طیّبه عباسی
سیر سبز اندیشه در سیلان عشق، سفر به آنجا که روزی شاهد بهترینِ بهترینها بود و امروز نیز میزبان بهترینِ بهترینهاست؛ آنچنان شور و شعفی در انسان به وجود میآورد که قلم به ناگاه افسار میگسلد و از آنجا میگوید که شاید به چشمِ سر، تا بهحال لمحهای از آن را نیز ندیده باشد.
آنچه پیشرو دارید، چکیدهای است از احساس یک جوان که مکه را به عشق ردّ پای مولایش، دیوانهوار دوست دارد و آرزوی رفتن به آنجا را به صورت سفرنامهای در عالم معنی به تصویر کشیده است.
و داستان اینگونه آغاز میشود که جوانی استطاعت سفر به مکة مکرّمه را ندارد. در عالم معنی (نه خیال و وهم) خود را در میقات مییابد و پا به پای مسافرانِ حرم امن الهی، تمام اعمال حج را مو به مو انجام میدهد و به عمق آن اعمال، نظری میاندازد و فلسفة وجود آنان را نیز مییابد.
این کشف و شهود آنچنان برای جوان جنبة واقعی و حقیقی دارد که در پایان، بعد از آن که خود را قربانی عشق معبود میکند و از خود چیزی باقی نمیگذارد و از بند بالاترین تعلّقات (که همان حبّ نفس است) آزاد میشود، خود را «حاجی» مینامد و به خود میگوید: حاجی زیارت قبول!
ناگفته پیداست که بیشتر مطالب این گفتار برگرفته از احادیث، روایات، گفتار بزرگان، تفاسیر عرفانی، مناسک و تحلیلهای شخصی نگارنده است و جنبة داستانسرایی و خیالپردازی ندارد. امید که به کارمان آید و به بارمان نشاند.
£££
آنچه در این گفتار میخوانید سفرنامهای است از یک سفرِ نارفته. حکایتی است از لذّتی ناچشیده. وصف عیشی است از یک عیش نا موصول. سفری به ناشناختهها ودیداری از نادیدهها. وصف وصلی دست نیافته، و خلاصة کلام اینکه اینجا تنها وتنها هجر میخوانید و حسرت.
سفری را برایتان بر سینه کاغذ مصوّر کردهام که حتی خود وقایعش را با چشمِ سر ندیدهام.
تعجب نکنید.
سفر را که فقط با قافله و کاروان نمیروند.
ره را که فقط با پای و مرکب نمیپویند.
و دیدنی را که فقط با چشم سر نمیبینند.
اگر تاریخ را باور دارید، مرا باور کنید، اگر بوی یوسف از فرسنگها ندیده بر دیده گذاشتهاید و یعقوب را باور کردهاید، اگر نور دیدهای نابینا را با بوی پیراهنی باور دارید، مرا باور کنید.
اگر ابراهیمی را در آتش، یونسی را در دل ماهی، یوسفی را در چاه، موسایی را در کف رودخانهای خروشان، اگر فصل میان محمد و دشمنان خونخوار را با تار عنکبوتی بر آستانة غار باور دارید، مرا باور کنید.
اگر یک کشتی را در سرزمینی آب نادیده، یک مکتب را در سینهای درس ناخوانده، وصف یک معشوق را از عاشقی وصال ناچشیده، زخم تازیانهای برپشت معشوقهای تازیانه ناخورده را باور دارید، پس باور کنید نقش یک سفرنامه را منقوش در لوح خاطر یک سفر ناکرده.
مرا باور کنید و سفرنامهام را.
سفرنامهای از یک سفر نارفته.
خاطرهای از رنج راهی ناپیموده.
وصفی از یک وصال دست نایافته.
اگر محمد، نادیده عاشقی چون اویس قرن دارد، پس چه عجب از نارفته راهی به مقصد رسیده؟ اگر دیدن شرط رسیدن است پس برایم معنی کنید «الذین یؤمنون بالغیب» را، مگر عالم تنها همین خاک است که ما میبینیم و مگر راه همین خاکی مسیری است که ما میدانیم؟ اگر معنی را میشناسید،
پس باور کنید مرا و سفرنامهام را.
باشد که به کارمان آید و به بارمان نشاند.
عزت قرینتان باد!
