پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

سفری از فرش تا به عرش

مهدی بدری       

 

مکه

دوستان! آنچه اینجا یافتم وصف ناشدنی است. همی گویم که دریافتم تنها راه کمال انسانی و رسیدن به آرمان‌های اصیل انسانی، عبودیت تام پروردگار و پیروی آگاهانه از قرآن و اولیای اوست که شاه‌راه سعادت و روشن‌دلیِ هر جنبنده‌ای همین است و بس.

چه بگویم که گر گدایی بر خوان سفره‌ای رنگین بنشیند، نداند چه کند.

«اللَّهُمَّ إِنِّی أَسْأَلُکَ بِنُورِک َ...»

 

گاهِ آن است دلا باز به خود باز آییم

بیرقِ شرع برآریم و ز غم باز آییم

عید ما هر نفسِ ماست که بر ما بخشد

شکر این عید چنین است برفتار آییم

همچو بلبل که به بزم گل خود می‌رقصد

اینچنین شور به سجاده و محراب آریم

زیر تیغ طلبش رقص‌کنان باید رفت

این حدیثی است که سرلوحة کردار آریم

  


به‌راستی چگونه توان سفری کرد که این‌گونه، از ژرفای چنین ضمیر آلوده به‌هر آلایندة باطلی زنگارها زداید.

در این بحرانکدة انسانیت، که سرفصل‌های تعاریف آن را واژگانی چون «بهیمیت»، «تظاهر» و «ناسپاسی» تشکیل می‌دهد، سفری بی‌انتها از فرش تا به عرش؟!

ابتدای سفر رسیدن به سرزمینی به‌سان سرزمین ذی­طوی است، بلکه بسیار مبارک­تر، که خود یک هدف و به نوعی شروع زندگی است.

آری، این همان وادی ذی­طُوی است که هر آزادمردی برای گرفتن پاره‌ای از نور و روشنایی صراط مستقیمِ خود، در این مکان پا می‌گذارد تا سره را از ناسره و بیراهه را از راه بشناسد که ناخودآگاه از مسیر افلاکیان بر وادی خاکیان پا نگذارد.

مکانی است که از درگاه ملکوتی­اش تلألؤ وحی از آن سرچشمه می‌گیرد. حکم خلافت انسان به او داده شده و عهدی بسان عهد روز ازل از او گرفته می‌شود.

آری، انسان در انقیاد عشق الهی، امانت‌دار اسمای الهی است.

و چه مبارک امانتی است شوق دیدار و تهنیت باد بر ما از آن عهدِِ بسته در روز  ازل:

{وَأَوْفُوا بِعَهْدِ اللَّهِ إِذا عاهَدْتُمْ وَلا تَنْقُضُوا الأَْیْمانَ بَعْدَ تَوْکِیدِها وَقَدْ جَعَلْتُمُ اللَّهَ عَلَیْکُمْ کَفِیلاً إِنَّ اللَّهَ یَعْلَمُ ما تَفْعَلُونَ}(1)

سوگند به آسمان، که این سوره در جواب بنده‌ای است که بر عهد خویش استوار ماند.

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیمِ

{أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ * وَوَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ * الَّذِی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ * وَرَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ * فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً * إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْراً * فَإِذا فَرَغْتَ فَانْصَبْ * وَإِلى رَبِّکَ فَارْغَبْ}.(2)

حج زمزمة عهد ماست و آن‌را بر موسی‌صفتان ندا می‌دهند.

و اما ما موسی‌زادگانِ فرعون‌ستیز غریوِ لَبَّیک سر می‌دهیم.

گاه­گاهی نسیم جبرائیلش که تهنیت را بر عاشقان به ارمغان آورد، چنین زمزمه می‌کند: ای انسان، با چه لیاقتی لَبّیک سر می‌دهی؟! اگر کریم‌ترین کریمان از درِ الطاف بی‌شائبه‌اش تو را می‌خواند،  نکند که پنداری لیاقت چنین ضیافتی را داری که چنین لبیک می‌گویی، می‌دانی معنای لَبَّیک چیست؟

یعنی که «آمدم و بر خواسته­ات گردن نهادم».

