پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک
پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

عمرو بن جموح رض


(پیرمردی که قصد کرد با پای لنگش در بهشت گردش کند.)

 عمرو بن جموح رضى الله عنه  در زمان جاهلیت از حاکمان مدینه و سردار قبیلهء بنی سلمه و یکی از افراد سخاوتمند و با مروت مدینه بود.


رسم اشراف زمان جاهلیت بر این بود که هر کدام بتی برای خودش در خانه داشت که هر صبح و شام از آن برکت حاصل می کرد و در موقع معین برای آن قربانی می کرد و در مشکلات زندگی به آن پناه می برد.

بت عمرو بن جموح ((منات)) نام داشت که آن را از چوبهای گرانقیمت ساخته بود. او بیش از حد به بتش توجه می کرد و بیش از اندازه به آن روغن و مواد خوشبوی نفیس می مالید.

سن عمرو بن جموح رضى الله عنه  از شصت سال تجاوز کرده بود که با تلاش مبلغ اول مصعب بن عمیر رضى الله عنه  نور ایمان خانه های مدینه را یکی پس از دیگری روشن می کرد. در این راستا سه تن از اولاد او معوذ، معاذ و خلاد رضى الله عنه  و هم سن و سال آنها معاذ بن جبل رضى الله عنه  ایمان آوردند. مادرشان هند هم با این سه فرزند ایمان آورد ولی هنوز عمرو بن جموح از ایمان آوردن آنها خبر نداشت.

***

زوجه اش هند متوجه شد که دین اسلام میان مردم مدینه رواج پیدا کرده و کسی از اشراف و بزرگان مدینه بت پرست باقی نمانده است بجز شوهرش و عدهء قلیلی که همچنان به شرکشان ادامه می دهند.

محبت و بزرگی عمرو بن جموح در قلب زوجه اش سایه افگنده بود، لذا او نگران بود که مبادا عمرو بن جموح بر کفر بمیرد و طعمهء آتش جهنم گردد، عمرو بن جموح هم به نوبهء خود از این بیمناک بود که مبادا فرزندانش دین پدران و پدربزرگان خود را ترک کنند و از مصعب بن عمیر رضى الله عنه  پیروی نمایند زیرا مصعب بن عمیر توانسته بود در مدت کوتاهی عدهء زیادی را مسلمان کند. عمرو بن جموح خطاب به همسرش چنین گفت: ای هند! مواظب باش فرزندانت با این فرد تماس نگیرند تا زمانی که خوب در مورد این فرد بررسی نکنیم. هند: چشم، اطاعت می شود. ولی ممکن است به آنچه که فرزندت معاذ رضى الله عنه  از این مرد حکایت می کند گوش کنی؟

عمرو بن جموح: وای بر تو! آیا معاذ رضى الله عنه  از دینش برگشته و من هنوز خبر ندارم؟

این زن صالح با شفقت به شوهرش گفت: نه، هرگز، ولی در بعضی مجالس این داعی نشسته و چیزهایی از او حفظ کرده است.

عمرو بن جموح: او را بیاورید.

وقتی معاذ جلویش حاضر شد به او گفت: ای معاذ، بگو ببینم این مرد چه می گوید؟

معاذ شروع کرد: )(بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ * الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ  *الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ * مَالِکِ یَوْمِ الدِّینِ  *إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ * اهْدِنَا الصِّرَاطَ الْمُسْتَقِیمَ * صِرَاطَ الَّذِینَ أَنْعَمْتَ عَلَیْهِمْ غَیْرِ الْمَغْضُوبِ عَلَیْهِمْ وَلا الضَّالِّینَ)).

عمرو بن جموح رضى الله عنه  چه کلام دلنشین و زیبایی! آیا همهء سخنانش چنین اند؟

معاذ  رضى الله عنه  آری، از این هم بهترند. آیا می شود با او بیعت کنی؟ همهء قوم تو با او بیعت کرده اند.

پیر مرد کمی ساکت ماند و بعد گفت: من تا زمانی که با منات مشورت نکنم دست به هیچ کاری نمی زنم، ببینم او چه می گوید.