£££
تهیه و تدارک و آمادگی و خداحافظی را بگذارم برای سفرهای خاکی. ما که قرار است سفر دل رَویم، ره توشهای نمیخواهیم جز یک بهانة قشنگ برای رفتن و پوییدنِ راه، که آن هم هماره با ما بوده و هست. پس چیزی کم ندارم. کولهبارم را، که پر از بهانههای قشنگ است، بر دوش کشیده، رهسپار راهی میشوم که از آن تنها و تنها یک چیز میدانم:
اوّلش منم. آخرش خدا.
خرده نگیرید که چرا «خود» را در کنار «خدا» خواندم. که این «من» ذرّهای از ارادة «او»ست.
پس اینگونه میگویم که سنگم نزنند و به دار حلاّجی نیاویزندم:
اولش خدا. آخرش خدا.
شرم حضور در درگاه باریتعالی که اکنون خود را حاضرتر از همیشه در پیشگاهش میبینم، زبانم را از بیهودهگویی باز میدارد.
پس مستقیم...میقات.
چشم باز میکنم، خود را در خیلی عظیم، از عاشقان حرمت میبینم.
آی خدا!
من هم آمدم.
اینجا دیگر چگونه جایی است؟! این شخص آیا فلانی است؟ همو که کوه را به کرنش، ذلیل میخواست و باد را به ترنم، بنده؟!
پس چرا اینگونه شده؟
بیرنگ. ساده. مثل من و ما و دیگران.
آیا این فلانی است؟ پس کو مرکب و خدم و حشماش؟
لحظهای به خود میآیم، نیمنگاهی به خود، نیم دیگر به اطراف، من چرا رنگ دیگران نیستم؟ یعنی بهتر بگوییم دیگران چرا رنگ من نیستند؟ آخر دیگران رنگی ندارند همه سفید شدهاند. مثل هم.
درد من درد همرنگی نیست. از همرنگی با جماعت لذّت نمیبرم که اکنون خلافش مرا آشفته سازد، بلکه آنان را در حقیقتِ مطلق غوطهور میبینم و خود را در ورای آن، ناکام از لذّتی تا بینهایت زیبا. من عاشق بیرنگیام و اکنون این همه زلالی مرا از قوس قزح بودن بیزار کرده است. شرم یک پرِ سیاه در انبوه پرهای سفیدِ یک قوی زیبا را درخود احساس میکنم.
خدایا! من چه کنم که این نباشم؟
لباسم ؟!
آری، باید این مایة ننگ را بیرون آورم از تنی که لایق بیآلایشی است و من جامهای ناصواب بر او دوختهام.
... : بیرون شو ای جامه، ای که به جای پوشش، مرا برهنهتر از هزار برهنه در این دشت بیآلایشان، بیآبرو کردهای، بیرون شو.
جامه را به گوشهای افکندم و جامهای پوشیدم به رنگ بیرنگی، جامهای که نه آن را دوختهاند و نه رنگش کردهاند.
و باز تکرار یک نگاه و اما اکنون به شوق همآوایی با جمع.
نه!
آه، خدایا! اینان چه دارند که من ندارم؟ اما نه، انگار من چیزی دارم که اینان ندارند.
جامهای دیگر!
آری، همین است، این جامة سیاه چیست که من در بر دارم؟ در خاطر ردّ پایی از پوشش این جامه نمیبینم. پس این چیست؟ من در کدامین وقت این را به تن کردهام؟ آه، چه سیاه است. چه بدبو! بیش از پیش، شعلة شرم را در خود شعلهور مییابم.
به تفتیش جامه میپردازم:
آستینی از ریا، دکمهای از غیبت، پارچهای از حبّ نفس... وای بر من. این دیگر چیست که بر تن کردهام؟! باید بیرون آورم و تا دور دستها پرتابش کنم که مبادا ننگش بر دامنم ماندگار گردد. این هم از این... اما بوی عفن این جامه، هنوز مرا از دیگران متمایز کرده است. به محضر بزرگی رفتن و بوی ناشایست دادن، نه رسم ادب است.
پس به شست و شو میپردازم.
خدایا! به عشق حضورت بدن از گنداب گناه میشویم قُربةً إلَی الله... سر و گردن... نیمة راست... نیمة چپ.
آه، چه سبک شدم. گویی باری به سنگینیِ البرز از دوش به زمین نهادم.
چه غافل بودم که عمری راحتیِ حرکت را به سنگینیِ این بار ودیعه داده بودم.
چه نادان بودم که آسودن در راحتی و سبکباری را فدای حمل باری نمودم که مرا جز وبال گردن هیچ نبود.
همان جا عهد بستم:
سبکباریام را به سنگینیِ لذّتِ هیچ گناهی نفروشم و همواره سبک بمانم و بمانم و بمانم تا آن هنگام که دیدارش را نصیبم گرداند.