و تو اکنون در چه مقامی هستی که پروردگارت را، خالق کون و مکان را اجابت کنی؟! زبان نگاه‌دار و اشک‌ریز، این تنها کاری است که از ادبت برآید و لبیک را با هزاران خفّت و شرمندگی بر زبان جاری‌ساز که اگر یعقوب‌صفتی از شوق این لطف، از شدت گریستن، نور چشمانش را از دست دهد، جای ملال نیست.

 آری، اینجا همان بلد الأمین است، همان وادی ایمن.

سرزمین ابراهیم‌ها، هاجرها، نوح‌ها، موسی‌ها و اولیای خدا. اینجاست که باید موسای ایمان با هارون جان همره شوند برای رها گردانیدن روح انسانی از سیطرة فرعونِغرور، هامانِ ریا، قابیلِ حسد و قارونِ طمع.

وجود اقدسش بر صدق رسالتِ این سفر معجزه‌ای عطا  کرد؛ عصای خلوص در دعا و توکّل، که اگر این عصای قدسی بر رود صلاة اقامه شود، پرده‌های مادی شکافته خواهد شد و توان از میان آن رَست و بر صراط مستقیمش هر لحظه از امارة نفس فاصله گرفت و بر درگاهِ ملکوتی‌اش وارد شد.

آری، چنین است که باید خود را از تمامی غُل و زنجیرها و تعلقّات مادی برهانیم تا الگویی را مشق زندگی کنیم. الگوی بِه زیستن، بی‌تکلف شدن از هرچه فکر را بدان مخروبه سازد، سبک‌بار بودن و دلبسته نبودن. باید از کوی وابستگی گذشت و آنگاه گام در وادی بندگی نهاد. وادی با او بودن، برای او بودن و جزئی از او بودن و اشتیاق به مرگ در راه او،

«که مرگ در راه او نغزترین ترانة بندگی است»

با این باور که دنیا مقدمه‌ای برای زنده شدن، رها شدن و جاوید ماندن است.

احرام؛ و براستی چه نیکو سرلوحه­ای است. احرام، سرمشق است تا خورشید دل بداند که از پسِ این غروب بر سحرگاهی دیگر در افق لایتناهی آسمان ملکوتی حضرتش چنان طلوعی خواهد داشت که دیدگانش بر تشعشعات آن حیران بماند که آن زندگی بر سرزمین حقایق است، همان زندگی جاودانه؛  {جَنَّاتُ عَدْنٍ تَجْرِی مِنْ تَحْتِهَا الأَْنْهارُ خالِدِینَ فِیها وَذلِکَ جَزاءُ مَنْ تَزَکَّى}.(3)

و سرمشق است تا به انسان بفهماند مرگ پایان حدیث زندگی در دنیاست و از پس آن، حدیثی سخت و جانفرسای خواهد بود، اگر بر خویشتن بالیدیم و اگر از چنگال جُغد شوم تکبّر در بیغوله‌های جهالت نرهیدیم. حدیثی سخت که استخوان به ناله درآید و اشک‌ها هم مرهم آتش درون نشوند و بدانیم که باید برخاست و قدم زین دایره بیرون نهاد. دایرة طفلان خاک‌باز که در دل لیل و نهار، فکر خویشتن را بر خشت و گِِل و سنگ و مانند آن مشغول ساخته‌اند و دینارها و همسران خود را خدایان خویش تلقّی نموده‌اند.

طواف؛ طواف سرمشق است برای مشق، رها گردانیدن ریسمانِ وابستگی از گردن‌های خود. چه نیکوست که اثر پای ابراهیم را بر دل سنگ شدة جان حک کنیم که باید مقام ابراهیمی به دست طلایه‌داران آرمان ابراهیمی در اقصی نقاط دنیا تجلّی کند.

بتابد بر زمان در آن حال که بانگ «أَشهَدُ أَن لاَ إِلَه إِلاَّ الله» سر می‌داد.