در این هنگام فرزند جوانش ادامه داد: او که چوبی بی جان است و چیزی نمی فهمد و نمی تواند حرف بزند. پیر مرد با تندی جواب داد: گفتم که بدون مشورت او هیچ کاری نمی کنم.

عمرو بن جموح رضى الله عنه  به طرف منات رفت. آنها معمولا وقتی می خواستند با او حرف بزنند پیر زنی را پشتش می نشانیدند و گمان می کردند آنچه را که پیر زن بر زبان می آورد بت به او الهام می کند. عمرو بن جموح با قد درازش جلوی بت قرار گرفت و بر پای سالمش تکیه داد زیرا پای دیگرش زیاد کج بود. بهترین ثناها را نثار او کرد و گفت ای منات! بدون شک که این داعی که به همراه گروهی از مکه آمده جز با تو با کسی دیگر ناسازگاری ندارد. . .

او آمده است تا ما را از عبادت تو باز دارد. و من با وجود آنکه سخنان زیبایش را شنیدم نخواستم با او بیعت کنم تا زمانی که با تو مشورت نکنم. نظر شما چیست؟

منات چیزی به او نگفت.

عمرو بن جموح: شاید ناراحت شده ای. . .

من بعد از این کاری که تو را ناراحت کند انجام نمی دهم. اشکالی ندارد چند روز تو را به حال خود می گذارم تا خشمت فرو نشیند.

پسران عمرو بن جموح از میزان علاقهء پدر به منات آگاه بودند و می دانستند که چگونه با گذشت زمان او جزیی از منات شده است. ولی کم کم متوجه شدند که از منزلت منات در قلب پدر کاسته می شود لذا آنها لازم دانستند که به طریقی منات را از نگاه پدر بیندازند و تنها در این صورت است که او به طرف اسلام و ایمان خواهد آمد.

***

پسران عمرو با دوستشان معاذ، شب هنگام آمدند و منات را از جایش بلند کرده و داخل چاله ای که آشغال دادن بنوسلمه بود، انداختند و بدون اینکه کسی با خبر شود به خانه هایشان بازگشتند. صبح، عمرو به آرامی به طرف بتش رفت تا به او سلام دهد اما از بت خبری نبود. فریاد بر آورد:

وای بر شما! چه کسی دیشب به خدای من تجاوز کرده است؟

کسی به او جواب نداد.

داخل و خارج خانه را گشت در حالی که عصبانی بود و تهدید می کرد تا آنکه آن را در چاله پیدا کرد که واژگون انداخته شده بود. آن را تمیز کرد و مواد خوشبو زد و دوباره سر جایش گذاشت و گفت:

به خدا اگر می دانستم چه کسی با تو این کار را کرده رسوایش می کردم. شب دوم دوباره جوانان بر سر منات ریختند و همان بلای شب گذشته را بر سرش آوردند.

هنگام صبح پیرمرد دوباره به دنبال منات رفت و پس از جستجوی زیاد دوباره آن را در چاله، آغشته با کثافت یافت، آن را برداشت پاک و صاف کرد و عطر زد و سر جایش گذاشت.

جوانان هر روز این عمل را تکرار می کردند. وقتی عمرو به تنگ آمد به خوابگاهش رفت و شمشیرش را آورد به گردن بت آویزان کرد و گفت: ای منات! به خدا من نمی دانم چه کسی با تو این کار را می کند ولی تو او را می بینی اگر کاری از دستت بر می آید از خودت مواظبت کن این هم شمشیر، بعد رفت و خوابید. . .

همین که پسران مطمئن شدند که پدر غرق در خواب شده سراسیمه به طرف بت آمدند؛ شمشیر را از گردن بت برداشتند و بت را در خارج از منزل با سگی مرده بستند و هر دو را در چاه بنی سلمه، محل کثافتها انداختند.