و اکنون جامهای روشن، بیرنگ، بیدوخت.
آه، خدایا! چه سبک شدهام، آنقدر که دلم میخواهد پرواز را تجربه کنم.
خضوع اعضا و جوارح، زبانی را که جِرمش کوچک ولی جُرمش بی شمار است را به تسلیم و اعتراف وا میدارد:
لَبّیْک اللهمَّ لَبَّیْک،
لَبّیْک لا شَریکَ لَکَ لَبَّیْک،
إنَّ الْحَمْدَ وَالنِّعْمَةَ لَکَ وَالْمُلک،
لا شَریکَ لَک لَبَّیْک
باز نیمنگاهی به خود و نیمی دیگر به خلایق. آری اکنون من نیز بیرنگ شدهام، بیآلایش. حال آمادهام تا به آنها بپیوندم.
یکرنگی و بیآلایشی و عدم تمایز مادی، مرا به یاد روز حشر میاندازد و انگشت به دهان میمانم که وای خدایا! عجب از روزی که هیچ عُلقة مادی به انسان شوقی نمیبخشد و لذت داشتن جای خود را به هراسِ نداشتن و بیعملی میدهد.
مرز حرم... خدایا بروم یا نروم؟ اجازه دارم؟ یا...؟
وای، این دیگر چه حالی است؟ دستانم چرا میلرزد؟ این چه آستانی است؟ این چه حسّی است که من دارم؟
نمیدانم میترسم، یا شوق دارم؟
حالِِ بندهای گناهکار را دارم که به محکمة حاکمی عادل و پادشاهی بلند مرتبه میکشانندش.
نه، نه... این نیست، چیز دیگری است.
حالِ عاشقی را دارم که برای ورود به کوی معشوق پای رفتن ندارد و خود را بر زمین میکشد و یا عشق او را میکشاند.
نه، شاید این هم نباشد...
حالِ بازرگانی ورشکسته که مالالتجارهاش را از کف داده، به پیشگاه ولی نعمتش میرود.
نه، این هم نیست...
حالِ گناهکاری که به محکمه...
حالِ عبدی که به درگاه مولا...
حالِ نیازمندی بر سر درِ سرای کریم...
حالِ ذلیلی بر درِ خانة عزیز...
حالِ رودخانهای بر آستان پیوستن به اقیانوس...
حالِ مرغی پرشکسته در سایهسار درختِ آشیانه...
حالِ یک کشتیِ زخم خورده از طوفان، در گرمیِ آغوش ساحلی مهربان...
حال یک پروانة سوخته در کنار شمع...
حالِ یک پریشان در کنار دریای آرامش...
حال...
و باز همة اینها هست، اما ...
این نیست که پریشانم کرده، چیزی است بالاتر و زیباتر.
آه، شاید این کلام مولا باشد:
«إلهی کیف أدعوک و أنا أنا و کیف أقطع رجایی منک وأنت أنت».
«خدایا! چگونه بخوانمت که من، همان منم و چگونه امیدم از تو ناامید گردد که تو، همان تویی.»
آری، فهمیدم حال من در این آستان این است:
حال «من» در درگاه «تو»
همین کفایت میکند وصف حالم را و شفاعت میکند قصور زبان اَلکنم را.
پای در آستان میگذارم، لرزش این زانو، همة بدنم را به آرامشی ظاهری فرا میخواند که: آی... آرام باش.
شیون دل را از درون زندان سینه، خوب میشنوم. انگار این مرغ پرشکسته، بوی آشیان استشمام کرده. ضرب آهنگ این دیوانه است که سرعت قدمهایم را آهستهتر میکند. این چه راهی است که انتهایی ندارد؟ چرا هر چقدر که میروم نمیرسم؟ نکند قرار است نرسم؟
اما نه... رسیدم.
اول کلام: سلام با صفا.
خوب میدانی که هرگز کعبهات را اینگونه سُکر آور نمیدانستم، به این حجت که:
«سنگی روی هم و گِلی و آبی و آسمانی به رنگ همة دنیا. این چه دارد که جای دیگر ندارد؟ اگر خدا میطلبی، او که در میان سنگ و گِل نیست. او در میان دل است؛ «قلب المؤمن حرم الله».
به چه شوقی بدینجا روی آورم که تو در همهجا حاضر و ناظری؟ از چه رو سراغت از این خانه بگیرم که این خود کفر محض است. پس چه عُلقهای میان من و این خانه است، که؛ {أَینَما تُوَلُّوا فَثَمَّ وَجَّهُ الله}.