آری آزاده‌ای که خواهد حلقة بندگی بر گوش نهد، نیکوست خویشتنِ خویش را به اینان سپارد، بداند هرچه هست از اوست.

که در نهایت تنها ثروت مادی انسان از متاع دنیا به اندازة درازا و پهنای قامت اوست از زمین و کفن. این است سرمشق احرام که باید آن‌را بر اندیشه‌ها مشق کرد. سرمشق است که دینارهایمان، بت‌هایمان نگردند و نزدیکان و حطام دنیا ما را از یاد اقدسش غافل نگرداند؛ {وَلا تَمُدَّنَّ عَیْنَیْکَ إِلى ما مَتَّعْنا بِهِ أَزْواجاً مِنْهُمْ زَهْرَةَ الْحَیاةِ الدُّنْیا لِنَفْتِنَهُمْ فِیهِ وَرِزْقُ رَبِّکَ خَیْرٌ وَ أَبْقى}.(4)

مُحرمی که بر کعبه طواف می‌کند، می‌خواهد برای خویش معمّای جان دادن پروانه برای شمع را معنا کند، که چه زیبا تفسیری است تعبیر طواف. در تمنّای نور حقیقت بودن و جان دادن به بهای رسیدن به نور رضا و خشنودی‌اش.

سعی, سعی می‌کنیم صفا و مروه را.  مضمون این حرکت چیست که وجود با عظمتش آن‌را در شعائر خویش قرار داده؟ و شاید در میان این دو کوه باید برای اسماعیلِ فطرت خود در جستجوی زمزمی باشیم که در آن غسل ایمان کنیم.

تقصیر؛ و باید تقصیر کرد، از نزدیک‌ترین زیبایی‌های بدن.

یعنی خالی‌شدن، هیچ شدن، از دریا قطره‌ای شدن و با دریا شدن و پی بردن به درک مضمونی چنین که موج بر خود غرّه را دریا به ساحل می‌زند. بر کجا آمده‌ایم و طواف چه را می‌کنیم؟

طواف بیت عتیق، خانة حبیب، خانة آن‌کس را که هر پاکدلی، که حتی نام شریف محمد9 را بر اثر عصیان جامعة تمدن‌زدة کافرکیش خویش در گوش نشنیده، دست نیازش را به سویش دراز نموده و می‌داند که باید از او خواست.

بر در خانه‌اش، نه درون خانه‌اش! خانه را، نه صاحب‌خانه‌ را!

آری، این است پرتوی از انوار حج، پیامی که ابراهیم بر فراز آن سنگ سر می‌داد:

«یا أیهاالناس هو مولاکم»

حال می‌توان دریافت که حج اصلی چیست؟

آیا حج، رسیدن به خانة صاحبخانه است؟ و یا رفتن به بزم صاحبخانه است (سیر الی‌الله).

این است که پریشان‌حالی، بر قافله‌سالار حجاج گوید:

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو

خانه می‌بینی و من خانه خدا می‌بینم

در مکه حج به پایان نمی‌رسد، آغاز می‌شود. کوششی برای حاجی شدن، حاجیِِ زندگی شدن، حج نَفْس و حج نَفَس کردنِِ لحظه‌های گران‌بهای این سرای آزمون.

همان معراجی که رسول خدا به انسان‌های زمان تعلیم داد.

آری، رسول الله چنین حجی نمود، حج دیدار صاحب‌خانه را، پا گذارد در حریمی­که ملائک با عظمتش، توان سفر بدان را ندارند.

تو قدر خود بدان، آدم! که تو نوری

تو جزئی از همان آثار آن طوری

تو قدر خود بدان آدم! تو اکنون پرتو ربّی

خلیفه بر زمین هستی، نشان شوکت ربّی

مقامت بر فرشته هم فزون گردد، اگر راهت تو بشناسی

تورا وعده بهشت آمد، مقامت گر تو دریابی

مبارک خلقتی هستی، که احسنتت خدایت گفت

خجسته طلعتی هستی، ملائک هم ثنایت گفت

اگر راه خدا رفتی، تو برتر از ملک‌هایی

وگر غیرش گزیدی ره، سیه روتر ز شبهایی

این حج، استطاعت ایمان خواهد. دراین حج، نه سر که دل می‌تراشند.

