طرفی، فرماندهان گروههای لشکر، خطبههای مهیج در بین آنها ایراد میکردند که ما اکنون خطبة عمار بن یاسر را ترجمه میکنیم و در نظر خوانندگان عزیز میگذاریم. میگوید:
ای مردم! کیست که طالب رضای خدا باشد و هیچ در فکر و خیال مال و فرزندش نباشد، بیائید مردانه حمله کنیم بر این قومی که به ظاهر مطالبه خون عثمان را دارند و میگویند: او مظلوم کشته شده است. به خدا اصل قصد آنها نه خون عثمان است و نه اخذ قصاص از قاتلین عثمان.
اینان دنیا به مذاقشان شیرین آمده و آخرت تلخی. یقین دارند که اگر حق به میان آید (و خلافت امام قوت گیرد) جلو این لذات و شهواتی را که آنها بدان آغشته شده اند و در آن میغلتند میگیرد. این قوم در اسلام سابقهئی ندارند که استحقاق امارت بر مردم را داشته باشند.
اینها مردم را فریب میدهند و میگویند: امام ما به ناحق کشته شده است، تا بدین وسیله جبارانه بر مسند ملک نشینند. اگر این بهانه را به دست نداشتند، کسی تابع آنها نمیشد، ولی گفتار فریبنده به گوش مردم غافل و نادان شیرین است.
ای مردم! خدا را زیاد به یاد آورید و به شدت بر اینان بتازید. من با این پرچمی که در دست دارم، سه بار همراه رسول الله r جنگیدهام و این چهارمین بار است که این پرچم را به دست میگیرم و در اینجا میجنگم. قسم به کسی جانم در دست اوست اگر این قوم فرضاً بر ما تا آنجا غالب شوند که ما را تا شهر «هجر» عقب زنند، در این یقینم که رهبر ما به حق و آنها گمراهند، خللی راه نمییابد([87]).
آری، آن حماسه و تحرکی که در فراریان بازگشته به میدان به وجود آمده بود تا تقصیرشان را جبران نمایند و این خطبه عمار بن یاسر و امثال این خطبه که فرماندهان دیگر القاء کردند، افراد لشکر را به حدی به هیجان آورد که وجود خویش را فراموش کردند، و مرگ را در راه هدف ناچیز شمردند و به اشتیاق احدی الحسنیین (پیروزی یا بهشت) همه جانبه و هماهنگ بر صفوف منظم لشکر معاویه یورش بردند. قبل از غروب خورشید آن روز آثار برتری در صفوف لشکر امام و عجز و ناتوانی در لشکر معاویه خوب بچشم میخورد.
در بعضی از روایات تاریخی آمده که طاحونه([88]) جنگ برخلاف ایام گذشته در اول شب متوقف نشد و در طول شب به شدت میچرخید. روایت دیگر میگوید: جنگ اول در شب متوقف شد و لشکر امام که اکنون تفوق پیدا کرده بود و به پیروزی نزدیک میشد در سفیده صبح روز بعداً مجدداً بر لشکر معاویه حملهور میشوند و آنها را از مقرشان عقب میزنند و صفوفشان را درهم میکوبند. أشتر با گروه سواره خود تا جائی به سوی جایگاه مخصوص معاویه پیش میرود که چهار صف از پنج صف زبده لشکرش را که از او محافظت میکردند، به کلی نابود میکند. فقط یک صف باقی مانده بود که مقاومت میکرد. چیزی نمانده بود که این صف نیز از بین برود و معاویه در خطر قتل یا اسارت افتد.
از معاویه نقل شده که گفته است: چون در خطر افتادم، خواستم فرار کنم ولی ناگهان به یاد مصرع شعری افتادم که میگوید:
«مکانک تحمدی أو تستریحی»
یعنی: در جایت بمان یا پیروز و ستوده میشوی، یا کشته میشوی و از ننگ شکست و عار فرار آسوده میشوی. لذا در جای خود ماندم تا ببینم چه میشود.
آیا معاویه در این حال به مشکلی افتاده که از هر دری مأیوس میشود؟ خیر. معاویه یکی از آن داهیان و سیاستمداران جهان عرب بود که هرگاه دری بر رویش بسته شود، در دیگری بر روی خویش میگشاید. حال که در آستانة شکست قطعی قرار گرفته است و نمیتواند خود را با عملیات نظامی از قتل یا اسارت برهاند و بقایای لشکرش را از فنا و نابودی بدر کشد، راهی دیگر در پیش میگیرد و آن راه خدعه و نیرنگ جنگی است که به قول عربها «الحرب خدعة» یعنی: اساس جنگ نیرنگ است، نه عملیات نظامی. زیرا خدعه در جنگ هم آسانتر است و هم زودتر نتیجه مثبت میدهد.
معاویه نه فرار کرد و نه خود را باخت. این داهیه سیاسی به داهیه و نابغه جنگی دیگر یعنی عمرو بن العاص میگوید: بیا و هر کاری که از دستت برمیآید فرو مگذار. والا همه هلاک میشویم([89]). عمرو بن العاص میگوید: راهی در نظر دارم که همین الان در بین آنها تفرقه میاندازد و ما را نجات میدهد و جمعتر میکند و آن این است که قرآن را بلند کنیم و به آنها نشان دهیم و آنها را به حکم قرآن بخوانیم، اگر همه آنها با این پیشنهاد موافقت کنند، جنگ خاموش میشود و اگر بعضی موافقت و گروهی مخالفت نمایند، همین اختلاف و دو دوستگی آنها کافی است که آنها را به دو دلی و سستی بکشد([90]). دستور داد تا هرکسی که قرآن در دست دارد آن را بر سر نیزه بندد و بلند کند. منادی از لشکر معاویه خطاب به لشکر امام میگوید: «این کتاب خدا را بین خود و شما حَکَم قرار میدهیم» این نیرنگ کار خود را کرد و آنچه را که عمرو بن العاص گفت و میخواست به دستش داد.
تواریخ اسلامی و غیر اسلامی اتفاق دارند که لشکر امام این پیشنهاد را قبول میکنند و میگویند: ما به سوی کتاب خدا باز میگردیم و حکم خدا را که در کتاب خدا میباشد قبول میکنیم این است که دست از جنگ میکشند و متوقف میشوند، جز اشتر که با گروه پاسداران مخصوص معاویه میجنگید.
امام که از این امر مطلع میشود، نزد آنها میآید و میفرماید: خدا رحم کند! بدانید که اینها قرآن میخوانند ولی بدان عمل نمیکنند. قرآن را بلند کرده اند تا شما را به وسیله آن بفریبند و وحدتِ شما را برهم زنند و شما را به اختلاف کشند. به کارتان بپردازید تا به حق خود برسید.
ولی این گفتار حق و صواب به گوش آنها فرو نرفت و در قلوب ضعیفشان ننشت. گفتند: ای علی، این دعوت را که به سوی کتاب خداست، اجابت کن. ما نمیتوانیم دعوتی را که ما را به کتاب خدا میخواند، نپذیریم. هم اکنون اشتر را از جنگ بازدار.
امام که میبیند وضع بدی پیش آمده است، یزید بن هانی را نزد اشتر میفرستد و او را نزد خود میخواند. اشتر میگوید: من در وضعی هستم که نباید مرا از موضعم جا به جا فرمائی. زیرا امیدوارم خیلی زود به پیروزی برسم.
چون یزید بن هانی از نزد اشتر بازمیگردد و آنچه را که گفته بود به عرض امام میرساند. اشتر نیز در همین هنگام برای آن که قبل از هر پیشآمدی به پیروزی قطعی برسد به کارش شدت میبخشد و غوغائی برپا میدارد، مسعر بن فدکی تمیمی، زید بن حصین طائی و چند تن از رجال لشکر میگویند: معلوم میشود که به اشتر امر فرمودهای تا به کارش ادامه دهد و بجنگد. امام میفرماید: من آنچه گفتم، بلند گفتم. شما نیز شنیدید. میگویند: پس بهفرما تا بیاید و گرنه ما جبهه را رها میکنیم و میرویم. آن حضرت بار دیگر یزید را میفرستد و مؤکداً به اشتر پیغام میدهد تا دست از جنگ بکشد و بیاید. زیرا فتنه سر درآورده است. اشتر این بار امتثال امر میکند. جنگ را موقوف میکند و میآید و به لشکر متمرد خطاب میکند: ای اهل عراق ای اهل ذلت و سستی و شقاق، آیا اکنون که شما بر دشمن فائق آمدید و بر آنها مسلم شد که پیروز میشوید، به قرآن متوسل میشوند؛ حال آن که آنها در همین کارشان (جنگ) برخلاف قرآن و سنت و روش رسول الله عمل میکنند؟ به من اندکی مهلت بدهید تا به پیروزی رسم. جواب میدهند: اگر به تو مهلت دهیم که به جنگی، ماهم در این گناه با تو شریک خواهیم شد.
اشتر برای این که ثابت کند آنها به خطا میروند، با آنها بدین ترتیب مناظره میکند:
اشتر: اگر ابتدای جنگ شما با آنها تاکنون حق بود، پس باید به جنگتان ادامه دهید، تا حق بر باطل پیروز گردد، و اگر به ناحق جنگیدید، پس باید گواهی بدهید که کشتگان شما در این جنگ همه جهنمی هستند.
عراقیها: بگذر از این حرفها. ما نه تابع تو میشویم و نه مطیع صاحبت (امام) ما این جنگ را در راه خدا شروع کردیم. اکنون نیز برای رضای خدا دست از جنگ میکشیم.
اشتر: به خدا قسم که آنها شما را برای این کار فریب دادند. و شما باور کردید. از شما خواستند تا جنگ را خاموش کنید. شما هم اجابت کردید. ای بدکاران، ما گمان میکردیم این نمازهای زیادتان به خاطر زهد و بیزاری از دنیا و اشتیاق به لقای خدا است، ولی اکنون میبینیم که حرص زندگی دنیوی دارید و برای این زندگی از مرگ فرار میکنید. پس دور از ما بشوید چنانکه ستمکاران باید از ما دوری گیرند.
عراقیها که لاجواب میشوند، اشتر را به باد بدگوئی و ناسزا میگیرند. همیشه هم حال بدین منوال است. اگر کسی در مناظره با کسی در بماند و جواب معقول و صحیحی نداشته باشد تا به طرف مناظره خود بدهد، خشمگین میشود و او را به باد فحش و ناسزا میگیرد([91]).
چون نصیحت امام و مناظره اشتر در آنها هیچ اثر نمیکند، اشعث بن قیس با اجازه امام نزد معاویه میرود تا بداند چه میگوید و چه میخواهد. معاویه میگوید: میخواهیم شما یک نفر از طرف خودتان و ما یک نفر از خودمان به عنوان حَکَم([92]) انتخاب کنیم. از آنها عهد و پیمان بگیریم که (در باره قضیه ما) به کتاب خدا عمل نمایند و از حکم قرآن نگذرند. طرفین ما به حکمی که این دو نفر حَکَم بر آن اتفاق نمایند، راضی و تابع شویم.
اشعث بازمیگردد و اظهارات معاویه را بازگو میکند. لشکر امام که اشعث نیز با آنها موافق بود، پیشنهاد معاویه را میپسندند و یک زبان میپذیرند. لشکر شام، عمرو بن عاص را به حکمیت قبول و تعیین میکنند. اشعث و بقیه لشکر امام، ابوموسی اشعری را انتخاب مینمایند. چون امام به حکمیت ابوموسی راضی نبود، فرمود: در آغاز این قضیه با نظر من مخالفت کردید (پیشنهاد آنها را قبول کردید) اکنون در باره تعیین حکم با نظر من موافقت کنید. من صلاح نمیبینم که ابوموسی از طرف ما حکم باشد. من عبدالله بن عباس را برمیگزینم. چون بازهم مخالفت کردند، امام اشتر را به آنها پیشنهاد میکند تا او را به حکمیت بپذیرند، این پیشنهاد را نیز رد میکنند و میگویند: این مرد افروزنده آتش جنگ است، نه خاموشکننده آن. لذا صلاحیت این کار را ندارد. ما جز ابوموسی کسی دیگر را برای این کار صالح نمیدانیم. چه او بود که ما را در همان آغاز از این جنگ برحذر میداشت. امام که از توفیق آنها مأیوس میشود میفرماید: پس هرچه میخواهید بکنید.
سخن کوتاه. لشکر شام، عمرو بن العاص را و لشکر عراق، ابوموسی را انتخاب کردند. عمرو بن العاص شخصاً حضور امام میآید و قراردادی مینویسد مبنی بر این که امام از طرف لشکرش و معاویه از ناحیه لشکرش موافقت کرده اند که تسلیم حکم قرآن باشند، آنچه که امر کرده بپذیرند و از آنچه که نهی کرده است اجتناب کنند. آنچه که این دو نفر حکم (ابوموسی و عمرو بن العاص) برای حل قضیه در قرآن ببینند، بر آن اتفاق و آن را بگیرند و بدان عمل کنند. اگر برای حل این قضیه چیزی در قرآن نیابند، به سنت رسول الله مراجعه نمایند. عمرو بن العاص و ابوموسی از امام و معاویه و از هردو لشکر تعهد میگیرند که جانشان (حکمین) و جان اهلشان از ناحیه آنها در امان باشد. امت اسلام نیز به آنچه که آنها بر آن موافقت کنند راضی و طرفدار آنها بشوند، یعنی قضاوت حکمین نسبت به بقیه مسلمین در هرجا نیز الزامآور باشد.
این قرارداد روز چهارشنبه سیزدهم ماه صفر([93]) سال 37 هجری نوشته و قرار بر این میشود که این دو حکم در ماه رمضان همین سال در شهر دومة الجندل واقع در شمال غربی نجد، نظر مورد اتفاق خود را به مسلمین اعلام نمایند. در آن روز امام و معاویه هریک با چهارصد نفر از طرفدارانشان در آنجا حاضر شوند([94]).
این دو لشکر با این قرارداد از یکدیگر جدا و از برخورد باهم در امان و با هم مشغول به دفن مقتولین میدان میشوند. ابن کثیر میگوید: کشتگان طرفین به حدی زیاد بود که ناچار میشوند، برای هرپنجاه نفر یک قبر وسیع حفر نمایند. مجموع کشتگان از اول تا آخر این جنگ به قولی چهل و پنج هزار نفر از لشکر معاویه و بیست و پنج هزار نفر از لشکر امام جمعاً هفتاد هزار نفر بوده است([95]) و به روایتی دیگر مجموع کشتگان فریقین نود هزار نفر بوده است([96]).
با این خدعه جنگی که ذکر کردیم، جنگ صفین موقتاً متوقف شد و با این قرار داد که نوشته شد، جنگ صفین به کلی و برای همیشه خاتمه یافت. پس از این دیگر برای امام میسر نشد از این مردم خودسر و خودکامه لشکری به دست آورد که معاویه را براندازد.
پس از متارکه جنگ صفین، معاویه با لشکرش به سوی شام و امام با لشکرش به طرف عراق حرکت میکنند. اما متأسفانه، روحیه و رویه این دو لشکر متخاصم بسی باهم تفاوت داشت؛ زیرا لشکر معاویه هم باهم یک دل و مطیع معاویه بودند و لشکر امام مختلف شده بودند؛ بعضی حکمیت را صحیح و بعضی آن را باطل میدانستند و در طول راه باهم منازعه و حتی باعصا و تازیانه به جان هم میافتادند([97]). همین که امام با لشکر به کوفه نزدیک میشود، جماعتی از آنها که به قولی دوازده هزار و به روایتی دیگر شانزده هزار نفر بوده اند از لشکر جدا میشوند و بر امام خروج میکنند و در شهری به نام «حروراء» در نزدیکی کوفه منزل میگیرند([98]).
ایراد اینان بر امام این بود که در حل و فصل قضیه دو لشکر به تحیکم حَکَم که بشر است راضی شده و موافقت فرموده است؛ حال آن که باید به قرآن و حکم خدا رجوع شود. در شعارشان میگفتند: لا حکم إلا لله. ابن کثیر در صفحة 282 ج 7 البدایة والنهایة از روایت ابن جریر میگوید: روزی یکی از اینها در کوفه به امام که در حالِ ایرادِ خطبه بود خطاب کرد و گفت: شما در دین خدا انسان را شرکت دادید، حال آن که جز خدا کسی حق حکمکردن ندارد. بقیه آنها نیز با او همنوا شده شعار لا حکم إلا لله را سر دادند. علی فرمود: کلمة حق أرید بها الباطل یعنی ظاهر این شعار حق است، اما آنها از این شعار ارادة باطل دارند. مع الوصف امام آنها را به حساب نمیآورد و میفرمود: کاری به کارشان نداریم، مگر آن که بر روی ما سلاح بکشند. آن وقت به حسابشان خواهیم رسید. آنها پس از چندی از حروراء نیز خارج شدند و در شهر نهروان بین شهر بغداد و واسط جمع شدند و اقامت میکنند.
در مدت شش ماه و هفده روز از قرارداد تحکیم تا اول رمضان، عمرو بن العاص و ابوموسی چندی باهم اجتماع میکنند و در باره امری که به آنها تفویض شده بود مذاکره و مشاوره میکنند و به اتفاق میرسند که هم امام و هم معاویه از منصبشان معزول شوند. یعنی امام از خلافت و معایه از امارت برکنار شود. ولی در بارة تعیین خلیفه جدید باهم اختلاف پیدا میکنند. ابوموسی، عبدالله بن عمر بن الخطاب را و عمرو بن العاص پسر خود عبدالله را که از صلحاء و عباد صبحاه بود پیشنهاد میکنند. چون در بارة هیچیک از آنها به اتفاق نمیرسند، از تعیین خلیفه منصرف میشوند و امر خلافت را به اختیار امت واگذار مینمایند تا از طریق شورا و بیعت عمومی هرکسی را که صلاح بدانند، چه علی و چه کسی دیگر را برای خود برگیزنند.
چون روز موعود اجتماع حکمین نزدیک میشود، امام ابوموسی را چنانکه مقرر بود با چهارصد نفر سواره از لشکر عراق همراه با عبدالله بن عباس و شریح بن هانی یکی از فرماندهان لشکر عراق به شهر دومة الجندل میعادگاه میفرستد. از آن طرف معاویه نیز عمرو بن العاص را با چهارصد سواره از لشکر شام به همراهی چند تن از اشخاص برجسته خود از قبیل عبدالله بن عمر بن الخطاب، عبدالله بن زبیر، مغیره بن شعبه، عبدالرحمن بن الحارث بن هشام مخزومی، عبدالرحمن بن عبد یغوث و ابوجهم بن حذیفه به آنجا اعزام مینماید. این دو گروه اعزامی به طور مسالمتآمیز باهم ملاقات میکنند و یکدیگر را میپذیرند.
هردو گروه و طبعاً مردمی که از گوشه و کنار مملکت برای اطلاع از تصمیم حکیم که سرنوشت این دو جماعت عظیم را تعیین میکند به آنجا آمده بودند، در یک جا جمع میشوند. در تواریخ آمده که عمرو بن العاص رعایت ادب میکند و ابوموسی را برای اعلام نظر مورد اتفاقشان مقدم میدارد. ابوموسی به پا میخیزد و میگوید: ای مردم! ما (در این مقطع) در باره امر امت باهم فکر و تبادل نظر کردیم، بهترین راه را که به صلاح امت است و اختلاف آنها را از میان میبرد نیافتیم جز این راه که هردو بر آن متفق شده ایم و آن این است که، علی و معاویه را از کارشان خلع کنیم تا مردم امر خلافت را به هرکسی که دوست میدارند واگذارند. من اکنون علی و معاویه را خلع میکنم. پس شما خودتان آینده خود را پیشبینی کنید و هرکسی را که میدانید اهلیت دارد، به میل خود انتخاب کنید.