مرا به این خانه دلبستگی نیست و نه آنچنان عاشق این خانه که از فراقش ندبه سر دهم و مویه کنان و موی پریشان، وای فراق بخوانم. چراکه اینجا و آنجا برایم، تو یک رنگی و یک بو و یک طعم.
آری من خدا را میبینم و میبویم و مینوشم.
و حال آمدهام توبه کنم از آنچه میپنداشتم و گمان به حقانیتش داشتم. آی خدا، شرمم ببین و بر من خرده مگیر که خود بینی و دانی که اینگونه شناختمت.
اما تو خود گفتهای که درِ توبه به روی احدی بسته نیست. پس من اینجا و در کنار خانهات از ایمان خود به تو پناه میبرم و توبه میکنم از اعتقاداتم. توبه میکنم از ایمانم. توبه میکنم از آنچه در ذهن خود بدینمکان قدسی نسبت میدادم.
إلهی العفو... إلهی العفو...
من نمیدانستم تو اینجا را برایمان بهانهای قرار دادهای مثل قرار یک عاشق و معشوق، مثل یک میعادگاه. جایی که تو هستی و ما هم...
شکی نیست که تو در ذرّه ذرّة کائنات وجود داری و در تمام لحظات و آنات حاضری. اما ما نیستیم و همواره در کلاس عشق تو غیبت میخوریم و تو کریمانه ما را محروم نمیکنی.
تفاوت اینجا با جاهای دیگر در بودن یا نبودن تو نیست
بلکه در بودن یا نبودن ماست، ما اینجا با تمام وجود و به تمام معنی حاضریم. و حضور در محضرت از ملموسترین محسوسات ماست.
چه عظمتی، چه شکوهی، چه جلالی. لرزه از زانوانم به تمام بدنم سریان پیدا میکند.
و این برایم زیباست. مثل قصههای عاشقانه و زیبای مادر بزرگ در شرح یک وصال میماند.
یک خانة چهارگوشِ زیبا با ناودانی از طلا. پردهای زیبا و....
یک لحظه تشویش این اندیشه مرا از شعف بازداشت و تسلیم اضطراب کرد:
آی، بندة خدا چه پیشکشی با خود آوردهای؟
ولی بعد از چند لحظه خود از این حرف خندهدار به خنده درآمدم و به سادگی خود لبخند زدم، وقتی انسان به خدمت صاحب مقام کریمی میرسد از او سؤال نمیکنند «که چه با خود آوردهای؟» بلکه به او میگویند «چه میخواهی؟»
خدایا! از آنچه آوردهام مپرس که چیزی جز سکوت و شرمی جانفرسا پاسخ نخواهی شنید.
یک سجده شکر و بوسهای بر سنگفرشهای مسجدالحرام؛ «لکَّ الحمدَ ولکَّ المُلک».
طواف؛ ناخواسته و ناخودآگاه تا به خودم آمدم، دیدم در حال گردش بهدور این زیباترین بنای عالم میباشم. نه نیت، نه قصد، نه... من فقط خواستم چند دور، دور این خانه بگردم و گشتم.
اما چرا هفت دور؟ نه بیشتر و نه کمتر؟ چه سرّی است در «هفت»؟ هفت دور، هفت شهر، هفت شهر عشق و... نمیدانم. خدایا! تو خود عالمی.
دور اول: خدایا! چه بگویم که زبانم لال شده است پیش معانی تو. ذکر نمیدانم و نمیتوانم به غیر زبان خود تو را بخوانم، چه بگویم؟ تا به حال اینقدر خود را نزدیک به تو حس نکرده بودم. آرام آرام، از ترس اینکه مبادا این دور قشنگ به اتمام رسد.
دور دوم: سکوت. سکوت. سکوت.
تو خود فرمانم دادهای به آمدن. چه بگویم؟ حال میدانی و قیل و قالم ناگفته میشنوی. چه زیباست در «جامعة کبیره» آی اهلبیت. آنکس که پیش شما آمد، نجات یافته است.
من آمدهام، خدایا! اگر شرط نجات در آمدن است، من آمدهام. آمدنم با پای خود نبود. رفتنم هم نیست. پس به حقّ آنان که آمدند و ماندند و حرف از رفتن نزدند: حال که آمدهام تو خود راه را نشانم ده که باز نگردم به آنچه بودم و...