گرما از جنس آفتاب نیست، گرمای آن سوز جگر دارد. شوق سوختن خواهد. زمزمی دارد که آب آن زلالتر از اشک شوق عاشق است.

این حج ابزار خواهد؛ ابزاری که از جنس حج باشد و آن را به هیچ دیناری نتوان خرید.

چشمی که از هر چه دونِ شأنِ اوست محفوظ باشد و خود را از ناپاکی برحذر دارد.

با چشم پاک می‌توان پاکی را دید و چشم آلوده را یارای دیدن پاکی نیست.

گوشی که از هرچه لایق شنیدن نیست برکنار باشد، سوگند به زمان، اگر زشتی‌ها را نشنود، به زودی زیبایی‌ها را خواهد شنید.

زبانی که جز حقیقت نگوید و جز پاکی بر او جاری نشود، که این راز آموختن آواز بلبل از گُل است.

دست و پایی که جز در طلب خشنودی­اش (خالق هستی‌بخش) گام بر ندارد شأن خویش شناسد و بر خلق، که عیال پروردگارند تعارض نکند.

و دلی مالامال از درد اشتیاق و سوز هجران.

دلی که شهوت‌های دنیا و تمامی لذت‌هایش او را اسیر و مسحور نکند.  دلی که درک کند زمانی شاد است که با اوست و لحظه‌ای که از یادش غافل است تنها است.

دلی که احساس کند همگان او را برای نیازهای مادی و عاطفی خویش خواهند و تنها خدا و اولیای اوست که انسان را برای انسان بودن خواهند، برای تفسیر آیة انسانیت.

دلی که خلق را برای خدا دوست دارد نه برای مقاصد خویش.

و آخرین ابزار، مرکبی است به نام عشق، که شاید آن را بر کنار حوض کوثر دل بفروشند، به بهای گنج اخلاص.

آری، باید درِ خانه را کوبید تا مگر به دیدار صاحب‌خانه نایل شد.

            «عاشقان، حجّتان مقبول»

مدینه

چو خفاشی به دید خود کند تفسیر حجت را

ترحم کن که محتاج است در هر دم طوافت را

بسان سائلی هستم که اندر سجده می‌پوید

ره کامل عیاران را نصیبم کن طوافت را

حقیری گر خطا گوید ز کج فهمی نشان دارد

تو ای هادیِ هر مهدی، نِگر یک‌دم گدایت را

به شوق روی تو نثرم به خلقت می‌نمایانم

که سعیی نو، طوافی نو نمازی در جوارت را

مدینه شهر بیعت است. شهر قیاس خود با «رَاسِخُونَ فِی العِلم».

شهر پاک شدن و بر خطاهای خویش واقف گردیدن. منزل وارسته‌ترین انسان تاریخ بشر و انسان‌های برتر زمین.

جایگاه یکی از چهار زن برتر، چهار اسطورة انسانیّت (فاطمة زهرا3، یکابد، مریم مقدس، آسیه). آری، فاطمه3، اینجا شهر بنت الرسول، فاطمه است.

اینجاست که نخل خشکیده‌ای از هجر مقدسی شیون می‌کند (حنّانه) و حسرت لحظه‌ای برخورد با او را در سر می‌پروراند. شهری که دیوارها برای مقدسان حائل نیست. شهر حقدها در برابر تقدّس و الوهیت. جای پای مقدسان و حرم ایشان.

شهر گریستن! نه بر آنان.

گریستن بر خود، از قیاس افعال و افکارمان با زندگی قدسیِ آنان.

وای برما بندگانِ خدا که در سوگواریِ پیشوایانمان صاحب عزا را گم کرده‌ایم و هدف از گریستن را نمی‌دانیم.