پس از این عمرو بن العاص در جای ابوموسی میایستد و خطاب به مردم میگوید:
آنچه ابوموسی گفت استماع کردید و شنیدید که صاحبش (علی) را از خلافت عزل کرد. من نیز او را (علی) خلع میکنم و صاحبم (معاویه) را در جای خودش ابقاء میکنم. بدین سان عمرو ابن العاص بر ابوموسی فائق و غالب میگردد.
اگر اندکی در ماهیت این روایت تعمق کنیم، برای ما روشن میشود که درست نیست، مگر نه این است که در قرارداد تنظیمی در باره حکمین، صریحاً ذکر شده بود که آنچه مورد موافقت هردو نفر باشد، معتبر و مورد قبول امام و معاویه و لشکر آنها و سایر مسلمین خواهد بود، نه آنچه که با یکدیگر اختلاف کنند.
بنابراین، آنچه در این روایت به عمرو بن العاص نسبت داده شده چون مخالف با رأی و نظر ابوموسی و برخلاف متن قرارداد است، هیچ اعتبار و ارزش ندارد و خیلی بعید است که این نظر مخالف و بیارزش از عمرو بن العاص، این نابغه سیاست صادر شود.
رجال سیاست بر فرض این که فاقد عدالت باشند، خیلی حفظ ظاهر میکنند و دست به کاری نمیزنند که مردم بدانند باطل است. حرفی نمیزنند که در همان وهله اول خطای آنها کشف و برای همه کس روشن شود که بیارزش است؛ زیرا در افکار عمومی سبک و از آنها سلب اعتبار و اعتماد میشود.
چون این روایت ناصحیح در غالب تواریخ ذکر شده و هرجا که یادی از جنگ صفین میشود یا ذکری از داستان حکمین به میان میآید، همین روایت نقل میشود، این روایت بیش از روایات دیگر به زبان یا قلم آمده و بین مردم شایع شده است.
مردم طبعاً همیشه به گفتن یا شنیدن قصص و داستانهای شنیدنی و عجیب و غریب مانند داستان مورد بحث ما بهتر و بیشتر رغبت میکنند تا به روایات و واقعیات سادة حقیقی.
از اینجاست که میبینیم غالب مردم زمان ما به کتابهای رمان([99]) و افسانههای خیالی با آن که یقین دارند ساختگی و بیحقیقت است خیلی بیش از کتابهای حق و حقیقی از قبیل قرآن، احادیث نبوی و تفاسیر آنها توجه میکنند. انواع و اشکال این کتابهای بیپایه و بیمایه در کتابفروشیها و در کنار خیابانها در معرض فروش قرار میگیرند و خریدار و خواننده زیاد دارند ولی متأسفانه به قرآن و احادیث هدایت بخش و شروح آنها کمتر عنایت میشود، چه بسا که از این قبیل کتابهای حق در خانهای اصلاً نباشد یا اگر باشد، برای تقدیس و تبرک نگهداری شود، نه برای قرائت و اتخاذ دستورالعمل.
با این بحث کمی از موضوع اصلی کتاب خارج شدیم. حالا باز میگردیم تا بگوئیم، روایت مذکور به دلیل که گفتیم، صحیح نیست و به علتی که بیان کردیم به ناحق در بین مردم شهرت پیدا کرده است. روایت صحیح در این باره چنانکه مسعودی([100]) مؤرخ شهیر در کتابش به نام مروج الذهب نقل کرده، این است که هیچیک از حکمین رأی خود را در دومة الجندل ضمن خطبه به مردم اعلام نکردند، بلکه رأی خود را مبنی بر این که (دو نفر متفقاً علی و معاویه را از کارشان خلع کرده اند و مسلمین باید به میل و رغبت خودشان هرکسی را صلاح بدانند به خلافت برگزییند) در صحیفهای نوشته بودند و آن را در دومة الجندل به مردم ارائه دادند و تصویب خود را به آنها اعلام کردند([101]) (و هیچ اختلافی باهم نداشتند).
همینطور که دیدگاه حکمین در صحیفهای نوشته شد و اشخاصی چند از قبیل اشعث بن قیس، سعید بن قیس همدانی، ورقاء بن سمی جملی، عبدالله بن مجل بجلی، حجر بن عدی کندی([102])، عبدالله بن طفیل عامری، حبیب بن مسلمه([103])، عبدالرحمن بن خالد مخزومی و چند تن دیگر بر آن گواهی نوشتند، مسلماً حکمین هم نتیجه اقدام و نظر خود را باید در صحیفهای بنویسند تا مدرک بماند، نه این که ضمن خطبه به مردم بگویند تا برباد و اثری از آن نماند. بدیهی است که آنچه در صحیفه نوشته شده مورد اتفاق حکمین بوده است و الا انجام نمیگرفت. بنابراین، هیچیک از حکمین نه چیزی برخلاف دیگری نوشته و نه حرفی مخالف با نظر دیگری زده است. اکثر مؤرخین و غالب مردم بیجهت ابوموسی اشعری را به عجز و شکست در مقابل عمرو بن العاص متهم میکنند.
ابوموسی اشعری برخلاف آنچه که مشهور شده است، مرد سادهای نبود. بلکه یکی از رجال مهم سیاست بوده و در دورانِ عمر بن الخطاب حاکم ولایت بصره بود. عثمان نیز او را به امارت کوفه که محل مهم اشرار آشوبگر بود منصوب کرد. پس از عثمان امام نیز او را لایق دانست و در جایش ابقاء فرمود. مسلماً چنین مردی که متناوباً دو استان از استانهایِ مملکتی را با سیاست درستی اداره کرده و خوب از عهده برآمده است، ورزیده ذکاوت و چکیده سیاست میباشد و محال است که در صحنه سیاست غفلت کند و ببازد، گرچه بازیگرش عمرو بن العاصِ سیاس بوده باشد.
از تاریخ معلوم میشود که رأی حکمین مقبول طرفین نشده و چه خوب که نشد. چه در این ایام خونین که مردم در عزای کشتگان صحنه صفین بودند و هنوز اثر خون آنها از زمین میدان صفین به خوبی از بین نرفته و از این رو بغض و کینه در قلوب غالب مسلمین نسبت به هم میجوشید و علاوه بر این در این زمان، امت اسلام به گروههای متعادی و متخاصم تقسیم و در مقابل هم قرار گرفته بودند، گروهی طرفدار امام و گروهی طرفدار معاویه و گروهی به نام خوارج در آرزوی استقلال بودند و مخالف و دشمن آن دو گروه بودند. بنابراین، اگر امر انتخاب خلیفه در این جو خطرناک پیش میآمد، مسلماً بر سر این امر به منازعه و کشمکش می افتادند. چه هریک از گروهها تلاش میکرد تا یک نفر از خود آنها به خلافت برسد. در این صورت بیهیچ تردیدی مسلحانه به جان هم میافتادند و کار خلافت سر و سامان نمیگرفت. یا هریک از گروههای سهگانه یک نفر را از بین خودشان مستقلاً به خلافت برمیگزیدند. در این صورت مملکت متحد اسلام قطعه قطعه و به صورت ملوک الطوایفی درمیآمد. آن هم نه ملوک الطوایف مجاور و آرام، بلکه ملوک الطوایفی متخاصمی که چند روز قبل در صفین به حدی خون هم دیگر را ریختند که به قول ابن کثیر گوئی خون از آسمان بر زمین میبارد.
باری، حال که حکمین منتفی شده امام تصمیم میگیرد مجدداً به طرف معاویه لشکر بکشد. بدین منظور روز جمعه در مسجد کوفه بدین نحو سخنرانی میفرماید:
در مقابل این پیشآمد بس عظیم، و در برابر این حادثه ناگوار، خدا را سپاسگزارم و گواهی میدهم که جز خدای واحد حق، خدائی نیست و محمد رسول خداست. بدانید که تمرد از فرمان خدا هم زشت است و هم روزی افسوس و پشیمانی به بار میآورد (که سودی ندارد) من به شما در باره این دو مرد (ابوموسی اشعری و عمرو بن العاص) و حکمی که به آنها ارجاع شد، امر کردم و رأیم را صریح بیان کردم، ولی شما چیزی قبول نکردید و نپذیرفتید، جز آنچه که خودتان میخواستید. داستان من و شما چنین است که شاعر میگوید:
بذلت لهم نصحی بمنعرج اللوى
فلم یستبینوا الرشد إلا ضحى الفجر
یعنی: من در محلی به نام منعرج اللوی نصیحت و خیرخواهی خود را به آنها بیان کردم، ولی آنها راه صوابی را که بیان کردم نفهمیدند. و نپذیرفتند، مگر امروز که دیر شده است. سپس در خطبة خود آنچه را که حکمین انجام دادند رد کرد و آنها را در کارشان ملامت فرمود و مردم را دعوت فرمود تا مهیا شوند و مجدداً برای جنگ با اهل شام حرکت کنند. روز دوشنبه را برای حرکت معین فرمود. نامهای نیز به خوارج نوشته و به آنها اعلام میدارد که حکم حکمین مردود است و عزم جزم دارد که لشکر بکشد و به شام حمله کند و آنها را به شرکت و همکاری در این حمله دعوت میفرماید ولی آنها اجابت نمیکنند و مینویسند: تو در این امر برای رضای خدا خشمگین نشدهای، بلکه خشمت برای خویشتن است. در نامه خود تا جائی بیادبی و جسارت کرده بودند که ایمانشان را در معرض خطر انداخته بود. ما از روی ادب در حق امام و جهت پاک نگهداشتن کتاب از ذکر آن منصرف میشویم.
امام با وقوف بر مضمون این نامه از همکاری آنها مأیوس و مهیا میشود تا با بقیه لشکر خود به شام برود. از کوفه با عده عظیمی که ابن کثیر میگوید: شصت و پنج هزار نفر بودند، خارج و در محلی به نام نخیله اردو میزند، تا مردم از جاهای دیگر، مملکت در آنجا جمع شوند.
عبدالله بن عباس از بصره سه هزار و دویست سواره نظام تحت فرماندهی یکی از فرماندهان مشهور عرب به نام جاریه بن قدامه و نیز یک هزار و هفتصد نفر پیاده نظام تحت امر ابوالأسود دوئلی جمعاً چهار هزار و نهصد نفر به اردوگاه نخیله میفرستند. امام برای آنها سخنرانی میکند و آنها را به جهاد در راه خدا ترغیب و به ثواب شهادت امیدوار میفرماید. لشکر نیز اجابت میکند. یکی از امراء لشکر به نام صیفی بن فسیل([104]) به پا میخیزد و عرض میکند: یا امیرالمؤمنین! ما همه حزب تو و یاریدهندة تو هستیم. با دشمنانت هرکس باشد و هرجا باشند، دشمنیم و با آنها میجنگیم. با هرکسی از آنها که سر فرود آورده و اطاعت کند به خوبی رفتار میکنیم، ان شاء الله، از حیث اندک بودنِ تعداد نیروها خوفی بر تو نیست (زیرا نیت و روحیه لشکر نیکو و قوی است).
امام از قوت روحیه و شدت ایمان لشکرش به حسن آینده خود امیدوار شده منتظر نمیشود تا مردم از جاهای دیگر از قبیل یمن، مصر و مدائن برسند. مهیا میشود تا با همین لشکر موجود حرکت فرماید، ولی در همین هنگام خبر میرسد که خوارج در حدود نهروان تا مدائن دست به فساد و راهزنی و غارت و قتل مردم بیگناه زده اند. یکی از مردمی که در راه سفر به دست آنها کشته شده عبدالله بن خباب صحابی بزرگ رسول الله و زوجه او بوده که او را مانند گوسفند ذبح کرده اند و زوجهاش را که حامله بوده به قتل رسانیده اند، شکمش را شکافته اند و جنین را از شکمش بیرون کشیده دور انداخته اند و سه نفر زن که همسفرشان بوده اند نیز کشته و هرچه همراه آنها بوده را حلال میدانند تصاحب میکنند. خلاصه در آن حدود وضعی به بار آورده اند که مردم آن دیار مرعوب و در خوف و هراس به سر میبرند و راهها ناامن شده است.
لذا رؤساء قبایل و امراء لشکر امام میترسند که اگر در این هنگام که اوضاع چنین است به شام بروند و در آنجا به جنگ با لشکر معاویه بپردازند، این مفسدین (خوارج) بیشک فرصت را غنیمت بدانند و بر سر اهل و زن و ذریه آنها نیز همان بلائی را بیاورند که در آن حدود بر مسلمین میآورند. این مطلب را با امام در میان میگذارند و پیشنهاد میکنند تا قبل از حرکت به شام کار آنها را یکسره سازند، چه به صلح و چه به جنگ پس از این که از شر و خطر آنها در امان شوند، رو به شام نهند.
امام این پیشنهاد معقول را قبول میفرماید. برای اطلاع کافی از وضع خوارج، مردکاردان و دانائی را به نام حرب بن مرة العبدی نزد آنها میفرستد، تا وارسی نماید که اوضاع آنها چگونه است و در آنجا چه میگذرد. همین که قاصد امام پایش به آنجا میرسد، او را نیز به قتل میرسانند.
به محض این که خبر قتل حرب به امام میرسد در قلع ریشه وجود آنها درنگکردن را روا نمیداند منادی میفرستد و به لشکر اعلام میکند تا به طرف این دستة فتنه و فساد حرکت کنند. خودش همراه آنها حرکت و از پل فرات عبور میکند، در کنار شمالی فرات دو رکعت نماز میخواند و سپس با خدای عزوجل به مناجات میپردازد و فتح و ظفر را در کارش از خدا میخواهد. از اینجا یکی از رجال لشکر به نام قیس بن سعد را جلو میفرستد تا به مدائن برود و به سعد بن مسعود (برادر عبدالله بن مسعود ثقفی) والی مدائن سفارش دهد که لشکر آنجا آماده باش و منتظر ورود امام باشند. همین که امام به آنجا میرسد و مردم آماده باش آنجا به لشکر امام میپیوندند، امام به خوارج سفارش میدهد تا قاتلین برادران مسلمانی را که در این ایام به ناحق به دست آنها کشته اند، تحویل دهند، تا بر آنها حد شرعی اجرا و کشته شوند. جواب میدهند: همه ما جمیعاً قاتل برادران شما هستیم. ما خون آنها را هدر و خون شما را هم مباح میدانیم.
اما طبق ارشاد قرآن که میفرماید:
105
میخواست حتی الإمکان از برخورد مسلحانه با آنها که چند روز قبل طرفدارش بودند، اجتناب فرماید و آنها را با موعظه حسنه و مجادله حسنی هدایت کند و به راه حق باز گرداند. بدین لحاظ قیس بن سعد بن عباده انصاری به دستور امام نزد آنها میرود و آنها را نصیحت میکند تا از این عقیده باطلی که دارند و از این رویه بی فایدهای که در پیش گرفته اند باز گردند. اما سودی نمیدهد. سپس ابوایوب انصاری صحابی بزرگ رسول الله که همه آنها او را میشناختند، با آنها ملاقات میکند و خیلی آرام و حساب شده با آنها مذاکره میکند؛ ولی چه سود؟
این بار خود امام شخصاً به میان آنها میرود و آنها را با آن بیان و منطق قانعکنندة خود اندرز میدهد از شر سرانجامِ این عقیده نادرست و از سوء عاقبت این روش ناروائی که دارند برحذر میکند و میفرماید:
ای قوم خیره سر و خودخواه! شما در باره امری (قبول حکمیت) بر من اعتراض دارید که خودتان قبول و اصرار داشتید و مرا وادار کردید تا قبول کنم. این من بودم که شما را از آن نهی کردم و این شما بودید که خودسرانه پذیرفتید. حالا این مائیم و این شما؛ تا فرصت از دست نرفته است به حال اول و به سوی ما برگردید. از ارتکاب محرمات خدا بپرهیزید. این نفس (اماره بالسوء) شماست که شما را تا آنجا فریفته و مغرور ساخته که قتل مسلمین را مباح و مالشان را برای خود حلال میدانید. به خدا قسم! اگر شما جوجة پرندهای را بیجهت بکشید، گناهش نزد خدا بزرگ است، تا چه رسد به قتل نفس انسان که خدا آن را صریحاً در قرآن حرام فرموده است([106]).
چون خوارج در رد فرمایشات آن حضرت جوابی نداشتند، در بین خود ندا در میدهند و میگویند: سخن کوتاه. با آنها حرف نزنید (عمل نشان دهید) و آمادة جنگ باشید، تا به لقای پروردگار عزوجل برسید. بشتابید به سوی بهشت، بشتابید به سوی بهشت.
امام از بازگشت آنها به راه حق ناامید میشود و به اردوگاه لشکرش بازمیگردد، تا در اندشیه امر آنها باشد که با آنها چه کند.
در همین هنگام خبر میرسد که خوارج از اینجا کوچ میکنند و به طرف جنوب نهر فرات حرکت میکنند. احتمال دارد آنها فرصت غیبت امام و لشکرش را از کوفه غنیمت شمرده اند و میخواهند به کوفه حمله و آن را تصرف کنند. اگر در کارشان موفق شوند، لاجرم دست به کشتار مردم بیگناه میزنند و مشکلی به بار میآورند که حل آن آسان نیست. لذا گروهی در پی آنها میروند تا مسیر و مقصدشان را کشف کنند. گروه باز میگردند و این مطلب را تأیید میکنند و میگویند: آنها اکنون از پل فرات عبور کرده اند.
ولی امام میفرماید: به خدا قسم آنها از پل عبور نکرده و نخواهند کرد. به خدا قسم قتلگاه آنها در این طرف پل میباشد. در جنگی که بین ما و آنها (در این طرف پل) در میگیرد از لشکر ما ده نفر به شهادت نمیرسند و از آنها در این جنگ ده نفر باقی نمیمانند. فوراً فرمان میدهد تا لشکر به سرعت به سوی آنها بتازد.
الله اکبر! امام با لشکرش همینطور که پیشگوئی فرموده بود قبل از این که خوارج موفق شوند از پل به طرف جنوب نهر فرات عبور کنند، به آنها میرسند.
گویا بعضی از لشکر امام در باره پیشگوئی امام در شک و تردید بودند. چون اکنون آنچه را که شک داشتند با چشم خود میبینند، صدای تکبیرشان در فضای لشکر میپیچد. چگونگی این امر را به عرض امام میرسانند. امام میفرماید: به خدا، هیچگاه دروغ نگفتهام و هیچ وقت کسی مرا دروغگو نپنداشته است([107]).
همین که خوارج لشکر امام را از دور میبینند، رو به روی آنها میایستند و بدین نحو برای جنگ صفآرائی میکنند. زید بن حصن طائی به فرماندهی میمنه، شریح بن اوفی به فرماندهی میسره و بر سوارگان قلب لشکر حمزه بن سنان و بر پیادگانشان حرقوص بن زهیر را میگمارند. همه این فرماندهان از پهلوانان و جنگاوران ورزیده عرب بودند([108]).
امام نیز لشکرش را بدین نحو تعبیه میفرماید: فرماندهی میمنه لشکر را به حجر بن عدی صحابی رسول الله و میسره را به معقل بن قیس و سوارگان را به ابوایوب انصاری صحابی بزرگ رسول الله و پیادگان را به ابوقتاده انصاری از بزرگان اصحاب رسول الله میگمارد. بر جماعت اهل مدینه که گروه مستقل و هفتصد نفر بودند، قیس بن عباده انصاری خزرجی([109]) را تعیین میکند. پرچمی به عنوان پرچم امان به دست ابوایوب انصاری فرمانده سپاه سواره میدهد و میفرماید: تا آن را بلند کند و به خوارج اعلام نماید و بگوید: هرکس از شما که زیر این پرچم بیاید در امان خواهد بود و نیز هرکسی از شما که از میدان خارج و رهسپار مدائن یا کوفه شود، در امان خواهد بود.