دور سوم: «إلهی کفی بی عِزّا أَن أَکونَّ لَک عبداً وکَفی بی فخراً أن تکونَّ لی ربّاً . أنت کما أُحبّ فاجعلنی کما تُحبّ...».(1)
همین عزّت مرا بسکه تو خدای منی وهمین افتخار مرا کفایتکه من بندة توام.
در پوست خود نمیگنجم. تا به حال اینقدر زیبا با خدا حرف نزده بودم.
خدایا! چه لذّتی دارد تکیه بر تو. تا به حال شور این فخر و عزّت را در وجودم اینچنین مستکننده احساس نکرده بودم.
دور چهارم: خدایا! من گرد کدامین کعبه در طوافم؟ آن کعبه که اسماعیل و ابراهیم ساختند؟ کعبه ای که پیامبر اسلام گرد آن، از خدا سخن بر زبان میآورد و مردم را به خدا میخواند؟ کعبهای که امیر مؤمنان، علی7 بر گرد آن طواف میکرد و نماز میگزارد؟ کعبهای که دست مطهّر حضرت بتول3 آن را لمس کرده است؟ این جای پای کدامین امام است؟ دست کدام شریفزاده بر این سنگ خورده است؟ نفس کدامین قدسی نَفَس این مکان را معطر نموده است؟ آیا اینجا همان زادگاه مولا علی7 است؟ آیا این همان دیواری است که بر فاطمة بنت اسد خوشآمد گفت و سینه را به حرمت مولا چاک کرد تا گام مبارکش در میان کعبه بر زمین برسد؟
آیا این همان است که من در طواف اویم؟
یا نه؟
نکند این کعبهای باشد که جایگاه لات و مناة وعُزّی بود! نکند آنچه میشنوم هلهلة مستانة عربهای بادیهنشین برگرد خدایانِ دستساز خود باشد! آیا این همان کعبهای نیست که در آن برای خدایان سنگی و چوبی غذا و طلا و نذورات میآوردند؟ آیا این همان کعبه نیست که نفسهای اهریمنی بتپرستان ظاهر بینِ عربِ بادیهنشین آن را اشغال کرده بود؟ این چه نوایی است؟ صدای دخترکان زنده به گور؟ که پدرانشان از اینجا خبر شوم بودنشان را به خانه بردند و نفسهاشان را بریدند تا انسانیت شاهد شرمی دیگر باشد که بشر آفرید و زمین و زمان را شرمسار کرد؟
این کدامین کعبه است؟ من بر گِرد کدامین کعبه در طوافم؟ آیا این کعبة رسول خداست یا کعبة ابوسفیان!
آیا این کعبه همان است که رمز ورود را باید در سجده بر مشتی از خود خاکتر و از کوه سنگتر مییافتی؟ این همان کعبه است که شرافت را برای ورود به ودیعه میخواست؟ یا نه... این همان کعبه است که مولایمان بر دوش سفیر الهی از آن لکّة شرم بشر را شست و فرود آورد بنیانِ هرچه غیر خدا پرستی است؟
این چه غوغایی است که در جانم افتاده؟
من کدام کعبه را طواف میکنم؟ این یا آن؟ ردّ پای خدا یا خانة خدایان؟ میعادگاه عاشقان الله یا قربانگاه دختران بخت برگشتة عرب؟ کدام؟...
بر من خرده نگیرید که:
«آن کعبه در مسیر زمان این شده است و خدا خانهاش را پاک خواست و آن شد. پس یک کعبه بیشتر باقی نمانده است. لات و مناة وعُزّی در هم شکسته شد و دیگر اثر از آنها در میان نیست و زائر خانة خدا، طائف خانة خداست، نه لات و نه عزی و...»
که جوابم این است:
شاید لات و عزی را علی7 در هم شکست، اما تصویر آن هنوز در ذهن بتپرست از خدا بیخبرانِ دنیادوست همچنان منقوش مانده است. آن که در طواف خانة خدا زبان به ذکر دارد و دل در تجارت، آن که در مسیر هفت شهر عشق سر به آستان خدا میساید و دست به دامان دنیای شیطان صفت، آیا او در طواف خداست یا در طواف لات و عُزَّی؟
مگر این خانه را چه چیز کعبه کرده است؟ سنگش؟ گِلش؟ یا مکانش؟
نه... به حرمت همین خانه قسم که نه.
این خانه را یاد خدا، عشق یگانة بیهمتا، لطافت زیبای زیبا آفرین و جلال و جبروت قادر مهربان، کعبه کرده است. حرمت خانه به صاحبخانه است، حرمت حرم به حرم نشین.