پیرمرد بیدار شد، از بت خبری نبود به جستجوی آن پرداخت، سرانجام دید که همراه سگی بسته شده و در چاه سرنگون افتاده است؛ شمشیر هم همراهش نیست. این بار آن را بیرون نیاورد و به حال خود گذاشت و این شعر را بر زبان آورد:

والله لو کنت إلهاً لم تکن

أنت وکلب وسط بئر فی قرن

((به خدا تو اگر اله می بودی

هرگز به همراه سگی در وسط چاه نمی افتادی

سپس عمرو، بی درنگ اسلام آورد.

عمرو رضى الله عنه  آن چنان شیرینی اسلام را چشید که همیشه برای آن لحظاتی که در شرک گذرانده بود، انگشت حسرت به دندان می گزید، او با تمام قوا، با جسم و روحش به دین جدید روی آورد و خود و مال و فرزندانش را در راه اطاعت رسول صلى الله علیه وآله وسلم  در آورد.

***

دیری نگذشت که جنگ احد شروع شد، عمرو بن جموح سه پسرش را دید که خود را برای مقابله با دشمنان خدا آماده می کنند، آنها مانند شیر ژیان به این طرف و آن طرف می رفتند و قلبهایشان از شوق رسیدن به شهادت و رضای خدا می تپید. دید این منظره او را بر سر غیرت آورد تصمیم گرفت با آنها به جهاد برود اما پسرانش با تصمیم او مخالفت کردند.

او پیرمرد مسنی بود و با این حال پایش خیلی می لنگید و خداوند او را از جملهء معذورین قرار داده بود. آنها گفتند: ای پدر! خداوند تو را معذور قرار داده است، چرا خودت را در انجام کاری که خداوند تو را از آن معاف کرده است به زحمت می اندازی؟

پیرمرد خشمگین شد و پیش رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم  رفت و از آنها شکایت کرد: ای پیامبر خدا! پسرانم می خواهند مرا از این کار خیر باز دارند به این دلیل که من لنگ هستم به خدا من می خواهم با همین پای لنگ در جنت قدم بزنم.

پیامبر به پسرانش فرمود: او را بگذارید شاید خداوند به او شهادت نصیب کند.

پسران به اطاعت از رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم  او را گذاشتند و چیزی نگفتند.

***

همین که وقت حرکت لشکر فرا رسید عمرو از زنش خداحافظی کرد اما چنان که گویا دوباره بر نمی گردد. . .

سپس رو به قبله دستها را برای دعا به طرف آسمان بلند کرد: بار الها! شهادت را نصیب من بگردان و مرا ناکام به اهلم بر مگردان. بعد از آن به راه افتاد در حالی که سه پسرش و جمع کثیری از بنوسلمه در اطراف او بودند. وقتی جنگ شدت گرفت و مردم از کنار رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم  متفرق شدند عمرو در صف مقدم بود و با پای سالمش می پرید و می گفت:

من مشتاق جنتم، من مشتاق جنتم، پسرش خلاد پشت سر او بود. پدر و پسر هر دو پیوسته از رسول اکرم صلى الله علیه وآله وسلم  دفاع می کردند تا اینکه هر دو در میدان مبارزه یکی پس از دیگری بر زمین افتادند و شهید شدند.

***

جنگ تمام شد و رسول الله صلى الله علیه وآله وسلم  به جمع آوری شهدا پرداختند تا آنها را به خاک بسپارند در همین اثناء به اصحاب خود گفت:

آنها را با همین خون و جراحاتی که دارند در قبر بگذارید. من بر آنها گواه خواهم بود و بعد ادامه داد:

هیچ مسلمانی در راه خدا زخمی نمی شود مگر اینکه در روز قیامت در حالی محشور می شود که خون از بدنش می چکد و رنگ آن مانند زعفران و بویش مانند مشک معطر خواهد بود. دوباره اضافه کرد عمرو بن جموح را با عبدالله بن عمرو دفن کنید چون آن دو در دنیا دوست صمیمی و کنار هم بودند.

***

خداوند از عمرو بن جموح و همراهانش و سایر شهدای احد راضی باد و قبر آنها را روشن بگرداند.[1]



1. جهت اطلاعات بیشتر از زندگی عمرو بن جموح مراجعه شود به:

1. الاصابه الترجمه: 5799

2. صفه الصفوه: 1/265

 

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.