یکی از رجال مؤثر خوارج که ندای ابوایوب انصاری را میشنود میگوید: به خدا نمیدانم چرا و بر سر چه امری با علی میجنگیم؟ چنین صلاح میدانم که از اینجا برویم تا برای ما روشن شود که بجنگیم یا نجنگیم. با یک گروه پانصد نفری از لشکر خوارج جدا میشود و به شهر دسکره میروند. طوائف دیگری نیز از جمع خوارج جدا و آرام آرام رهسپار کوفه میشوند. گروهی به طرف لشکر امام زیر پرچم امان میروند و بقیة آنها که یک هزار و هشتصد نفر بودند، در کنار رئیسشان به نام عبدالله بن وهب([110]) میایستند.
با آن که این عده قلیل در برابر لشکر عظیم امام خیلی ناچیز بودند و صد در صد یقین داشتند که جنگ با لشکر امام یعنی خودکشی و نابودی دستهجمعی خود آنها، مع الوصف به زعم خودشان به شوق شهادت در راه خدا و اشتیاق به لقاء الله همآهنگ میشوند، و با شعار (به سوی بهشت) به لشکر امام حمله میکنند.
لشکر امام به مقابله با آنها میپردازند، سواره نظام از دو جهت چپ و راست و پیاده نظام از جلو بر آنها یورش میبرند و از سه طرف بر آنها حمله میکنند و آنها را با عبدالله بن وهب رئیس و رهبر و با تمام فرماندهانشان در مدتی کمتر از یک ساعت چنین کشته و نابود میکنند که به نوشتة الکامل (کأنما قیل لهم موتوا فماتوا) یعنی: چنین میماند که به آنان گفته شد بمیرید و آنها فوراً مردند.
در این جنگ همینطور که امام پیشگوئی فرموده بود، فقط هفت نفر از لشکرش به شهادت رسیدند و فقط 9 نفر از خوارج زنده ماندند. اینجا باز پیشگوئی امام محقق میشود که فرمود:
از ما کمتر از ده نفر کشته میشود و از آنها کمتر از ده نفر زنده میمانند.
البته هیچ شک نیست که عقیدة خوارج در نظر مسلمین باطل و راه عملی که در پیش گرفتند ناحق و خطرناک بود، ولی خیلی تعجبآور است که اینها برای عقیده و ایده باطل خود تا آنجا ثابت قدم و پایدار بودند که در این جنگ با آن که صد درصد یقین داشتند مقابلة آنها با لشکر امام جز نابودی محقق خود آنها چیزی نخواهد بود، مع الوصف برای دفاع از عقیدة باطل و برای حفظ مرام ناحق خود، در کنار رئیس خود عبدالله بن وهب ایستادند و با شعار «به سوی جنت» جنگیدند و جز ده نفر آنها همه کشته شدند و ارواح خود را که چیزی عزیزتر از آن نیست، نثار عقیده باطل خود کردند. به قول عربها:
«الجود بالنفس أقصى غایة الجود»
یعنی: بذل روح بالاترین جود و کرم میباشد([111]).
اما متأسفانه نمیدانم چرا احزاب طرفدار امام که در جانب حق قرار داشتند، همان احزابی که در جنگهای جمل و صفین و نهروان در کنار امام عظیم خود ایستادند و مخلصانه و صرفاً به خاطرِ رضایتِ خدا با مخالفین آن حضرت جنگیدند، اکنون میبینیم که پس از این پیروزی بر خوارج غالب آنها تحول حال پیدا میکنند و در راه عقیده و مرام حق خود به حدی سست میشوند که گوئی حمیت و حماسه در نصرت حق از وجود آنها بیرون شده، مثل این که هویت وجود آنها به کلی عوض شده، با این صفت نکوهیده خود امام را رنجاندند، نه آنهائی هستند که با آن صفت پسندیده خود هواخواه حق و فداکار امام حق بودند.
پس اکنون برای تتبع و بررسی این مطلب باهم پشت سر مؤرخین موثق عرب به راه میافتیم تا آنها وضع خوارج را به ما نشان دهند.
امام پس از پیروزی بر خوارج، از لشکر پیروزمندش میخواهد تا چنانکه قبل از پیشآمدن این جنگ مهیای حرکت به شام بودند، اکنون از همینجا به آنجا بروند. ولی جواب میدهند تیرهای ما تمام شده، سر نیزههای ما شکسته و شمشیرهای ما کند شده و برش ندارد. اجازه بده به شهرهای خود برگردیم تا این نواقص را جبران کنیم و آماده بشویم. شما هم فرصت پیدا کنید و بتوانید عده دیگری بر عده ما بیفزائید، تا قدرت بیشتر به دست آورید و بدین سالن بر دشمن خود پیروز شویم([112])، امام میفرماید: پس بروید به اردوگاه نخیله آنجا مستقر شوید و متفرق نشوید تا پیش از رفع این نواقص. از آنجا به شام بروید. در این مدت، کمتر نزد زن و فرزندانتان بروید (تا دل از جهاد نکنید و دل به آنها نبندید). ولی آنهاهمراه امام به اردوگاه نخیله میروند. متأسفانه پس از اقامت چند روزی در آنجا. بعداً یکی یکی و گروه گروه مخفیانه آنقدر از اردوگاه خارج میشوند و به شهرهای خود کوفه و بصره و غیره میروند که جز رؤساء آنها کسی باقی نمیماند([113]).
لذا امام از آنجا به کوفه میآید و برای تحریک و ترغیب مردم به جهاد، سخنرانی میفرماید:
ای مردم! مهیا شوید تا بروید به سوی دشمنتان؛ به سوی دشمنی که جهاد با او یعنی تقرب به سوی خدا Y؛ جهاد با دشمنی که قومی نزد او جمع اند و در کارشان حیران و از کتاب خدا به دور و سرگردانند، برای جهاد با آنها تا آنجا که بتوانید اسباب و وسایل قدرت فراهم سازید. (اسلحه) در کارتان بر خدا توکل کنید و همین بس که یاریدهنده شما خداست.
ولی این دعوت حق در آنها اثری نمیکند.
پس از چندی که امام میبیند آنها نه مهیای حرکت میشوند و نه در پی این کارند، رؤسای آنها را نزد خود میخواهد و از آنها استفسار میکند و میفرماید: چرا این مردم سستی میکنند، و فکر و نظر خود آنها در باره حرکت به شام چیست؟ بعضی از آنها عذر میتراشند، بعضی دیگر جواب درستی نمیدهند. عده کمی از آنها آمادگی خود را اعلام میدارند (که البته کافی برای حرکت نبود)([114]).
اما بار دیگر آنها را در مسجد کوفه به جهاد دعوت میکند و میفرماید: ای بندگان خدا! چرا آنگاه که به شما امر میکنم تا به جهاد بروید، سخت و سنگین بر زمین مینشیند؟ آیا شما از بین حیات فانی دنیوی و حیات باقی اخروی، حیات دنیوی را برای خود برمیگزینید و به این حیات موقت راضی میشوید؟ آیا شما به جای عزت و سرفرازی (که در جهاد است) به ذلت و خواری تن درمیدهید؟ هر بار که شما را به جهاد میخوانم، چشمانتان در حدقه میچرخد، چنانکه گوئی در سکرات مرگ افتاده اید. چنین میماند که عقولتان با جهالت آمیخته شده ولی خودتان نمیدانید. چنین میماند که چشمتان (در دیدن حق) نابینا شده است، ولی خودتان از این امر بیخبرید. شما در هنگام آسایش و آرامش شیر ژیانید، ولی آنگاه به جهاد دعوت میشوید، مبدل میشوید به روباه فراری (که بیمقصد به این سو و آن سو میدود) سپس امام امر خود را تفویض به خدای عزوجل میکند و میفرماید:
اگر خدا بخواهد شما را به خیر برساند، آنچه که من آن را بد میدانم ترک خواهید کرد، به آنچه که آن را دوست میدارم باز میگردید. (صفحه 176 و 177 ج 3 الکامل، ابن اثیر) و بعضی از کتب دیگر تاریخ.
دکتر عبدالحسین زرینکوب در آخر صفحه 108 و اول صفحه 109 کتاب خود به نام بامداد اسلام در این باره میگوید: (وقتی کار خوارج تمام شد، علی که تدریجاً یاران و هواخواهان خود را از دست میداد باز در صدد جنگ با معاویه برآمد. اما یاران به بهانههائی از همراهی با وی تقاعد ورزیدند و حوادث نیز بدو مجال تدارک لشکر نداد).
این اختلاف و تفرق لشکر امام طبعاً به سود معاویه بود. چه او (به وسیله جواسیس خود) خبر مییابد که آن لشکر منسجم و فداکار امام در کارشان تا آنجا سست شده اند که متفرق شده اند و به اقامتگاه خود رفته اند و آرام گرفته اند. علائم امر نشان میدهد که آنها بار دیگر به زودی زیر پرچم جنگ تجمع نخواهند کرد؛ لهذا به طمع استیلاء بر سایر نواحی مملکت اسلامی میافتد؛ مخصوصاً مصر که از هر جای دیگر مهمتر و حاصلخیزتر بود. در سال 38 هجری به عمرو بن العاص همان داهیه سیاست و نابغه جنگ مأموریت میدهد تا بر مصر حمله کند و آن را از دست محمد بن ابی بکر که از طرف امام حاکم و امیر مصر بود بگیرد.
چون ده هزار نفر از طرفداران و خونخواهان عثمان در مصر و در شهر خوربتا سکونت داشتند، معاویه به دو نفر از بزرگان آنها به نام مسلمه بن مخلد انصاری و معاویه بن خدیج نامه مینویسد و اطلاع میدهد که عمرو بن العاص برای تصرف مصر حرکت میکند. از آنها میخواهد تا با او همکاری نمایند. آنها همراه همان قاصد نامهرسان، به نام سبیع جواب مثبت میدهند و اظهار مسرت مینمایند([115]).
عمرو بن العاص با لشکری به تعدادِ شش هزار نفر از شام حرکت مینماید، و همین که به اوایل خاک مصر میرسد، مسلمه بن مخلد و معاویه ابن خدیج که به معاویه وعده همکاری با عمرو داده بودند با ده هزار نفر به او میپیوندند و او به حدی به پیروزی خود بر محمد بن ابی بکر مطمئن میشود که نامهای بدین مضمون به او مینویسد:
برای نجات جانت از من دور شو ای پسر ابوبکر! چه من دوست ندارم حتی ضربة ناخنی از من به تو برسد، تا چه رسد به شمشیر. مردم این سرزمین از این که تسلیم و تابع تو شده اند سخت پشیمان گشته اند و به مخالفت برخاسته اند. اگر کارم با تو به جنگ بکشد، آنها تو را به من تسلیم خواهند کرد. پس از مصر خارج شو. من خیرخواهت هستم. نصیحتم را بشنو([116]).
همین که نامه عمرو بن العاص به محمد بن ابی بکر میرسد، فوراً جریان امر را به امام در کوفه اطلاع میدهد و کمک میطلبد در ضمن میفرماید: در مردم مصر احساس سستی میکنم. امام در جواب دستور میفرماید: تا هواخواهانش را برای جنگ و جلوگیری از عمرو دعوت و آنها را جمع نماید و وعده ارسال کمک میدهد. امر میفرماید، تا صبر و ثبات از خود نشان دهد و جلو عمرو را بگیرد.
محمد بن ابی بکر طبق فرمان امام از مردم میخواهد تا آماده گردند و تحت فرماندهی مردی از جنگاوران مشهور عرب به نام کنانه بن بشر([117]) که طرفدار جدی و محب مخلص امام بود. برای جلوگیری از عمرو به پا خیزند. دو هزار نفر از آنها که در مقایسه با عده سکنه مصر خیلی ناچیز بودند دعوت محمد بن ابی بکر را اجابت و آمادگی خود را اعلام مینمایند.
امام مضمون نامه محمد بن ابی بکر را به اهل کوفه اطلاع میدهد و از آنها میخواهد تا مهیا شوند و به کمک او بشتابند و در محلی به نام جرعه میانِ کوفه و حیره سریعاً جمع شوند، تا از آنجا رهسپار مصر شوند. خود امام به آنجا میرود تا بر تعبیه و تجهیز آنها اشراف و نظارت فرماید، ولی چنانکه الکامل در صفحه 180 ج 3 مینویسد: کسی به آنجا نمیرود (من تصور میکنم عده قابلی ملاحظه نرفته اند. نه هیچکس).
امام به کوفه مراجعت میفرماید و سران و اشراف قوم را نزد خود میخواهد و مطالبی به آنان می فرماید که ما قسمتی از آن را ترجمه و به نظر خوانندگان عزیز میرسانیم. میفرماید:
خدا را سپاس میگذاریم بر آنچه که قضاء و مقدر فرموده و او را شکر میکنم بر این امر که مرا به شما مبتلی فرموده است. مرا به مردمی مبتلی فرموده که اگر آنها را به کاری امر کنم، اطاعت نمیکنند و هر وقت آنها را به کاری دعوت کنم، اجابت نمیکنند. آیا تعجبآور نیست که معاویه مردم نادان بادیهنشین شام را سالی چند بار به هر کاری که دلش بخواهد دعوت میکند و آنها در هر بار اجابتش میکنند. من شما را که فهمیده و دانا هستید، به کمک میخواهم ولی متمرد و متفرق میشوید؟
این بیانات واقعی امام در آنها اثر میکند. یکی از رؤساء قوم به نام مالک بن کعب اوسی دعوت امام را اجابت میکند و مردم را به امتثال امر امام میخواند و موفق می شود دو هزار نفر مجهز کند و حرکت کند، ولی چون کمی پس از حرکت مالک بن کعب خبر میرسد که مصر به دست عمرو بن العاص سقوط کرده و محمد بن ابی بکر به شهادت رسیده است، امام فوراً سوارهای میفرستد تا کعب را قبل از رسیدن به مصر برگرداند و از خطر برخورد با عمرو بازدارد.
باری، یا محمد بن ابی بکر منتظر کمک امام نمیشود و به سوی عمرو ابن العاص حرکت میکند، یا عمرو بن العاص متوجه استمداد او میشود و فرصت انتظار را از دستش میگیرد و به سوی او حرکت میکند. تحقق یکی از این دو شق از تاریخ فهمیده نمیشود. قدر متیقن این است که عمرو بن العاص و محمد بن ابی بکر در محلی به نام منساة به هم میرسند و رو به روی هم قرار میگیرند.
عمرو بن العاص که میبیند عده لشکر محمد بن ابی بکر آنقدر نیست که با تمام قوای خود با آنها بجنگد، گروهی از لشکرش را به میدان میفرستد؛ اما کنانه بن بشر فرمانده لشکر محمد بن ابی بکر بر آنها غالب میشود و فرار میکنند. هکذا چند گروه دیگر از لشکر عمرو بن العاص که یکی پس از دیگری با کنانه روبهرو میشوند نصیبی جز شکست برنمیدارند؛ لهذا عمرو بن العاص قضیه را جدی میگیرد و یک گروه را جلو کنانه میفرستد تا او را به جنگ بکشند و سپس گروهی دیگر را به رهبری معاویه بن خدیج حرکت میدهد تا از پشت سر بر لشکر کنانه حمله کند. کنانه با لشکرش با این تاکتیک در محاصره دشمن میافتد و او را در حالی که مردانه خوب میجنگید و آیه را:
(آل
عمران: 145). «و هیچ کسى را نرسد که جز به اراده خدا بمیرد که [این مرگ را] به
سرنوشتى معیّن، مقرّر نموده است»
تلاوت میکرد به شهادت میرسد. محمد بن ابی بکر با لشکر هزیمت یافته خود فرار میکند و به خرابهای پناه میبرد و پنهان میشود، تا شاید فرصتی به دست آورد و از خاک مصر خارج شود، ولی معاویه بن خدیج به جستجویش میپردازد و او را در آن خرابه دستگیر و به شهادت میرساند.
قضیه این جنگ بدین نحو خیلی زود خاتمه مییابد و عمرو بن العاص این بار هم مانند دو بار قبل از این، بر سرزمین مهم مصر تسلط مییابد([118]).
چون معاویه از اقدام خود در باره مصر نتیجه گرفت و مصر در دست عمرو بن العاص سقوط کرد، به طمع تسلط بر سایر نواحی مملکت اسلام میافتد. در سال 39 هجری نعمان بن بشیر همان کسی را که پیراهن آغشته به خون عثمان بن عفان را از مدینه به دمشق برد با دو هزار نفر سواره به سوی شهری از شهرهای عراق به نام عین التمر حرکت میدهد، ولی از دست مالک بن کعب امیر آنجا شکست میخورد و دست خالی بازمیگردد.
در همین سال شش هزار سواره نظام در اختیار سفیان بن عوف که یکی از فرماندهان کار کشته لشکر شام بود قرار میدهد تا به شهر هیت عراق حمله نماید و پس از فراغت از آنجا به شهر انبار و مدائن هجوم برد و دست به غارت بزند.
سفیان بن عوف بر شهر هیت که به کلی فاقد مدافع بود تسلط مییابد و از آنجا به سوی انبار حرکت میکند. چون محافظین شهر انبار که پانصد نفر بودند از حرکت سفیان مطلع میشوند و خود را در مقایسه با لشکر شش هزار نفری سفیان ناچیز میدانند، همه فرار میکنند، جز یک صد نفر که در کنار امیر خود به نام اشرس بن حسان میمانند و مهیای دفاع می شوند.
معلوم است که ظاهراً اشرس نمیتوانست با تمام قوای پانصد نفری خود از عهده دفاع از شهرش در مقابل هجوم لشکر شش هزار نفری سفیان ابن عوف براید، تا چه رسد که اکنون فقط یک صد نفر از آنها باقی مانده اند، ولی مع الوصف پشت به دشمن نمیکند و با همین عده اندکِ خود در مقابل سفیان میایستد و تا آنجا دفاع میکند که خودش با سی نفر از نیروهایش به شهادت میرسند و بقیه مغلوب میشوند و فرار میکنند. سفیان بن عوف بر شهر انبار استیلاء مییابد و اموال بیت المال و اموال خصوصی اهل انبار را چپاول میکند و به دمشق میبرد، البدایة والنهایة، ج 7، ص 320؛ الکامل، ج 3، ص 189.
همچنین معاویه در همین سال عبدالله بن مسعده فزاری را با یک هزار و هفتصد سواره به سوی تیماء واقع در جنوب دومة الجندل در قسمت شمال جزیره العرب سوق میدهد تا پس از فراغت از کار آنجا به سوی حجاز بشتابد و مکه و مدینه را تصرف کند.
ولی او از دست مسیب بن نجیه فزاری که امام او را با دو هزار سواره نظام برای جلویگری از او فرستاده بود، شکست میخورد و ناکام به شام برمیگردد. تاریخ میگوید: چون عبدالله بن مسعده و مسیب بن نجیه هردو از قبیله فزار بودند، مسیب به تعقیب عبدالله و لشکر شکستخورده فراری او نپرداخت([119]) و بدین جهت عبدالرحمن بن شبیب امیر تیماء به او میگوید: «تو با این کارت به امام خیانت کردی» ولی به نظر من او اصلاً در این کار خیانت نکرده است. عدم تعقیب لشکر فراری نه بدین جهت بود که عبدالله بن مسعده از قبیله او بود، بلکه مطابق روال و رویه خود امام بود. چه آن حضرت در جنگ جمل پس از پیروزی بر لشکر مکه امر فرمود، تا به مجروحین دشمن آسیب نرسانند و به تعقیب فراریان نشتابند. قبل از شروع جنگ نهروان نیز همین دستور رأفتآمیز را به لشکرش صادر فرمود و عمل شد.