حال اگر از این خانه یاد خدا را منها کنی و بهعلاوة یاد شیطان و حبّ دنیا کنی، آیا طواف آن طواف خانة خداست یا طواف لات و عُزَّی و....
پس حق دهید نگران باشم از این که گِرد چه میگردم.
خدایا! به حق طائفین و راکعین و ساجدین درگاهت، مرکز دایرة طوافم را در همة زندگانی، مرکزی به جز عشق خودت قرار مده.
دور پنجم: آه، خدایا! چه زود میگذرد، چیزی نمانده است که هفت شوط تمام شود، هفت شوط دیگر بر گرد خانهات میگردم. تازه پیدایت کردهام. نه 7 دور کم است 70 دور... ، 700 دور و شاید 7000... و باز هم کم است.
آه، خدایا! به من قدرتی عطا کن که از اکنون تا آن زمان که دست مهربانت طالب روح سرگردانم باشد، برگرد تو بچرخم وخانهاترا طوافکنم. مکان وزمان را برایم آنچنان معنی کنی که همواره در طواف تو باشم و در وصف زیبایی وصل تو.
دور ششم: خدایا! پیدایت کردم.
این تو بودی که لطافت دستانت، وحشت کابوس طوفان را از دریای متلاطم و خروشان خوابم میزدود؟
این تو بودی که با من بود و من با غیر؟ به یاد من بود و من بییاد او، در سُکر شهرت.
این تو بودی که یاریگرم بودی در لحظاتی که بیکسی را به اندازة بودنم حس میکردم؟
آه... در تمام این مدت تو بودی که با من بودی. آیا این تو بودی؟
چگونه تو را گم کردم؟ نه... بهتر است بگویم چگونه خودم را گم کردم؟
حال که تو را یافتم آنچنان احساسی دارم که کودکی مأوا گرفته در آغوش مادر. من تو را یافتم و چه زیبا فرمود:
«ماذا وجد من فَقَدک... و ماذا فقد من وجدک؟»(2)
«چه چیزی یافت و به دست آورد کسی که تو را گم کرد؛ و چه چیز از دست داد و گم کرد آن که تو را یافت.»
دور هفتم: همهاش دلتنگی. چه زود میگذرد....
آه، بگذار از آنچه در تَهِ این جام مانده است لذّت ببرم و مانده را در حسرت از دست رفته، به حسرت فردا تبدیل نکنم.
خدایا! بیریا و بیتکلّف. خلاصه آنچه در شش شهر دیگر گفتم:
دوستت دارم به آن اندازه که به من توان دادی.
میپرستمت به آن میزان که شعورم عطا کردهای.
عبادتت میکنم به میزانی که توفیقم دادی.
پس توانم بیفزا
شعورم افزون دار
و توفیقم دوچندان کن!
تا در شعلة عشقت دیوانهوار بسوزم و به قدر همة عظمتت تو را بپرستم و تا آخر عمرِِ کائنات، عبادتت کنم.
آخرین لحظات از آخرین دور طواف است، برای هفتمین بار به حجرالأسود میرسم، اما این بار احساس میکنم کشش و جاذبهای عمیق مرا به سوی حَجر میخواند. حس میکنم دستی از سوی آن به سویم دراز شده است برای پیمان بستن. دستم دیگر عنان از کف داده و بیارادة من به سوی حَجَر دراز میشود. سنگ را لمس میکنم. چه احساس لطیفی دارم! از سویی تمام وجودم را خضوع و خشوعی خاص و از سوی دیگر شعفی وصف ناپذیر فرا میگیرد. شاید این دست خدا باشد که دستم را میفشارد.
خدایا! دستانم را به تو میسپارم. دستم را رها مکن که دست طفلی بیاراده را در میان هیاهوی جمعیت خشمگین و بیرحم رها کردن نه سزا است.
زمزم
طواف به پایان رسید. به سمت چشمة همیشه جوشانِ زمزم می روم تا از آب حیات سیراب گردم.
رمز لطافت پوست انسانیت.
این آب عجب با پوست شرافت و انسانیت سازگار است. جام دست را به سوی این ساغر دراز میکنم تا میزبانِِ مهربان، ساقی گردد و من بیمهابا مست.
آه، که چه گواراست. این آبی است که از زیر پای کودکی به تقاضای دردمندانة مادری برای اثبات این مدعا که «أُدعونی أَستَجِب لکم» جاری گشت، تا هزاران سال بدون تأثیر جریانات طبیعی بجوشد و خیل عظیم تشنگان معرفت را سیراب کند.