که ابراهیم‌ها عزادارند. نوح‌ها، ایوب‌ها و خاتم آن­ها محمد و نیز علی‌، حسین و باقرالعلوم و...: عزادارند، بر ما و بر کردار ناپسندمان می‌گریند و اشک‌ریزند که چگونه مسلمانان قربانی بدعت‌ها و اوهام شیطانی گشته‌اند.

می‌گریند بر دوریمان از اتحاد، که چگونه هر یاغی‌صفتی انگیزة تهاجم و تعرّض بر جان و مال و ناموس هر کشور اسلامی را در اندیشة حیوانی خویش می‌پروراند.

اشک می­ریزند بر عاری شدنمان از اخلاص، کم‌رنگ شدن عاطفه‌ها، معنویت­ها و... تنها حاجی نمی‌گرید، بقیع هم  می‌گرید، بر ظلم انسان‌ها بر خود، بر فروختن بهای نام انسانیت به متاعی ناچیز و تلف شدن گران‌بهاترین ثروت آنان به نام عُمْر؛ {وَالْعَصْرِ * إِنَّ الإِْنْسانَ لَفِی خُسْرٍ * إِلاَّ الَّذِینَ آمَنُوا وَعَمِلُوا الصَّالِحاتِ وَتَواصَوْا بِالْحَقِّ وَتَواصَوْا بِالصَّبْرِ}.(5)

آری، سوگند به زمان که انسانِ ناصالح همیشه در زیان و خسران است.

خسران لحظه‌های عُمر، که عزای واقعی پرتویی از این آیة قدسی است.

می‌گریند بر باورهای نادرستمان.

می‌گریند که هنوز شمر صفتان زمانمان را  نمی‌شناسیم. نگذاریم دیگربار دست ظالمان بر کودکان بی‌گناه مسلمانان و هر انسان ستمدیده‌ای دراز شود.

می‌گریند که گوش داریم اما نمی‌شنویم که اولیای خدا در راه محبوب خویش از عزیزترین بستگان خود، که بالاترین ثروت آنهاست می‌گذرند و حال برخی از ما جدایی از درهمی پول نتوانیم و بر توجیه بخل خویش خنجر بدگمانی را بر دل ریش هزاران محتاج دردمند فرو می‌کنیم.

آری، این است شمّه‌ای از معنای گریستن در محضر پیشوایانمان.

می‌گریند که چگونه یک انسان عمر خویش را عرصة تبختر مادی بر همنوع و مجال تحکّم بر انسان‌ها می‌پندارد و بدعت‌های اجداد نامسلمان جاهل خود را تکرار می‌کند.

آری، مدینه رازها در سینه انباشته،  بُغض‌ها در گلو دارد، همدمی خواهد که با او بگرید و بگوید:

ثانیه‌ها می‌گذرند در بستر زمان و من و تو، ای دوست، همچنان اسیر منجلاب غلفتیم.

آنگاه­که سر از عالم قبر برون آریم، خواهیم دانست آنچه­را که باید می‌دانستیم، می‌بینیم آنچه را که باید می‌دیدیم.

ما مردمان، آیا تا به حال تصویر موجودی خویش را در برابر آیینة وجودی خویشتن مشاهده کرده‌ایم؟ اگر می‌دیدیم چنین خیره‌سر و غافل نبودیم  و به راحتی سر آسایش را بر بالش‌های مخملین نمی‌نهادیم.

اکنون به جای آیینه، صفحه‌ای چرکین و سیاه را در دل مسحور و مملو از تعلّقات می‌یابیم­که خود جای سپاس است­که سیمای کریهمان را به­تصویر نمی‌کشد، که بوزینه و گرگ و کفتار (و حقیقت عمل را) دیدن  ملال آور، وحشت‌انگیز و اندوهناک است.

امروز بشریّتی می‌گریند که پا به جهالتی نو نهاده،  ضدّ  ارزش را ارزش و ناروا را روا می‌پندارند. آری، درنده‌خویی، دوگانگی، شهوت پرستی و حرص، جزئی از وجود آدم قرن نوین است.