در سال 40 هجری یکی از سردارن جبار و ستمگر لشکر شام به نام یسر([120]) بن ارطاة با سه هزار سواره نظام به امر معاویه به سوی حجاز حرکت میکند و به مدینه میآید. ابوایوب انصاری صحابی بزرگ رسول که از طرف امام امارت آنجا را در دست داشت، چون قوای کافی نداشته که در مقابل لشکر به سر مقاومت کند، از مدینه خارج میشود و به کوفه نزد امام میرود.
بسر بن ارطاة بدون هیچگونه برخوردی وارد مدینه میشود در مسجد نبوی بر روی منبر میایستد و خطاب به قبایل سکنه مدینه میگوید: ای قبیله دینار! ای قبیله نجار! ای قبیله زریق! شیخم شیخم (بزرگم بزرگم)، من چندی قبل او را در اینجا دیدم، پس اکنون کجاست؟ (مقصودش عثمان بن عفان بود) ای اهل مدینه! به خدا قسم اگر معاویه به من تأکید نکرده بود که با شما کاری نداشته باشم، همهتان را حتی نوجوانان بالغ را قتل عام میکردم .سپس از مردم بیدفاع مدینه، برای معاویه بیعت میگیرد، آنگاه خطاب به مردم قبیله بنی سلمه میگوید: شما در امان نیستید، مگر آن که جابر بن عبدالله را نزد من آورید (تا بیعت کند).
جابر بن عبدالله که صحابی بزرگ رسول الله و از قبیله بنی سلمه بود نزد ام سلمه همسر رسول الله میرود و میگوید: چه کنم؟ چه صلاح میبینی؟ بیعتی که او میخواهد، بیعت بر گمراهی است. اگر امتناع ورزم میترسم مرا بر سر این امر به قتل برساند. ام سلمه میگوید: صلاح در این است که بیعت کنی (و خود را از قتل نجات دهی) و او برای این که خود و افراد قبیله خود را (بنی سلمه) که مورد تهدید بسر بودند از قتل قطعی نجات دهد، با اکراه و بر خلاف میل قلبی با او بیعت میکند([121]).
پس از این که بسر از کار مدینه فارغ میشود به مکه میرود. از اهل مکه نیز اجباراً برای معاویه بیعت میگیرد. از آنجا رهسپار یمن میگردد. چون عبیدالله بن عباس امیر آنجا تاب مقاومت در خود نمیبیند، عبدالله بن عبدالمدان الحاری را به جای خود میگمارد و از یمن خارج میشود و به کوفه نزد امام میرود.
بسر در اینجا نیز بدون هیچگونه مقاومت از کسی وارد یمن بیدفاع میشود، عبدالله بن عبدالمدان جانشین عبیدالله و پسرش و جمع زیادی از مردم بیگناه یمن را به جرم این که محب مخلص علی بودند به شهادت میرساند([122]). چون عبیدالله بن عباس از دستش در رفته بود دو پسر او را به نام عبدالرحمن و قثم که نزد یکی از رجال قبیله کنانه بودند، پیدا میکند و هردو را با آن مردی که آنها را نزد خود نگهداشته بود، به قتل میرساند.
در اینجا یکی از زنان قبیله که از خانههای خود ماتمزده خارج شده بودند، رو به بسر میگوید: مردان یمن را (به بهانه واهی) کشتی. چرا این دو طفل بیگناه را با قساوت کشی؟ به خدا قسم هیچگاه نه در جاهلیت قبل از اسلام و نه بعد از ظهور اسلام، کسی اطفال را نمیکشت اما تو میکشی. به خدا قسم ای پسر ارطاة! حکومت و دولتی که براساس قتل کودکان ضعیف خردسال و مردان نحیف سالخورده و بر پایه بیرحمی استوار باشد، مسلماً حکومت جور و جفا میباشد.
امام که از دخول بسر به یمن و فجایع او اطلاع مییابد، دو هزار سواره تحت امر یکی از رجال سلحشور عرب به نام جاریه بن قدامه و دو هزار دیگر به رهبری وهب بن مسعود برای سرکوبی بسر به سوی یمن حرکت میدهد، ولی بر او دست نمییابند؛ چون از حرکت آنها خبر مییابد از یمن فرار میکند و خود را با لشکرش از طریق حجاز به شام میرساند.
معاویه علاوه بر آنچه نقل کردیم. تحرکات و لشکرکشیهای دیگر نیز بر بلاد دولت اسلام کرد که لازم ندیدم تمام آنها را در این کتاب که در نظر است مختصر باشد نقل کنم. این پنج مورد که نقل شده نمونهای از لشکرکشی معاویه است که بیانگر نوایا و مقاصد او میباشد.
هر بار که معاویه به ناحیهای از مملکت تحت حکم خلافت اسلام لشکر میکشید، امام در مسجد کوفه برای تحریک و ترغیب اهل عراق مخصوصاً مردم کوفه سخنرانیهای مهیجی میکرد تا بسیج شوند و برای برانداختن معاویه به سوی شام حرکت کنند. ما اینک قسمتهائی از بعضی از این سخنرانیهای امام را در نظر خوانندگان گرامی میگذاریم. میفرماید:
به خدا قسم، چنین میپندارم که این قوم (معاویه و اهل شام) بر شما پیروز شوند، از این رو که آنها در باره ایده باطلشان همه جمع و متحد هستند و شما نسبت به مقصود حق خودتان متفرق و پراکنده هستید، و از این رو که شما با امامتان در راه حق مخالفت میکنید و آنها بالعکس امامشان را در راه باطل اطاعت میکنند و از این رو که آنها نسبت به امام خودشان امین اند و شما به امامتان خیانت میکنید. آنها در شهرهای خود راه اصلاح را در پیش گرفته اند و شما راه فساد را. اگر من ظرفی را امانت به یکی از شما سپارم میترسم خیانت کند بند آویزش را برای خود بردارد([123]).
(خطبه 115 صفحه 67، نهج البلاغه، چاپ بیروت)
در خطبهای دیگر میفرماید:
ای شما که شکل و شمایل مردان دارید و مرد نیستید و مردانگی ندارید. افکار کودکان دارید و عقول زنان حجلهنشین! ای کاش شما را به چشم ندیده بودم و بدل نمیشناختم. به خدا قسم این شناسائی من با شما برای من پشیمانی و ندامت آورد و غم و اندوه به جای گذاشت. خدا لعنت کند شما را که قلبم را پر از قیح (چرک) و سینهام را پر از خشم کردید([124]).
(خطبه 116، صفحه 170 و 171، نهج البلاغه، چاپ بیروت).
و در مجلسی دیگر خطاب به آنها میفرماید:
ای مردمی که با بدنتان جمع هستید ولی در میل و اراده باهم مختلفید! سخنتان به حدی رساست که به گوش کران میرسد ولی کارتان تا جائی سست و ناچیز است که دشمنانتان را به طمع پیروزی بر شما میاندازد. در مجالستان شهامت و شجاعت به خرج میدهید و چنین و چنان میگوئید، ولی همین که پای جنگ به میان میآید میگوئید: دور باش دور باش([125]).
(خطبه 117 صفحه 72 و 73؛ نهج البلاغه، چاپ بیروت).
این خطبههای عتابآمیز امام اثری در قلوب سختتر از سنگ آنها نمیکرد و برباد میرفت، جز یکی از خطبههای امام که حقاً اگر آنها جماد بودند، هم به حرکت درمیآمدند. آن خطبه چنین است:
ای قومی که بدنتان حاضر ولی عقل از سرتان پریده و هوا و امیالتان مختلف و امرایتان مبتلی به شما هستند! صاحب شما (امام) مطیع خداست و شما از امرش عصیان ورزید. ولی اهل شام او را (معاویه) اطاعت میکنند. به خدا دوست میدارم که معاویه شما را با من مانند دینار طلا با درهم نقره صرافی میکرد که من ده نفر از شما (مردم سست و بیوفا) را به او بدهم و او در مقابل اخذ ده نفر از شما، یک نفر از اهل شام را به من بدهد([126]).
(خطبه 119 صفحه 141 نهج البلاغه چاپ بیروت).
یعنی یک نفر از اهل شام ارزش و اعتبار ده نفر شما را دارد، کما آن که یک دینار طلا ارزش ده درهم نقره را دارد.
این خطبه عظیم الأثر امام در اهل کوفه مؤثر واقع شد و آنها را شدیداً تکان داد. در آنها حمیت و حماسه میآفریند و چیزی نمیگذرد که چهل هزار نفر به پا میخیزند و آماده میشوند تا همراه امام به سوی شام به حرکت درآیند([127]). و اگر موفق به حرکت و جنگ با معاویه میشدند، طبعاً این بار برای آن که عار گذشته را جبران کنند و محبت و اطمینان امام را به خود جلب کنند، مردانه با دشمن میجنگیدند؛ ولی قبل از حرکت این لشکر مصیبتی به جان اسلام و به کیان مسلمین رسید که آن را از حرکت بازداشت. ما این مصیبت بزرگ را تحت عنوان زیر ذکر میکنیم.
ابن جریر طبری([128]) در کتابش به نام اخبار الرسل والملوک مینویسد: سه نفر از طایفه خوارج (که مخالف امام و هواخواهانش و دشمن معاویه و طرفدارانش بودند) به اسامی عبدالرحمن بن عمرو مرادی حمیری معروف به ابن ملجم، برک([129]) بن عبدالله تمیمی و عمرو بن بکر تمیمی روزی در مکه باهم به خلوت مینشینند و قتل برادرانشان را در نهروان به یاد میآورند و بر آنها ترحم کرده میگویند: بقاء و زندگانی برای ما بعد از این عزیزان از دست رفته به چه کار آید؟ چه بهتر که خود را فدای آنها کنیم و این پیشوایان گمراه را به قتل برسانیم، تا قصاص برادران خود را از آنها بگیریم و بلاد مملکت را از وجود آنها راحت و آسوده کنیم.
ابن ملجم میگوید: من قتل علی بن ابی طالب را به عهده میگیرم. برک میگوید: من معاویه را میکشم. عمرو بن بکر میگوید: من عمرو بن العاص را از میان برمیدارم. به یکدیگر عهد و پیمان میدهند که هریک از آنها تا آنجا در انجام کارش بکوشد که یا شخص مورد نظرش را بکشد یا جان در این راه ببازد و کشته شود. موعد کارشان را صبح جمعه هفدهم([130]) رمضان سال 40 هجری معین میکنند که در مسجد کمین بگیرند و همین که آنها وارد مسجد شوند، کار خود را انجام دهند. هریک از آنها شمشیرش را زهرآگین میکند. عبدالرحمن به سوی کوفه مقر امام، عمرو بن بکر به سوی فسطاط مصر مقر عمرو بن العاص و برک به دمشق مقر معاویه بن ابی سفیان حرکت میکنند.
ابن ملجم در کوفه با بعضی از دوستانش از قبیله بنی رباب که گروهی از خویشان آنها به دست لشکر امام در جنگ نهروان به قتل رسیده بودند ملاقات میکند. برای آن که آنها را به هیجان آورد، مصیبت جنگ نهروان و کشتگانشان در این جنگ را به یادشان میآورد، و یکی از اهل این قبیله که ملاقاتش با او دست میدهد زنی به نام قتام بنت الشجنه([131]) بود که پدر و برادرش در این جنگ کشته شده بودند.
چون این زن در جمال صورت سر آمد زنان قبیله و در هیکل و قامت گوی سبقت از زنان قبیله میربود، ابن ملجم در همان نگاه اول دل بدو میبازد و خواستگارش میشود، و چون ابن ملجم نیز گندمگون و خوش قیافه بود، قتام قبول میکند که با او ازدواج کند با مهریه سه هزار درهم پول و یک غلام و یک کنیز و قتل علی بن ابی طالب.
ابن ملجم این مهریه را قبول میکند و میگوید: به خدا قسم چیزی که مرا به اینجا کشانده است، قتل علی بن ابی طالب میباشد.
چون ابن ملجم میخواست برای کارش از کسی کمک بگیرد، با مردی از این قبیله به نام شبیب بن نجده اشجعی حروری به خلوت مینشیند و بدین ترتیب با او گفتگو میکند.
ابن ملجم: آیا میخواهی به شرف دنیا و آخرت برسی؟
شبیب: این که میگوئی چیست؟
ابن ملجم: قتل علی بن ابی طالب.
شبیب: مادرت به عزایت نشیند. کار خطرناکی میکنی. چگونه میتوانی از عهده این کار برآئی؟
ابن ملجم: در مسجد کمین و در انتظار مینشینیم. همین که برای نماز صبح به مسجد آمد، فوراً به سویش میتازم و او را میکشم. پس از آن اگر نجات یافتم، قصاص عزیزان خود را گرفتهام و قلب خود را از غم و غصه آنها شفاء دادهام، و اگر دستگیر و کشته شوم، اجر و ثوابی که نزد خدا خواهیم داشت از دنیا بهتر است.
شبیب: خدا رحمتت کند ای ابن ملجم! اگر کسی غیر از علی را پیشنهاد میکردی، کارش بر من آسان بود([132]) اما علی، من میدانم چه سابقة عظیمی در اسلام دارد. میدانم علی چه قرابت و خویشاوندی با رسول الله دارد. قلبم راضی به قتلش نمیشود.
ابن ملجم: آیا تو میدانی که علی چگونه اهل نهروان را کشت؟
شبیب: بلی (ولی هرچه باشد، علی است).
ابن ملجم: پس او را به قصاص برادران خود میکشیم. شبیب پس از تردید و اکراه تسلیم دلیل ابن ملجم میشود و وعده همکاری میدهد([133]).
قتام برای محکمکاری کار ابن ملجم، مردی از اقوام خود به نام وردان را به کمک ابن ملجم میگمارد.
شب موعود فرا میرسد. متعهدین قتل معاویه و عمرو بن العاص و علی بن ابی طالب در میعادگاه یعنی مساجد دمشق و فسطاط مصر و کوفه حاضر میشوند و در کمین مینشینند تا به کار خود بپردازند.
همین که معاویه برای نماز صبح به مسجد میآید، برک بن عبدالله به سویش میتازد ولی ضربتش به خطا میرود و شمشیر به کفل معاویه اصابت و او را مجروح میکند. برک که دستگیر شده بود به معاویه میگوید: اگر بشارتی به تو بدهم از گناهم درمیگذری؟ معاویه میگوید: چه بشارتی؟ میگوید: یکی از برادرانم در همین وقت، علی بن ابی طالب را به قتل رسانده است، ولی معاویه میگوید: از کجا میدانی؟ شاید او هم در کارش موفق نشده است. سپس فرمان قتلش را صادر میکند.
طبیبی که معاویه او را برای معالجه زخمش خواسته بود میگوید: این زخم از شمشیری به تو رسیده که زهرآگین بوده و معالجه این زخم دو راه دارد یا محل زخم را داغ کنم (تا اثر زهر با حرارت آتش از بین برود) یا شربتی بدهم که بیاشامی، ولی با این شربت منقطع النسل میشوی.
معاویه راضی به شربت میشود، گو آن که نسلش قطع شود، (ای کاش این حادثه قبل از خلقت پسرش یزید واقع میشد تا نسلش قطع می شد و مصیبت کربلا به جهان اسلام نمیرسید و این لکه سیاه بر جبین سفید تاریخ اسلام نمینشست).
عمرو بن بکر در مسجد به انتظار عمرو بن العاص مینشیند، ولی چون او در آن شب مریض بوده رئیس شرطه خود (رئیس شهربانی) به نام خارجه بن حبیبه را به جای خود به مسجد میفرستد تا برای مردم نماز بخواند. عمرو بن بکر او را به تصور این که عمرو بن العاص است، با یک ضربت شمشیر میکشد.
چون مردم او را دستگیر میکنند و نزد عمرو بن العاص میبرند و با خطاب ایهاالأمیر بر او سلام میکنند، عمرو بن بکر پی به اشتباه خود میبرد و میپرسد: این کیست؟ میگویند: عمرو بن العاص است. میگوید: پس آن که من او را کشتم کیست؟ میگویند: خارجه. میگوید:
«أَرَدْتُ عَمْرواً وَأَرَادَ اللَّهُ خَارجَةَ»
یعنی: من خواستم عمرو بن العاص را بکشم ولی خدا خواست خارجه کشته شود. این جمله «أَرَدْتُ عَمْرواً وَأَرَادَ اللَّهُ خَارجَةَ» بعداً در بین عرب ضرب المثل در باره اشتباه گردید. عمرو بن العاص فرمان داد تا عمرو بن بکر را به جرم قتل خارج اعدام نمایند و اعدام شد.
ابن ملجم، وردان و شبیب در آخر شب موعود شمشیرهای خود را برمیدارند و در مسجد کوفه به انتظار علی مینشینند. همین که آن حضرت به مسجد میآید و مانند شبهای گذشته مردم را با گفتن: الصلاة، الصلاة برای نماز از خواب بیدار میفرماید، هرسه نفر به آن حضرت حمله میکنند. شبیب ضربتی میزند که به خطا میرود و شمشیرش به طاق در مسجد میخورد، ولی ضربتی که ابن ملجم شقی میزند به میانه سر شریف آن حضرت اصابت میکند و خون بر محاسن مبارکش جاری میشود. امام که میبیند باب شهادت بر رویش باز شده است، میفرماید:
«فُزْتُ وَرَبَّ الْکَعْبَةِ»
یعنی: قسم به صاحب کعبه (خدا) که رستگار شدم.
سپس میفرماید: این مرد را بگیرید، از دستتان در نرود. چون او مردم را با شمشیر تهدید میکرد، مردی به نام مغیره بن نوفل قطیفهای بر رویش میاندازد و او را بر زمین میافکند و روی سینهاش مینشیند. مردم بر سرش میریزند و شمشیر را از دستش میگیرند و دستگیرش میکنند.
وردان از هیاهوی مردم و تاریکی آخر شب استفاده میکند، از مسجد فرار و به خانه خود میرود. چون قضیه خود را با مردی از اقوام خود ذکر میکند، آن مرد از این کار قبیحش خشمگین میشود و او را در همانجا با شمشیر میکشد. اما شبیب که در تاریکی ناشناخته بوده موفق به فرار میشود و سالم از معرکه درمیرود.
ابن کثیر و ابن الأثیر نوشته اند: همین که امام به وسیله مردم از مسجد به خانه برده میشود، ابن ملجم به درخواست خود امام، به نزدش احضار میشود و در حالی که کتف بسته بود جلو امام میایستد. امام (نگاه تعجبآمیزی به او کرده) میفرماید:
آیا من به تو نیکی نکرده بودم؟ میگوید: بلی. میفرماید: پس چه چیزی تو را وادار به این کار کرد؟
میگوید: من آن را (شمشیر را) چهل روز هر صبح تیز میکردم و از خدا میخواستم تا بدترین خلق خدا با آن کشته شود. امام میفرماید: (دعایت مستجاب شده) چنین میبینم که تو با آن (شمشیر که دعا کردهای) کشته میشوی و چنین میبینم که تو بدترین (و شقیترین) خلق خدا هستی. همچنین میفرماید: او را در زندان نگهدارید، تا بعداً در باره او تصمیم گرفته شود. سپس میفرماید:
«النفس بالنفس»
یعنی: قصاص قتل یک نفس انسانی، کشتن یک نفس میباشد. اگر من مردم، پس شما او را چنانکه مرا کشته است بکشید و اگر زنده ماندم، خودم در باره او هر تصمیمی که خواستم میگیرم. ای فرزندان عبدالمطلب! مبادا از این رو که امیرالمؤمنین کشته شده است دست به کشتن مسلمین بزنید. آگاه باشید. جز قاتلم هیچ احدی را نکشید. فرزندم حسین! اگر از این ضربتی که به من رسیده مُردَم، پس تو او را (ابن ملجم را) با یک ضربت اعدام کن، مبادا او را مثله کنی یعنی مبادا قبل از این که او را با یک ضربت بکشی، اعضایش را از بدنش قطع کنی. زیرا رسول الله r فرموده است:
«إِیَّاکُمْ وَالْمُثْلَةَ وَلَوْ بِالکَلْبِ العَقُورِ»
یعنی: شما را برحذر میدارم از مثلهکردن، حتی به سگ گزنده. الکامل در صفحه 196 جلد سوم مینویسد: همه این فرمایشات علی هنگامی بود که ابن ملجم دست بسته جلو امام ایستاده بود و سپس به دستور امام به زندان فرستاده شد.