آنکه از زمزم آب مینوشد در واقع آب نمینوشد، بلکه روح استجابت را از ساغر دعا، خالصانه مینوشد.
ای بشر، بخوان... بخوان؛ زیرا آن کس که تو میخوانیاش کریمی است که دریای بیکران کرمش تمامی ندارد.
بخوان و دعا کن که استجابت تو همان روح دعای توست. اگر استجابت او خواندن تو نباشد پس چیست؟ آیا همین که اجازه داری در درگاهش او را بخوانی، دعایت مستجاب نشده است؟
از جای بر میخیزم چند قدمی بر میدارم. به مقام ابراهیم میرسم، کاش به «مقام» ابراهیم میرسیدم.
به نماز میپردازم.
...خدایا! من در جایگاهی ایستادهام که ابراهیم خلیل7 ایستاده بود.
«اللهمَّ اجْعَلْنی مِِنَ الْمُصَلّین»؛ «خدایا! مرا از نمازگزاران قرار ده.»
سعی صفا و مروه...
به کوه صفا میرسم، میگویند حضرت آدم در این کوه هبوط کرد و حضرت حوا در کوه مروه. باید میان صفا و مروه را هفت مرتبه طی کنم.
وقتی زائر به نقطهای علامتگذاری شده میرسد، هروله میکند؛ نه راه میرود و نه میدود. پس هروله حالی است میان این دو. حال انسانی را دارد که در حال فرار است، فراری از روی خستگی. گفتنی است بر زنان هروله نیست.
عدد هفت، در اینجا نیز مطرح است. خدایا! چه سرّی در این عدد قرار دادهای؟ هفت بار رفتن و برگشتن.
در این مکان یک چیز را خوب درک میکنم: عظمت خدا و حقارت انسان.
تا پایان هفت دور، هیچ نگفتم و نشنیدم.
فکری از ذهنم میگذرد: زن مظهر لطافت و مرد مظهر اُبّهت. فرود آدم در صفا و حوّا در مروه. و دستور پیمایش در میانة این دو.
امید و ترس، خوف و رجا، زیباترین درسی است که از آنجا گرفتم.
خدایا! من همانقدر که به زیبایی و لطافتت دل بستهام، از خشم و غضبت میترسم.
میان خوف و رجا سرگردانم.
همینجا بود که هاجر3 به دنبال آب برای دلبندش بارها و بارها رفت و برگشت.
خدایا! از چشمه همیشه جوشان معرفتت آنچنان سیرابم کن که دیگر هیچ نیازی به غیر تو نداشته باشم.
صحرای عرفات...
عجب مکانی است! خدایا! اینجا دیگر چگونه جایی است؟! شب را در تحیّر تمام در عرفات به سر میبرم، بدین امید که فردا، که روز عرفه است، را به طور کامل در عرفات باشم و از اول زوال آفتاب تا آخر عمر آفتاب، این روز را درک کنم.
برای خواندن دعای امام حسین7 در روز عرفه، لحظهشماری میکنم. شاید در این روز با همة دعاها و ندبههایم، خدایم را آنچنان از خود راضی کنم که اذن ورود به حرم را بر من بدهد؛ اذنی که میزبان به میهمان میدهد، نه...
حس میهمانی را دارم که در آستانة خانة کریمی ایستاده و منتظر است تا صاحب آن خانه بدو اذن ورود دهد.
و بالأخره روز عرفه فرا رسید. مدتها قبل از فرا رسیدن این روز، آنچه را که باید به خدا در این روز میگفتم تمرین کرده بودم. لذّت خواندن دعای عرفه در صحرای عرفات را بارها و بارها در ذهن خود تصوّر کرده بودم و میزانی برای سنجش آن نیافته بودم.
و اکنون همان روز موعود بود؛ روزی که من باید همة فقرم را بر خدا، با همة غنایش عرضه کنم. نه اینکه او به فقر من با غنای خود آگاه نباشد، نه.
بلکه من واقف نیستم واکنون در پی بهانهای برای واگوکردن بهصحرای عرفات و دعای امام حسین7 در روز عرفه پناه آوردهام و تنها از همة زیباییهای دعای عرفه یک چیز را میشنوم:
إلهی أنا... و أنت...
إلهی أنا... و أنت...
إلهی أنا... و أنت...
خدایا! خلاصه بگویم: من منم و تو تویی. همین کفایت میکند برای همة آنچه میخواستم بگویمت.
