پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک
پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

پایگاه اطلاع رسانی کاروان ۲۵۰۱۳ لبیک حج- شهرستان بانه

لبیک اللهم لبیک لبیک لاشریک لک لبیک ان الحمد و النعمه لک والملک لا شریک لک

زنی که کلامش آیات قرآن بود

عبدالله بن مبارک گوید:به قصد زیارت خانه ی خدا وقبر پیامبر(ص) از خانه خارج شدم.دربین راه از دور چیز سیاهی را دیدم،هنگامیکه نزدیک شدم،دیدم پیرزنی است که روبندی پشمی برصورت ولباسی پشمی به تن دارد.

گفتم :السلام علیک ورحمة الله.

گفت:«سلام قولاً من رب رحیم»(سلام،گفته ای است از خداوند مهربان)

گفتم:خداوند ترا رحمت کند اینجا چه  می کنی؟

گفت:«و من یضلل الله فلا هادی له»(هر کس که خداوند گمراهش نماید،راهنمایی برای اونیست).


بدالله بن مبارک گوید:به قصد زیارت خانه ی خدا وقبر پیامبر(ص) از خانه خارج شدم.دربین راه از دور چیز سیاهی را دیدم،هنگامیکه نزدیک شدم،دیدم پیرزنی است که روبندی پشمی برصورت ولباسی پشمی به تن دارد.

گفتم :السلام علیک ورحمة الله.

گفت:«سلام قولاً من رب رحیم»(سلام،گفته ای است از خداوند مهربان)

گفتم:خداوند ترا رحمت کند اینجا چه  می کنی؟

گفت:«و من یضلل الله فلا هادی له»(هر کس که خداوند گمراهش نماید،راهنمایی برای اونیست).

فهمیدم که راهش را گم کرده است.ازاو پرسیدم: به کجامی خواهی بروی؟ گفت:«سبحان الذی اسری بعبده لیلاً من المسجد الحرام الی المسجد الاقصی»(منزه است کسی که شبی بنده اش را از مسجد الحرام به مسجدالاقصی برد).

فهمیدم که مراسم حج را به پایان رسانده وعازم بیت المقدس است.به او گفتم:چه مدت در اینجا بوده ای؟

گفت:«ثلاث لیال سویاً»(سه شب پشت سر هم).

گفتم:غذایی را برای خوردن ، با تو نمی بینم.

گفت:«هو الذی یطعمنی ویسقینی»(او[خدا] مرا غذا می دهد وسیراب می گرداند).

گفتم:با چه چیز وضو می گیری؟

گفت:«فان لم تجدوا ماءً فتیمموا صعیداً طیباً»(اگر آب نیافتید با خاک پاک تیمم نمایید).

گفتم :من همراه خود مقداری غذا دارم،آیا از آن می خوری؟

گفت:«ثم اتموا الصیام الی الیل»(سپـس روزه راتاشب ادامـه داده و تمام نمایید ) .

گفتم :حالا که ماه رمضان نیست.

گفت:«ومن تطوع خیراً فان الله شاکر علیم»(هرکه به دلخواه کار نیکی انجام دهد،پس به راستی خداوند سپاسگذار وآگاه است).

گفتم :روزه شکستن در سفر برای ما مباح وجایز گشته است.

گفت:«و ان تصوموا خیر لکم ان کنتم تعلمون»(و اگر روزه بگیرید برای شما بهتر است اگر بدانید).

گفتم :چرا آنگونه که من باتو سخن می گویم،سخن نمی گویی؟

گفت:«ما یلفظ من قول الا لدیه رقیب عتید»([انسان]هیچ سخنی را بر زبان نمی راند مگر اینکه [فرشته ای] مراقب وآماده ی[دریافت]آن سخن است).

گفتم : اهل کجایی؟

گفت:«ولا تقف ما لیس لک به علم،ان السمع والبصر والفؤاد کل اولئک کان عنه مسئولا»(به دنبال آنچه که از آن دانشی نداری مرو،به راستی که گوش وچشم ودل ،همگی از آن مسئولند).

گفتم :اشتباه کرده ودچار خطا شدم،راه حلی برای آن پیش پایم گذار.

گفت:«لا تثریب علیکم الیوم یغفر الله لکم»(امروز هیچگونه سرزنشی بر شما نیست،خدا شما را می بخشد).

گفتم:آیا اجازه می دهی ترا سوار این شترم نمایم تااینکه به کاروان برسی؟

گفت:«وما تفعلوا من خیر یعلمه الله»(و هر آنچه از خیر ونیکی انجام دهید،خداوند به آن آگاه است).

شترم را برای او بر زمین نشاندم .