چه عظمتی! روحانیت عظیم امام در این حالت دردناک نیز مانند همیشه تجلی میکند و دستور میفرماید تا با ضاربش یا بهتر بگویم با قاتلش در زندان به خوبی رفتار نمایند و در آب و طعامش کوتاهی نکنند. امام محمد بن ادریس شافعی مؤسس مذهب شافعیه در صفحه 216 ج چهارم کتابش به نام «الأُمّ» روایت میکند:
«أخبرنا إبراهیم بن جعفر بن محمد عن أبیه أن علیاً رضی الله تعالى عنه قال فی ابن ملجم بعد ضربه: أطعموه واسقوه وأحسنوا أسارته، إن عشت فأنا ولی دمی، أعفو إن شئت وإن شئت استقدت، وإن مت فاقتلوه ولا تمثلوا به».
یعنی: روایت شده است به ما از ابراهیم بن جعفر بن محمد به روایت پدرش آن که علی t پس از این که از ابن ملجم ضربت خورده بود، در باره او فرمود:
آب و طعامش را به خوبی فراهم کنید. در مدت اسارتش در زندان به نیکی با او رفتار کنید. اگر زنده ماندم، پس خودم صاحب خون خود هستم، یا عفو میکنم و از تقصیرش درمیگذرم، یا از او قصاص این ضربت را میگیرم([134]).
امام به دو فرزند عزیز خود حسن و حسین وصیتی میکند که الکامل ج 3، ص 196 روایت کرده و ما ترجمه آن را برای خوانندگان عزیز ذکر میکنیم که میفرماید: توصیه میکنم شما را به تقوی. طالب دنیا نشوید گرچه او شما را بخواهد. هرگز برچیزی که از شما فوت شود متأسف نشوید. به یتیمان رحم و به ضعفاء کمک کنید. در پی کاری باشید که به نفع حیات آخرت باشد. همیشه حق بگوئید. بر ضد ستمگر باشید و یاور ستمدیده. به آنچه در کتاب خداست عمل کنید و در راه خدا از ملامت و سرزنش ملامتگران باکی نداشته باشید.
سپس نگاهی به پسرش محمد بن حنفیه کرده میفرماید: آیا فهمیدی آنچه را که به برادرانت وصیت کردم؟ عرض میکند: بلی، میفرماید: تو را هم به آنچه که به آنها گفتم وصیت میکنم که عمل کنی و توصیه میکنم که به این دو برادرت که حق عظیمی بر تو دارند احترام و تعظیم کنی و هیچ کاری بدون موافقت آنها انجام ندهی. پس از آن رو به حسن و حسین میفرماید: من شما را توصیه میکنم نسبت به او (محمد بن حنفیه) چه او برادر شما و پسر پدر شماست. شما میدانید که پدرتان او را دوست میدارد.
امام در آخرین انفاس حیات طیبه خود، با کسی حرف نمی زد، بلکه کلمه لا إله إلا الله را مکرر بر زبان داشت، تا آن که در این حال که زبان طاهرش مشغول به ذکر خدا Y و قلب طیبش سرشار از حب خدای عزوجل بود روحش شب یکشنبه به ملاء ارواح عالیه صعود کرد([135]).
فرزندانش حسن و حسین و عبدالله بن جعفر طیار آن حضرت را غسل دادند. نماز میت به امامت امام حسن بر آن حضرت اقامه شد و در محلی از کوفه به خاک سپرده شد که از قدیم تاکنون و بعدها محط انظار و مهبط مردم اقطار بوده و می باشد. امام شصت و سه سال عمر و چهار سال و نه ماه خلافت کرد.
امام حسن پس از فراغت از دفن امام، به کار ابن ملجم شقی پرداخت او را از زندان خواست و چنانکه امام فرموده بود، با یک ضربت شمشیر اعدامش کرد. چنانکه ابن الأثیر و ابن کثیر نوشته اند: مردم (برای آن که قلوب خود را کمی شفا دهند و از خشم خالی کنند) جسدش را در حصیری پیچیدند و آتش زدند. کسی که آتش افروخت، بانوئی بود از محبین علی به نام ام الهیثم بنت الأسود نخعی.
در اینجا ناگفته نماند که در بعضی از روایات ناصحیح تاریخ آمده که امام حسین و محمد بن حنفیه اعضای بدن ابن مجلم را بریدند و از تن جدا کردند و چشمش را با ملیه آهن، داغ و کور کردند و ابن ملجم اصلاً اظهار تألم نمیکرد، ولی همین که خواستند زبانش را از دهن درکشیدند و قطع کنند، آه و ناله کرد و گفت: به خدا قسم، از مرگ نمینالم، ولی نالهام از این است که با قطع زبانم از ذکر خدا محروم میشوم. این روایت مسلماً ساختگی است. حاشا و کلا که فرزندان امام برخلاف وصیت پدر بزرگوارشان که فرمود او را مثله نکنید، مثله کنند عجیبتر این است که این روایت میگوید: چون ابن ملجم این چنین گفت، امام حسن آنها را از قطع زبانش نهی فرمود، ولی آنها از فرط خشم گوش به حرفش ندادند و زبانش را نیز قطع کردند؛ یعنی امام حسین و محمد نه وقعی به وصیت پدرشان گذاشتند و نه گوش به حرف برادر بزرگوارشان دادند. سبحان الله، إن هذا إلا بهتانٌ عظیم.
وا أسفی! بدین نحو که ذکر شد، به حیات پرارزش خلیفه مسلمین حضرت علی بن ابی طالب خاتمه داده شد. به حیات کسی خاتمه داده شد که میخواست امت محمد را در حیطه تعالیم قرآن و سنت رسول الله ابقاء فرماید. به حیات کسی خاتمه داده شد که میخواست مردم را از بازگشت به خودسریهای قبائلی سابق بازدارد.
امام بازگشت به سیرت عهد رسول الله را برای امت اسلام واجب میدانست. در این راه ذرهای انعطاف از خود نشان نمیداد، ولی پذیرش این امر برای مردمی که با اوضاع و مقتضیات رایج این زمان (زمان علی) عادت کرده بودند تا جائی مشکل و دشوار بود که نه تنها غالب یاران و طرفدارانش بدین جهت از آن حضرت دروی گرفتند، بلکه برادر تنیاش عقیل بن ابی طالب که چیزی زیادتر از حاجت خواسته بود و امام امتناع فرمود، سخت رنجید و به طرف معاویه رفت. عبدالله بن عباس پسر عمویش که حاکم بصره بود، در اثر سختگیری امام در محاسبه با او، از امام رنجید و امارت بصره را ترک کرد و از آنجا به مکه رفت.
علی بین اشراف حتی اشراف قریش و دیگران در هیچ چیزی نه در تقسیم عطاء و نه در اعطاء امارت و نه در توجه و عنایت فرقی نمیگذاشت. همین مساوات جوئی او، بزرگان عرب را از او میرنجانید. وقتی که از این بابت از کسی اعتراضی میشنید یا گفته میشد این کار برخلاف مصلحت و مقتضیات وقت است، میفرمود:
از من میخواهید برتری و پیروزی در کارم را با جور و ستم به دست آورم؟
علی میخواست قدم اولش در اقدام به هر کاری، حق و عدل باشد نه آن که فقط هدف و مقصدش حق باشد و دیگر فرقی نگذارد که با قدمهای حق به هدفش حقش برسد یا با قدمهای باطل. بدین جهت بود که مداهنه و ریاکاری و تبعیض و مسامحه در کارش را جائز میدانست. گرچه به ظاهر مصلحت و مقتضای وقت باشد.
از این رو بود که پیشنهاد عبدالله بن عباس پسر عمویش و مغیره بن شعبه سیاستمدار عرب که در آغاز خلافت مصلحت دیدند تا آن حضرت حکام و عمال عثمان، مخصوصاً معاویه را چندی بر سر کارشان نگهدارد نپذیرفت. در صورتی که اگر میپذیرفت، ظاهراً بسیاری از مشکلاتی که بعداً برای آن حضرت پیش آمد، پیش نمیآمد؛ ولی چنانکه گفتیم حضرت علی اهل مداهنه و ریا نبود، تا ظلم و جور یقینی را که در ابقاء مصلحتی عمال حضرت عثمان بود تحمل کند، تا شاید و احتمالاً در آینده نافع باشد، یعنی حضرت علی ظلم و زیان یقینی را معاوضه با عدل و سود احتمالی نمیکرد.
برای آن که خوب بدانید حضرت علی از حیث ورع و احتیاط در امور امت در چه سطح بس عالی بود به این روایت تاریخی که مورد اجماع مؤخین میباشد توجه فرمائید که مینویسند: کمی قبل از این که حضرت علی دار فانی را وداع کند، انصار و هوادارانش از آن حضرت میخواهند تا فرزند بزرگش حضرت حسن مجتبی را به جای خود به خلافت تعیین فرماید: ولی نپذیرفت و فرمود:
«ما آمرکم ولا أنها کم، أنتم أبصر»
یعنی: نه به شما در این باره امر میکنم و نه منع، خودتان (پس از من) در این کار بصیرترید.
آری، حضرت علی قبول نمیکند به مردم بگوید، حسن بعد از من خلیفه است. حال آن که خود مردم آرزو و امید داشتند و خود مردم درخواست کردند. حسن هم گل خوشبوی شجره طبیه نبوت و آقای جوانان بهشت بود. در علم و فقه دین و در استقامت در صراط المستقیم الهی در منزلتی بود که در دنیا منحصر به فرد بود و در جهان مثیل و نظیر نداشت.
ولی معاویه برای گرفتن بیعت از مردم برای پسرش یزید (ینقص) چه اموال زیادی که خرج نکرد و چه وعده و وعید و چه ارعاب و تهدیدی که در این باره فرو نگذاشت. در صورتی که خوب میدانست این یزید صلاحیت معنوی ندارد که خلافت خاندان آل معاویه را به عهده بگیرد تا چه رسد که استحقاق منصب مهم خلافت جهان اسلام و لیاقت جانشینی رسول الله ص را داشته باشد. پس چه راست سروده است شاعر عربی که میگوید:
وأین الثرى([136]) من الثریا
وأین معاویة من علی؟
یعنی: خاک را چه نسبت با افلاک؟ و معاویه کجا و علی کجا؟
یعنی تفاوت شخصیت و منزلت معاویه با علی به اندازه تفاوت خاک زمین با ثریای آسمان میباشد. ببین تفاوت راه از کجاست تا به کجا و از اینجاست که اهل سنت معاویه را از خلفاء راشدین نمیدانند.
نه تنها دوستان علی، بلکه مخالفین علی و حتی معاویه به علو قدر و منزلت و کثرتِ خصائص و فضائل علی اعتراف داشته و دارند و چه بهتر که مخالفین معترف باشند (والفضل ما شهدت به الأعداء).
ضرار بن حمزه الصدائی از دوستان حمیمی([137]) علی بود و در جنگهای ایام خلافتش صادقانه بر روی مخالفین سلاح کشید. او پس از رحلت علی و صلح حسن با معاویه منزوی گردید و مشغول عبادت خدا شد. پس از مدتی ناچار شد مانند بقیه مسلمین بیبضاعت، حقش را از بیت المال مسلمین بگیرد این است که رهسپار دمشق میشود و نزد معاویه میآید. معاویه از او میخواهد تا اوصاف پسندیدة علی را برای او بیان کند، ولی او میگوید: از من از این بابت درگذر. معاویه میگوید: به خدا قسم باید بگوئی و او میگوید:
درجات روحانیش بس عالی و قوت و قدرت جسمانیش خیلی شدید بود. قولش قاطع و در حکمش عادل بود. از جوانبش علم میجوشید و در کلامش حکمت نهفته بود. از دنیا و زر و زیور دنیا وحشت داشت. با شب و وحشت شب أنس داشت. زیاد در فکر آخرت بود و خیلی از این بابت اشک میریخت. لباس و طعام ساده میپوشید. در میان ما مانند یکی از ما بود. خود را بالا نمیگرفت و نمیپنداشت. هرچه از او میپرسیدیم، با خوشروئی جواب میداد. و هرگاه او را (به خانه) دعوت میکردیم، قبول میکرد و میآمد. با آن که او اینچنین به ما نزدیک بود و ما اینطور به او نزدیک بودیم، مع الوصف به خدا قسم در اثر عظمت روحانی که داشت، کمتر جرأت داشتیم با او حرف بزنیم. به اهل دین احترام میگذاشت و آنها را نوازش میکرد. فقراء و مساکین را به خود نزدیک میفرمود. هیچ ستمگری هرگز طمع نمیکرد که علی طرفدارش باشد و هیچ ستمدیدهای ابداً مأیوس نمیشد که علی به دادش برسد. در بعضی از ایام جنگها، همین که شب فرا میرسید و تاریکی خود را بر زمین فرود میریخت، به خدا قسم میدیدم علی (پس از نماز شب) محاسن مبارکش را به دست گرفته، مانند مرد مارگزیده به خود میپیچید و به گریه افتاده میگفت: (ای دنیا کسی غیر از من را بفریب. آیا در برابر من خودنمائی میکنی؟ آیا به سوی من میآئی؟ هیهات هیهات! دور شو دور شو! دیر شده است. من تو را سه طلاقه کردهام و دیگر هرگز راه رجوع به سوی تو نیست. عمر تو کم است و بهره از تو ناچیز. افسوس افسوس از کمبودنِ زاد و دوری سفر و ناامنی راه).
ضرار میگوید: معاویه از استماع اوصاف علی به گریه افتاده و گفت: (رحمت خدا باد بر ابی الحسن، به خدا او چنین بود که بیان کردی) آنگاه میپرسد غم و اندوهت بر شهادت علی چگونه بود؟ میگوید: مانند زنی که فرزندش در دامنش ذبح شده باشد([138]). معاویه دستور میدهد تا آنچه ضرار نیاز دارد، به او بدهند.
علی تا آنجا تابع احکام و مقررات دین بود که زره گم شده خود را نزدیک مرد نصرانی([139]) در کوفه میبیند و با آن که میتوانست زره خود را با قدرت از دستش بگیرد، اما نگرفت. چون این کار مخالف با مقررات حقوقی اسلام بود. لذا دعوای خود را علیه نصرانی نزد شریح، قاضی شرع وقت طرح کرد و اظهار داشت: این زره مال من است که آن را گم کرده بودم. اینک آن را نزد این شخص میبینم. نصرانی ادب را رعایت میکند و بدون آن که علی را صریحاً تکذیب نماید، میگوید: این زره مال خودم می باشد. قاضی شریح از علی میپرسد: آیا شما برای ثبات ادعاء خود گواه دارید؟ علی در حالی که از عدالت قاضی شریح خوشحال شده بود و تبسم بر لب داشت میفرماید: خیر، قاضی بر وفق مقررات قضائی دین اسلام حکمش را به نفع نصرانی صادر میکند و او زره را برمیدارد و از مجلس شریح خارج میگردد، ولی همین که کمی دور میشود برگشته میگوید: أشهد بالله که این قبیل احکام، احکام دین صدق انبیاء خداوند است. میبینیم که امیر مؤمنان مرا نزد قاضی خودش به قضاوت میبرد و قاضی او به نفع من و زیان امیرش حکم میدهد. در همانجا کلمه شهادت را بر زبان میآورد و مسلمان میشود و اعتراف میکند که این زره در همان روزی که علی عازم صفین بود از اسبش افتاد و من برداشتم. علی از این که باعث شده که او مسلمان شود مسرور میشود و زرهش را به او میبخشد. این روایت در صفحه 201 ج 3 الکامل و سایر تواریخ نقل شده و الکامل اضافه کرده است: این مرد نو مسلمان در جنگ نهروان همراه علی با خوارج میجنگید.
امام حسن میگوید: پدرم اندوختهای به جای نگذاشت، جز هفتصد درهم (نقره) که میخواست با آن کنیزی (برای خدمت در خانه) بخرد. در زمانِ خلافتش در هیچ جا نه آجری روی آجر گذاشت و نه خشت خامی روی خشت، تا خانه برای خود بناء کند. (منزلش در کوفه دار الإماره دولتی بود و طعامش از محصول زمینش بود که از مدینه به کوفه میآوردند([140]).
همسران علی رض:
حضرت علی مانند حضرت رسول در طول حیاتش نه زن گرفت. به این اسامی:
1- فاطمة الزهراء دخت گرامی رسول الله ص و مادامی که فاطمه در حیات بود، زنی نگرفت. فاطمه پس از شش ماه از فوت رسول الله وفات یافت.
2- امامه بنت ابی العاص بن الربیع که مادرش زینب بنت رسول الله بود، امامه همان دختر زاده رسول الله بود که در کتب احادیث آمده که رسول او را خیلی دوست میداشت. گاهی میشد که رسول الله در خانه نماز میخواند و او را در حال نماز در آغوش میگرفت. همین که میخواست به سجود برود، او را روی زمین میگذاشت. چون برای رکعت دیگر به پا میخواست، مجدداً او را در بغل میگرفت و باز او را برای سجود روی زمین میگذاشت و هکذا تا نمازش را ختم میکرد. بنابراین، چنانکه میبینیم علی با یک دختر حضرت رسول یعنی فاطمه الزهراء و با یک نوة آن حضرت به نام امامه ازدواج کرده است.
3- ام البنین بنت حرام بن خالد بن ربیعه.
4- لیلی بنت مسعود بن خالد بن مالک.
5- اسماء بنت عمیس الخثعمیه.
6- ام حبیبه بنت زمعه بن بحر. (بعضی میگویند: ام حبیبه ام ولد بود، از اسیرانِ بنی تغلب که خالد بن الولید آنها را در عین التمر عراق اسیر کرد. این زن به علی بن ابی طالب رسید).
7- ام سعید بنت عروه بن مسعود ثقفی.
8- مخبئة بنت امرؤالقیس بن عدی.
9- خوله بنت ایاس بن جعفر بن قیس الحنفیه. این زن هم از اسیرانی بود که خالد بن الولید آنها را در ایام جهاد با مرتدین از قبیله بنی حنیفه به اسارت گرفت و او در سهم علی بن ابی طالب قرار گرفت. الکامل در صفحه 200 ج 3 میگوید: علی ام ولدی نیز اضافه بر این نه زن داشت به نام صهباء بنت ربیعة التغلبیة. باید توجه داشت که علی با این زنان در طول عمر شریفش ازدواج کرده، نه این که نه زن باهم در خانه داشته است.
حضرت علی 14 پسر داشت به این اسامی:
1- امام حسن از فاطمة الزهرا بنت رسول الله.
2- امام حسین از فاطمة الزهرا بنت رسول الله.
3- محمد الأکبر از خوله بنت ایاس که مشهور به محمد بن الحنفیه و منسوب به یکی از اجدادش بود به نام حنیفة بن لجیم بن صعب بن علی ابن ابی بکر ابن وائل.
4 و 5- عبدالله الأکبر – ابوبکر: هردو از لیلی بنت مسعود و هردو در واقعه کربلا همراه امام حسین بودند و به شهادت رسیدند.
6، 7، 8 و 9- عباس الأکبر، عثمان، عبدالله الأصغر، جعفر. این چهار پسر همه از ام البنین بنت حرام بودند و همه آنها در کربلا همراه برادرشان امام حسین به شهادت رسیدند.