به سوی مشعر
روز نهم هم با همة زیباییهایش سپری شد و اکنون لحظهای است که باید به سوی مشعر کوچ کنیم. احساس سبکی میکنم، گویی رها و آزادم...
شب را در مشعر به صبح میرسانم. در تمام این مدت، اینگونه در ذهن خود مجسّم کردهام که مانند عبدی ذلیل بر درِ مولا در انتظار اذن ورود.
منا، سرزمین آرزوها
امروز روز آرزوهاست. چون باید به سوی منا حرکت کنم. میگویند منا سرزمین آرزوهاست. محلّ درخواست همة نیازها و حاجتها.
روز آرزوهاست، نه آرزوسازی و خواهشهای هوسباز انسانِ خودپرست.
با خود میاندیشم که چه خوب است فقط یک آرزو داشته باشم. تنها از خدا یک چیز بخواهم. همة توانم را جمع میکنم تا جرأت گفتنش را داشته باشم:
خدایا! بزرگترین آرزوی من این است که لحظهای از تو جدا نباشم و همواره با تو باشم.
تنها آرزوی من تو هستی؛ «یا منتهی آمال العارفین»، تویی اول و آخر و انتهای همه آرزوهای ما.
رمی جمره...
هفت سنگ بر میدارم و روبهروی شیطان میایستم. خوب است قبل از آنکه به سویش سنگی بیندازم، با او اتمام حجت کنم:
«آی شیطان! عُمری مرا فریفتی. زیبا را زشت و زشت را زیبا به من نمایاندی. هرچه کِِشتم تو سوزاندی. هرچه ساختم ویران کردی. آنچه بدان امید داشتم از من گرفتی و مرا به سویی کشاندی که فقط من باشم و من، با دنیایی از تنهاییها.
تو مرا از خدایم دور نگاه داشتی. دست پلیدت همواره حائل میان من بود و او. دنیایم از سیاهی نفست به شب زده چشمی میماند که فقط و فقط تاریکی میبیند و تقاضای ملتمسانهاش برای لمس گل رُز، همواره از سوی دیگران، دست و پا زدن یک کور برای دیدن انگاشته میشود».
سنگ اول را به او میزنم، خدایا! از شرّ هرچه شیطان است به تو پناه میبرم، فصل میان من و خودت را کریمانه برطرف فرما.
سنگ دوم و سوم... تا هفتم...
سنگهایم تمام میشود، خم شده، چندین سنگ دیگر بر میدارم. از جمره دور میشوم و در گوشهای به دور از دیگران، با خود خلوت میکنم:
«تو مرا از خدایم دور نگاه داشتی، دست پلیدت همواره....»
سنگ اول را به خود میزنم. خدایا! این من، من را از رسیدن به خدای من باز داشت. رهایم کن از این من و به خود پیوندم زن.
سنگ دوم و سوم... و هفتم.
قربانی
سفر زیبای میهمانیِ خدا، با همة زیباییهایش رو به پایان است و من دوباره باید باز گردم به دنیای پر از وحشتِِ بودن و عجله برای رسیدن.
به قربانگاه میرسیم. هرکس در حدّ وُسع خود، یک قربانی در دست دارد تا برای مولایش قربان کند و نهایت حبّ خود را با نثار یک قربانی به اثبات برساند.
گوسفندانی در انتظار قربان شدن، اشترانی در انتظار نحر شدن و صاحبانی در انتظار بهپایان رساندنِ حجّیکه با تمام وسواس اعمال آنرا انجام دادهاند و نگراناند که مبادا گوشهای از آنرا کامل و صحیح انجام نداده باشند.
و اما من:
تنها و دستخالی. به جای گردن گوسفندی یا افسار اشتری. تنها و تنها در فکر آوردن بهترین قربانی به درگاه خداوند، گردن خود را به دست گرفته به قربانگاه آمدهام:
خدایا! برای عظمت درگاهت، قربانی لایقتر از این جسم نالایق نیافتم. اگر گوسفند و اشتر را به قربانی قبول میکنی، پس این قربانی را هم بپذیر که غیر از این هیچ در چنته ندارم.
یا خودم را برای خود قربان نما و یا من دیگر هیچ برای جبران آن ندارم.
و لحظهای بعد...
چقدر آزاد شدهام، خدایا! شکر، به اندازة همة آنچه بدان علم داری.
... : حاجی! زیارت قبول.
(پی نوشتها)
1 - بحار الانوار ج91 ، ص92
2 - بحار الانوار ج95، ص226