هدف سخنی بی‌معناست. زندگی یعنی همین به ظاهر خوشی‌ها و عیش‌های زودگذر و لحظه‌ای. حقیقت همین است که دیده می‌شود، اما گاه دیدن هم ملاک باور نمی‌شود؛ چرا که پرده بر چشم‌ها و گوشهاشان نهاده‌اند.

آری، این است تمدن امروز!  ارمغان تجدّد.

مقصود گله و شکوه نیست، بلکه چون حقیقت و باوری است که می خواهم در میان این ناباوری‌های خصمانه جاوید بماند و همواره منظور نظرم باشد تا مبادا زین اندیشه به درآیم که ما آدمی‌زادگان اگر با درک چنین حقایقی باز هم اسیرِ خوابیم و یا مشغول مالیدن چشم‌های سِحر شدة خویش، چقدر ابلهیم و چقدر فرومایه!

بهشت عدن جایگاه ماست، ارزش ماست، آن عزت و قرب چه شد؟ جلال و شوکتمان به کجا رفت؟

مگر ما نه همان‌هاییم که پروردگارمان اسماءالحسنی را به ما تعلیم داد؟ رازی آموخت که بر فرشتگان مقرّب درگاهش نیاموخت و همان فرشتگان بودند که بر ما سجده کردند!

آری، آنها همان‌هایند، بدون تغییر، آنچه مبدّل گشت ما بودیم که همچون ابلهان هدف را رها کرده‌ایم و دلباختة ابزار رسیدن به هدف گشته‌ایم.

طلا را گذاشته‌ایم و در پی مطلاّ دویده‌ایم.

گمشدة راهی هستیم که خود سازندة آن راهیم. چه مضحک است که این نقص را بر گردن شیطان بیندازیم؛

            «خطای خویش را کور دائم بر عصا بندد!»        (صائب تبریز)

کار شیطان «ایجاد» انگیزه است، «تصمیم» با ماست. اراده از ماست. انسان‌ ماییم. اگر چنان ذلیلیم که تابع وساوس شیطانیم، بهتر است نام مبارک و شریف «انسان» را از خود دور سازیم و حیوان شویم و یا به وادی شیاطین رویم و یا مسخ، چون بوزینگان گردیم، بَل هُمْ أَضَلّ.

دراین سرای «نبودن» و امانت‌سرای کالبدها لحظه‌ای بیندیشیم به جایگاه «بودن» و مقام خلود.

آری، مسافر! مدینه ضجّه‌ها دارد مَحْرَم و مُحْرِمی.

یا ایّها الآدم کنون فکری به آن موعود کن

از عهد خود یاری‌نما، شرمی ز آن معبود کن

عهدی که در روز ازل در قلب پاکت بسته شد

قالوا  بَلای خویش را چون لوحه­ا‌ی محفوظ کن

اهریمنت نفست بود، سستی چرا ای هوشدار

این رخش بی‌افسار را با فکرتت مرکوب کن

دنیا سرای فرصت و فرصت سرای کارها

حَیّ علی خیرالعمل در فعل خود منظور کن

خسران تو از لحظه‌ها واماندن از معراج توست

رفتن به بزم کبریا بر خویشتن مقدور کن

در فطرت پاکت نگر، دل از زخارف دور کن

این از قفس آزاده را، راهی به سوی نور کن

آن‌ خاک‌ پاک‌ درگهش‌ چون‌ سرمه‌ای بر چشم‌ کن

این کیمیا بر چشم زن رهیابی­اش میسور کن

چشم بصیرت واکن و راه اصیلش واشناس

این موهبت را قدردان، راهت زقهرش دورکن

دل همچو موسایت بدان، قرآن چو وادی ذی طوی

نوری ز تقوایت گزین فرعون تن مغلوب کن

ای قافله‌سالار تن، دریاب حال خویش را

از کوه عصیان درگذر، عبرت زکوه طور کن

پی نوشتها

1 - نحل : 91

2 - سورة مبارکة الشرح.

3 - طه : 76

4 - طه : 131

5 - عصر :  3-1

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.