10- محمد الأصغر مادرش ام ولد بود و او هم در کربلا به شهادت رسید.
11 و 12- یحیی، عون (به فتح عین بر وزن لون) هردو از اسماء بنت عمیس.
13- عمر از ام حبیبه التغلبیه (ام ولد بود).
14- محمد الأوسط از امأمه بنت زینب بنت رسول الله r.
در بعضی از روایات تاریخی آمده که علی از فاطمة الزهرا پسری داشت به نام محسن که در کودکی در مدینه درگذشت، ولی این روایت در کتب اهل سنت به صورت روایت ضعیف ذکر شده است.
چه این روایت صحیح باشد یا نباشد، علی ای حال، گاهی ندرتاً از بعضی عوام نه علماء شنیده میشود که حضرت عمر بن الخطاب لنگه دروازه خانه را به پهلوی حضرتِ فاطمة الزهراء بنت رسول الله همسر حضرت علی زد و پهلوی حضرتِ فاطمه تا آنجا صدمه دید که جنین در شکمش تلف شد. این طفل همان پسر حضرت علی است به نام محسن. اصلاً این امر صحت ندارد. من این مطلب را در هیچ کتابی از هیچ فرقهای ندیدهام و از هیچ عالم روحانی و هیچ طایفهای نشنیدهام.[141]
نه حضرت عمر به خود جرأت و اجازه میداد که با خاندان نبوت آن هم فرزند صلبی رسول الله ص چنین کند و نه حضرت علی با آن شجاعت اسداللهی و با آن قدرت و شوکت روحانی که در وجود قدسی داشت، به عمر مجال میداد تا به همسرش دختر رسول الله صدمهای وارد کند که سقط جنین کند.
خواننده عزیز! من و شما که در مقایسه با حضرت علی ناچیزیم، هرگز مجال این کار خطرناک را به کسی نمیدهیم که به همسر ما چنین صدمهای وارد کند اگر چنین اتفاقی پیش آید، تا جائی به تقاص و تلاقی میپردازیم که جان در این راه ببازیم. تا چه رسد به اسدالله الغالب فارس المشارق والمغارب.
باید توجه داشت که اگر بر فرض محال چنین جسارتی از عمر بن الخطاب نسبت به حضرت فاطمه همسر علی سر زده بود، علی هرگز دخترش ام کلثوم را که از همین فاطمه الزهرا بود، یعنی خواهر تنی امام حسن و امام حسین در نکاح عمر بن الخطاب که این کار را بر سر مادرشان درآورده بود، در نمیآورد. امام حسن و امام حسین نیز هرگز راضی نمیشدند که خواهرشان زن کسی بشود که به مادرشان چنین مصیبتی رسانده بود. خود ام کلثوم هم ابداً تن درنمیداد که زن کسی بشود و به خانه کسی برود که مادرش از دست او به حدی آسیب دیده که برادرش به نام محسن صدمه دیده تلف شده است. بنابراین، واضح است که این داستان غیر معقول ساختگی و عاری از حقیقت واقع است.
با آن که در کتب معتبر شیعه و سنی به روایت صحیح غیر قابل رد صریحاً ذکر شده که حضرت علی دخترش ام کلثوم بنت فاطمه خواهر حسنین را به ازدواج حضرت عمر بن الخطاب داده یعنی عمر داماد علی و شوهر خواهر تنی امام حسن و امام حسین بوده است؛ مع الوصف بعضی از این حقیقت تا آنجا بیخبرند که وقتی ذکر این مطلب به میان میآید اصلاً باور نمیکنند و منکر این قضیه میشوند.
بنابراین، خیلی لازم میدانم اقوال بعضی از علماء طراز اول شیعه رحمهم الله تعالی را برای آگاهی خوانندگان عزیز نقل کنم.
علامه زین الدین عاملی([142]) شامی در کتاب خود به نام مسالک الأفهام چاپ ایران در باب نکاح، در مبحث کفائه میگوید:
وزوج النبی ابنته عثمان، وزوج ابنته زینب بأبی العاص ولیسا من بنی هاشم، کذلک زوج علی ابنته أم کلثوم من عمر و تزوج عبدالله بن عمر بن عثمان فاطمة بنت الحسین، تزوج مصعب بن الزبیر أختها سکینة (بنت الحسین) وکلهم من غیر بنی هاشم.
چنانکه میبینیم، علامة عاملی عالم مشهور شیعه، کفائه را شرط صحت نکاح نمیداند و استدلال میفرماید: حضرت رسول دخترانش را به عثمان و به ابی العاص تزویج فرمود. آنها از بنی هاشم نبودند. همچنین علی دخترش ام کلثوم را در نکاح عمر درآورد. عبدالله بن عمر بن عثمان با فاطمه دختر حسین و مصعب بن زبیر با سکینه دختر حسین خواهر فاطمه دختر حسین ازدواج کردند و هیچیک از آنها از بنی هاشم نبودند. چنانکه ملاحظه میفرمائید، علامه عاملی تصریح کرده که حضرت علی دخترش ام کلثوم را در نکاح حضرت عمر درآورده است.
علامه کلینی([143]) در صفحه 311 ج 2 الکافی چاپ هند که در مذهب شیعه از کتب خیلی موثق و معتمد میباشد، در باب المتوفی عنها زوجها المدخول بها أین تعتد؟ میفرماید:
عن معاویة بن عمار عن أبی عبد الله علیه السلام قال: سألته عن المرأة المتوفى عنها زوجها تعتد فی بیتها أو حیث شائت؟ قال: بل حیث شائت، إن علیاً صلوات الله علیه لما توفى عمر أتى أم کلثوم فانطلق بها إلى بیته.
یعنی روایت شده که معاویه بن عمار (بن یاسر) گفت: من از ابی عبدالله (حسین) u این مسئله دینی را پرسیدم که زنی که شوهرش فوت کند، در خانه خودش (خانه شوهر) عده بگیرد یا هر جا که خودش بخواهد؟ فرمود: در هر جائی که بخواهد میتواند عده بگیرد. زیرا وقتی که عمر وفات یافت، علی آمد و دخترش ام کلثوم را (که زوجه عمر بود) از خانه عمر به خانه خودش برد (که آنجا عده بگیرد).
همچنین علامه ابوجعفر طوسی([144]) در کتاب خود به نام تهذیب الأحکام در باب عده زنان استدلال به همین روایت کرده است.
نیز محمد بن علی شهر آشوب مازندرانی در صفحه 162 ج 3 کتاب مناقب آل ابی طالب طبع بمبئی میگوید:
فولد من فاطمة علیها السلام حسن وحسین ومحسن وزینب الکبرى وأم کلثوم الکبرى، تزوجها عمر.
یعنی: متولد شد از فاطمه علیها السلام، حسن و حسین و محسن و زینب کبری و ام کلثوم کبری که عمر (بن الخطاب) با او ازدواج کرد.
همچنین علامه طوسی در کتابش به نام تهذیب الأحکام صفحه 380 ج 3 در باب میراث نوشته است:
عن جعفر عن أبیه قال: ماتت أم کلثوم بنت علی، وابنها زید بن عمر بن الخطاب فی ساعة واحدة، لا یدرى أیهما هلک قبل، فلم یورث أحدهما من الآخر وصلى علیهما جمیعاً.
یعین: امام جعفر از پدرش روایت کرده که میفرماید: ام کلثوم دختر علی و پسرش زید بن عمر بن الخطاب هردو در یک ساعت فوت کردند. معلوم نبود کدامیک از آنها قبل از دیگری فوت کرده است. لذا به هیچیک از این دو نفر میراث دیگری داده نشده و بر هردو باهم نماز میت خوانده شد (در شریعت اسلام کسی حق میراث دارد که یقین باشد بعد از میت حیات داشته است و چون محقق نبوده که ام کلثوم قبل از پسرش زید فوت کرده یا زید قبل از مادرش ام کلثوم، لذا هیچکدام از دیگری ارث نبرد).
ما در این مورد قول چهار نفر از اعاظم و بزرگانِ علماء شیعه و از کتب مورد وثوق و اعتماد شیعه را برای نمونه نقل کردیم که همه آنها صریحاً گفته اند، ام کلثوم دختر حضرت علی بن ابی طالب دختر فاطمه الزهرا با عمر ابن الخطاب ازدواج کرده است. مسلم و طبیعی است که برادرانش امام حسن و امام حسین و خواهرش زینب کبری راضی بوده اند. بنابراین، در این باره جای شک و تردید و ایهامی برای هیچ احدی نیست. در خاتمه این مطلب باید فهمید که ام کلثوم یک پسر از عمر داشت به نام زید الأکبر و یک دختر به نام رقیه (صفحه 392 ج اول، ثلاثیات امام احمد بن حنبل).
دختران حضرت علی رض:
امام 18 دختر داشت به اسامی:
1- أم کلثوم الکبری از فاطمه الزهرا (که گفتیم زوجه عمر بن الخطاب بود).
2- زینب الکبری از فاطمه الزهراء.
3- رقیه از ام حبیبه الصهباء.
4- أم الحسن از ام سعید بنت عروه.
5- زملة الکبری از ام سعید بنت عروه.
6- أم هانی از ام ولد.
7- میمونه([145]) از أم ولد.
8- رملة الصغری از أم ولد.
9- زینب الصغری از أم ولد.
10- أم کلثوم الصغری از أم ولد.
11- فاطمه از أم ولد.
12- امامه از أم ولد.
13- خدیجه از أم ولد.
14- أم الکرم از أم ولد.
15- أم سلمه از أم ولد.
16- أم جعفر از أم ولد.
17- جمانه از أم ولد.
18- تقیه از أم ولد.
از پسران امام فقط این پنج نفرشان ذریه به جای گذاشتند: امام حسن، امام حسین، محمد بن الحنفیه، عمر و عباس. دختران امام با پسران عقیل بن ابی طالب و پسران عباس بن عبدالمطلب ازدواج کردند و ذریه داشتند که تفصیل آن در کتب مطول تاریخ ذکر شده. از آنجا بجوئید.
بسیاری از شعرای وقت در مرثیه امام اشعاری سروده اند که اکنون اشعار دو نفر آنها را عیناً نقل میکنیم و سپس به ترجمه آنها میپردازیم.
یکی از آنها ابوالأسود دئلی شاگرد امام در علم نحو است که میگوید:
ألا قل للخوارج حیث کانوا
فلا قرت عیون الحاسدینا
أفی شهر الصیام فجعتمونا
بخیر الناس ضراً أجمعینا
قتلتم خیر من رکب المطایا
وذللها ومن رکب السفینا
ومن لبس النعال ومن حذاها
ومن قرأ المثانی والمبینا
وکل مناقب الخیرات فیه
وحب رسول رب العالمینا
إذا استقبلت وجه أبی حسین
رأیت البدر فوق الناظرینا
وکنا قبل مقتله بخیر
نرى مولا رسول الله فینا
یقیم الحق لا یرتاب فیه
ویعدل فی العدا والأقربینا
یعنی: هان بگو به خوارج در هرجا که باشند: چشم شما که حسدمند هستید و علی را از فرط حسد و شدت کینه کشتید، روشن مباد! آیا شما این قدر در دین و انسانیت پست و پائین بودید که در ماه صیام، ماه مبارک رمضان، ماه عبادت خدا، به ما با قتل کسی فاجعه و مصیبت زدید که بهترین خلق زمان بود. بهترین سوارگان رزمی و برترین تازندگان سواره بود. بهترین کسی بود که پیاده با نعلین راه میرفت. بهترین قاریان متدبر قرآن بود. کسی را کشتید که تمام مناقب و فضایل نیک در وجودش متوفر بود. کسی را کشتید که حبیب رسول رب العالمین بود. وقتی که رو به رو با چهره نورانی ابی الحسین (علی) میشدی چنین مینمود که قرص کامل ماهتاب چهارده شبه بالای سرناظرین تجلی کرده و محیط موجود را منور کرده است. ما قبل از قتلش در خیر و برکت بودیم. زیرا دوست و محبوب رسول الله را در میان خود میدیدیم. کسی در میان خود میدیدیم که بدون ریب و ریائی، حق را اجرا میکرد و به حدی عادل بود که در اجرای عدالت بین دشمن و خویشاوندان نزدکیش فرق نمیگذاشت. عدالت را در نظر میگرفت نه اشخاص را.
یکی دیگر بکر بن حماد بود که میگوید:
قل لابن ملجم والأقدار غالبة
هدمت ویحک للإسلام أرکانا
قتلت أفضل من یمشی على قدم
وأعظم الناس إسلاماً وایماناً
وأعلم الناس بالقرآن ثم بما
سن الرسول لنا شرعاً وتبیانا
صهر النبی ومولاه وناصره
أضحت مناقبه نوراَ وبرهانا
وکان منه على رغم الحسود له
مکان هارون من موسى ابن عمرانا([146])
ذکرت قاتله والدمع منحدر
فقلت سبحان رب الناس سبحاناً
إنی لأحسبه ما کان من بشر
یخشى المعاد ولکن کان شیطانا
فلا عفا الله عنه سوء فعلته
ولا سقی قبر عمران ابن حطانا
لقوله فی شقی ظل مجترماً
وقال ما قاله ظلما وعدوانا
یا ضربةً من تقىٍّ ما أراد بها
إلا لیبلغ من ذی العرش رضوانا
إنی لأذکره یوماً فأحسبه
أو فی البریة عند الله میزانا
بل ضربةٌ من غویٍّ أوردته لظىً
فسوف یلقی بها الرحمن غضبانا
کأنه لم یرد قصداً بضربته
إلا لیصلى عذاب الخلد نیرانا
یعنی: بگو به ابن ملجم، گرچه هر چیزی که اتفاق میافتد در اثر تقدیر است، اما وای بر تو که با این کار منکرت ستونهای دین خدا را برهم زدی و فرو ریختی. کسی را کشتی که از حیث اسلام و ایمان بهترین و برترین خلق زمان بود، کسی را کشتی که عالمترین مردم به شریعت قرآن و به تعالیم سنت رسول الله بود. مناقب حمیده و فضایل پسندیدهای داشت که مانند نور نمایان و برای اثبات کمالات و درجات رفیع انسانی او برهان مسلم بود. او داماد و محبوب و یاریدهنده رسول الله بود. او کسی بود که به رغم حسودانش مکان و منزلتش نسبت به رسول الله در مکان و منزلت هارون نبی الله نسبت به موسی رسول و کلیم الله بود. در حالی که اشک از چشمانم به شدت جاری بود، به یاد قاتلش افتادم و رو به خدا گفتم: منزهت میپندارم، مقدست میدانم، ای پروردگار عالم. من قاتلش را بشری نمیدانم که از قیامت بترسد (والا چنین فاجعهای به بار نمیآورد) بلکه او را شیطان میدانم. خدایا او را در این کارش میامرز! خدایا رحمتت را بر قبر عمران بن حطان مباران که ابن ملجم شقی مجرم را ستوده و ضربتش را تحسین کرده میگوید: (به به چه ضربت خوبی از مرد پرهیزکاری صادر شد که از کارش جز رضا و خشنودی خدا چیزی نمیخواست. من هرگاه او را به یاد میآورم، میزان حسناتش را در نزد خدا بیشتر از خلق خدا میدانم).
خیر، عمران بن حطان در این باره به خطا رفته است. این ضربت از مرد بداندیش ستمگری صادر شد. این ضربتش او را در آتش جهنم میافکند. این شقی خیلی زود مورد غضب خدا قرار میگیرد. چنین میماند که او از ضربتش چیزی نمیخواست جز این که در آتش جهنم مخلد و جاوان بسوزد.
خواننده عزیز! مطالبی که در نظر بود در این کتاب که جلد دوم تاریخ خلفای راشدین میباشد ذکر شود، در اینجا خاتمه مییابد. خدا را شکر میکنم که عنایت فرمود و توفیق داد تا کارم را چنانکه آرزو داشتم به آخر برسانم. ولی واجب میدانم قبل از این که قلم از کتاب بردارم مطلب مهمی را که فهم آن لازم است به قلم آوردم و بگویم: همینطور که در صفحه 192 این کتاب گفتم، نسبت به هیچ حادثهای از حوادث اسف بار عهد خلافت حضرت علی نه تصریحاً و نه تلیوحاً نه تنها قضاوت قاطع نکردم، بلکه حتی اظهار نظر سادهای هم ابراز نداشتم.
هرگاه شما هم مانند من از قضاوت در این قضایای غیر موجوده خودداری کنید، مرتکب گناهی نخواهید شد و هیچگونه مسؤولیتی از این بابت در پیشگاه خدا نخواهید داشت. زیرا مردم عصور گذشته درگذشته اند و آنها با صحیفه اعمالشان به سوی پروردگاری شتافته اند که میفرماید:
147 هرکس کار نیک کند، به نفع خودش میباشد و هرکس بد کند، به زیان خود او خواهد بود.
بنابراین، قضاوت ما در این جهان در باره گذشتگان چه سودی دارد؟ اگر فرضاً در باره کسی از آنها قضاوت کردیم و او را محکوم کردیم، حکم خود را چگونه در باره او اجراء میکنیم؟
چون قضاوت در باره گذشتگان بیفایده و بهیوده میباشد. خداوند سبحانه و تعالی در دو آیه قرآن یعنی آیه 134 و 141 سورة البقرة بندگانش را متوجه این مطلب کرده میفرماید:
مردم قرون گذشته محققاً درگذشته اند و آنچه در این جهان کرده اند برای خودشان میباشد (نه از کارهای نیک آنها ثوابی به شما میرسد و نه از کارهای بد آنها گناهی متوجه شما میشود). شما هرگز مسؤول اعمال آنها نخواهید بود. (برای شما نیز همان چیزی است که خودتان انجام میدهید که اگر نیکو باشد ثواب و اگر بد باشد عذاب خواهید داشت).
آری، چون قضاوت در کار گذشتگان قرون گذشته بیمعنی بوده و نمیشود حق صاحب حق را از کسی که آن را ضایع کرده است گرفت و به او داد و نمیتوان کسی را که محکوم میکنیم، مجازات کرد؛ زیرا هیچکدام از طرفین در این جهان نیستند و حساب آنها با احکم الحاکمین است. بدین جهت است که خدا طبق آیه فوق که در سوره البقره دو جا ذکر فرموده است، بندگانش را متوجه این امر فرموده تا به فکر خودشان باشند، نه این که اعتراض بر دیگران بگیرند.
همچنین حضرت رسول الله ص امتش را از فرورفتن در اعمال مردم گذشته منع کرده است:
«لاَ تَسُبُّوا الأَمْواتَ فَإِنَّهُمْ أَفْضَوَا إِلَى مَا عَمِلُوا»
یعنی: زبان به بدگوئی و سبِّ مردگان باز نکنید. زیرا آنها به سوی اعمالشان شتافته اند و حساب آنها با خدای آنهاست، نه با شما.
وصلى الله على حضرت محمد وسایر المرسلین وعلى آلهم وأصحابهم أجمعین والتابعین لهم بإحسان إلى یوم الدین. وآخر دعوانا أن الحمد لله رب العالمین.
دوازدهم ربیع الأول سال هزار و چهارصد هجری قمری مطابق با بیست و نهم دیماه هزار و سیصد و پنجاه و نه هجری شمسی.
بندر عباس – سید عبدالرحیم خطیب
مرجع امور شرعی اهل سنت بندر عباس
کتاب اول این مجموعه با نام «شیخین» که به تاریخ زندگی ابوبکر و عمر ب که هردو نفر پدر زن رسول الله r بودند اختصاص یافته است.
اینک کتاب دوم آن به نام «صهرین» یعنی
«دو داماد» که به تاریخ زندگی عثمان و علی ب پرداخته است.