 گفت:«قل للمؤمنین یغضوا من ابصارهم»(به مردان مؤمن بگو چشمانشان را[از زنان نامحرم] فروبندند). چشمانم را از او فروبستم وگفتم:سوار شو.اما همینکه خواست سوار شود،شتر رمید ولباس آن پیرزن پاره شد. گفت:«و ما اصابکم من مصیبة فبما کسبت ایدیکم»(هر بلایی که به شما برسد به خاطر عمل خود شماست).

گفتم :صبر کن تا شتررا ببندم.

گفت:«ففهمناها سلیمان»(پس آن را به سلیمان فهماندیم).

شتر را بستم وبه او گفتم: سوار شو.

هنگامیکه سوار شتر شد گفت:«سبحان الذی سخر لنا هذا وما کنا له مقرنین»(منزه است آنکه این را برای ما رام نمود وگرنه ما توانایی [رام نمودن]آن را نداشتیم).

زمام شترراگرفتم وباسرعت به راه افتاده وباصدای بلند کاروان راصدا  می زدم.

گفت:«واقصد فی مشیک واغضض من صوتک»(در راه رفتن میانه رو باش وصدایت را پایین بیاور).

من نیز آهسته آهسته به راه افتادم وزیر لب شعر می خواندم.

گفت:«فاقرءوا ما تیسر من القرآن»(پس آنچه را که از قرآن برایت میسر است،بخوان).

به او گفتم :به راستی خیر زیادی به تو داد ه شده است.

گفت:«وما یذکر الا اولوا الالباب»(جز خردمندان این را درک نمی کنند).

بعد از اینکه مقدار کمی از راه را با او طی نمودم ،از او پرسیدم:آیا شوهر داری؟

در جواب گفت:«یا ایها الذین آمنو لا تسألوا عن اشیاء ان تبد لکم تسؤکم» (ای کسانیکه ایمان آورده اید،از چیزهایی سئوال نکنید که اگر بر شما آشکار شوند،به زیان شما باشد).

او سکوت کرد ومن نیز با اوحرف نزدم تا اینکه کاروان را پیدا کرده ونزدیک آن شدیم.به او گفتم: آیا در این قافله کسی را داری که با تو نسبتی داشته باشد؟

گفت:«المال والبنون زینة الحیوة الدنیا»(مال وفرزندان زینت زندگی دنیایی می باشند).

فهمیدم که در آن کاروان فرزندانی دارد،از این روگفتم:کارشان در [کاروان]حج چیست؟

گفت:« وعلامات وبالنجم هم یهتدون»( ونشانه ها،وباکمک ستارگان راهشان را پیدا می کنند).

فهمیدم که آنها باید راهنمای کاروان باشند ودر میان جلو داران کاروان  می باشند،پس به او گفتم اینان جلو داران کاروانند،کدامیک از فرزندانت در میان آنان می باشند؟

گفت:«واتخذالله ابراهیم خلیلاً.وکلم الله موسی تکلیماً.یا یحیی خذ الکتاب» (خداوند ابراهیم را به عنوان دوست خود انتخاب کرد.وخداوند با موسی سخن گفت چه سخن گفتنی.ای یحیی کتاب را بگیر).

صدا زدم:ای ابراهیم،ای موسی،ای یحیی.. .   ناگهان سه جوان که صورتهایشان همچون ماه می درخشید،به سویمان آمدند،بعد از اینکه مدتی با هم نشستیم مادرشان گفت:«فابعثوا احدکم بورقکم هذه الی المدینةفلینظر ایها ازکی طعاماً فلیأتکم برزق منه»( یکی از خودتان را با سکه ی نقره ای  که دارد به شهر بفرستید تاببیند کدام[فروشنده]غذای پاکتری دارد و روزی و طعامی از آن بیاورد).یکی از جوانان رهسپار شد و غذارا خرید وآن را جلو ما گذاشت.

مادر آن سه جوان گفت:«کلوا واشربوا هنیئاً بما اسلفتم فی الایام الخالیة» (بخورید وبنوشید ،گوارای وجودتان به خاطر آنچه در روزگاران گذشته بر شما رفته است).

گفتم:غذایتان بر من حرام باشد مگر اینکه از  این حال ووضع مادرتان مرا باخبر کنید.

گفتند:این مادرمان به خاطر ترس از اینکه زبانش دچار لغزش شود وخداوند بر او خشم گیرد،مدت چهل سال است که سخنی نگفته است مگر اینکه آیه ای از قرآن بوده باشد.

گفتم:«ذلک فضل الله یؤتیه من یشاء والله ذوالفضل العظیم»(این فضل خداست به هر که بخواهد ،عطا می کند وخداوند صاحب فضل بس بزرگی است).


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.