آنچه مسلم است بین رسول الله و خلفای راشدین هم قرابت نسبی و هم خویشاوندی سببی وجود دارد. چه خلیفة اول و دوم (ابوبکر و عمر) پدر زن رسول الله و خلیفة سوم و چهارم (عثمان و علی) دامادهای آن حضرت بودند.
آنچه منجر به شهادت خلفای سوم و چهارم گردید متأثر از حرکتهای منافقانه و کینهتوزانهای است که بعد از دورة شش سالة خلفای اول و دوم در سرزمینهای اسلامی به وجود آمد. تحلیل و نگارش این حرکتها در قضاوت ما از تاریخ نقش مؤثری دارد.
این کتاب براساس منابع تاریخی موثق و مورد اعتماد به رشتة تحریر درآمده است.
[1]- ابن کثیر، البدایة والنهایة، ج 7، ص 223؛ ابن اثیر الکامل، ج 3، صـ 199 احمد بن حنبل از علمای انساب این مطلب را تأیید کرده است.
[2]- علی در میدان جنگ این مطلب را تأیید کرد و گفت: «أنا الذی سمتنی أمی حیدرا» یعنی: من آن کس هستم که مادرم مرا حیدر یعنی (شیر) نامید.
[3]- در این مورد روایات محتلف دیگر از بقیه مؤرخین دیده میشود که بعضی 13 ساله و بعضی 15 ساله گفته اند؛ ولی صحیحترین روایت همین روایت ابن اسحق است که میگوید: ده ساله بود. چه او در امور تاریخی صدر اسلام موثقتر از دیگران است و علماء اسلام او را در سیرت نبوی و تاریخ رجال بزرگ اسلام ثقه و حجت میدانند.
[4]- این کتاب تألیف دکتر عبدالحسن زرینکوب است که برای اولین بار در سال 1345 و دومین بار در سال 1354 و سومین بار در سال 1355 در چاپخانه سپهر به وسیلة مؤسسه مطبوعاتی امیر کبیر در تهران چاپ و منتشر گردید.
[5]- متن روایت چنین آمده است: «کَانَ رسول اللّهِ ص یَقُوْل: لاَ یُحِبُّ عَلِیَّاً مُنَافِقٌ وَلاَ یُبْغضُهُ مُؤمِنٌ» ترمذی ص 497 سبط النجوم العوالی.
[6]- متن روایت چنین است: «إنَّ السَّعِیدَ حَقٌّ، السَّعِیدُ مَنْ أَحَبَّ عَلِیًّا فِی حَیَاتَهِ وَبَعْدَ مَمَاتِهِ» احمد بن حنبل؛ سبط النجوم العوالی.
[7]- عبارت این روایت چنین آمده است: «وَالَّذِى فَلَقَ الْحَبَّةَ وَبَرَأَ النَّسَمَةَ لاَ یُحِبَّنِى إِلاَّ مُؤْمِنٌ وَلاَ یُبْغِضَنِى إِلاَّ مُنَافِقٌ» صحیح مسلم، ص 497؛ سبط النجوم العوالی.
[8]- چون قبل از این آیه نام نوح و ابراهیم هردو ذکر شده احتمال دارد که ضمیر «ومن ذریته» به نوح باشد راجع یا ابراهیم. هردو صحیح است. زیرا این انبیاء بزرگ که در این آیه ذکر شده اند، هم ذریه ابراهیم میباشند و هم ذریه نوح. زیرا جد اول آنها نوح و جد بعدی آنها ابراهیم میباشد که ملقب به ابوالأنبیاء (پدر انبیاء) میباشد.
[9]- کلمة سید که به اصطلاح علمای نحو و در اصطلاح علم بدیع نکره ذکر شده تنکیر تعظیم میباشد. یعنی حسن سید و سرور بزرگی است.
[10]- این است متن روایت بخاری: «عَنْ سَهْلُ بْنُ سَعْدٍ س أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ r قَالَ یَوْمَ خَیْبَرَ: لأُعْطِیَنَّ هَذِهِ الرَّایَةَ غَدًا رَجُلاً، یَفْتَحُ اللَّهُ عَلَى یَدَیْهِ، یُحِبُّ اللَّهَ وَرَسُولَهُ، وَیُحِبُّهُ اللَّهُ وَرَسُولُهُ. قَالَ: فَبَاتَ النَّاسُ یَدُکُونَ لَیْلَتَهُمْ أَیُّهُمْ یُعْطَاهَا، فَلَمَّا أَصْبَحَ النَّاسُ غَدَوْا إِلَى رَسُولِ اللَّهِ r، کُلُّهُمْ یَرْجُون أَنْ یُعْطَاهَا، فَقَالَ: أَیْنَ عَلِىُّ بْنُ أَبِى طَالِبٍ؟ فَقِیلَ: هُوَ یَا رَسُولَ اللَّهِ یَشْتَکِى عَیْنَیْهِ. قَالَ: فَأَرْسِلُوا إِلَیْهِ فَأُتِىَ بِهِ فَبَصَقَ رَسُولُ اللَّهِ r فِى عَیْنَیْهِ، وَدَعَا لَهُ، فَبَرَأَ حَتَّى کَأَنْ لَمْ یَکُنْ بِهِ وَجَعٌ، فَأَعْطَاهُ الرَّایَةَ، فَقَالَ عَلِىٌّ: یَا رَسُولَ اللَّهِ أُقَاتِلُهُمْ حَتَّى یَکُونُوا مِثْلَنَا، فَقَالَ: انْفُذْ عَلَى رِسْلِکَ، حَتَّى تَنْزِلَ بِسَاحَتِهِمْ، ثُمَّ ادْعُهُمْ إِلَى الإِسْلاَمِ، وَأَخْبِرْهُمْ بِمَا یَجِبُ عَلَیْهِمْ مِنْ حَقِّ اللَّهِ فَوَاللَّهِ لأَنْ یَهْدِىَ اللَّهُ بِکَ رَجُلاً وَاحِدًا خَیْرٌ لَکَ مِنْ حُمْرُ النَّعَمِ». بخاری ج 5، ص 171 (توضیح این که شتر سرخرنگ نزد عربها خیلی قیمتی و دوستداشتنی بود).
[11]- جنگ بدر اول صبح جمعه 17 رمضان سال دوم هجرت (13 مارس سال 624 میلادی) در محلی به نام بدر بین رسول الله و اصحابش از یک طرف و مشرکین مکه از طرف دیگر واقع شد. با آن که عده مسلمین کم و تجهیزات جنگی کافی نداشتند بر کفار که عده زیادی بودند و اسلحه و تجهیزات جنگی کامل و ذخایر کافی داشتند، پیروز شدند. بدر به فاصلة یک شب با حرکت شتر از مکه به طرف طایف واقع شده و چون مالک اول آن مردی بوده به نام بدر این محل به نام او شهرت یافته است.
[12]- ود به فتح بر وزن قد نام بتی بوده در شهر دومة الجندل که عربهای بنی کلب آن را میپرستیدند. قرآنکریم آن را در آیه 23 سوره نوح ذکر کرده میفرماید: «قوم نوح به هم گفتند: هرگز هیچکدام از خدایان خود را ترک نکنید، نه ود، نه سواع، نه یغوث، نه یعوق و نه نسر هیچکدام را». ولی متأسفانه مردم حتی بعضی از اهل علم دین این کلمه را اشتباهاً به ضم واو بر وزن بت میخوانند که البته غلط است و عبد ود یعنی بنده بت ود.
[13]- حرب یعنی جنگ.
[14]- حراب یعنی نیزه.
[15]- عرباء بر وزن رعناء یعنی عرب اصیل.
[16]- تاریخ خلفاء محمد؛ تألیف اسمعیل سلیمان المیر علی لبنانی، صـ 186.
[17]- کتاب خلفاء محمد؛ تألیف اسمعیل سلیمان المیر علد لبنانی، صص 189.
[18]- نهج البلاغه.
[19]- کتاب خلفاء محمد؛ تألیف اسمعیل سلیمان المیر علی، صص 198.
[20]- البدایة والنهایة، ج 7، صـ 226. غافقی بن حرب همان فاسق و فاجری است که عمود را بر پیشانی عثمان زد و قرآنی را که جلو عثمان بود و تلاوت میکرد با لگد دور افکند الکامل، ج 7، صـ 90؛ البدایة والنهایة، صـ 188.
[21]- نهج البلاغه چاپ بیروت، صـ 136.
[22]- این است متن خطبه عربی امام که میفرماید: «إن الله تعالى أنزل کتاباً هادیاً بین فیه الخیر والشر، فخذوا بالخیر ودعوا للشر، الفرائض أدوها إلى الله سبحانه وتعالى یؤدکم إلى الجنة، إن الله حرم حرماً غیر مجهولة، وفضل حرمة المسلم على الحرم کلها، وشد بالإخلاص حقوق المسلمین، والمسلم من سلم المسلمون من لسانه ویده إلا بالحق. لا یحل لمسل أذى مسلم إلا بما یجب. بادروا أمر العامة وخاصة أحدکم الموت، فإن الناس إمامکم، وإنما خلفکم الساعة تحدوکم، فتخففوا تلحقوا، فإنما ینتظر بالناس أخراهم. اتقوا الله فی عباده وبلاده، فإنکم مسؤولون حتى عن البقاع والبهائم، ثم أطیعوا الله ولا تعصوه وإذا رأیتم الخیر فخذوه، وإذا رأیتم الشر فدعوه این خطبه امام در اکثر کتب تاریخ آمده است.
[23]- گویند این جمله مصراح شعری است از اشعار نصر بن یسار امیر خطة خراسان در زمان خلافت بنی امیه که ضمن اشعاری به بنی امیه هشدار میدهد و میگوید: برای برانداختن آنها توطئهای در خراسان به کار افتاده و چنین میگوید:
أری خلل الرماد ومیض
نار
وأخشى أن یکون لها ضرام
فإن النار بالعودین تذکی
وإن الحرب أولها کلام
[24]- نهج البلاغه چاپ بیروت، صـ 67.
[25]- متن فرموده امام چنین است: «یا أخوتاه، إنی لست أجهل ما تعلمون، ولکن کیف أصنع بقوم یملکوننا، ولا نملکهم، هاهم أولاء ثارت معهم عبدانکم، وثابت إلیهم أعرابکم، وهم خلاطکم یسومونکم ما یشائون. فهل ترون موضعاَ لقدرة على شیء مما تریدون؟ قالوا: فلا والله لا أرى إلا رأیاً ترونه أبداً إن شاء الله» رک: الکامل، ج 3، صـ 100، البدایة والنهایة، ج 7، صـ 228 و 229.
[26]- البدایة والنهایة، ج 7، صـ 229، الکامل، ج 3، صـ 101.
[27]- الکامل، ج 3، صص 101.
[28]- منیه بر وزن بنیه نام مادر یعلی بود و نام پدرش امیه است. بدینجهت است که در تواریخ بعضی جاها یعلی بن منیه و در بعض جاها یعلی بن امیه ذکر شده است. الکامل، صـ 113.
[29]- غالب تواریخ میگویند آنچه یعلی از بیت المال با خود به مکه برد ششصد هزار درهم پول نقد و ششصد شتر بوده است.
[30]- الکام، ج 3، صص 106.
[31]- الکامل، ج 3، صص 103.
[32]- رک: الکامل، ج 3، صـ 104 – قاصد و حامل نامه حضرت امیر به ابوموسی اشعری شخصی به نام معبد الأسلمی بود و به معاویه، سبرة الجهنی.
[33]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 230، للکامل، ج 3، ص 104.
[34]- این شعر بیت 49 از ابیات زهیر بن ابی سلمی شاعر شهیر عرب جاهلی قبل از اسلام میباشد. مجموع ابیاتش 61 بیت و از معلقات است و مشتمل بر اندرزها و حکمتهای خیلی ارزنده میباشد.
[35]- قثم به ضم قاف و فتح ثاء بر وزن گُتَل میباشد.
[36]- چون حاکم و امیر مکه عبدالله بن العامر الحضرمی بود که قبلاً از طرف عثمان به این سمت منصوب شده بود و به علاوه شهر مکه از قدیم الأیام یعنی قبل از اسلام از هرگونه حمله و تعرضی مصون بود، این شهر برای اینان که از مدینه فرار میکردند و به اینجا میآمدند محل امن و مطمئنی بود.
[37]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 230.
[38]- تاریخ الإسلام ص 364 دکتر حسن ابراهیم استاد تاریخ اسلامی در جامعه ازهر.
[39]- رک: البدایة والنهایة، ج 3، ص 231.
[40]- کلمه هیا در زبان عرب اسم فعل امر است به معنی (شتاب کنید).
[41]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 231.
[42]- کلمه غوغاء در زبان عرب به معنی مردم فتنهانگیز و آشوبطلب و در اصطلاح فارسی به معنی داد و فریاد و خروش میباشد.
[43]- چنانکه از امام میشنویم ایشان هرگز میل نداشته است دست به سلاح بزند، مگر این که ناچار شود و کار از اختیار خارج شود و به وجوب بکشد.
[44]- شاید بدین جهت موافقت نکرده اند که احتمال داشت کارشان با قاتلین عثمان در مدینه به جنگ بکشد. این امر علاوه بر این که هتک حرمت مدینه طیبه و اسائه ادب به مرقد مطهر رسول الله میباشد، قطعی نبود که نتیجة درستی به بار آورد.
[45]- رک: الکامل، ج 3، ص 108.
[46]- رک: الکامل، ج 3، ص 108.
[47]- بر وزن منبر، اینجا قبلاً محل بازار معامله شتر بود.
[48]- رک: الکامل، ج 3، ص 109.
[49]- البدایة والنهایة، ج 7، ص 233.
[50]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 233 و الکامل، ج 3، ص 110.
[51]- این است متن صلحنامه عربی که تاریخ طبری ضبط کرده است:
بسم الله الرحمن الرحیم. هذا ما اصطلح علیه طلحه والزبیر ومن معهما من المؤمنین والمسلمین، وعثمان بن حنیف ومن معه من المؤمنین والمسلمین، إن عثمان یقیم حیث أدرکه الصلح على ما فی یده، وإن طلحة والزبیر قیمان حیث أدرکهما الصلح على ما فی أیدیهما، حتى یرجع ایمن الریقین و رسولهم کعب بن سور من المدینة، ولا یضار واحد من القریقین الآخر فی مسجد، لا سوق، لا طریق حتى یرجع کعب بالخیر، بأن القوم أکرهوا طلحة والزبیر، فالأمر أمرهما، وإن شاء عثمان خرج حتی یخرج بطینته، وإن شاء دخل معهما، وإن رجع بأنهما لم یکرها فالأمر أمر عثمان، فإن شاء طلحة والزبیر أقاما على طاعة علی، (خلیفه المسلمین) وإن شاء أخرجا، حتى یلحقا بطینتهما، والمؤمنون أعوان الفاتح منهما.
[52]- خدری بر وزن قمری میباشد.
[53]- علامه مرحوم سید محسن الأمین مؤلف أعیان الشیعه میفرماید: امتناع این گروه از بیعت با امام نه از این جهت بود که معتقد باشند امام استعداد و اهلیت خلافت را ندارد. خیر بلکه ناشی از شبههای بود که برای آن ها عارض شده بود. چه آنها تصور میکردند که هنوز فتنة آشوبگران فرو ننشسته و چه بهتر که خود را از فتنه دور نگهدارند؛ ولی پس از آن پشیمان شدند خلفاء محمد تألیف اسمعیل سلیمان المیر علی شیعی لبنانی، ص 202.
[54]- الکامل، ج 3، ص 110.
[55]- در غالب کتب تاریخ ذکر شده که رجال طلحه و زبیر موی سر و ریش و ابروان عثمان بن حنیف را کندند، ولی من باور ندار.
[56]- تاکنیک کلمهای است فرانسوی و به معنی صفآرائی و تنظیم جنگ میباشد.
[57]- رک: البدایه و النهایه، ج 7، ص 224؛ ج 3، ص 113. یکی از این شش نفر ابوقتاده انصاری از صحابه کبار رسول الله بود که نزد امیرالمؤمنین آمده عرض میکند: یا امیرالمؤمنین! این شمشیر، شمشیری است که رسول الله آن را به دوشم آویخت. مدتی است که آن را در غلاف کشدهام. اکنون وقتش رسیده که آن را از نیام بیرون کشم و علیه این مردم ستمگری که در خیانت امت محمد دریغ نمیکنند به کار برم. دوست میدارم مرا در صف مقدم لشکر به کارگیری. رک: الکامل، ج 3، ص 113.
[58]- قعقاع به عمرو همان شجاع و سوارکار ماهر و شمشیرباز مشهور عرب است که خالد ابن الولید قائد عظیم اسلامی هرجا میجنگید، او را با خود میبرد. در جبهه جنگ یرموک همراه خالد با لشکر بزرگ روم جنگید و فرماندهی گروهی از مسلمین را در این جنگ به عهده داشت. پس از پیروزی بر لشکر روم، همراه هاشم بن عتبه به فرمان عمر ابن الخطاب برای کمک به سعد بن ابی وقاص به قادسیه آمد و طبق شرحی که در صفحه 256 کتاب شیخین دادیم در قادسیه علاوه بر این که حماسه آفرید، ابتکاری به کار بست که خیلی مؤثر و به نفع لشکر قادسیه بود. اللهم جازه بإحسانه إحساناً وزیادة. قعقاع از اصحاب رسول الله است. در نزد خلفاء راشدین محبوبیت و منزلت عالی داشت. او یکی از طرفداران جدی علی بود.
[59]- این امر در دهة اول ماه جمادی الآخره سال 36 هجری صورت گرفت.
[60]- رک: الکامل، ج 3، ص 123.
[61]- رک: الکامل، ج 3، ص 120.
[62]- رک: الکامل، ج 3، ص 120.
[63]- طبری، ج 5، ص 199، چاپ حسینیه، البدایة والنهایة ، ج 7، ص 239.
[64]- رک: الکامل، ص 123.
[65]- صفحه 213 خلفاء محمد. معنی این آیه چنین است که: آیا میپندارید که به آسانی به بهشت بروید و حال آن که به شما نرسیده است آن مشکلات و سختیهائی که به امتهای قبل از شما میرسید، تا آنجا زیان در راه دین و سختی در جهان به آنها میرسید که رسول خدا و مؤمنین همراهش میگفتند: کی نصرت خدا به ما میرسد (تا پیروز شویم) بدانید که نصرت خدا نزدیک است. سپس امام به ساحت پروردگار دعا کرده میگوید: خدایا! بر ما صبر فرو ریز.
[66]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 445؛ الکامل، ج 3، ص 131.
[67]- میل عبارت است از مقدار طول که اندازه آن مختلف است، میل انگلیسی 1609 متر، میل دریائی 1852 متر و در عربی بعضی به یک چشماندازی روی زمین و بعضی چهار گز دست یعنی دوهزار متر گفته اند و تحدیداً دو کلیومتر میباشد.
[68]- رک: البدایة والنهایة ، ج 7، صـ 246 و 367 و 750.
[69]- فانتزی کلمهای است فرانسوی به معنی خیال و توهم بیجا.
[70]- حقیقت واقع این است که امام عده بیست نفر یا چهل نفر همراه عایشه کرد. عایشه نیز میدانست که آنها زنند. در طول طریق هم با آنها معاشر و مأنوس بود.
[71]- ابن جوزی در العلل المتناهیه گفته: این حدیث صحیح نیست. [مصحح].
[72]- سورة فصلت، آیة 34.
[73]- حدث فوق متفق علیه است.
[74]- مثلاً کسی انسانی را با قصد و اراده میکشد و کسی دیگر انسانی را اشتباهاً و بدون اراده به قتل میرساند. البته هردو آدم کشته اند، ولی مجازات قاتل عمدی و ارادی اعدام است و قاتل غیر ارادی اعدام نمیشود. چرا؟ برای این که نیت این دو نفر باهم فرق دارد. لذا دین اسلام یکی را مقصر میداند و مجازات میکند و آن دیگری را ببیتقصیر میداند و محکوم به اعدام نمیکند. (انما الأعمال بالنیات).
[75]- محمد پسر طلحه از عباد و زهاد صحابه بود. به همین مناسبت در بین مردم به (سجاد) مشهور بود.
[76]- البدایة والنهایة، ج 7، ص 254.
[77]- امام شهر کوفه را مرکز خلافت و محل سکونت خویش ساخت و دیگر پس از این به مدینه باز نگشت. لذا مدینه که تا این تاریخ مرکز خلافت اسلامی بود از این پس از اهمیت سیاسی افتاد و عزلتگاه صحابه و تابعین و مرکز تعلیم قرآن و سنت و زیارتگاه عموم مسلمین گردید. مسلمانان از هرجا برای فراگیری دین و برای زیارت ضریح مقدس رسول الله به اینجا میآمدند.
[78]- صفین بر وزن ستین که به کسرِ صاد و کسر فاء و تشدید آن خوانده میشود، نام محلی بود در مرز شرقی شام (سوریه).
[79]- معنی این حدیث را در بحث شجاعت امام در این کتاب نگاشتیم.
[80]- رک: مروج الذهب، مسعودی، ج 2، صـ 15 و 17.
[81]- منسوب به قبیله همدان؛ از قبائل عرب است، نه به شهر همدان ایران.
[82]- حمیری برون منبری میباشد. ابن کثیر در البدایة والنهایة ج 7، ص 261 میگوید: در این تاریخ عده لشکر امام یکصد و پنجاه هزار و عده لشکر معاویه نیز همینقدر بود. بعضی گفته اند: عده لشکر امام یکصد هزار یا کمی بیشتر و عده لشکر معاویه یکصد و سی هزار نفر بود.
[83]- بعضی از تواریخ میگویند: در این روز به حدی قتل و خونریزی شدید و زیاد بود که گوئی خون از آسمان بر زمین میبارد.
[84]- رک: الکامل، ج 3، ص 152؛ البدایة والنهایة، ج 7، ص 264.
[85]- رک: الکامل، ج 3، ص 152؛ البدایة والنهایة، ج 7، ص 264.
[86]- رک: الکامل، ج 3، ص 152؛ البدایة والنهایة ، ج 7، ص 265.
[87]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 267.
[88]- آسیای جنگ.
[89]- رک: تاریخ الإسلام؛ حسن ابراهیم مصری، ص 370.
[90]- البدایة والنهایة، ج 7، ص 273.
[91]- جماعت کثیری از این لشکر متمرد که طرف مناظره اشتر بودند مردمی بودند مشهور به قراء یعنی قاریان قرآن، این جماعت شبها مشغول تلاوت قرآن و نماز و ذکر خدا میشدند. بدین جهت است که اشتر به آنها میگوید: این نماز و عبادت شما برای ثواب آخرت و الا دست از جنگ با قومی که برخلاف خلیفه مسلمین برخاسته اند برنمیداشتید. چون این جماعت بر امام خروج کردند، در تاریخ اسلام به نام خوارج یاد شده اند.
[92]- حکم بر وزن عدم به کسی میگویند که از طرف یک نفر یا جماعتی انتخاب شود تا در باره قضیهای که مورد اختلاف باشد، اظهار نظر و قضاوت کند. قضاوت حکم برای طرفین قضیه قطعی و الزامآور است.
[93]- احتمال دارد که عقیده عوام اهل سنت نسبت به نحوست روز چهارشنبه از ایام هر هفته و روز سیزدهم از ایام هرماه مخصوصاً سیزدهم ماه صفر از اینجا برخاسته باشد که این قرارداد برخلاف میل و رضای امام در روز چهارشنبه و روز سیزدهم نوشته شد و قضیه به نفع امام خاتمه نیافت.
[94]- رک: ابن اثیر، الکامل، ج 3، ص 61.
[95]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 275.
[96]- صفحه 651 ج دایرة المعارف دکتر فرید وجدی.
[97]- رک: دایرة المعارف فرید وجدی ج 6، ص 651، ابن اثیر، الکامل، ج 3، ص 164.
[98]- اینها شبث بن ربعی همان مردی را که قبل از بروز جنگ صفین از طرف امام نزد معاویه رفت و ضمن مذاکره حرفهای بس درشت با او زد، امیر و فرمانده جنگ خود قرار دادند و یکی دیگر از سرشناسان خود به نام عبدالله بن الکواء یشکری را امیر نماز نمودند و قرار گذاشتند که امور و تصمیمات سیاسی و حکومتی آنها پس از فتح و پیرزی براساس شورا باشد. از اینجا معلوم میشود که آنها امید و آرزو داشتند که با بقیه مسلمین بجنگند تا پیروز شوند و به قدرت برسند و حکومت اسلامی را به دست گیرند.
[99]- رمان کلمهای است فرانسوی، به معنی داستان ساختگی، بیحقیقت و تخیلی.
[100]- علی بن حسین مسعودی، از حیث عقیده متمایل به تشیع بوده، در نوشتن تاریخ رجال صدر اسلام هیچ تعصب و جانبداری به کار نبرده بلکه تتبع کرده، آنچه را که حقیقت واقع بوده به قلم آورده است.
[101]- دایرة المعارف فرید وجدی، ج 6، ص 654.
[102]- کندی بر وزن هندی منسوب به قبیله کنده است.
[103]- مسلمه بر وزن محکمه میباشد.
[104]- بر وزن شهید.
[105]- سورة النحل، آیة 125.
[106]- رک: الکامل، ج 3، ص 174؛ البدایة والنهایة، ج 7، ص 289.
[107]- رک: الکامل، ج 3، ص 174.
[108]- خیلی عجیب است که این فرماندهان زبردست و تمامی نیروهای آنها در جنگ صفین در صفوف لشکر امام و از محبین علی بودند و به طرفداری آن حضرت جنگیدند و فداکاری کردند، ولی اکنون چیزی از آن تاریخ نگذشته که حب آنها مبدل به بغض شده، بر ضد امام در اینجا صف کشیده اند و بر روی همان برادران و همکارانشان که در صفین در کنار هم با دشمن جنگیدند، سلاح میکشند.
[109]- سعد بن عباده رئیس قبیلة خزرج در مدینه و از بزرگان اصحاب نبی الله r بود.
[110]- وهب به فتح واو و سکون هاء بر وزن مرد خوانده میشود. غالباً حتی بعضی از ملاها اشتباهاً آن را به فتح هاء بر وزن طلب میخوانند.
[111]- گرچه خوارج در واقعه نهروان قتل عام شدند، ولی طوری که تاریخ میگوید و ما نگاشتیم، عدهای از آنان قبل از شروع جنگ از میدان خارج شدند و به شهر دسکره رفتند. گروهی نیز به کوفه رفتند، و جماعتی نیز پرچم امان امام آمدند. این گروههای سهگانه که اصل آنها یکی بود بعداً باهم یکی شدند، و با همان عقیده که خون مسلمین را مباح و مالشان را حلال دانست، گرد هم جمع شدند و هسته وجودی خوارج را تشکیل دادند. چون هریک از آنها یک یا چند نفر از اقوامشان در جنگ نهروان کشته شده بود بغض و کینه علی و طرفداران علی را بدل داشتند. با معاویه نیز کما فی السابق دشمن خونی بوده، از این جهت نسبت به او بیش از امام بد نظر بودند که او به ناحق و برخلاف عقیده آنها با اموال بیت المال مسلمین را به دلخواه خود بازی میکند، و مانند سلاطین جور و جبار، قصر، دربار، محافظ، دربان و سراپرده برای خود فراهم کرده بود، ولی امام حتی در نظر آنها از دنیا بیزار و از چنین زندگانی گریزان بود. به هرجهت خوارج دست از عقیده و سیاست خود که در پی استقلال بودند، نکشیدند و چندین بار در زمان معاویه در سال 41، و بعداً در خلافت عبدالملک و در زمان عمر بن عبدالعزیز با مسلمین جنگیدند. گاهی پیروز میشدند و وقتی هم شکست میخورند. به هر جهت خوارج آخر الأمر به آرزوی دیرینه خود رسیدند و بر قسمت شرقی شبه جزیرة العرب که این قسمت عمانات نام دارد، از آخرین حد شرقی آن رو به غرب تا شهر خصب واقع در ساحل جنوبی بحر عمان روبهروی قریه سوزاء از قرای جزیره قشم تسلط یافتند، و سلطنتی به نام سلطنت عمان تشکیل دادند که پایتخت آن شهر بزرگ مسقط میباشد. این سلطنت هنوز باقی و سلطان کنونی آن همین سلطان قابوس است که در حال حاضر بر عمان سلطنت میکند. او از بقایای همان خوارج دورانِ امام میباشد. ولی خوارج این تاریخ طوری که من میدانم عقیده قبلی را که خوارج گذشته در باره امام و سایر مسلمین داشتند، ندراند. نه امام را تکفیر میکنند و نه خون مسلمین را مباح و نه اموال آنها را حلال میدانند. با تمام فرق مسلمین حتی با شیعه که در آنجا اقامت و از تبعه سلطنت عمان هستند، با مسالمت رفتار میکنند. و این که مشهور شده است خوارج مسقط نام مبارک امام را در کاغذی مینویسند، و آن را برای توهین به امام زیر کف پای خود در کفش قرار میدهند، اصلاً صحت ندارد. پیرنیا مشیر الدوله در صفحه 68 قسمت دوم کتاب تاریخ ایران مینویسد: (خوارج در حدود شرقی افریقا به سلطنت رسیدند)، ولی کسی دیگر این را نگفته، و در حال حاضر در آنجا حکومتی ندارند.
[112]- رک: الکامل، ج 3، ص 176؛ البدایة والنهایة، ج 7، ص 308، گوینده این جواب اشعث بن قیس از جانب لشکر بود.
[113]- رک: منابع پیشین.
[114]- رک: الکامل، ج 3، ص 176.
[115]- رک: البدایة والنهایة، ج 7، ص 315.
[116]- رک: الکامل، ج 3، ص 179.
[117]- کنانه بر وزن سه گانه و بشر به کسر شین بر وزن مهر میباشد.
[118]- عمرو بن العاص چنانکه در کتاب تاریخ شیخین شرح دادیم، مصر را یکبار در عهد خلافت عمر بن الخطاب از دست دولت استعمارگر و مقتدر روم درکشید و ضمیمه دولت اسلام کرد. چون دولت روم مجدداً در خلافت عثمان بر بندر اسکندریه و قسمتی از خاک مصر تسلط یافت و در خاک مصر پیش آمد، عمرو بن العاص چنانکه در همین کتاب نوشتیم، دومین بار با این دولت دست و پنجه نرم کرد و آن را فاحشاً شکست داد و از خاک مصر بیرون راند و آن را به دولت اسلام بازگردانید، ولی این بار سوم متأسفانه مصر را از دست دولت اسلام برای معاویه یا بهتر بگویم برای خودش میگیرد؛ زیرا همراهی او با معاویه در جنگ صفین مشروط بر این بود که معاویه بعداً تمامی سرزمین زرخیز مصر را به او واگذارد که او آن را منفک و مستقل ادراه کند. عوائد حاصله نیز مختص به خودش و هزینه مصرفی نیز به عهده خودش باشد. معاویه قطعاً دخالتی در کارش و طمع به عایداتش نکند.
[119]- الکامل، ج 3، ص 189.
[120]- بسر بضم باء و ضم سین.
[121]- رک: الکامل، ج 3، ص 192.
[122]- رک: البدایة والنهایة، ج 78، ص 323، ابن کثیر، ولی ابن کثیر میگوید: گرچه این روایت نزد اهل مغازی و سیر مشهور شده است ولی من در صحت آن شک دارم. من نمیدانم چرا ابن کثیر این کار را از بسر ستمگر باور نداشته است؟ کسی که دو طفل صغیر و معصوم عبیدالله و پیر مرد بیتقصیر امانتدار آنها را میکشد و میخواست جابر بن عبدالله انصاری صحابی بزرگ رسول را اگر بیعت نکند، با افراد قبیله او (بنی سلمه) بکشد، آیا جا دارد که ابن کثیر در باره این کارش که اهل سیر روایت کرده اند، شک و تردید کند؟
[123]- این است متن خطبه عربی امام:
وإنی لأظن أن هؤلاء القوم سیدالون منکم باجتماعهم على باطلهم وتفرقکم عن حقکم وبمعصیتکم إمامکم فی الحق، وطاعتهم إمامهم فی الباطل، وبأدائهم الأمانة إلى صاحبهم وخیانتکم، وبإصلاحهم فی بلادهم، وفسادکم، فلوائتمنت أحدکم على قعب لخشیت أن یذهب بعلاقته.
[124]- این است متن خطبه عربی امام که میفرماید:
یا أشباه الرجال ولا رجال، حلوم الأطفال وعقول ربات الحجول، لوددت إنی لم أرکم ولم أعرفکم، معرفة – والله – جرت ندما، واعقبت سدما. قاتلکم الله، لقد ملأتم قلبی قیحاً وشحنتم صدری غیظاً.
[125]- و این هم متن عربی این خطبه:
أیها الناس، المجتمعة أبدانهم، المختلفة أهوائهم، کلامکم یوهی الصم الصلاب، وفعلکم یطمع فیکم الأعداء، تقولون فی المجالس کیت وکیت، فإذا جاء القتال قلتم: حیدی حیاد.
[126]- متن خطبه عربی امام چنین است:
أیها القوم، الشاهدة أبدانهم، الغائبة عنهم عقولهم، المختلفة أهوائهم، المبتلى بهم أمرائهم، صاحبکم یطیع الله وأنتم تعصونه، وصاحب أهل الشام یعصی الله وهم یطیعونه، لوددت والله أن معاویة صارفنی صرف الدینار بالدرهم، فأخذ منی عشرة وأعطانی رجلا منهم.
[127]- رک: تاریخ الإسلام، دکتر حسن ابراهیم، استاد تاریخ اسلامی در جامع الأزهر مصر، ص 274 و تاریخ خلفاء محمد، اسمعیل سلیمان المیر علی شیعی لبنانی، ص 230.
[128]- ابوجعفر محمد بن جریر طبری مؤرخ مشهور اسلام در سال 838 میلادی در آمل ایران به دنیا آمد. او برای کسب علم به عراق، سوریه و مصر سفر کرد. سپس در بغداد اقامت کرد و در آنجا در سال 923 از دنیا رفت و در همانجا به خاک سپرده شد، تاریخی در 13 جلد نوشت به نام اخبار الرسل و الملوک و تفسیری به نام جامع البیان فی تفسیر القرآن در 30 جزء که در بولاق مصر به چاپ رسید.
[129]- برک به ضم باء و فتح راء بر وزن کمک میباشد.
[130]- تواریخ عربی و اسلامی موعد ضربت را 17 رمضان ثبت کرده اند. اما تواریخ شیعه اتفاق دارند که شب 19 رمضان بوده است. من نتوانستم دلیل رجحان یکی از این دو نظر را بر دیگری پیدا کنم، جز عمل متواصل شیعه که از عهد قدیم تاکنون شب و روز 19 رمضان بدین مناسبت سوگواری میگیرند. به نظر من دلیل عملی از اقوالی که در کتب نوشته شود، قویتر است.
[131]- قتام به فتح قاف بر وزن سحاب و شجنه به کسر شین بر وزن فتنه.
[132]- مقصود شبیب، معاویه بود.
[133]- این گفتگو در البدایة والنهایة، ج 7، ص 327 و الکامل، ج 3، ص 195 ذکر شده است.
[134]- من عقیده دارم که اگر امام زنده میماند، با این روحانیت و رأفتی که از خصایص آن حضرت بود و با توجه به این عنایت و شفقتی که در باره ابن ملجم سفارش فرمود، او را مورد عفو قرار می داد و از گناهش درمیگذشت، ولی نماند و به ملاء اعلا صعود کرد.
[135]- طبق تواریخ اهل سنت ضربت صبح جمعه 17 رمضان سال 40 هجری و وفات شب یکشنبه 19 رمضان بوده. روایات شیعه و عمل سوگواری از قدیم تا حال بر این است که ضربت صبح جمعه 19 رمضان سال مزبور و وفات یکشنبه 21 رمضان بوده است.
[136]- ثری عبارتست از خاک نمناک یا خاک مطلق. ثریا عبارتست از مجموعة چندین ستاره که فقط شش ستاره از آنها با چشم غیر مسلح دیده میشود. یکجا به صورت خوشهای جمع شده اند و همراه هم در فضا حرکت میکنند. در فارسی «پروین» نام دارد.
[137]- حمیم به حاء نه صاد به معنی صدیق میباشد. چنانکه قرآن میفرماید: ﴿ôìsù÷$# ÓÉL©9$$Î/ }Ïd ß`|¡ômr& #sÎ*sù Ï%©!$# y7uZ÷t/ ¼çmuZ÷t/ur ×ourºytã ¼çm¯Rr(x. ;Í<ur ÒOÏJym ÇÌÍÈ﴾ (سجده: 34) یعنی: بدی مردم را با نیکی با آنها دفع کن. هرگاه چنین کنی، ناگهان خواهی دید که آنکسی که بین تو و او دشمنی بود دوست صادق تو شده است.
[138]- رک: الفتوحات الإسلامیة زینی رجلان، ج 2، صص 295 و 296.
[139]- مشهور است که طرف دعوای علی یک مرد یهودی بوده ولی صحت ندارد. چه در کتب تواریخ موثق دیده میشود که این مرد نصرانی یعنی مسیحی بوده است نه یهودی.
[140]- رک: الکامل، ج 3، ص 201.
[141]- شیخ خطیب رحمه الله این کتاب را در اوایل انقلاب نوشته اند، و در آن وقت خبری از دروغ شهادت فاطمه رضی الله عنها نبود و اصلا کسی چنین حرفی نمی زد.
[142]- علامه زین الدین عاملی عالم بزرگ شیعه، ملقب به شهید ثانی، در دمشق و مصر به تحصیل علوم دین پرداخت و به کمال رسید. در حین مسافرت به قسطنطنیه به دستور سلطان سلیم عثمانی در دریا به قتل رسید. در سال 1505 میلادی متولد و در سال 1557 کشته شد. تصانیفی دارد که من جمله الروضة البهیة فی شرح اللمعة وفقه الشیعة ومسالک الأفهام که در سال 1282 هجری به چاپ رسیده است.
[143]- ابوجعفر محمد کلینی عالم فرید العصر شیعه، در بغداد به تحصیل علوم دین اشتغال یافت. در آنجا در حدود سال 940 میلادی وفات یافت. یکی از کتب بس مهم او اصول الکافی و المنهل العذب الصافی میباشد که در سال 1889 میلادی در تهران به چاپ رسید.
[144]- ابوجعفر طوسی ملقب به شیخ الطائفه، فقیه بزرگ شیعه، در سال 995 میلادی در طوس ایران متولد شد. مقدمات علوم دین را در ایران تحصیل کرد و سپس برای ادامه تحصیل به بغداد رفت. پس از آن به نجف رفت و در آنجا اقامت دائمی کرد و در آنجا در سال 1067 میلادی وفات یافت و در آنجا به خاک سپرده شد. کتاب بس مهمی تألیف کرد به نام تهذیب الأحکام که در ایران به چاپ رسیده است.
[145]- میمونه در لغت عرب اسم مفعول از مصدر یُمن یعنی برکت میباشد، میمونه به معنی مبارکه است.
[146]- اشاره به حدیث صحیح نبوی است که رسول الله در باره علی فرمود: «أنت منی بمنزلة هارون من موسی».
[147]- سورة فصلت، آیة 66.